به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ ترجمه سعید هنرمند از بوطیقای ارسطو که بهتازگی در نشر چشمه منتشر شده، پنجمین ترجمه از این کتاب به زبان فارسی است. ترجمهای که یک تمایز عمده با ترجمههای پیشین و بهطور ویژه شاخصترین و مشهورترین آنها یعنی ترجمه عبدالحسین زرینکوب که با نام «فن شعر» منتشر شده است دارد. این تمایز به خاستگاه نگاه هنرمند برمیگردد. هنرمند علاوه بر ترجمه بوطیقا، مقدمه و موخرهای طولانی درباره این اثر نیز به کتاب ضمیمه کرده است که ارزش پژوهشی آن را دو چندان میکند. با این مترجم که در دانشگاه کلمبیای آمریکا به تدریس و پژوهش اشتغال دارد گفتوگویی انجام دادهایم:
آنچنان که از مقدمه کتاب برمیآید درگیری شما با مقوله بوطیقای ارسطو طولانی مدت بوده است. اولین مطلبی که درباره آن نوشتهاید مربوط به اوایل دهه هشتاد است و حالا در اواخر دهه نود ترجمه خود از آن را ارائه دادهاید. از اساس این درگیری از کجا شکل گرفت و چرا ارسطو در برنامه پژوهشی شما اهمیت پیدا کرد؟
دلایل زیادی داشت. رسیدن به فهمی از ادبیات اولین انگیزه بود. بعد فهمیدن خود متن و بعد هم حضور آن در دیگر تئوریهای ادبی، بهویژه در دهههای اخیر. انگیزه آخر نیز گفتگوهایی بود که درست پیش از نوشتن کتاب با دوستی در این باره داشتم. من در سالهای اخیر روی ژانرهای ادبی در فارسی کار میکنم و ضمن مقایسه آنها با ژانرهای ادبی در عربی، ترکی و اردو تلاش میکنم تحولات ادبی فارسی را از طریق ژانرها و گفتمانهای حاکم بر آنها دنبال کنم. کار سخت و فراگیری است و زمان میبرد. برای فراهم کردن مقدمات این کار نیاز داشتم که تئوریهای مختلف را تا حد امکان بخوانم و بررسی کنم. در این مسیر بود که باز به بوطیقا برگشتم و این بار با نگاه ساختارگرایی موضوع را دنبال کردم که فهمی جدید از متن بر من عرضه میکرد. برگردان و پژوهش روی آن حاصل این روند طولانی بود.
بیش از دو هزار و سیصد سال از نوشته شدن بوطیقا میگذرد و در این مدت متون همسنخ با آن در طول تاریخ اندیشه کم نوشته نشدهاند. در این میان این متن چه خصوصیتی داشته که بعد از این همه مدت چنان پراهمیت است که یک پژوهشگر ایرانی مدتی از عمر پژوهشی خود را به کنکاش در آن اختصاص میدهد؟ بوطیقا چه ارمغانی برای امروز ما میتواند داشته باشد؟
تئوریهای ادبی بخشی از فلسفه هستند و مثل دیگر تئوریهای فلسفی نمیمیرند، چون فرضها و پرسشهای آنها همیشه معتبر هستند. از این نظر با تئوریهای علمی تفاوت دارند. در دانش نظریه جدید جای نظریه پیشین را میگیرد و دیگر نیاز به بازگشت به نظریه قدیمیتر نیست، مگر بخواهیم تاریخ تحول آن را دنبال کنیم. در فلسفه اما درست و غلط به آن معنا نداریم که جدید جای قدیم را بگیرد. بسیاری از پرسشهای کهن همچنان معتبر هستند و هنوز میخواهیم برای آنها پاسخی بیابیم. پاسخها نیز بنا به پیشرفت فکری، شرایط و زاویه نگاه ممکن است کاربرد خود را دست بدهند یا دوباره در تئوری دیگری پدیدار شوند. نظریهها نیز به همین ترتیب ممکن است کنار گذاشته شوند، یا جایگزین شوند؛ اما کامل ناپدید نمیشوند و به گونههای مختلف باز به گفتمانهای ما باز میگردند، حتی کهنترین آنها. در واقع بازگشت ما به یک نظریهی کهن به معنای این است که تحولی در اندیشههای ما رخ داده و درک ما از موضوع تغییر کرده، یا دانش و ابزارهای شناخت ما از آن بهتر شده، یا زاویه نگاهمان وسعت یافته، یا بهقول انگلیسیها جعبه فکرمان بزرگتر شده، یا با جعبهای دیگر پیوند خورده، یا توانستهایم بیرون از جعبه به موضوع بنگریم ـ البته این مورد آخر معنا ندارد، چون در هر حالت ما در یک جعبه قرار داریم. باری، درست در این مواقع است که یک نظریه کهن باز به میدان برمیگردد. بوطیقا نیز به همین دلایل باز محور بحث در تئوریهای ادبی جدید قرار گرفته است، بهویژه در ساختارگرایی فرانسوی و نیز اخیراً در تئوری شناخت و روایتشناسی در سنت تحلیل منطقی انگلیسی - آمریکایی.
