فرهنگ امروز/ مرضیه حسینخانی
یکی از مشکلاتی که سینمای مستند با آن روبرو است و این به ایران و خارج از ایران هم مربوط نمیشود، این است که کارگردانان صرفا به انتخاب سوژهای دراماتیک قانع میشوند و بر اساس آن چیزی که سینمای مستند توصیه میکند - یعنی واقعنمایی - تلاشی برای دراماتورژی اثر نمیکنند. یعنی گمان میکنند همین که سوژه جذابی داشته باشند و همین سوژه را بدون دخل و تصرف روایت کنند، به خودی خود کافی است. همین اشتباه باعث میشود انبوهی از سوژههای جذاب در سینمای مستند تبدیل به فیلمهایی کسالتبار شوند که هیچ جذابیتی برای مخاطب ندارند و تنها کارکردشان دادن یک سری اطلاعات تاریخی است که به راحتی از ویکیپدیا قابل استخراج است.
ماه گذشته جشنواره سینما حقیقت در تهران و پردیس چارسو برگزار شد و انبوهی از فیلمهای مستند در آن به نمایش درآمد. در این بین میتوان برای بررسی صحت گزاره بالا به سه فیلم اشاره کرد که در سه فضای متفاوت تولید شدهاند. سه فیلمی که سوژههای به شدت جذابی داشتند اما به خاطر اهمال مولف در دراماتورژی در نهایت تبدیل به اثری ضعیف شدهاند. البته نباید منکر این مساله شد که تلاش کارگردان برای پیدا کردن سوژهای بکر ستودنی است. اما وقتی میبینیم سوژههای بکری که میتوانست تبدیل به اثری درخشان شود، چطور حیف شدهاند، دلمان میسوزد.
سفر خاویر اِرو
خاویر ارو شاعر اهل پرو بود که در سال 1963 به ارتش ملی آزادی پیوست و اسلحه به دست گرفت. او که سری پرشور داشت در سن 21 سالگی به همراه تنی چند از دوستانش راهی بولیوی میشود و سپس به جنوب پرو باز میگردد. او هنگامی که قصد عبور از عرض رودخانهای در کشورش را داشت در درگیری با نیروهای حکومتی تیر میخورد و کشته میشود. در مستند خاویر ارو ما با خواهرزاده شاعر مواجهیم که سعی دارد روایتی از زندگی داییاش به مخاطب ارائه دهد. او ابتدا از افراد نزدیک و بستگانش شروع میکند و سپس سراغ دوستان خاویر میرود. معشوقههایش، همراهانش در نبرد و کسانی که در جلسات ادبی با خاویر حضور داشتند جلوی دوربین میآیند و سعی میکنند گوشههایی از زندگی شاعر جوان و مبارز را عریان کنند. شاعری که در سن پایین اسلحه به دست میگیرد و وارد جنگ چریکی میشود و در نهایت توسط نیروهای حکومت به رگبار بسته میشود و جنازهاش روی آب شناور میشود به خودی خود سوژه جذابی است. با این حال روند تعریف کردن روایت توسط کارگردان یعنی خاویر کورکوئرا به هیچ وجه نمیتواند اندکی از جذابیت زندگی ارو را به تصویر بکشد. آنچه در این میان مشکلزا شده است تاکید بیش از حد کارگردان بر نقلقولهای به دردنخور و احساساتی است.
آدمها مینشینند و در مورد گذشتهشان پرگویی میکنند و کارگردان نیز با فراغ بال تصویرش را میگیرد و همان را عینا باز پخش میکند. سویه مشخصی در نوع نزدیک شدن به زندگی ارو وجود ندارد. این نداشتن سویه به طور کامل از دراماتورژی نشدن اثر نشات میگیرد. ارو شاعری است که اسلحه به دست میگیرد و کشته میشود اما ما حتی نمیفهمیم تقابل با او با چه کسی یا چه جریانی بوده است.
