به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ کتاب «ملاحظاتی درباره مارکسیسم غربی» نوشته پری اندرسون، آنچنان که علیرضا خزائی مترجم کتاب در همین گفتوگو بیان کرده است، آغاز راهی در سیر مطالعاتی اوست که تا سال 2009 ادامه داشته است. در طی این مدت اندرسون که یکی از مهمترین مورخان انگلیسی محسوب میشود، همه آثارش را به حوزه تئوری اختصاص داده بود. این کتاب آغاز راهی است که نوعی بازنگری در مفهوم ماتریالیسم تاریخی را به دنبال دارد. با علیرضا خزائی مترجم کتاب درباره این اثر و جایگاه آن در منظومه اندیشه اندرسون گفتوگو کردهایم:
کتاب ملاحظاتی درباره مارکسیسم غربی چه خاستگاهی دارد؟ کمی درباره اندرسون و تلاش فکری او بگویید.
نام پری اندرسون بیش و پیش از هرچیز با سردبیری مجله نیولفت ریویو [New Left Review] پیوند خورده است، مجلهای که پری اندرسون با برعهده گرفتن مسئولیت سردبیری آن از دهه 1960 به بعد، مسیر تازهای را در پیگیری مسائل مربوط به نظریه مارکسیستی و انتقادی طی کرد. این مجله از 1962 به بعد که اندرسون سردبیری آن را پس از استوارت هال برعهده گرفت، به طرح مسائلی در حوزه آنگلوساکسون پرداخت که تا پیش از آن منحصر به ادبیات انتقادی در قاره اروپا بود.
بسیاری از متون مهم و اساسی در حیطه مارکسیسم غربی، از قضا نخستینبار در همین مجله بود که به خوانندگان انگلیسیزبان معرفی میشد: مصاحبه با لوکاچ، لوچیو کولِتی و... انتشار مکاتبات آدورنو و بنیامین و بسیاری از مطالب دیگر که آندرسون در کتاب «ملاحظاتی درباره مارکسیسم غربی» به بررسی انتقادی آن میپردازد، برای نخستینبار در همین مجله بود که به جهان انگلیسی زبان معرفی میشد.
به بیان دیگر، آندرسون خود از نخستین معرفیکنندگان بسیاری از بحثهای برخاسته از سنت مارکسیسم غربی برای دنیای انگلیسی زبان بوده است. بنابراین، بخشی از تلاش اندرسون همواره درگیری با مسیر حرکت نظریه موسوم به نظریه مارکسیسم غربی (و بهطور کلیتر، ماتریالیسم تاریخی)، رابطه آن با سنت تاریخنگاری چپ انگلیسی و سنتزهای نظری برخاسته از رویارویی این دو سنت (یعنی، مارکسیسم غربی یا «نظریه» بهطورکلی، و سنت تاریخنگاری) بوده است.
جالبتوجه است که اندرسون نخستینبار خود را با انتشار دو مطالعه تاریخی مهم و در مقام یک مورخ به خوانندگان معرفی میکند: «گذار از عهد باستان به فئودالیسم» و «تبارهای دولت استبدادی» (که هردو در 1974 منتشر شدهاند و ترجمه آنها به فارسی نیز به قلم حسن مرتضوی انجام گرفته است). دو اثری که برای تعیین اهمیت آنها همین بس که اریک هابسباوم در یکی از آخرین مصاحبههای خود ذکر میکند که مشتاقانه منتظر خواندن سومین بخش این پروژهی مطالعاتی اندرسون است؛ بخش سومی که تا به امروز منتشر نشده است!