دلیل توجه تئوریهای امروز به بوطیقا بیشتر برای این است که این نظریه به چند پرسمان بنیادی در ادبیات اشاره کرده که همچنان نیاز به باز شدن و پژوهیدن دارند. خب وقتی ابزارها و رویکردها نو و پیچیدهتر میشوند طبیعی است که بتوان آن تئوری را بهتر فهمید. تودورف درباره بوطیقا میگوید «ارسطو در نوشتن این متن چنان از روزگار خود جلوتر بود که انگار هفتاد ساله مردی از مادر زاده شده باشد.» و این درست است، چون برخی از فرضهای مطرح در بوطیقا همچنان معتبر هستند.
یکی از رویکردهای امروز این است که بفهمیم ارسطو چگونه به این فرضها رسیده و مسیر شکلگیری نظریه او چه بوده است. این درست است که او در واقع در گفتگو با استادش بود و میخواست نظریه استادش بر ادبیات را نقد کند، اما صرف چنین خواستی نمیتواند رویکرد امروز ما به متن باشد. دنبال کردن مسیر فکری ارسطو با ساختگشایی فرضهای اصلی او میتواند به درک ما از این موضوع کمک کند.
هدف اصلی علم در جهان کهن طبقهبندی بود. ارسطو هم از این زاویه میخواست ادبیات را طبقهبندی کند. برای همین هم در این متن از زاویه ژانرها (طبقهبندیهای ادبی) به آن مینگریست. این اولین فرض ارسطو است که همچنان جای پژوهش و کار دارد. دو، وی در فرایند اندیشیدن به ژانرها متوجه میشود که عناصر، یا به زبان امروز ساختارهای مشخصی، در آنها تکرار میشوند. با این فرض که این اصول باید در یک کلیتی شکل گرفته باشند و در اعضای آن کلیت تکرار شوند تا ژانر را به وجود آورند، به درکی از نظام یا سیستم میرسد. بنابراین میکوشد کارکرد نظاممند (سیستمیک) ژانر را کشف کند و جالب است که این دستاورد ارسطو تا همین سدهی بیستم به دقت بررسی نشده بود. در گام بعد این نظام را از دو زاویه مطالعه میکند: یک) اصول نظاممند در هر اثر که خود پایهای میشود برای بنیاد گذاشتن تئوری ژانرها؛ دو) اینکه ژانرها خود در یک سیستم بزرگتر برساختهی اصول نظاممند جهانشمولی هستند که امروز به نام ادبیات مطالعه و بررسی میکنیم. با این نگاه این کلیت را قابل مقایسه میداند با کلیتهای دیگری چون فلسفه و تاریخ. توجه کنیم که آن زمان اصطلاح خاصی برای ادبیات نبود و ارسطو به این موضوع اشاره میکند. همینجا یکی از محدودیتهای نظریهی ارسطو نمایان میشود. وی میتوانست با این فرض که ادبیات یک سیستم فراگیر است به کاربرد ژانرهای مختلف آن در جامعه بپردازد. اما بهرغم اشاره به نبود اصطلاحی برای این سیستم فراگیر کار خود را محدود میکند فقط به کارکرد ژانر تراژدی و تا حدی حماسه در یونان آن زمان. با این همه ضمن مقایسهی ادبیات با فلسفه و تاریخ اشارهای کوتاه به کارکرد ادبیات هم دارد. میگوید کار ادبیات پرداختن به امور محتمل و وقوعپذیر است، حال آن که کار تاریخ ثبت وقایع روی داده است بدون کمتر دخل و تصرف. از این نظر ادبیات به فلسفه نزدیکتر است و بنابراین جای آن میان فلسفه و تاریخ است. همین جا اشاره کنم که مقایسه ادبیات با تاریخ با تکیه بر شیوه داستانگویی بود، بنابراین ادبیات مورد توجه او نه ژانرهای شعری که ژانرهای روایی بود؛ همانهایی که قدمای ما مورد توجه قرار نمیدادند.