اینکه او افکار چپگرایانه داشته است و به طبیعت خیلی علاقمند بوده به هیچ وجه برای ساختن تقابل کافی نیست و وقتی تقابلی در کار نباشد درامی شکل نمیگیرد. نتیجه چنین رویکردی میشود خمیازههای کشدار تماشاچیان هنگام تماشای فیلم و بعد رسیدن به این سوال که چطور زندگی هیجانانگیز یک شاعر که تبدیل به چریک میشود و در نهایت کشته میشود میتواند این قدر ملالانگیز باشد؟ شاید اگر کارگردان به جای مصاحبه با افرادی که تقریبا یک حرف را مدام تکرار میکردند کمی به پرو و در کل آمریکای جنوبی دهه 50 و 60 میلادی میپرداخت و از تصاویر آرشیوی استفاده میکرد، اوضاع تغییر پیدا میکرد. اینکه ما لااقل بفهمیم ارو با چه چیزی سر ناسازگاری داشته است. نکته بعدی فرم اشتباه فیلم است. شاید اگر اثر از جایی شروع میشد که ارو کشته شده بود و ما جنازهای را میدیدیم که جای چندین گلوله بر بدنش است، خیلی بیشتر تحریک میشدیم که بدانیم سرنوشت این مرد چه بوده است عوض اینکه از کودکی او شروع کنیم و برسیم به دوران مدرسهاش و بعد دانشگاه و بعد سایر اتفاقات. شاید کارگردان این تصور را با خودش داشته که همه میدانند ارو چه سرنوشتی داشته اما نکته جالب اینجاست که ارو واقعا آدم معروفی نیست و شاید حتی خیلی از مردم پرو نیز او را نشناسند چه برسد به مردم ایران!
پرسنل اداره سوم
این فیلم بدون شک یکی از بزرگترین حسرتهای من در جشنواره سینما حقیقت است. سوژهای به شدت جذاب و نایاب که گیر ایمان گودرزی افتاده اما او نتوانسته به خوبی از این فضا استفاده کند. مستند «پرسنل اداره سوم» روایت یک شکنجهگر ساواک است که در اداره سوم ضدخرابکاری ساواک فعالیت داشته و حالا بعد از 40 سال به ایران برگشته و با تلاشهای تیم پرسنل اداره سوم قانع شده در این مستند حضور یابد و از خاطراتش بگوید و با کسانی که خودش شکنجه کرده روبرو شود. فکر میکنم همین دو، سه خطی که به عنوان روایت خلاصه فیلم عنوان شد، نشان داده باشد که با چه روایت فوقالعادهای روبرو هستیم. یک شکنجهگر ساواک در کمیته ضدخرابکاری بنشیند و از شکنجههایش بگوید و با کسانی که خودش با دستان خودش شکنجه کرده، حرف بزند. چه چیزی میتوان از این جذابتر باشد؟ اما آیا باورتان میشود که کسی نتواند از این سوژه فیلم خوبی بسازد؟ بله باور کنید که تیم ساخت پرسنل اداره سوم توانستهاند سوژهای اینچنینی را حیف کنند. در این فضا که اگر فقط شکنجهگر و شکنجه شده سابق را بنشانیم روبروی هم و بگوییم با هم حرف بزنید و این به خودی خود دراماتیک است. کارگردان نصف فیلم را به نشان دادن تصاویر بازسازی شده کلیشهای از شکنجههای ساواک اختصاص داده. دوربینی که میچرخد و فلو میشود و بعد خون میچکد روی زمین و یک آدم تپل با کراوات که شمایل تیپیکال یک شکنجهگر را نشان میدهد که داد میزند اعتراف کن و یک نفر ناله میکند نهههه نههه! آخر چرا؟ این لوسبازیها برای چه است؟ کارگردان انگار نمیداند کجاست و در مورد چه چیزی دارد فیلم میسازد و گرنه این فیلم نمیتوانست 40 دقیقه باشد که 20 دقیقهاش تصاویر بازسازی شده است. در قسمتهایی از فیلم شکنجهگر با کسانی که کابل به کف پایشان میزده، کسانی که سر و ته آویزانشان میکرده روبرو میشود و همین دقایق فیلم است که واقعا تاثیرگذار و جذاب است. یعنی دقیقا همانجایی که تقابل ایجاد میشود و درام شکل میگیرد. کارگردان میتوانست تمام فیلم را به همین دیالوگها اختصاص دهد و آن وقت با کاتزدنهای به موقع روایتی منسجم بسازد که دیدنش مو به تن هر کسی راست میکند. اما فیالحال ما با مستندی مواجهیم که فرسنگها از یک اثر سینمایی فاصله دارد و دلیل اصلیاش دور بودن کارگردان از فضایی است که دارد در آن فیلم میسازد.
