فرهنگ امروز/ حمید محمدی:
۸ سال قبل در چنین روزهایی «گابو»ی محبوب، دیگر هیچ چیزی را به خاطر نیاورد. پزشکان اعلام کردند که او به آلزایمر مبتلا شده. یکی در آن میان به شوخی گفت:«میگن شعر و داستان بخونید تا پیر شدین آلزایمر نگیرید! یارو خودش نویسنده است، آلزایمر گرفته!» و ۲ سال بعد، ۱۷ آوریل ۲۰۱۴، گابو در حالی که چیزی از گذشتهاش به خاطر نداشت برای همیشه خداحافظی کرد.
قطعا در سالهای آخر عمرش، نه «صد سال تنهایی»اش را به یاد آورد که با نوشتنش بر قله رئالیسم جادویی تکیه زد، نه «عشق در سالهای وبا» که اکثر مردم آن را خواندند و نه هیچ یک از شاهکارهایش. حتی خاطرش نبود، رییس دولت نظامی کلمبیا، چه دشمنیها که با او نکرد که همین دشمنیها باعث شد، سالها در تبعید و مهاجرت زندگی کند و همین رنج زیستن به او آموخت، مسیر مبارزه کردن را. و همین مبارزه آنچنان گابو را محبوب مردمش کرد که سالها بعد یعنی سال ۲۰۰۰ مردم کلمبیا با ارسال طوماری از او خواستند که ریاستجمهوری زادگاهش را بپذیرد اما او اهل قدرت سیاسی نبود، گابو آمده بود، ادبیات را در خدمت واقعیت آغشته تخیلاتش بگیرد تا همواره بر قدرت باشد نه با قدرت. همین بود که از «گابریل خوزه گارسیا مارکز» گابو را ساخت و حتی «گابیتو» محبوب امریکای لاتین.
۱۹۶۵؛ آغاز صد سال تنهایی
روزی در سال ۱۹۶۵ گابو در حال رانندگی بود که ناگهان پا بر ترمز کوبید. خانوادهاش که همراه او بودند از سر تعجب، مذمتش میکنند. اما گابو بیتوجه به آنها به خانه بازگشت چراکه آن لحظه مارکز در هوای خاطرات کودکیاش، ایده جدیدی در ذهن پرورش داد. ایدهای که بر اساس خاطرات و تصاویر از دنیای کودکیاش از روستای مادرزادیاش یعنی آرکاتاکا و تمام تجربههایی که یک کودک عادی نداشته، شکل گرفته بود. دنیایی روستایی به نام «ماکوندو» که در آن روستای خیالی، جهان داستانی خود را پایهگذاری کرد.
چنین بود آغاز نوشتن رمانی مهم. رمانی که ۲ سال برای نگارش و انتشار آن زمان گذاشت و در نهایت سال ۱۹۶۷، شهر بوینسآیرس آرژانتین، انتشار ۸۰۰۰ نسخه از کتابی را به خود میبیند که در فاصلهای نزدیک نام آن بر سر زبانها میافتد. «صد سال تنهایی» کتابی بود که به زبان اسپانیایی نوشته شد. زبانی که رایج در ۳۷ کشور دنیاست و این یعنی همه گیر شدن صد سال تنهایی خوانی در یک مدت کوتاه. از این رو به سرعت در فاصله نزدیکی به زبانهای دیگری ترجمه شد تا در نهایت این رمان تبدیل به یکی از شاهکارهای مهم ادبی جهان شود.
