به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ منصوره اتحادیه (نظام مافی) فرزند علی اتحادیه و هما فرمانفرماییان 8 اسفند 1312 به دنیا آمد. خانواده پدری او از تجار آذربایجان بودند و مادرش هرچند خانهدار بود، ولی در مدرسه ژاندارک تحصیل کرده و به زبان فرانسه تسلط داشت. چنین تسلطی را میتوان محصول دو امر دانست. نخست آنکه در نتیجه مطالعات والدین، خیلی زود به کتابخوانی علاقهمند شد، اما چون کتابی برای کودکان به زبان فارسی وجود نداشت، ناچار بود کتابهای کودک را به زبان فرانسه مطالعه کند. به علاوه در زمان جنگ جهانی دوم که شماری از اسرای لهستانی به ایران آمدند، مادرش یک معلم لهستانی را که به زبان فرانسه تسلط داشت، برای آموزش به فرزندان استخدام کرده بود. به این ترتیب از سن بسیار پایین مطالعه را آغاز کرد. وی علاقه خود به تاریخ را نیز از همان سنین کودکی میداند؛ چرا که کتابهایی که مطالعه میکرد، کتابهای کودکی مادرش بود و این کتابها به نسبت قدیمی بودند. به علاوه علاقه پدر به تاریخ و داشتن کتابهای متعدد زندگینامه در این علاقه بیتاثیر نبود.
سالهای کودکی اتحادیه همزمان با جنگ جهانی دوم و شیوع تیفوس در ایران بود، به این ترتیب مادرش تا یازده سالگی آنان را به مدرسه نفرستاد و آموزش او در این سنین به وسیله معلمان سرخانه صورت میگرفت. بعد از جنگ جهانیدوم در ایران حرکتی میان طبقات بالای جامعه برای فرستادن فرزندانشان به اروپا شکل گرفت. خانواده اتحادیه نیز تصمیم گرفتند فرزندان خود را برای ادامه تحصیل به انگلستان بفرستند. اتحادیه پس از سپری کردن دوره دبیرستان، در دانشگاه ادینبورگ در رشته تاریخ خاورمیانه ادامه تحصیل داد. در آنجا زیرنظر کسانی مانند الول ساتن ایرانشناس انگلیسی مطالعات خود را تکمیل کرد. در این دانشگاه او بیش از همه تحت تاثیر پروفسور «پرز» قرار گرفت که از شاگردان «لرد اکتون» مورخ نامدار انگلیسی بود. اتحادیه علاقه خود به جزئیات در تاریخ، تاریخ اجتماعی و افراد و گروهها را در تاریخ مدیون او میداند. وی پس از دریافت مدرک فوق لیسانس به ایران بازگشت و در دانشگاه تهران به تدریس مشغول شد.
پس از مدتی به توصیه دکتر عباس زریاب خویی در حالی که ازدواج کرده و صاحب فرزند بود برای ادامه تحصیل و دریافت مدرک دکترا به ادینبورگ بازگشت. اتحادیه پیش از ترک ایران در سال ۱۳۵۳ تعدادی از اسنادی که از طرف خانواده همسرش (نظام مافی) در اختیار او قرار گرفته بود را برای تدوین و انتشار در اختیار سیروس سعدوندیان قرار داد. در بازگشت، با پشتیبانی همسرش صادق نظام مافی برای انتشار این اسناد «نشر تاریخ ایران» را تاسیس کرد و نخستین کتاب این مجموعه در سال ۱۳۶۲ به بازار عرضه شد.
اتحادیه در کتاب «سایهسار مهربانی (ستایش میلاد و کارنامه دکتر منصوره اتحادیه (نظاممافی) تالیف مصطفی زمانینیا سرگذشت زرندگیاش را این چنین روایت میکند: «از مادرم شنیدهام که به دشواری به دنیا آمدهام. در آن روزگار، مرسوم نبود زنها را برای وضع حمل به بیمارستان ببرند و زایمان در همان خانه مسکونی، و یا در همان مکانی که درد شروع میشد، صورت میگرفت. مادرم میگفت برای دنیا آوردن من، بدجوری گرفتار میشود و عمویش فیروز میرزا نصرتالدوله، به دادش میرسد و یک طبیب مرد بالای سر مادرم میآورد. در حقیقت، نصرتالدوله خیلی غیرعادی، و برخلاف عرف و عادت آن ایام، عمل میکند و بالاخره با کمک پزشک مرد، من از بطن مادرم، قدم به عالم هستی میگذارم. بعدها که بزرگتر شده بودم، مادرم وقت و بی وقت، میزی را که در سفره خانه بود، نشان میداد و میگفت تو روی این میز به دنیا آمدهای.