البته بد نخواهد بود اگر اشاره کنم که چند سدهای بعد در تمدن هند تئوری ادبی رَسَ شکل میگیرد که بهطور گسترده بر روی تأثیر ادبیات بر خواننده تمرکز دارد. این تئوری بر آن است که هر ژانر ادبی حس و طعمی خاص در مخاطب برمیانگیزد، مثلاً غم و اندوه در تراژدی، و حس شادی از پیروزی و قهرمانی در حماسه. رَسَ بسیار فراگیر کارکرد ژانرهای مختلف را تابع حسهای برانگیخته در مخاطب مطالعه کرده. اما ارسطو با نگاهی محدود فقط انگیزش حسهای ترس و شفقت را در تراژدی دیده است.
در بحثهای ادبی امروز دو مسئله مورد توجه خاص هستند: ساختارهای هویتی سازندهی آثار ادبی که زمینهی مطالعهی ژانرها را فراهم میآورند؛ و کارکرد هر ژانر بر مخاطب که تابع همین انگیزشهای حسی مطالعه میشوند. رویکرد اول ادبیات را با اصول خودش بررسی میکند و رویکرد دوم پیوندی برقرار میکند میان این ساختارها با گفتمان(های) مطرح در جامعه. خلاصه اینکه هستههای سه فرض ارسطو هنوز در بحثهای امروز معتبر هستند: نظاممند بودن؛ هویت ساختاری ژانرها؛ و کارکرد ادبیات در جامعه.
مقاله بلندی که در انتهای کتاب قرار گرفته به جایگاه گفتمان بوطیقا در اندیشه ارسطو اختصاص دارد. اولین پرسشی که در مواجهه با این عنوان برای مخاطب پیش میآید این است که چرا بوطیقا را یک گفتمان در نظر گرفتهاید؟ آیا بوطیقا چیزی فراتر از یک راهنمای ادبی است؟ نگاه ارسطو به بوطیقا از چه سنخی بوده است؟
فرضهای دوم و سومی که در بالا اشاره کردم، خود زمینهچین تولید یک گفتمان ادبی مستقل از تفسیر یا علم بلاغت شده است. بنابراین گفتمان بودن بوطیقا از دو ویژگی حاصل میشود که پیشتر بدان اشاره کردم: یک) بررسی ساختاری اثر تابع گفتمان حاکم بر آن ژانر؛ دو) کارکرد اثر در جامعه و باز تابع ژانر آن. امروزه این بحث بیشتر میخواهد گفتمان حاکم بر ژانرها را بازسازی و بررسی کند؛ به این معنی که هنگام صحبت از یک ژانر خاص در واقع اشارهی اصلی باید به انتظارهای مشخصی باشد که مخاطب از آن ژانر دارد، و نیز پاسخی که مؤلف به آنها میدهد. با گفتن اینکه میخواهم یک رباعی بخوانم، من انتظارهای خاصی را در شما بر میانگیزم. اما اگر بهجای آن یک دوبیتی بخوانم، شما بلافاصله ایراد میگیرید که این دوبیتی است نه رباعی. چرا؟ چون شما از رباعی، و نیز دوبیتی، انتظارات خاصی دارید. این مانع نمیشود که ما ژانرها را با هم ترکیب نکنیم یا انتظاراتی جدید در مخاطب بر نیانگیزیم، اما هر کدام از این کارها تنها در بستر کارکردی یک گفتمان انجام میگیرد.