صد سال تنهایی آنچنان تاثیرگذار بود که نه تنها مقدمات نگارش دیگر شاهکارهای ادبی گارسیا مارکز را فراهم کرد بلکه دلیل موجهی بر شایستگی او جهت دریافت مهمترین جوایز ادبی نیز شد. رمانی که با شیوهای یکتا از تاریخ ملتی سخن میگوید که نه تنها زجر استعمار را کشیده بلکه زخمهای دیکتاتوری را نیز به خود دیده است و صد البته این رمان تراژدی ملتی است که مجبور به تحمل تکرار تاریخ رنجآور خود بوده و هست، چون ملتی که زیر یوغ استعمار، چه از نوع داخلی و چه خارجی رفت تا ابد رنجش به نحوهای مختلف تکرار میشود. مفاهیمی که مارکز با تمام وجود آن را در سراسر زندگیاش حس و با الهام از واقعیت شروع به نگارش صد سال تنهایی کرد. رمانی که سراسر برخاسته از تجربههای شخصی گابو از زیستن در چنین کشوری بوده؛ کشوری که ملتاش بازیچه دعواهای سیاسی احزاب شده و از طرفی در خواب حاکمان، کشور و ملت لگدمال استعمارگران میشود. گرچه در یافتن این تصاویر، تجربههای مادربزرگ و پدربزرگش نیز بیتاثیر نبودهاند چراکه «نیکولاس ریکاردو مارکز» پدربزرگ گابو، کهنه سرباز جنگهای هزار روزه کلمبیا بود و به مارکز خوب فهماند که جنگیدن و کشتار بر سر قدرت یعنی چه! همچنین او در خصوص شیوه داستانگوییاش بارها تاکید کرده که از داستانگویی مادربزرگش در دوران کودکیاش تاثیر پذیرفته. از طرفی مارکز در سالهای جوانی به عنوان روزنامهنگار، تجربه گزارشنویسی از وقایعی چون کودتای ۱۹۵۸ ونزوئلا داشت، اتفاقی که تجربه ویژهای به او بخشیده بود.
اینها مفاهیمی است که ما از عمق این رمان عمیقا ارزشمند دریافت میکنیم. مفاهیمی که مارکز برای روایت آن از شیوه جذابی بهره میگیرد. او با پرداختن به جزییترین اتفاقات و وقایع، روایتی پیچ در پیچ را تحویل مخاطب میدهد. چیزی که خواندنش اصلا ساده نیست اما شدیدا دلپذیر است. از طرفی با الهام گابو از واقعیت و آغشته کردن آن به تخیلاتش، تصاویری بدیعی از مفاهیم گفته شده ارایه میدهد، امری که موجب شد، صد سال تنهایی به شاخصترین اثر ادبی در سبک خاصه خود؛ یعنی رئالیسم جادویی تبدیل شود.
با همه این توصیفات از یک شاهکار ادبی، اگر بدون تعارف برخورد کنیم، نخواندن صد سال تنهایی یک نقص برای هر انسانی محسوب میشود. رمانی که نخستین بار «بهمن فرزانه» در سال ۱۳۵۳ به فارسی ترجمهاش کرد و الحق با گذشت این سالها میتوان گفت هنوز بهترین ترجمه از صد سال تنهایی به زبان فارسی است.
دهه ۷۰؛ دیکتاتوران با گابو درافتادن ورافتادن!
با آغاز دهه ۷۰ میلادی، گابو که بارسلون را محل جدید زندگی خود انتخاب کرده بود از آنجا بار سفر بست تا سفری به چند کشور حوزه کاراییب داشته باشد. منطقهای که نماد استعمار بوده و هست. مارکز با تحقیق میدانی و مطالعه نزدیک این کشورها هدفی مهم در سر داشت. از طرفی گابو سالها در هوای دیکتاتور زده کشورش زیسته بود. او برای تکمیل شناخت خود از مساله دیکتاتوری، پس از ۵ سال مطالعه دیکتاتوری در منطقه کاراییب، دوباره به اسپانیا بازگشت.