درواقع، اندرسونِ مورخ، اندکاندک در آثار بعدیاش (یعنی همین کتاب «ملاحظاتی دربارهی مارکسیسم غربی»(1976)، «استدلالها درون مارکسیسم انگلیسی» (1980) و «در مسیر ماتریالیسم تاریخی» (1983)) به درگیری انتقادی با مسئلهی «نظریه» (در مقام صورتبندی انتزاعی و مفهومیِ مسیر انضمامیِ تاریخ) میپردازد. این درگیری کمابیش تا سال 2009 ادامه دارد، یعنی زمانی که اندرسون دیگر مطالعه تاریخی خود را منتشر میکند، یعنی «جهان کهنهی نو» (بررسی تاریخیِ برآمدن اتحادیهی اروپا). پس از آن، مطالعات تاریخی و انضمامی اندرسون بیش از پیش به حوزه مطالعات تاریخ معاصر نزدیک میشود: «ایدئولوژی هندی» (2012)، «سیاست خارجی ایالاتمتحده و متفکران آن» (2014) (که با عنوان «فرمان و دیوان» و به قلم شاپور اعتماد به فارسی ترجمه شده است) و «برزیل گسیخته» (2019).
در این میان، درگیری نظری اندرسون با طیفی از نظریهپردازان مربوط به سنت چپ تا راست نیز منجر به پدید آمدن آثاری همچون، «حیطه درگیری» (1992) و «طیف: جهان ایدهها از راست تا چپ» (2005) شده است. بنابراین، شاید بتوان اندرسون را مورخی دانست که همواره دلمشغول مسئله نظریه و روشن کرد تقابلهای راستین و کاذب آن با مطالعه انضمامی تاریخ بوده است.
پری اندرسون خود یکی از اندیشمندان مهم سنت مارکسیسم غربی است. رویکرد او در این کتاب نسبت به مقوله مارکسیسم غربی را چگونه میتوان ارزیابی کرد. آیا او منتقد این سنت است؟ از اساس چه شد که اندرسون متمایل به نوشتن چنین کتابی شد؟
اندرسون بهعنوان مورخ و نظریهپردازی که در دل سنت تاریخنگاری چپ انگلیسی بار آمده (سنتی که مهمترین تاریخنگاران عصر حاضر، از ای.پی.تامپسون، اریک هابسباوم و کریستوفر هیلز تا منتقدانی فرهنگی همچون ریموند ویلیامز را به جهان معرفی کرده است) دقیقاً به دلیل همین جایگاه از امکان پرداختن انتقادی به سنت مارکسیسم غربی برخوردار بوده است. حوزه تاریخنگاری چپ انگلیسی، بهرغم وجود غولهای تاریخنگاری که ذکرشان رفت، همواره درگیری اندکی با حیطهی نظریه داشته است (در این میان، کتاب «فقر نظریه» تامپسون و درگیری او با سنت آلتوسری و «دربارهی تاریخ» هابسباوم، کموبیش یک استثناء محسوب میشود). مارکسیسم غربی کمابیش سنتی منحصر به قاره اروپا و برخاسته از درگیریهای متفکران آن با مسائل سیاسی، تاریخی و نظری رخ داده در این بستر بوده است.
جایگاه این کتاب را در منظومه فکری اندرسون چگونه میتوان ارزیابی کرد. آیا این کتاب اثری جریانساز در میان آثار اوست؟
این کتاب را میتوان آغازگاه چرخشی در مطالعات اندرسون دانست؛ چرخشی از تاریخ به نظریه. بهواقع، این کتاب حاصل همین چرخش است. مطابق انتظار، پرداختن یک مورخ به نظریه در ابتدا با به دست دادن روندی تاریخی از تحولات نظریه آغاز میشود. اگر بخواهیم از عنوان یکی دیگر از آثار اندرسون بهره بگیریم، میتوانیم بگوییم که اندرسون در این اثر، سنگبنای قرار گرفتن «در مسیر ماتریالیسم تاریخی» (1983) را آغاز میکند: تاریخنگاری تحولات نظریه ماتریالیسم تاریخی، از خاستگاههایش نزد مارکس، انگلس، لنین، لوکزامبورگ و ...، تا رسیدن به سنت و حوزه مارکسیسم غربی پس از جنگ جهانی دوم (لوکاچ، کُرش، گرامشی، مکتب فرانکفورت و ...).