وقتی میگوییم یک اثر تراژیک است بلافاصله دو انتظار در ما برانگیخته میشود: یک) این کار باید ساختاری روایی داشته باشد، حالا یا یک داستان یا یک نمایش؛ دو) شخصیت – یا شخصیتهای – آن در نبردی نابرابر دچار سرنوشتی دردناک خواهند شد. پس غمانجام بودن داستان شرط اصلی است و از انتظارات عام مخاطب. اما نویسنده ممکن است در پاسخ به انتظارها تغییراتی ایجاد کند. ممکن است پاسخی آشنا بدهد یا آن را در خدمت اندیشهای جدید قرار دهد. مثلاً ممکن است از ساختار تراژدی و گفتمان اخلاقی آن استفاده کند، اما علت را تغییر دهد و مثلاً شرمساری اجتماعی را جای گناه بگذارد یا برعکس. در انگیزش حس اندوه هم نویسنده میتواند متفاوت عمل کند. خود ارسطو اشاره میکند که تراژدی نباید موجب برانگیختن هر گونه ترسی بشود؛ بلکه باید ترسی را برانگیزد که موجب ندامت شود و نه هر ترس دیگری. انگیزش حس نیز باید در مسیر همین هدف پیش برود.
تراژدی در هر فرهنگ و تابع گفتمانهای حاکم بر آن در فرهنگهای مختلف، ویژگیهای متفاوتی را شامل میشود. تراژدی یونانی بیشتر ساخت نمایشی داشت. و به این خاطر وجود همسرایان و آوازهخوانانی که آوازهای اندوهگین میخواندند بسیار مهم بود. اینها ابزارهای مهمی برای برانگیختن حسهای ترس و شفقت بودند. اما در فرهنگ ما تراژدی لزوماً نباید نمایشی باشد و در بسیاری موارد نیز نبود. داستان سیاوش، لیلی و مجنون و اسطورهی کربلا هر سه با مرگ قهرمانان در پایان و برانگیختن حس درد و اندوه در مخاطب همراه هستند و بنابراین تراژیکاند، اما انتظار ما از هر کدام متفاوت است و محدود به این حس نمیماند و شامل مفاهیم دیگر نیز میشود. دلیل آن هم این است که اینها هر کدام در ژانرهای مختلف و با گفتمانهای مختلف بر ما عرضه میشوند و طبعاً انتظارات متفاوتی را در خواننده بر میانگیزند.
شخصیتهای این داستانها همه سرنوشتی رنجبار دارند، اما تابع گفتمانهای حاکم بر آنها معنای تراژیک در آنها متفاوت است. سیاوش مرد اخلاق است و رنج او بهخاطر عدول نکردن از اصول اخلاقی است. پایان غمانگیز لیلی و مجنون اما بهخاطر در نیامیختن عشقشان با امور زمینی است. اما در حماسه کربلا رنج شهیدان بهخاطر تعریفشان از حکومت برحق و عادل است. این تفاوتها بیش از هر چیز از تفاوتهای گفتمانی و انتظارات متفاوت مخاطبان نتیجه میشود.
اما در بخش دوم پرسش شما به بوطیقا بهعنوان یک راهنمای ادبی اشاره میکنید. به نظر من این نیز از انتظارات ما از تئوریهای ادبی بر میآید. برای دورانی طولانی بلاغت برای ما تئوری ادبی مسلط بوده است. این تئوری خلاف بوطیقا در مسیر فرموله کردن تکنیکها پیش رفته و ویژگیهای زبان را از جنبههای علمی فرمولبندی کرده است، مثلاً در علم عروض، یا بدیع، یا قافیه و جز آن. توجه داشته باشیم که بلاغت هیچگاه به ژانرهای روایی نپرداخته و اگر هم به آثار فردوسی یا اسدی طوسی اشاره میکند تنها از زاویه هنرهای زبانی و شگردهای بلاغی است. تئوری بلاغت به ادبیات از زاویه علم مینگرد و نه یک تئوری فلسفی. رویکرد علمی هم آن زمان این بوده که هر مفهومی را در یک دستورالعمل متبلور کند تا راهنمای عملی باشد برای نوآموزان. این شیوه بلاغت را از روایت تئوریک ادبیات دور میکند و کار آن را تا حد فرموله کردن دستور العملها پایین میآورد. در مسیر عکس اما تئوری آن را در چارچوب روایی و تحلیلی میگذارد و به این ترتیب به گفتمان نزدیک میکند. اصول و شگردهایی بلاغی ابزارهای مهمی در دست شاعران است تا که شعرهای بهتری بسرایند. اما بوطیقا فهمی از ادبیات به ما ارائه میدهد. بلاغت چندان علاقهای به مقایسهی آثار مختلف ندارد و از هر شگرد یا بدعتی آن زمان سخن میگوید که شاعری به کار برده باشد. بوطیقا به اصول ساختاری اثر اهمیت میدهد چون از طریق آنها میتواند آن را با دیگر آثار مقایسه کند. از این طریق معناهای ساختاری متن نیز در فهم آن موثر خواهد بود. تفسیر نیز در یافتن معنا نقش دارد، اما تفسیر بیشتر مکمل بلاغت است و میخواهد معنای نهفته در متن را برای مخاطب باز گشاید. برای این کار نیز همیشه از متن مورد نظر نقب میزند به متن مهم دیگری.