در آن روزها اسپانیا تحت دیکتاتوری «فرانسیسکو فرانکو» بود. نوع دیکتاتور فرانکو نیز برای گابو عجیب بود. او میخواست با بررسی نزدیک از حکومتداری فرانکو و رابطهاش با مردم، رمانی که سالها نگارش آن را در ذهن داشت؛ تکمیل کند، از این رو نتیجه مطالعات مارکز و تجربه شخصیاش منجر به انتشار رمان «El otono del patriarca- پاییز پدرسالار» در سال ۱۹۷۵ شد. در نهایت زایش این رمان، یک تداخل عجیب داشت و آن اینکه چاپش همزمان شد با مرگ فرانکو! این کتابی است که گابو خود دربارهاش میگوید:«به لحاظ ادبی مهمترین کتاب من، پاییز پدرسالار است. این داستان که همیشه دوست داشتم، بنویسمش مرا از گمنامی نجات داد. برای خلق این اثر بیش از ۱۷ سال کار کردم.»
مارکز، پاییز پدرسالار را به شدت سیال نوشت. به خصوص با تجربه قبلی که در تخیل پروریاش داشت، امید انتشار یک شاهکار دیگر را میداد. از طرفی گابو با تخیلات آمیخته به واقعیتش، خود را تا مرتبه پروردگار رئالیسم جادویی بالا کشانده بود. به طوری که هر گاه حرفی از رئالیسم جادویی به میان میآمد، نام گابریل گارسیا مارکز میدرخشید.
در این راستا «احمد گلشیری» یکی از مترجمان مهم مارکز به زبان فارسی در مقدمه کتاب مجموعه داستانهای مارکز که خود ترجمهاش کرده درباره پاییز پدرسالار مینویسد:«گارسیا مارکز در رمان خزان پدرسالار پیچیدهترین روند انتخاب شکل رمان را به کار گرفت. او ابتدا میخواست دیکتاتور سرنگون شده را در دادگاه ملت بنشاند سپس خاطرات او را با یک گفتوگوی درونی به نمایش بگذارد. اما این روند را به کناری انداخت و تنها نام قهرمان اصلی را حفظ کرد. نکته طنزآمیز آن است که در انتخاب شکل نهایی رمان پدرسالار نامی ندارد. رمان به یاری صداهای گوناگون و از جمله صدای مادر پدرسالار بیان میشود و رمان نه با دادگاه مردم بلکه با مرگ پدرسالار آغاز میشود.»
با این همه پاییز پدرسالار خلق شد تا مارکز با صداقت تمام عاقبت تمام دیکتاتورها را تصویر کند. عاقبتی که تاریخ بر اثبات آن گواهی میدهد. این هشداری بود که گابو به تمامی دیکتاتورها داد حتی اگر از دوستان نزدیکش باشند. نقل است «ژنرال عمر توریخوس، رییس دولت نظانی پاناما» پس از خواندن پاییز پدرسالار به ملاقات مارکز میآید. البته ناگفته نماند که ژنرال توریخوس که از دوستان نزدیک مارکز بود از دیکتاتوری هم به دور نبوده و زیاد هم کتاب نمیخوانده اما در خصوص پاییز پدرسالار به گابو میگوید که این رمان بهترین اثر اوست. وقتی مارکز دلیل امر را میپرسد: ژنرال سرش را نزدیک گوش مارکز کرده و میگوید:«آخر تمام نوشتههای کتابت صداقت دارد. همه ما به او شباهت داریم.»
شبح جایزه نوبل و شبح مرگ
در سال ۱۹۸۲ آکادمی نوبل تصمیم گرفت به دلیل موفقیت رمانها و داستانهای کوتاه مارکز، جایزه نوبل ادبیات آن سال را به او تقدیم کند. هیات داوران دلیل این امر را چنین اعلام کردند: اهمیت نوشتههای مارکز در این است که جهان واقعگرایانه و رئالیستی با یک جهان پر شده از تصویرهای خیالی به هم پیوند میخورد. تصاویری که بازتابدهنده زندگی و درگیریهای یک قاره است.
