به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ بیژن عبدالکریمی، استاد دانشگاه و پژوهشگر فلسفه ۲ دی ماه در دانشگاه امام صادق (ع) به مناسبت اکران و نقد و بررسی فیلم مستند «تئوریسین خشونت» درباره «روشنفکران ایرانی و آدرسهای عوضی» به ارائه سخن پرداخت. در ادامه متن کامل این سخنرانی از نظر شما میگذرد؛
به مناسبت اکران مجدد فیلم مستند «تئوریسین خشونت» به کارگردانی محسن کوقان، که در خصوص پارهای از آرا و اندیشههای آن یگانه زیستجهان ما ایرانیان، سید احمد فردید، در روزگار کنونی است، این تکلیف بر دوش من نهاده شده است که دقایقی را در این خصوص مصدع اوقات بوده و نکاتی را که به ذهنم میرسند بیان نمایم.
مایلم در ارتباط با مقوله «فردید و خشونت» و به بهانه اکران فیلم مستند «تئوریسین خشونت»، چند نکتهای را در سیاق تأمل درباره شرایط تاریخی کنونی خودمان عرض نمایم. مرادم از شرایط کنونی، هم شرایط جهانی است و هم شرایط بومی و محلی و ملی.
خشونت و جنایت به امری کاملاً عادی و روزمره مبدل شده است
بیتردید، یکی از مهمترین اوصاف جهان کنونی ما ظهور و بروز خشونت است، آنچنان که شاید بتوان گفت در هیچ دورهای از تاریخ بشر، خشونت و جنایت به یک چنین امر عادی و متداولی تبدیل نشده بود. در گذشته نیز جنایت و خشونت وجود داشت، طی دو جنگ جهانی و سپس در زمان جنگ ویتنام و در بوسنی هرزگوین ما خشونت و جنایات عظیمی را میبینیم، اما به نظر میرسد در روزگار ما خشونت و جنایت به امری کاملاً عادی و روزمره و بخشی از زندگیمان تبدیل شده، تا آنجا که حساسیت خود را نسبت بدان از دست دادهایم. ما هر گاه که وارد فضای رسانهای شویم انتظار داریم اولین اخبار و در صدر همه رویدادهای جهان، خبر از ظهور خشونت و جنایتی در افغانستان، غزه، لبنان، سوریه، در افریقا یا آمریکای لاتین و… و حتی عملیات تروریستی یا جنایات هیستریک و بلادلیل سیاسی در خود اروپا و جزیره انگلستان و آمریکا باشد.
این در حالی است که در همان حال که میشنویم تعدادی کودک معصوم یا غیرنظامیان بیگناه در گوشهای از جهان کشته شدهاند، مشغول صرف شامیم یا خسته از کار روزانه، به کاناپهای تکیه دادهایم و چای مینوشیم و آمار کشتهشدگان و بیخانمان شدگان برایمان صرفاً یک عدد است و عمق فاجعه انسانی نهفته در پس این خشونتها و جنایات بر وجدانمان سنگینی نمیکند و قلبی را تکان نمیدهد و وجدانی را در عمیقترین معنای کلمه برنمیانگیزد.