وقتی از مارکسیسم غربی سخن میگوییم، میتوان این امر را مراد گرفت که اندرسون مقولهای به نام مارکسیسم شرقی که عبارت از بلوک شرق بوده است را نیز مدنظر داشته است. نگرش او نسبت به بلوک شرق و نسبت آن با مارکسیسم غربی چگونه است؟
اندرسون در این اثر در دو معنا از صفت «غربی» استفاده میکند. یکی از آنها دقیقاً همین بُعد جغرافیایی است. نسل نخستین نظریهپردازان متعلق به سنت مارکسیسم یا ماتریالیسم تاریخی، اکثراً در شرق اروپا (از شرق برلین تا روسیه) متولد شده بودند. این امر نه از سر اتفاق، که برخاسته از شرایطی بود که از اساس ظهور سنت ماتریالیسم تاریخی را امکانپذیر کرده بود: یعنی پیوسته بودن نظریه و عمل سیاسی. درواقع، پدیدآمدنِ چیزی به نام «مارکسیسم غربی» نیز، فارغ از بُعد جغرافیایی، دقیقاً در پیوند با همین موضوع معنا پیدا میکند: از دست رفتن امکانهای پیوند بین نظریه و عمل سیاسی. این دومین بُعدی است که میتوان از صفت «غربی» در این اثر مراد کرد. چرخش نظریه از حیطه جغرافیایی شرق به غرب، در پیوند با شکست انقلاب آلمان در 1919 قرار میگیرد، یعنی در پیوند با ناکامی گسترش نظریه انقلابی و خود انقلاب به حوزه غرب اروپا. اندرسون، دستاوردهای سنت مارکسیسم غربی را دقیقاً در پرتو همین مسئله بررسی میکند. تفاوتهای فرهنگی و تاریخی موجود در غرب اروپا (که در همان نسل نخستینِ نظریهپردازانِ بهاصطلاح شرقی نیز در اختلافنظرهای لوکزامبورگ و لنین در رابطه با استراتژی انقلابی تجلی یافته بود) به سنگبنای تجربه نظریهپردازان مارکسیسم غربی بدل میشود و از اساس همان عنصری است که پدیدآمدن مفاهیمی همچون «هژمونی» را امکانپذیر میسازد. این همان چرخشی است که در ادبیات نظری آکادمیک و جریان اصلی از آن به عنوان چرخش نظریه مارکسیستی به فرهنگ یاد میکنند (البته نابسندگیهای چنین صورتبندیای مجالی دیگر میطلبد).
بنابراین در بازگشت به پرسش شما باید گفت، هرچند اندرسون دقیقاً از اصطلاحی همچون بلوک شرق یا سنت شرق اروپا سخن نمیگوید، اما وجه تسمیه «مارکسیسم غربی» (که به هیچوجه بدعت خود اندرسون نیست) ناگزیر پیوندهایی با تفاوت شرایط تاریخی، سیاسی و فرهنگی در غرب و شرق اروپا پیدا میکند.
فروپاشی بلوک شرق چه تاثیری در اولویت و اهمیت این کتاب داشته است؟ کتاب اندرسون و از اساس پروژه فکری او پس از دهه 90 میلادی چه سمت و سویی یافته است؟
این کتاب در پرتو پدید آمدن نوعی جدایی ریشهای بین نظریه و عمل تودهای، حزبی و ... معنا پیدا میکند. این جدایی پیش از هرچیز محصول همان استالینیسمی است که نظریهپردازان غربی را از نزدیکی و همکاری با احزاب کمونیستی اروپا دلزده میکند. دلزدگی از بلوک شرق بین متفکران چپ در اروپا، از 1956 و با دخالت نظامی شوروی در مجارستان آغاز شده بود. به بیان دیگر، برای بخش زیادی از این متفکران، بلوک شرق از همان زمان روند زوال خود را آغاز کرده بود. از آن به بعد، استالین خود به یکی از دشمنان اصلیِ حرکتهای تودهای و مستقل در اروپا بدل شد (هرچند زمینههای چنین امری نخستینبار در انقلاب اسپانیا در 1936 برای بسیاری آشکار شده بود). بنابراین، بلوک