میتوان گفت تئوری بوطیقا جایی میان این بلاغت و تفسیر دارد. تمرکز بلاغت فقط روی زبان است؛ اما بوطیقا علاوه بر آن پیساخت، شخصیت، سبک و جز آن را نیز جزو ابزارها مطالعه میکند. تفسیر از آن سو در پی فهم متن ادبی از طریق گفتمانهای دینی، تاریخی، سیاسی یا فرهنگی است. نباید انکار کرد که هر کدام از این سه رویکرد در جای خود مهم هستند. اما اشتباه است اگر در بررسی ادبیات فقط روی یکی از آنها تمرکز شود.
شما معتقد هستید زرینکوب و دیگر مترجمان ایرانی بوطیقا و همچنین شارحان کهن این کتاب نظیر فارابی و ابنسینا، آن را در بستر علم بلاغت فهم کردهاند و در عمل دچار کژخوانی شدهاند. برای مخاطبان ما کمی این ایده را توضیح دهید.
بله تئوری را در چارچوب دیگری فهم کردهاند. اما من آن را کژخوانی نمیگویم. وقتی میگوییم کژخوانی، یعنی اینکه فهم درست در دسترس بوده و آنها نتوانستهاند آن را ببینند و بنابراین ایرادی در کار آنها بوده که بهرغم موجود بودن دانش و تئوری، دچار اشتباه شدهاند. نه چنین نیست، آنها این متن را در سنتها و تئوری-های رایج در فرهنگشان خواندهاند. کاری که دیگران نیز کردهاند. مثلاً هندیها که تئوریهای غربی را تابع تئوری رَسَ فهم کردهاند و برعکس غربیها رَسَ را در چارچوبهای تئوریک خود مطالعه کردهاند. برای همین هم میان در دریافتهای این دو فرهنگ از ادبیات شکافهایی هست.
از آن گذشته، این فقط ما نبودهایم که بوطیقا را در چارچوب علم بلاغت خوانده و فهم کردهایم. در دنیای مسیحی نیز وضعیت تا حد زیادی شبیه به این بوده است. علم بلاغت برای هزاران سال تئوری ادبی حاکم بر دنیای مسیحی و اسلام بوده است. هر دو هم میخواستهاند ببینند کدام ادبیات یا شاخه ادبی بیانگر حقیقت است. ابن سینا یا خواجه نصیرالدین شعر عرب – و تا حدی فارسی – را شعر حقیقی میدانند و شعر دیگران و از جمله یونانیها را نه. سخنی شبیه به این را هگل نیز گفته است. وی ادب یونانی را از نظر هنری برتر میداند، اما ادب مسیحی را حقیقیتر میپندارد. به هر رو، در سدههای میانه بوطیقا در هر دو فرهنگ چندان اهمیتی نداشته و اگر هم بررسی شده از طریق تئوری بلاغت فهم شده. در واقع ترجمهی ابوبشر از بوطیقا برای سدهها تنها متن در دسترس ما و اروپاییها بوده است و از طریق آن هم بحث ارسطو فهم شده. تنها از رنسانس به این سو است که بوطیقا در غرب در چارچوبهای تئوریک دیگر بازخوانی میشود.
نکته دیگر اینکه مترجمان و شارحان عربی و فارسی آشنایی چندانی با آثار یونانی مورد مثال ارسطو نداشته اند. نبود مصداقها موجب شده که نتوانند میان مثالهای ارسطو و آثار موجود در ادبیات خود ارتباطی برقرار کنند. آشنایی با آثار هومر میتوانست شباهتهای موجود میان حماسههای یونانی و ایرانی/فارسی را برملا کند، اما میبینیم که در آثار این شارحان هیچ سخنی دال بر آشنایی آنها با آن نمونهها نیست.