روشنفکران ایرانی و آدرسهای عوضی
آنگاه این جنایات عظیم را در سطح جهانی و تمدنی نادیده میانگاریم و به لحاظ تاریخی و فلسفی و متافیزیکی نااندیشیده و نقدناشده باقی میگذاریم و رابطه نظام سرمایهداری با صدور کالا و خشونت نهادهای حمایتکننده از این نظام را نمیبینیم و بیمتافیزیک شدن اخلاق در جهان مدرن را مورد تأمل قرار نمیدهیم و بحران نیهیلیسم و بیمعنا شدن جهان و زندگی و انسان را نمیبینیم و از «مرگ انسان» و ظهور «آخرین انسان»، به تعبیر نیچه، یعنی ظهور انسان کوچک و حقیری که به بزرگترین فجایع تن میدهد و رمقی برای مقابله با وضعیت کنونی را ندارد، درکی نداریم، آنگاه یک پیرمرد اهل فلسفه ایرانی را تئوریسین خشونت مینامیم؟ آیا این به معنای آدرس خطا دادن روشنفکران ما به جامعه نیست؟
ممکن است گفته شود، عبدالکریمی مغالطه میکند و سخن روشنفکران برجسته و بنام کشور ما نه در خصوص مسائل جهانی و تمدنی، بلکه صرفاً در محدوده مسائل بومی و تاریخی خودمان است. آنگاه بنده از ایشان میپرسم: آیا خشونتهای عظیمی که در جوامع خاورمیانهای و جهان سومی، از جمله در کشورهایی مثل عراق و لبنان و یمن و سوریه و شیلی و ونزوئلا و … صورت میگیرد، حاصل اندیش و تئوریهای فرد یا افرادی همچون فردید است؟ آیا میتوان میان حوادث تلخ آبان ماه سال ۱۳۹۸ و ظهور این همه خشونت در جامعه را حاصل اندیشههای متفکرینی چون فردید دانست؟ آیا به لحاظ علمی و با برشمردن جدول حضور و غیاب عوامل گوناگون، نباید اندیشید که چه عامل یا عاملهای مشترکی میان کشورهای خاورمیانهای، اروپای شرقی، آفریقایی، و آمریکای لاتینی وجود دارد که سرنوشت بسیاری از این کشورها را تقریباً شبیه هم میسازد؟ آیا نباید ظهور میلیتاریسم و خشونتهای سیاسی، هر چند تحت لوای ایدئولوژیهای گوناگون، را حاصل مناسبات اجتماعی و اقتصادی بنیادیتری تلقی کرد؟ آیا در خصوص مسائل اجتماعی، سیاسی و تاریخی خود، نباید به این اصل اندیشید که «صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی»؟
آنگاه آیا نباید روشنفکران ما به این امر زیرین اندیشیده و بپرسند که واقعاً ریشه مصائب و بحرانهای ما کجاست که حتی با انقلاب عظیمی چون انقلاب ایران نیز بسیاری از مسائل اصلی جامعه ما کماکان نه تنها به قوت خود باقی ماند که حتی این مسائل به بسیاری از بحرانها تبدیل شده است و مطالبات مردم ما، بعد ازگذشت دو قرن و علیرغم حرکتهای سترگی چون انقلاب مشروطه، نهضت ملی نفت و انقلاب ایران کماکان پاسخ دادهناشده باقی مانده است تا آنجا که بسیاری از مردم ما امروز برای نیل به بنیادیترین مطالبات خود برای بهرهمند شدن از یک زندگی اولیه انسانی سرخورده، ناامید و مأیوس شدهاند؟
من از روشنفکران به نام این کشور سوال میکنم: آیا به راستی ریشه همه این مصائب و خشونتهای ساختاریای را که امروز در جامعه ما و در بند بند پیکره حیات اجتماعی ما و در همه روابط و مناسبات ما دیده میشود، باید در آرا و اندیشههای اصحاب فلسفهای چون سید احمد فردید و رضا داوری اردکانی جستوجو کرد؟
اجازه دهید به دلیل بحرانهای عظیمی که در جامعه ما وجود دارد و به خاطر دردهای عظیم و بیشماری که قوم تاریخی و ملت کهنسال ما و مردم نجیب و زخمخورده ما با آن روبرویند، جسارت کرده، همه روشنفکران به نام این دیار، و بالاتر از آن همه دانشگاهیان، را در زیر تیغ تیز انتقاد صریح و بیپیرایه خود قرار دهم، و پیشاپیش از این جسارت خویش از همه عزیزان، با هر گونه گرایش فکری و سیاسی عذرخواه هستم، اما میخواهم بگویم همه کسانی که چهرههایی چون فردید و داوری یا هر کس دیگری را تئوریسین خشونت در این کشور میدانند، پوپولیستهایی هستند که آدرس عوضی به جامعه میدهند و جامعه و جوانان را از اندیشیدن به اساسیترین مسائل جامعه ما باز میدارند و ذهن آنان را درگیر مسائل کاذب و غیرواقعی میکنند.
حتی کسانی نیز که میکوشند به آنها پاسخ دهند و خود این روشنفکران را از زمره عوامل بسطدهنده خشونت در این کشور برمیشمارند، منطقشان در همان سطح باقی مانده است و در همان زمین روشنفکران به نام کشورمان بازی میکنند و قدرت تغییر زمین بازی را ندارند.
اجازه دهید به خاطر دردهای مردم و رنجهای بسیاری که بسیاری از افراد جامعه ما، به خصوص اقشار فرودست جامعه، با آن دست به گریبانند فریاد بزنم که هم قدرت سیاسی ما، هم دولتمردان و مدیران دولتی و نمایندگان مجلس ما، هم روحانیون و حوزههای علمیه ما، هم دانشگاهیان ما و هم اکثر قریب به اتفاق روشنفکران ما اسیر نوعی عوامزدگی و عوامگرایی و پوپولیسم هستند و پوپولیسم در دیار ما اختصاص به یک جریان خاص نداشته و متأسفانه در دیار ما به یک اپیدمی و بلایی همهگیر تبدیل شده است.