شرق از بسی پیش از فروپاشیِ واقعیاش در 1989، برای بسیاری از متفکران غربی چپ از دست رفته تلقی میشد. اندرسون، چه در این کتاب و چه در «در مسیر ماتریالیسم تاریخی»، تأکید دارد که از اساس همین دلزدگی از بلوک شرق بود که متفکران مارکسیست را به درگیری با مفاهیم و سنتهای بهاصطلاح بورژوایی سوق داد؛ امری که بعدها و در دهههای شصت و هفتاد میلادی، پیدایش سنتهای نظری انتقادی جدید ذیل ساختارگرایی و پساساختارگرایی را امکانپذیر ساخت. بهواقع، مارکسیسم و ماتریالیسم تاریخی، اندکاندک وجاهت خود را نزد بسیاری از نظریهپردازان غربی از دست داد و زمینهای فراهم آمد که دیگر سنتهای نظری خود را در مقام بدیلی برای آن بنشانند. اندرسون نه تنها در این کتاب کماکان منتقد بسیاری از این چرخشهای نظری در حیطه نظریه انتقادی و مارکسیسم غربی است، بلکه در دیگر آثارش برآمدن سنتهایی نظیر ساختارگرایی و پساساختارگرایی را در پرتو همین از دست رفتنِ چشمانداز بلوک شرق بررسی میکند.
در دهه 90 او کماکان درگیر به اتمام رساندن پروژهای است که با «ملاحظاتی...» آغاز شده بود و در «درمسیر ماتریالیسم تاریخی»، «استدلالها درون مارکسیسم انگلیسی» و «مسائل انگلیسی» ادامه یافت. مختصراً میتوان این پروژه را چنین معرفی کرد: بررسی تاریخی تحولات نظریه مارکسیستی در اروپای غربی، نسبت آن با تاریخنگاری انگلیسی، زوال افق رهاییبخش نظریه مارکسیستی و پیداشدن سنتهای مدعی تازه که یا نویدِ روشن ساختن وجوه انتقادی تازهای را میدادند یا از اساس چشمانداز تماماً تازهای به رهایی داشتند (ساختارگرایی، پساساختارگرایی و جریانهای موسوم به پستمدرنیسم).
دو اثر مشخص در این میان وجود دارند که اندرسون در آنها بهصورت مجزا در هر فصل به درگیری با بسیاری از سنتهای رقیب در مطالعهی تاریخ، نظریهی سیاسی و ... میپردازد. نخستین اثر «حیطه درگیری» (1992) است که برای مثال در آن اندرسون به بررسی انتقادی سنت نووبری در مطالعه تاریخ (اثر مهم مایکل مان با عنوان «منابع قدرت اجتماعی») و دیگر سنتهای رقیب میپردازد. و اثر دیگر که در 2005 منتشر میشود، «طیف: جهان ایدهها از راست تا چپ»، در فصول مجزایی به نظریه سیاسی در سنت راست (کارل اشمیت، لئو اشتراوس، جان راولز و ...)، آثار برخی از دیگر تاریخنگاران چپ (مثل رابرت برنر و اریک هابسباوم) و حتی نویسندگانی همچون گابریل گارسیا مارکز میپردازد.
کمی از تلاشهای نظری متاخر اندرسون و نیز وضعیت کنونی مارکسیسم غربی بگویید.
تلاشهای نظری متاخر اندرسون، همانطور که اشارهای مختصر کردم، در سالهای اخیر ذیل دو محور ادامه یافته است. نخست آثار تاریخیای که به مسائل معاصر میپردازند، برآمدن اتحادیه اروپا، سیاست خارجی ایالاتمتحده، روند استعمارزدایی هند و وضعیت برزیل. محور دوم شامل دو اثری میشود که در 2017 درباره گرامشی و مفهوم هژمونی منتشر کرده است که مشخصاً برخاسته از درگیری او با سنت مارکسیسم غربی و یگانگیِ چهرهای همچون گرامشی در دل این سنت است. اینها همه در کنار مقالاتش در نیولفتریویو قرار میگیرند که حوزه بررسی بسیاری از آنها مسائل سیاسی و نظری روز است.