طبعاً تعریف متفاوت از ادبیات نیز از مهمترین علتها بوده است. محور اصلی بحث ارسطو در بوطیقا ادبیات روایی، یعنی حماسه و نمایش، است. اما منظور مترجمان و شارحان از ادب شعر بوده است، یعنی آن شاخه یا فراژانر ادبی که از طریق بیان حس و ضمیر شاعر شکل میگرفت و نه از طریق بازنمایی روابط میان آدمیان. ارسطو خود در همان آغاز رساله تفاوت میان فراژانرهای شعر (لیریک) و روایی (حماسه و تراژدی) را عنوان میکند و تأکید میکند که میخواهد ژانرهای روایی یا داستانی را بررسی کند. با مطالعه آثار قدما میبینیم که آثار روایی هیچ محل اعتباری برای آنها نداشته است؛ اگر هم التفاتی کردهاند تنها از زاویه شعر بودن آنها بوده است. بنابراین در کار آنها هیچ سخنی از ساخت یا شخصیتهای شاهنامه نمییابید؛ سخنی هم اگر می رود برای نشان دادن شگردهای زبانی، بدیعی یا وزنی شاعر است. برای نمونه به تعریف شعر و محاکات در اساس الاقتباس خواجه نصیرالدین توجه کنید. وی انواع محاکات را تعریف میکند، اما در هیچ مورد اشارهای به نوع روایی مورد نظر ارسطو یعنی تقلید از رفتار و کردار آدمیان به میان نمیکند.
مطابقه و مقایسه ترجمههای عربی و فارسی از بوطیقا این تفاوتها را نشان میدهند. نبود معادلهای دقیق یا تعریفهای دقیق از اصطلاحهای کلیدی ارسطو خود نشان از این تفاوت خوانش دارد که در همان فصل اول کتاب بهتفصیل از آن سخن رفته است. به هر حال ترجیح من این است که نگوییم کژفهمی، بلکه بگوییم نبود ابزارهای لازم و گذاردن متن در چارچوب فکری متفاوت.
توجه کنیم که ارسطو مشخص از سه ژانر روایی صحبت میکند، ولی ما حتی ابزار لازم برای پرداختن به این موضوع را هم نداشتیم و ناگزیر با ابزارهای بلاغی متن را خواندهایم. حماسه یکی از سه ژانری است که ارسطو از آن سخن میگوید و با تراژدی مقایسه میکند. درست است که در فرهنگ ما تراژدی نمایشی وجود نداشته یا اگر بوده رواج چندانی نداشته، اما حماسه که بوده و برای دورهای بهعنوان ژانر مسلط آثار زیادی را تولید کرده. و از قضا شباهتهای اصولی با حماسههای یونانی مورد بحث ارسطو داشته. حال چگونه است که هیچ کدام متوجه شباهتهای میان ژانر أفیقی ارسطو و حماسه فارسی نشدهاند؟ همانطور که گفتم به سه دلیل: عدم آشنایی با آثار یونانی؛ نداشتن ابزارهای لازم؛ و مهمتر از اینها تفاوت چارچوب فکری که موجب میشد ژانرهای روایی را بخشی از شعر حقیقی نبینند.
این وضعیت آیا به گمان شما به کژکارکردی در ساختار تولید ادبی و نیز نقد ادبی در ایران منجر شده است؟
درست است که ادبیات در فرهنگهای مختلف شامل سه فراژانر شعر، روایت و نمایش بوده و هست ـ همان سه ژانر لیریک، حماسه و تراژدی از دید ارسطو ـ اما هر فرهنگ و سنتی بنا به شرایط و گفتمانهای حاکم بر آن جامعه به یکی از این سه شاخه بیشتر اهمیت میداده و بیشتر تولیدات ادبی خود را در آن شاخه انجام داده است. در ادبیات فارسی دو شاخهی شعر و روایت از همان آغاز بسیار فعال بودهاند. اما آرام آرام شاخه شعر و بهویژه ژانر غزل در آن نقش محوری مییابد. همزمان مطالعات ما نیز بیشتر تکیه بر شاخهی شعر میکند. تنها در این صد سال گذشته است که ما به ادبیات روایی نیز توجه نشان میدهیم که آن هم با وارد کردن تئوریهای غربی روی داده است.