البته ناگفته نماند که اعطای جایزه نوبل در آن سال به مارکز برای آکادمی سیاستباز سوئدی نیز حائز اهمیت بود چراکه در آن دوران از اهمیت مارکز و محبوبیت او بین تمامی اقشار مردم باخبر بودند و آکادمی نوبل به خوبی میدانست که با اعلام نام این نویسنده کلمبیایی در کنار جایزه نوبل ادبیات در واقع جایزه خود را اعتبار میبخشند. به طوری که در زمان اعلام نام گارسیا مارکز در جشن اعطای جایزه به توصیفات عجیبی از گابو پرداختند و در بیانیه خود، او را «شعبدهباز کلام و تخیل» توصیف کردند.
با همه اینها مارکز خود اهمیتی برای آنها قائل نبود تا جایی که از جایزه نوبل به عنوان شبح یاد میکرد، چراکه از نظر گابو، تنها کاری که کمیته نوبل میکند، گرفتن آرام و قرار از نویسندگان است. جالب آنکه مارکز در یادداشتهایش خاطرهای از «ساموئل بکت» مینویسد که وقتی با این نویسنده ایرلندی تماس گرفتند و خبر از انتخاب او به عنوان برنده نوبل ادبیات در سال ۱۹۶۹ دادند، بکت فریاد زد:«وای خداوندا چه بلایی به سرم آوردند!» اما خب با همه اینها گابو در اوج آرامش و خوشحالی جایزه خود را دریافت کرد در حالی که او در اوج خضوع، لایقترین نویسنده اسپانیاییزبان برای دریافت نوبل ادبیات را «خورخه اوئیس بورخس» میدانست. نویسندهای که هیچگاه نتوانست به این جایزه دست یابد گرچه دلیلش کاملا مشخص است!
بورخس نویسنده مورد علاقه مارکز بود. مارکز نوبل گرفت اما بورخس نه. اینها اهمیتی نداشت، تنها چیزی که مهم است، گابو آمده بود تا بنویسد، آنقدر بنویسد که شود؛ «گابو یا محبوب مردم- این کلمه در زبان اسپانیایی بدین معناست.» اصل برای او، اصل نوشتن بود و خوب خواندن مردم. نه هیچ چیز دیگری. با این نگاه مارکز آنقدر نوشت که از نخستین نوشتههای ۱۴ سالگیاش در روزنامههای مخصوص دبیرستانیها و از ۱۸ سالگیاش که به استخدام نشریه «El Espectador- الاسپکتادور» درآمد تا آخرین رماناش یعنی «خاطرات دلبرکان غمزده من» بیش از ۳۰ کتاب داستانی و غیرداستانی به علاوه صدها صفحه آثار روزنامهنگاری و یادداشت و مقاله نگاشت. پس عجیب نیست وقتی گابو زندگینامهاش را خود بنویسد، آن را «زیستن برای نوشتن» نام دهد.
میگویند گابو اواخر عمرش به دلیل کهولت سن قدرت نویسندگیاش را از دست داده بود و نمیتوانست همچون سابق بنویسد. به نحوی که نگارش آخرین رمان او یعنی «دلبرکان غمگین من» چیزی حدود ۱۰ سال طول کشید. البته اینها همه نشان از وقوع یک بیماری بود. بیماری که بالاخره در سیاهی سال ۲۰۱۲ به مغز و جان مارکز حمله برد تا پزشکان اعلام کنند، گابو به آلزایمر مبتلا شده. شاید بهترین مرضی که باعث میشد کسی که زنده است به نوشتن، اینگونه بتواند با ننوشتنش کنار بیاید. هر چند ۶ سال پیشتر مارکز در مصاحبهای با غم تمام اعلام کرد که تمایلاش را برای نوشتن از دست داده.
و در نهایت غروب ۱۷ آوریل ۲۰۱۴ مکزیکوسیتی به تماشای گابویی نشست که آخرین پک به سیگارش را میزد و پس از آن در آرامشی عمیق در فراموشی تمامی اعصار به خوابی ابدی فرو رفت.
روزنامه اعتماد