کتاب اندرسون آیا تاثیری بر سیر اندیشهای مارکسیسم غربی داشت؟
در رابطه با تأثیر اندیشه اندرسون بر سیر اندیشه مارکسیسم غربی بهصورت مستقیم نمیتوانم ارزیابی دقیقی به دست دهم. شاید درستتر این باشد که این اثر اندرسون را نیز تجلی نوعی بازاندیشی در سنت مارکسیسم بدانیم؛ بازاندیشیای که حیطه آن (فارغ از تأثیرگذاری مستقیم این اثر اندرسون) به درگیری مستقیم با مسئله جنبش تودهای، عمل، نظریه، استراتژی سوسیالیستی و تحولات اینها مربوط میشود. پدید آمدن آثاری همچون «هژمونی و استراتژی سوسیالیستی» (1985) اثر لاکلائو و موف یا «امپراتوری» (2000) اثر هارت و نگری را نیز باید در پرتو همین جریان مشاهده کرد. بهطور مشخصتر میتوان برخی از آثار فردریک جیمسون را نیز در راستای همین درگیری انتقادی با مضامین و نوآوریهای مفهومیِ مارکسیسم غربی مشاهده کرد (آثاری همچون «مارکسیسم متأخر» (1980) و «چرخش فرهنگی» (1998)). هرچند بدونشک نمیتوان چنین ادعایی کرد که چنین چرخشهای فکری و بازاندیشیهایی نتیجهی مستقیم اثر اندرسون بوده است؛ آنهم با توجه به این مسئله که نظریهپردازان و مؤلفانی که ذکرشان رفت، هریک از مقام و مرتبهای همشأن اندرسون برخوردار هستند (خواه از لحاظ تاریخی و خواه در عرصهی نظری). بنابراین، ادعای اثرگذاری مستقیم این کتاب بر چنین جریانها و مؤلفان ادعایی گزاف خواهد بود. اما این همه را باید تجلی برآمدن نوعی بازاندیشی نسبت به گذشته مارکسیسم در ساحت نظریه و عمل دانست که یکی از تجلیات آن در اثر اندرسون متجسم شده است.
چه شد که پس از مدتی چنین طولانی به فکر ترجمه آن به فارسی افتادید و انتشار آن چه کمبودی را در فضای نظری ایران پر میکند؟
این مسئله را در مقدمه کتاب به صورت مختصر چنین شرح دادهام که برای نسلی که (خود من هم متعلق به آن هستم) مطالعه را در فضای تفوق نظریههای مارکسیسم غربی و مکتب فرانکفورت آغاز کرده است، وجود چنین مطالعه تاریخی نسبت به خاستگاهها، چرخشهای فکری و تحولات این سنت از اهمیت بسیاری برخوردار است. برای مثال، خود من (و مطمئناً این سرگذشت بسیاری همچون من است) پیش از آنکه «سرمایه» مارکس را بخوانم، چه در دانشگاه و چه به صورت شخصی، مطالعه را ابتدا با مکتب فرانکفورت و آثار آدورنو، هورکهایمر، مارکوزه و نظریهپردازانی همچون فوکو آغاز کردهام. درواقع، من متعلق به نسلی هستم که ناخودآگاه و ندانسته ماتریالیسم تاریخی و سنت مارکسیستی شرق اروپا را منسوخ تلقی میکرده است. «نظریه انتقادی» برای ما چیزی نبوده جز مکتب فرانکفورت، پساساختارگرایی (و البته برای برخی، پستمدرنیسم) و... این تلقی که بهصورت نهفته و بیاننشده در بستر فکری یکی دو دهه اخیر تفوق داشته، شکلهای حادتر (و اگر اجازه دهید، مهملتری) هم به خود گرفته که از اساس، نظریه را نیز مثل هر کالای دیگر واجد تاریخ مصرف میداند. این تلقی را اگر در پیوند با برخی دیگر از تلقیهای برخاسته از دل عقلِ سلیم روزمره ما قرار دهیم (از جمله اینکه همهچیز، از تکنولوژی گرفته تا نظریه! دیرتر و با تأخیر به جامعهی "عقبمانده"، "توسعهنیافته" و "کلنگیِ" ما میرسد)، نتیجه فاجعهای میشود که در دل آن سخن گفتن از یک سنت نظری و درگیری انتقادی با آن به شوخی بدل میشود.