به هر دلیل شعر برای دورهای طولانی در ادبیات ما نقش محوری بازی کرده است و از این نظر راهی متفاوت از ادبیات غرب پیموده؛ اما من این را با اصطلاح کژکارکردی به داوری نمیگذارم، چون در این صورت باید فکر کنم که ادبیاتی در گوشهای دیگر از جهان مسیر درست رفته و ما در مقایسه با آن دچار کژکارکردی شدهایم. نه چنین نیست و هر فرهنگ راه و مسیر خودش را رفته و برتر دانستن یکی بر دیگری ما را با پرسشهایی روبرو میکند که چندان راهگشا نیستند.
کمی درباره روند ترجمه بوطیقا بگوئید. چه شد که تصمیم به ترجمه آن گرفتید و این مسیر چگونه طی شد؟
در انگلیسی هجده ترجمه از بوطیقا صورت گرفته است. یکی از بهترینهای آن ده سالی پیش منتشر شد که از ترجمههای مورد استفاده من هم بود. غیر از این من از دو برگردان دیگر نیز بهره گرفتهام. برای من میان ترجمه و برگردان تفاوت هست. ترجمه یا واو به واو است، که به نظر من شیوهای نادرست است چون مفهوم را فدای معادلنگاری میکند. ترجمه جمله به جمله شیوه نسبتاً درستتری است، اگر در آن انتقال مفهوم اساس باشد. برگردان اما ترجمه متن است بر پایه فهم و دریافت جدید. معمولاً در این شیوه متن با توجه به دریافتهای امروز برگردانده میشود.
در ترجمه من حد میان را گرفتهام و ضمن استفاده از این سه متن انگلیسی و ترجمه بر مبنای واحد جمله تا حد ممکن، و آوردن مثالهای فارسی در زیرنویس برای فهم بهتر، به نوعی برگردان از متن نزدیک شدهام. اما ضمناً ترجمههای فارسی و عربی را نیز با این متنها مطابقه کردهام. در زیرنویسها، آنجا که لازم بوده به تفاوت ترجمهها یا برداشتهای خاص این یا آن مترجم نیز اشاره کردهام. متنی چون بوطیقا بدون شرح و تفسیر و بیان دریافتهای مترجم چندان سودمند نیست. هیچ کدام از مترجمان نیز تنها به ترجمهی متن اکتفا نکردهاند و همه با شرح و معرفی سعی کردهاند این کمبود را جبران کنند. ترجمههای متعدد نیز بیش از هر چیز بازگوکنندهی این دریافتهای تئوریک جدید هستند.
پیش از کار من چهار ترجمه دیگر به فارسی صورت گرفته بود. سه تای اول بیش از شصت سال پیش و توسط استادانی چون افنان، مجتبائی و زرینکوب انجام شده بود. چهار سالی پیش از ترجمههای مجتبائی و زرینکوب در مصر نیز ترجمه عربی عبدالرحمن بدوی چاپ شده که مورد استفاده هر دو قرار گرفته. بدوی ضمن گرد آوردن ترجمهها و شرحهای کهن ترجمه خود را همراه با توضیح و تفسیر اسطورهها و ادبیات یونانی ارائه داده است. ترجمههای مجتبائی و زرینکوب بسیار متأثر هستند از ترجمه بدوی. همسانی اصطلاحهای کلیدی یا شیوه ترجمه جملهها این تأثیر را نشان میدهند و من در پیشگفتار و فصل اول به این موضوع پرداختهام. حماده سی و اندی سال پیش ترجمهی جدیدتری به عربی ارائه میدهد که تحول در اصطلاحها، ابزارها و نمونهها را نشان میدهد؛ و نیز نشان میدهد که در عربی هم توجه به ژانرهای روایی بیشتر و مشخصتر شده است. به هر رو، ترجمه زرینکوب زمانی صورت گرفت که تئوریهای ادبی بهویژه آنچه مربوط به ژانرهای روایی است، چندان مطرح نبودند. اصطلاحهای درستی هم درباره آنها موجود نبود. از آن زمان تاکنون جامعه فارسیزبان از طریق ترجمه و نوشته با تئوریهای مدرن آشنایی بیشتری پیدا کرده و ابزارهای نسبتاً دقیقتری برای بررسی و بحث فراهم آورده است. آثار مورد مثال ارسطو نیز اکنون تا حدی در دسترس هستند و میتوان آنها را با آثار همسان فارسی مقایسه کرد. این چیزها باعث شدهاند که بتوان ترجمهی بهتری از متن فراهم آورد. نمیگویم ترجمه و دریافت من بهترین است، اما فکر میکنم تا حد امکان و در شرایط فعلی مورد قبول است. باشد که کارهای بهتری در این زمینه صورت گیرد.