از مخاطبان خود و از همه عزیزانی که آنان را مورد نقد صریح خود قرار دادهام، استدعا دارم آن را از زاویه روانشناختی تحلیل نکرده، این نقد را ناشی از جسارت و بیادبی و مرتبتنشناسی و منزلتناشناسی و عقده خودبزرگبینی و خودبرتربینی بنده ندانند، بلکه آن را به منزله فریادی تلقی کنند که خواهانه دعوت به یک شیفت پارادایمی در اندیشه اجتماعی و منطق درک مسائل و بحرانهایمان است تا دوباره دچار خطایی تاریخی نشده و اشتباهات گذشته را تکرار نکنیم.
درکی تاریخی و جامعهشناختی از مسائل و بحرانهای مان نداریم
هیچ یک از اقشار و لایهها و گروهها و جریانات اجتماعی ما، اعم از پوزیسیون و اپوزیسیون، سنتی و مدرن، روشنفکر و عوام، حوزوی و دانشگاهی درکی تاریخی و جامعهشناختی از مسائل و بحرانهای ما، از جمله خشونت ساختاری و بنیادینی که در جوامعی همچون جامعه ما وجود دارد، ندارند.
اگر نگویم هیچ یک، لااقل میتوانم بگویم اکثر قریب به اتفاق اقشار و لایهها و گروهها و جریانات اجتماعی ما، کمتر به این پرسش میاندیشند که در جوامع توسعهنایافتهای چون جامعه ما، که پدیدار ملتدولت مدرن در آن شکل نگرفته است و فاقد نهادها و نیروهای تاریخیای است که در غرب به ظهور پدیدار ملتدولت مدرن منتهی گشته است، خشونت ذاتی دولتهای شبهمدرن را چگونه و با کدامین نیروهای تاریخی میتوان کنترل کرد؟
روشنفکران ناروشنفکر و پوپولیست ما کمتر به این پرسش میاندیشند که ویژگیهای اساسی و بنیادین حکومتها و دولتهای شبهمدرن در جوامع توسعهنایافته چیست و چگونه میتوان بر این ویژگیها، با توجه به شرایط تاریخی و بومی خویش فائق آمد؟
اکثر روشنفکران ناروشنفکر ما، علیرغم ادعاهای خویش، در فضایی اثیری و غیرتاریخی، یعنی بر اساس الگوهای جوامع طبیعی و فرآیند تاریخی ظهور ملتدولتهای مدرن در جوامع توسعهیافته غربی میاندیشند و چشمانتظار ظهور همان نتایج و ثمرات در سرزمین و زیستجهان دیگری هستند که از اساس و به لحاظ تاریخی با جوامع غربی بسیار فاصله دارد.
روشنفکران نامآور ما، درست همچون خود قدرت سیاسی و همچون روحانیون و حوزویون سنتی ما اسیر عقلانیتی انتزاعی و غیرتاریخی هستند.
اگر قدرت سیاسی و حوزویون ما اسیر اسانسیالیسم یا ذاتگرایی ارسطویی هستند و درکی از تحولات بنیادین عالمیت و زیستجهان تاریخی ما ندارند، روشنفکران ما نیز اسیر عقلانیت انتزاعی دکارتیکانتی بوده، درکی از تاریخیت نهادهای مدرن غربی، همچون نهاد ملتدولت مدرن، جمهوریت، پارلمانتاریسم، تفکیک قوا، حقوق بشر، دمکراسی نداشته، چشم انتظار ظهور این پدیدارهای مدرن در دل جامعهای هستند که فاقد نیروهای تاریخی جوامع غربی و نهادهای حاصل از آن است.
درست همچون حوزویون سنتی ما که فکر میکنند با منبر و حدیث و روایات و خطابه و نصیحت اخلاقی میتوان ارزشها را دگرگون کرد و ارزشهای متعالی را، مستقل از مناسبات اجتماعی و اصلاح ساختارها، میتوان متحقق ساخت، اکثر قریب به اتفاق روشنفکران ما نیز، به تبع منطق کوژیتوی دکارتی، «فکر میکنم پس هستم»، لذا هستی اجتماعی ما را مبتنی بر اندیشه دانسته، تصور میکنند بحثهای ایدئولوژیک و اپیستمولوژیک میتواند به تغییر واقعیت اجتماعی ما منتهی شود.
