به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ تناهی استعلایی؛ پژوهشی درباره هستی شناسی بنیادین هایدگر نوشته احمد رجبی به همت انتشارات هرمس به تازگی منتشر شده است.
احمد رجبی در کتاب تناهی استعلایی؛ پژوهشی درباره هستی شناسی بنیادین هایدگر، طرح و تفسیر مسئله تناهی در اندیشه هایدگر را به تفصیل می کاود و می کوشد به این پرسشها پاسخ دهد: تناهی انسان چگونه در پیوند با افق استعلایی، فهم معنای وجود، هستی شناسی را پدید میآورد و چگونه میتوان این پیوند را راهبر کل حیات فکری هایدگر به منزله پرسش از امکان و ضرورت خود فلسفه دانست؟
اگر فلسفه را امکان متناهی اگزیستانس متناهی انسان و برخاسته از اضطرار و اشتیاق او بدانیم، تناهی باید بتواند همچون پاسخی به این امکان و ضروت فلسفه لحاظ شود. تناهی به این معنا، به مثابه نحوه وجود اختصاصی انسان و ویژگی انحصاری مواجهه انسانی با هستی و نهایتاً وصف خود هستی، باید از آن فهم معمول از تناهی که در تقابل با امر نامتناهی، به هر موجودی تعلق میگیرد، تمایز یابد تا بتوان به نسبت ذاتی تناهی با هستی شناسی دست یافت.
پیوستگی ذاتی میان تناهی و فهم وجود، مفهوم تناهی را به مثابه تناهی استعلایی، در افق استعلایی تقدم وجود بر مواجهه با موجودات قرار میدهد و جایگاه تناهی در نسبت با امکان ظهور موجود بما هو موجود احراز میشود. به این ترتیب با این حقیقت به ظاهر متناقض رو به رو میشویم که تناهی وجود انسان، باید همچون امری استعلایی، بنیاد اطلاق و عمومیت وجود و فراگیری هستی شناسی باشد. مسئله تناهی با بنیان گذاری هستی شناسی، یعنی هستی شناسی بنیادین، به گونهای پیوند مییابد که میتوان در پرتو آن، ضابطهای برای فهم کل مسیر فکری هایدگر و امکان فلسفه به طور کلی دست داد.
این کتاب در واقع پایان نامه دکترای احمد رجبی است که برگزیده سومین دوره جایزه رضا داوری اردکانی (۱۳۹۶) شده بود.
در ادامه بخشهایی از کتاب را با هم میخوانیم:
بدین ترتیب، انسان که در مقامِ موجودی در میانِ موجودات، همچون شیئی میان اشیای محدود، متناهی و زمانیمکانی بود، اگر با توجه به نحوۀ خاصِ بودنش لحاظ شود، یعنی با توجه به گشودگیاش به موجودات برای مواجهه با آنها نگریسته شود، از همین حیث، یعنی از حیثِ هستیشناسانه بهمعنای پدیدارشناسانۀ آن، در جایگاهی ممتاز قرار میگیرد که دیگر نمیتوان صرفاً تناهی و محدودیتِ موجوداتِ درونِ جهان را بر او اطلاق نمود.
هایدگر این عطف توجه از تناهیِ انسان بهمثابۀ موجودی در میان موجودات، به تناهیِ انسان در مقامِ ممتازِ مرجعِ مواجهه و ظهورِ وجودِ موجودات را در اشارۀ مهمی در درسگفتار درباب ذاتِ آزادیِ انسانی، چنین به بیان درآورده است:
«در آغاز، […] انسان را بهمثابۀ موجودی در میانۀ موجودات دیدیم، موجودی خُرد، شکننده، ناتوان، گریزان و گذرا و گوشهای کوچک در میان کل موجودات. اما اکنون اگر انسان از دلِ بنیادِ ذاتش، یعنی بر مبنای آزادی، نگریسته شود. آنچه بزرگ و معجزهآساست، برای ما روشن میگردد؛ یعنی انسان بهمثابۀ موجودی وجود دارد [یا اگزیستانس دارد] که در آن، وجودِ موجود، و بدین ترتیب، موجود در کل آشکار شده است.
انسان موجودی است که در اختصاصیترین نحوۀ وجود و ذاتش، فهمِ وجود رخ میدهد. انسان چنان عظیم و عجیب است که هیچ خدایی نیز هرگز نمیتواند چنین باشد؛ زیرا [بودنِ] خدا باید بهگونهای کاملاً متفاوت باشد. این امر عظیمی که ما در اینجا واقعاً میشناسیم و هستیم، فقط میتواند بهمثابۀ متناهیترین امر، اینچنین باشد» (م. آ. ۳۱، ۱۳۵).