پدر من از خانواده تاجر بودند و چندین نسل تجارت میکردند و در واقع صراف بودند، یعنی من تشخیص میدهم و اصرار دارم که مشخص کنم تجارت با صرافی کمی در آن عهد فرق داشت. پدر پدرم به خاطر اینکه نماینده شرکت اتحادیه بود در تهران مستقر شد. شرکت اتحادیه یک شرکت تجارتی بود که در تبریز درست قبل از مشروط تشکیل شد. یکی از اعضاء آن مهدی کوزه کنانی بود که او هم بعداً از مشروطه خواهان شد ولی خانواده ما سیاسی نبودند. حاج رحیم آقا که پدربزرگ من بود در تهران نماینده شرکت بود، بعد که شرکت به دلیل مسائل داخلی منحل شد، اینها در تهران ماندند و اسم اتحادیه را که اسم شرکت بود به عنوان اسم خانواده گرفتند.
پدر من در تهران بزرگ شد و بعداً به آکسفورد انگلیس رفت و در آنجا تحصیل کرد. مادر من از خانواده قاجار است و پدرش، پسر عبدالحسین میرزافرمانفرما و مادربزرگش دختر مظفرالدین شاه بود. ازدواج اینها هم جالب است، به دلیل اینکه درست است که خانواده قاجار بودند ولی دیگر دوره پهلوی بود و رضاشاه سلطنت میکرد و دخترهای خانواه قاجار اصلاً خواستگار نداشتند برای اینکه یک مقدار ملاحظه و یک مقدار مسائل سیاسی وجود داشت. خواستگاری پدرم در واقع برای خانواده مادر من به اصطلاح آن زمان یک مقدار پایین بود، یعنی هم ردیف نبود، ولی به هر حال یک زندگی طولانی با هم داشتند و تقریباً شصت و خردهای سال زن و شوهر بودند. چهار تا بچه داشتند و من فرزند بزرگ هستم. زادگاهم در خیابان لالهزار باغ اتابک بود که خانواده پدرم از ورثه اتابک ـ امین السلطان ـ خریده بود. بعدها هم فیلم دایی جان ناپلئون را آنجا بازی کردند، الان هم هنوز دست خانواده ماست.
عمارت اتحادیه
بچگی من در دوره جنگ جهانی دوم گذشت. خوب ایران اشغال بود و جیرهبندی بود، ولی ما خیلی صدمه نخوردیم چون بالاخره خانواده متمکنی بودیم اما خیلی صحبت جنگ و صحبت قحطی در ایران بود. میدانید غذا خیلی کم بود، مردم نان سیلو میخوردند و یادم است میگفتند که توی نان سیلو، سنگ و خاک اره و... است. به هر حال من یادم نمیآید چون نخوردم. ولی بچگی ما واقعاً دوران سختی بود. مثلا بزرگتر که شدم مسئله آذربایجان پیش آمد یک تنشهایی در جامعه بود که بعد از جنگ خیلی زود، ما را فرستادند اروپا.
من تحصیلات دبیرستانیام را در انگلیس کردم. در اینجا من در خانه درس خواندم و اصلاً مدرسه نرفتم که خیلی عجیب است و فقط متفرقه امتحان کلاس شش را دادم. هنوز دوازده سالم نشده بود که راهی انگلیس شدم. اوائلش خیلی سخت بود. میدانید؟ یک مرتبه کندن، آن هم بی زبان سخت است. من فرانسه بلد بودم، زبان فرانسه را از بچگی خوانده بودم. دوره جنگ یک خانم لهستانی که من خیلی خاطره خوبی از او دارم به ما فرانسه درس می داد. مادر من دنبال یک معلم خوب می گشت. او فرانسه خیلی خوب بلد بود و چند سال با ما زندگی کرد. این است که من از بچگی فرانسه یاد گرفته بودم. وقتی ما را فرستادند انگلیس، بدون زبان در یک دبیرستان شبانه روزی خیلی سخت بود، اوایلش بسیار سخت بود تا یک کم به اصطلاح زبان باز کردم و انگلیسی را شروع به صحبت کردم.
سر در عمارت اتحادیه
البته خوب سالهای خیلی سازنده و جالب توجهی بود. اولاً یک دیسیپلین و یک نظمی در زندگی به من داد که مطمئناً اگر من در ایران بزرگ شده بودم با شلوغی و رفت و آمدهای ایران این نظم و دیسیپلین درکار را به این صورت پیدا نمیکردم. به هر حال سالهایی بود که من شخصاً خیلی خوب استفاده کردم، انگلیسی خوب یاد گرفتم و خیلی علاقه به درس داشتم. شخصاً از بچگی خیلی به کتاب خواندن علاقه داشتم بنابراین با دانستن زبان انگلیسی یک جور دنیا به رویم باز شد. برای این که آن موقع کتاب فارسی داستان اصلاً برای بچهها وجود نداشت. بعد از اینکه زبان انگلیسی ام راه افتاد دیگر از این جهت مسئله نداشتم و این عادت برای من ماند. الان هم همیشه کنار کارم در حال خواندن یک داستان هم هستم. بنابراین بچگیام یک جور مخصوصی بود به دلیل این که خیلی سنتی بزرگ نشدم. تابستانها البته من و برادرم به ایران میآمدیم و خانواده را میدیدیم.»