اندیشههای ما حاصل هستی و واقعبودگی ماست
اکثر قریب به اتفاق روشنفکران ما، درست همچون بسیاری از روحانیون و حوزویون سنتی ما، هنوز با تفکر تاریخی و این منطق هگلی مارکسی هایدگری آشنا نگردیدهاند، که برخلاف منطق کوژیتوی دکارتی باید گفته شود «هستم، پس میاندیشم». یعنی اندیشهها و نظامهای ایدئولوژیک ما تا حدود زیادی حاصل هستی و واقعبودگی ماست و در حیات اجتماعی و تاریخی بسیاری از مناسبات و رفتارها و کنشها از جمله خشونتگرایی را باید نتیجه هستی و واقعبودگی اجتماعی و تاریخی جامعه برشمرد و نه ایدههای اندیشهورزانی چون فردید و داوری. به بیان سادهتر، جامعه ما شدیداً نیازمند نگرش و منطقی مارکسی و نه ضرورتاً مارکسیستی برای فهم مسائل و بحرانهای خویش است.
این سخن بدین معناست که بسیاری از کنشهای سیاسی و اجتماعی حاصل مناسبات و موقعیت اجتماعی و تاریخی ما و نه حاصل ارادهها، ذهنیتها یا پروژههای اشخاص و سیاستمداران است. متأسفانه بسیاری از روشنفکران برجسته ما، برای فهم پدیدار خشونت آدرسی کاملاً اشتباه میدهند. آنها متأسفانه فاقد درک و منطق تاریخیجامعهشناختی هستند. اکثر قریب به اتفاق روشنفکران ما، مانند خیل عظیم عوام و تودهها، درکی روانشناسانه فردی ایدئولوژیک اخلاقی غیرساختاری غیرفرآیندی و غیرتاریخی از مسائل و بحرانهای ما، از جمله پدیدار خشونت و خشونتگرایی در جوامعی مثل جامعه ما دارند، لذا آنها فاقد نگاهی جامعهشناختی کلگرا ساختاری فرآیندی و تاریخی از مسائل و بحرانهای ما هستند. به همین دلیل است که حدود دو قرن است که از انقلاب مشروطه تاکنون ما دور خود میچرخیم و به فهم درستی از مسائلمان نائل نشدهایم تا بتوانیم راهحل مناسبی بیابیم.
روشنفکران ما مسائل ما را فردی و روانشناسانه و جزءنگرایانه میفهمند
روشنفکران ما مسائل ما را فردی و روانشناسانه و جزءنگرایانه میفهمند. آنها درک نمیکنند مسائل اجتماعی دلایل اجتماعی، و رویدادهای تاریخی دلایل تاریخی و نه فردی و روانشناسانه دارند. یعنی چنین نیست که حوادث اجتماعی و تاریخی صرفاً حاصل تصمیمات و نیات افراد باشد و واقعبودگی و هستی اجتماعی و نیروهای تاریخی منطق خودشان را به افراد تحمیل میکنند و فرق نمیکند که این افراد رضاشاه یا محمدرضا شاه، صدام، فیدل کاسترو، معمر قذافی، حبیب بورقیبه یا هر کس دیگری باشد.
روشنفکران ما مسائل را اخلاقی و سیاسی میفهمند به این معنا که در نظر اکثر قریب به اتفاق آنها بسیاری از مسائل ما حاصل حکومتگران و سیاستمداران و مدیران بداخلاق و بیاخلاق است. لذا سیاست برای آنها به معنای مخالفت با سیاستمداران بد و روی کارآمدن سیاستمداران خوب است، لیکن این دسته از روشنفکران اولاً، هیچ درک تاریخیفرآیندی ساختاری از مسائل و بحرانهای جوامع شبهمدرنی چون ایران نداشته، بیش از آنکه به نقد فرآیندها و ساختارها بیندیشند، به نقد شخصیتها و سیاستمداران و اصحاب قدرت میپردازند. انگشت اشاره آنها پیوسته متوجه اشخاص است و نه فرآیندها.