امید شهر خسته
یکی از جذابترین و دراماتیکترین اتفاقات ورزشی چند سال اخیر فوتبال ایران صعود تیم نساجی قائمشهر به لیگ برتر بوده است. تیم ریشهدار و پرطرفدار نساجی دو سال قبل بعد از 26 سال توانست به لیگ برتر صعود کند و امید شهر خسته را زنده کند. همین که یک تیم بعد از 26 سال بتواند به لیگ برتر برسد و در تمامی این مدت هوادارانش عاشقانه پای تیمشان بمانند میتواند سوژه فوقالعادهای باشد. اما در همین سوژه جذاب چند خرده روایت دخیل شدهاند که داستان را جالبتر میکنند.
شخصیتی به اسم محمد عباسزاده را داریم که در لیگ برتر بازی میکند اما وقتی میبیند تیم زادگاهش به کمک احتیاج دارد قید لیگ برتر را میزند و میرود به نساجی تا آنها را به لیگ برتر برساند. همچنین وضعیت جدولی لیگ آزادگان در فصلی که نساجی به لیگ برتر صعود کرد واقعا بغرنج بود. در 5 هفته آخر نساجی باید همه بازیهایش را میبرد و منتظر امتیاز از دست دادن رقبایش میشد تا بتواند صعود کند. این وضعیت باعث شد تا هفته آخر و دقایق پایانی نساجی در برزخ صعود و سقوط دست و پا میزند تا اینکه بالاخره قرمزهای قائمشهر میتوانند جواز حضور در لیگ برتر را
کسب کنند.
مریم الهامیان، کارگردان امید شهر خسته تصمیم میگیرد از 5 هفته مانده به پایان مسابقات پا به پای هواداران تیم برود و وقایع را ثبت کند. او همراه تیم به سفر میرود و چند هوادار ویژه را برمیگزیند تا آنها به نمایندگی از تمام مردم قائمشهر بتوانند حال و هوای طرفداران را منتقل کنند. مستند امید شهر خسته مستند جذابی است اما این جذابیت صرفا به خود سوژه برمیگردد و کارگردان نه تنها در این ایجاد جذابیت نقشی نداشته بلکه در مقاطعی فیلم را از ریتم انداخته است. کاراکترهای انتخاب شده در جاهایی از فیلم خیلی حرف میزنند و حوصله مخاطب را سر میبرند. خود کارگردان که انگار حتما باید در فیلم حضور میداشته گاه و بیگاه میآید و نریشنهای سانتیمانتال قرائت میکند. همچنین فیلم از لحاظ فنی ایرادات فراوانی دارد. تصاویر سوخته و فلو به وفور در جای جای اثر دیده میشود. میتوان گفت که این صعود اعجابآور نساجی به لیگ برتر بعد از آن همه سال است که مستند را نجات داده و دردناک اینجاست که اگر هر کارگردان تازهکار دیگری هم قرار بود این صعود را بسازد به همین شکل میساخت و همین بازخورد را میگرفت. در حالی که داستان تیم امید شهر خسته میتواند به مراتب بهتر و با کیفیتتر
روایت شود.
روزنامه اعتماد