انتظار شما از مواجهه خواننده ایرانی با ترجمه شما از بوطیقا چیست؟ خوانندهای که در بستر بلاغت با بوطیقا آشنا شده اکنون برای خواندن آن در بستر مد نظر شما باید چه چیزهایی را کنار بگذارد و چه چیزهایی را مدنظر داشته باشد؟
به نظر من خواننده امروز با این متن راحتتر رابطه برقرار میکند، چون همانطور که پیشتر هم اشاره کردم: هم با تئوریهای معاصر بیشتر آشنا شده و هم ابزارها و اصطلاحهای تئوریک دقیقتری برای بررسی در اختیار دارد؛ و هم آثار مهم مورد بحث ارسطو را اکنون به فارسی در اختیار دارد و میتواند برای یافتن و درک مصداقهای مورد نظر او به آن متنها رجوع کند. دیگر اینکه میتواند آنها را با آثار فارسی همسان مقایسه کند و در این فرایند همسانیها و ناهمسانیها را دریابد.
درباره خودتان و پروژه پژوهشیتان و آثار در دست تالیف و ترجمهتان نیز برای ما بگوئید.
من سالهاست که دور از ایران زندگی میکنم، اما همیشه به عشق ایران و ادبیات و فرهنگ آن کار و زندگی کردهام. رشتهام ادبیات تطبیقی است. پایاننامهی فوقلیسانسام روی شاهنامه بود و پایاننامهی دکتریام دربارهی تأثیر گفتمان مدرنیتی روی داستاننویسی معاصر فارسی. پیشتر در دانشگاههای ایالتی اوهایو و ویسکانسین درس میدادم و اکنون در دانشگاه کلمبیا. کتابهایی چند نیز به فارسی و انگلیسی نوشته و چاپ کردهام، گرچه میدانم که خوانندگان شما چندان با آنها آشنا نیستند.
و اما در مورد پروژههایی که فعلاً در دست دارم. بیش از پنج سال است که روی ژانرهای ادبی فارسی کار میکنم. به این منظور تلاش کردهام که تئوریهای ادبی مختلف را بخوانم و از آنها استفاده ببرم و اگر شد به هموطنان معرفی کنم. بوطیقا را در همین مسیر ترجمه و بررسی کردم. کتاب سه جلدی خواهد بود که جلد اول و دوم آن آماده چاپ است و امیدوارم بتوانم در ایران باز ناشر خوبی چون نشر چشمه برای آنها پیدا کنم، وگرنه مجبور خواهم شد مثل بسیاری از کارهایم همین جا کتاب را در نسخههای محدود چاپ کنم. جلد اول به تئوری در کل و تئوری ادبی بهطور اخص میپردازد. در ادامه نیز به چند تئوری مهم مرتبت به ساختارگرایی فرانسه معرفی میشود و برخی از آثار مهم فارسی در این تئوریها بررسی میشوند. جلد دوم شامل دو بخش است و تا حدی به هم مربوط. در بخش اول تئوریهای انگلیسی ـ آمریکایی تحلیل منطقی، شناخت و روایتشناسی معرفی میشوند و چند اثر فارسی در چارچوبهای آنها بررسی میشوند. در بخش دوم نیز تئوری هندی رَسَ را معرفی و بررسی میکنم. تئوری رَسَ در دهههای اخیر روی تئوریهای شناخت و روایتشناسی تأثیر زیادی گذاشتهاند. من در فصل اول این بخش خوانش سنتی آن را آوردهام و باید اعتراف کنم که پیچیدگی این تئوری بسیار شبیه است به پیچیدگی علم عروض در نزد ما. در فصل دوم هم از زاویهی روایتشناسی موضوع را دنبال کردهام که فکر کنم نتایج آن برای خوانندهها بسیار جالب باشد. جلد سوم، همانطور که گفتم، درباره ژانرهای ادبی فارسی است که همچنان کار دارد و امید که بهزودی سرانجامی پیدا کند.