آنها پیوسته بر فسادها و بداخلاقیها دست میگذارند، لذا اذهان جامعه را از فهم ساختارها و فرآیندهایی عینی، که در نبود نهادهای مدرن، به چنین خشونتها، فسادها و بداخلاقیها و بیاخلاقیهایی منجر میشود، باز میدارند. این دسته از روشنفکران پیوسته اسیر سیاستزدگی بوده و هویتشان را از مواضع سیاسی اخذ مینمایند.
بحثهای سیاسی این دسته از روشنفکران، چیزی شبیه جویدن آدامس است، چیزی شبیه برنامههای رسانهها و شبکههای گوناگون تلویزیونی یا وراجیها در شبکههای اجتماعی در فضای مجازی، سرشار از سخن گفتنها و بحثها و جدالهای بیپایان، بیآنکه اثری واقعی بر حیات اجتماعی ما بگذارد و به اندازه سرسوزنی واقعیت زندگی افراد جامعه را بهبود بخشد و در همان حال، هر روز نیز وضع بدتر و بدتر میشود.
نهایت بحثها و جدلهای ایدئولوژیک روشنفکران و حتی دانشگاهیان ما این است که این حاکمان بد هستند و باید به جایشان حاکمان خوب بیاید، اما معلوم نیست اولاً، این حاکمان خوب چه کسانی هستند؟ ثانیاً چه تضمینی هست که اگر این حاکمان خوب به روی کار آیند و در همین ساختارها و فرآیندها قرار گیرند به همان مسیری سوق نیابند که پیشینیان و انقلابیون گذشته سوق یافتند؟ توجه داشته باشید مسیری که انقلابیون دیار ما طی کردند صرفاً در ایران روی نداد، بلکه این مسیر تجربهای بود که برای بسیاری از دیگر انقلابیون در جوامعی چون تونس، لیبی و مصر و کوبا و غیره روی داد.
در یک عبارت، اکثر قریب به اتفاق روشنفکران سیاستزده ما به دلیل آنکه درکی فرایندیساختاری از مسائل و بحرانهای ما ندارند و مسائل و بحرانهای ما را در روند تاریخ چند صد ساله اخیر ما تحلیل نمیکنند، دارای یک آلترناتیو ساختاری نیز برای شرایط کنونی نیستند و از مردم میخواهند به یک اوتوپیای ذهنی، خام و بیریشه ایمان بیاورند.
نکته دردناک اینجاست که حتی در میان اکثر قریب به اتفاق جامعهشناسان به نام کشورمان نیز نگرشی فرآیندی، تاریخیساختاری نمیبینیم و نهایت تحلیلهای آنها انتقاداتی روانشناختیاخلاقی و نهایتاً سیاسی به حاکمیت و قدرت سیاسی است.
متأسفانه، حتی جامعهشناسان ما نیز از توجه دادن جامعه به هستی اجتماعی و واقعبودگی اجتماعیتاریخی ناتوانند و در واکنش به شرایط اجتماعی کنونی، بر اساس همان منطق روانشناختیفردیاخلاقی به بیان عباراتی رمانتیک و نوشتن انشاءهایی احساساتی به منظور تحریک احساسات بر علیه حاکمیت سیاسی پرداخته، کمتر به تحلیلی جامعهشناختی از مسائل و بحرانهایمان، یعنی تحلیلی فرآیندیتاریخینهادی از جامعه ما میپردازند.
در جامعه ما هنوز چیزی به نام جامعهشناسی در معنای اصیلش ظهور و بروز نیافته است
در واقع در غیاب بینشی تاریخی در مسائل اجتماعی، ذهن ما بیشتر درگیر توصیف علم الاشیاء اجتماعی است تا تحلیل اجتماعی از فرایندهای زیست جهانی انسانیتاریخی که در آن قرار داریم. معنای این سخن این است که اکثر روشنفکران و جامعه شناسان ما، آرمانها و نهادهایی چون دمکراسی، حقوق بشر، جامعه مدنی، تفکیک قوا، آزادی بیان و… را به مثابه اشیایی تلقی کرده که ما به سهولت و مستقل از شرایط اجتماعی و تاریخی میتوانیم آنها را کنار هم بچینیم.
متأسفم از این که باید بگویم در جامعه ما چیزی به نام جامعهشناسی در معنای اصیلش هنوز ظهور و بروز نیافته است. لذا پیشنهاد مینمایم که دپارتمانهای جامعهشناسی کشور در گروههای آموزشی روانشناسی ادغام شده، یا بر سر در گروههای آموزشی و پژوهشی جامعهشناسی تابلوی «گروه روانشناسی و علم اخلاق» نصب نمایند.