ذاتیتِ تناهی برای زمانمندی را میتوان چنین صورتبندی کرد: تناهیِ استعلاییهستیشناسانه، بهمعنای بنیاد مواجهه، هم حرکتِ متناهیِ از خود به در شدن و برونخویش برای مواجهه را رقم میزند، و هم شکلگیریِ میدان و گسترۀ متناهی بهمثابۀ افقِ کرانمند برای مواجهه را تعیین میکند.
بر اساس تناهی استعلایی بهمعنای تناهیِ زمانمندی - یا به تعبیر هایدگر در وجود و زمان، «تناهیِ آغازین» - است که هرگونه ظهورِ موجود در وجودش، و هرگونه فهم وجود، همواره از پیش، یعنی بهنحو پیشینی، در درونِ و بهواسطۀ میدان و عرصهای کرانمند، بهمثابۀ افق، صورت میپذیرد.
از آنجا که وجود بهمثابۀ مواجهه تفسیر میشود و افقِ متناهیِ زمانمندی نیز - که خود برخاسته از برونخویشیِ متناهیِ زمانمندی است - امکانبخشِ هر مواجهه است؛ بنابراین به این نتیجه خواهیم رسید که «معنای وجود»، همان تناهیِ آغازینِ زمانمندیِ دازاین است.
همچنین، از آنجا که کل فعلیت و پویاییِ درونیِ زمانمندی، چنانکه بیان شد، برخاسته از تناهی استعلایی است، اکنون باید با صراحت و قاطعیت گفت که «بنابراین، پرسشِ وجود، ریشهاش را در ذاتِ تناهیِ دازاین دارد» (م. آ. ۲۸، ۴۵). هایدگر صریحتر از این بیان که در درسگفتار ایدئالیسم آلمان (فیشته، شلینگ، هگل) و وضعیت مسئلۀ فلسفیِ معاصر آمده است، در همین درسگفتار، پرسش از وجود را بیواسطه به پرسش از تناهی پیوند میزند و چنین میگوید:
«چگونه وجود بهطور کلی، میتواند فهمیده و حتی به مفهوم درآورده شود؟ این پرسش بدان معناست که درونیترین ذاتِ تناهیِ انسان در چیست؟» (همان، ۴۳). هایدگر تأکید میکند «مسئلهٔ تناهی»، همان جایی است که در آن، «ما با هگل تلاقی پیدا میکنیم» (همان، ۵۳). او نخست میگوید «روشن است که هگل دقیقاً تناهی را از فلسفه بیرون رانده است، آن هم بدین معنا که آن را رفع و حفظ کرده است» (همان، ۵۵).
اما باید پرسید کدام تناهی در فلسفهٔ هگل رفع و حفظ میشود: «اما این پرسش باقی میماند که آیا آن تناهی [یعنی تناهیِ رفع و حفظ شده]، آنگونه که در فلسفه، پیش از هگل تعیینکننده بود [و هگل از آن گذر کرده است]، همان تناهیِ آغازین و آن تناهیای است که حقیقتاً در [ذاتِ] فلسفه نهاده شده بود، یا آنکه صرفاً یک تناهیِ عارضیای است که فلسفه آن را به اجبار به همراه داشته است» (همان).
با همین طرح پرسش مهم، به روشنی ملاحظه میشود که هایدگر میخواهد از طریق تمایز گذاشتن میان «تناهیِ آغازین»، که ذاتیِ فلسفه است و آنچه را که او در اینجا «تناهیِ عارضی» میخواند، - یعنی همان چیزی که هگل بهنحو دیالکتیکی بر آن غلبه و از آن عبور میکند –نه تنها از تناهیِ مورد نظرِ هگل فراتر برود، بلکه حتی میخواهد تناهیِ استعلایی و هستیشناسانهٔ خویش را در مرتبهای بنیادینتر از مطلقِ هگلی قرار دهد.
این تلاش هایدگر، با صراحت تمام در پرسشِ دوم او در ادامهٔ پرسش نخست آشکار میگردد: «باید پرسید که آیا اتفاقاً عدمِ تناهیِ هگل، خود از همین تناهیِ عارضی سربرنیاورده است، تا سپس با بازگشت به آن، آن را در خود محو کند؟» (همان). بدین ترتیب، «تلاقیِ» هایدگر با هگل بر سر «مسئلهٔ تناهی»، به هیچ وجه بدین نحو صورت نمیگیرد که هایدگر بخواهد در مقابلِ گذارِ دیالکتیکی از تناهی در فلسفهٔ هگل موضع بگیرد تا اینکه در نهایت، مطلق و نامتناهیِ هگلی را نفی کند و در برابر آن، بار دیگر تناهیِ رفعشده را به مثابهٔ بنیادِ فلسفه بر کرسی بنشاند.