روشنفکران و اهل اندیشه ایران با خواندن این کتاب چه توشهای را میتوانند برگیرند که به کار امروز ایران بیاید؟
این کتاب برای خود من راهگشای فهمی تازه، انتقادی و تاریخی به تحولاتِ نظریه مارکسیستی در دهههای اخیر بوده است که بهنظرم امری ضروری برای بازاندیشی در رابطه با مسائل متعددی است. چنین افقی میتواند درک درستتری نسبت به خلاءهای نظری یک سنت، عللی که به آن منجر شدهاند و چشماندازها و امکانها برای رفع آن را فراهم میکند. به بیان دیگر، چنین رویکردی میتواند (یا دستکم امیدوارم که بتواند) افقی تازه و انتقادی را نسبت به سنت ماتریالیسم تاریخی به ما ارائه دهد؛ سنتی که کماکان از نظر من یکی از غنیترین سنتها در شناخت جامعه و تاریخ انسانی محسوب میشود.
درباره خودتان، روند پژوهشیتان و آثار احتمالی در دست تالیف و ترجمهتان هم بگوئید.
من دانشجوی سال سوم دکترای جامعهشناسی فرهنگی از دانشگاه علامهطباطبایی هستم. ترجمه کردن برخی آثار بهنوعی وجه جداییناپذیر هر پروژه فکری در جامعه ما محسوب میشود. در سالهای اخیر انتقادات زیادی به این دست «پروژههای ترجمه» شده است که من هم با برخی همنظرم، هرچند کماکان بعید میدانم که تلاش برای بسط و گسترش یک سنت فکری بدون انجام چنین ترجمههایی عملی باشد. امیدوارم که این پروژه صرفاً به ترجمه منحصر نشود و بتوانم رساله دکتریام را نیز در همین راستا به مطالعهای تاریخی در رابطه با ایران اختصاص دهم، هرچند که چنین پروژهای بدونشک مجالی بیشتر از یکی دو سالی میطلبد که برای انجام رسالهی دکتری در ایران مهیاست.
اما پروژه ترجمهام فعلاً در همین حوزه قرار دارد: فراهم کردن متونی در رابطه با سنتِ ماتریالیسم تاریخی، پیوند آن با مطالعه انضمامیِ تاریخ و درگیری آن با نظریه اجتماعی ـ تاریخی. در این راستا قصد دارم دو کتاب دیگر اندرسون، یعنی «در مسیر ماتریالیسم تاریخی» و «استدلالها درون مارکسیسم انگلیسی» را نیز ترجمه کنم که این پروژه، در صورت امکان، با ترجمه اثر مهم ادوارد تامپسون، «فقر نظریه» (که کمابیش میتوان گفت کتاب «استدلالها...» در دیالوگی انتقادی با این اثر نوشته شده است) به اتمام میرسد. احتمالاً این پروژه تا سه یا چهار سال آینده به اتمام برسد.
در این بین، ترجمه دو اثر دیگر هم به اتمام رساندهام که یکی (به همراه دوستم، صادق فلاحپور) تا پایان امسال انتشار خواهد یافت («نقدی بر مارکسیسم نواسمیتی» دو مقاله از رابرت برنر در رابطه با مبحث «گذار به سرمایهداری») و دیگری («غرب چگونه حاکم شد: خاستگاههای ژئوپولیتیک سرمایهداری» اثر الکساندر آنیهواس و کرم نیشانجیاوغلو) احتمالاً در سال آینده منتشر میشود. این دو اثر نیز کماکان در راستای همین پروژه قرار میگیرند و نمونههایی از مطالعه تاریخی را به دست میدهند که میتوان آنها را ذیل سنت ماتریالیسم تاریخی قرار داد.