فرهنگ امروز/ پرنیان خجستهحال
هویت زن در اکثر نظامهای مردانه حالتی منفعلانه پیدا میکند؛ به نوعی که شبیه موجودی بیاراده میشود. در این راستا باید راهی بیابد که بتواند در مقابل این نظم بسته سخت، دست به طغیان و شورش بزند و امیال خود را بازیابد و آن، راهِ سرپیچی است. سرپیچی، یک کردار ساختارشکن و ساختارساز و گذر از مرزهای مرسوم است. سرپیچی میتواند انقلاب درونی و بیرونی بار آورد. این ویژگی برای روان ضروری است. هیچچیز به اندازه امری که به ما مجال میدهد تا خود را آزاد یابیم لذت ندارد. سرپیچی به وجود آمده تا تجربه شخصی شادمانی را که بخش جداییناپذیر اصل لذت است، همراهی کند.
رمان کوتاه ما را با برف نوشتهاند، نوشته نسیم توسلی، نشر آگه، روایت تلاش برای رسیدن به شادمانی و فاعلیت دختری به نام بهار است. بهار مهندس نساجی و در آستانه ازدواج با عماد پسر کارخانهداری است. داستان حول محور بهار میگذرد. گریزهای کلی و جزیی زیادی به زمان گذشته دارد. عملکرد بهار به نوعی تلاشی به نظر میرسد برای احیای دوباره خانوادهاش که در جریان وقایع تاریخی سیاسی اصلاحات ارضی از عرش به فرش رسیدهاند.
احیا شدن خود و فاعلیت از کلیدواژههای اصلی این رمان محسوب میشود. اما در ابتدای رمان کمی فرق میکند. آنچه از بهار در پیش چشم داریم دختری تمامقد متصل به تاریخ اجدادیاش، نمادی از نظام بسته و سخت است بهطوری که وقتی خودش را معرفی میکند کاملا مشخص میشود که او در همان نظامی است که میگوییم فاعلیت را از او ربوده و او را منفعلانه در ید قدرت جزمی خود قرار داده است: «من بهار حریرچی نوه نصراللهخان حریرچی مالک کلاتههای قُزلُق و چمگرد در گِزِ خراسان... هنوز هم میخواهم نادرشاه را احضار کنم.»
این ویژگی رابطه ازدواج بهار و عماد را تحتتاثیر قرار میدهد، یعنی ما همان نظام سخت را میبینیم که سایهاش را بر سر زندگی خصوص شخصیت این رمان نیز انداخته است. میگوید: «از همان لحظهای که انگشتهایش لابهلای انگشتهای باریکم قفل شد و تصمیم گرفتیم تا آخر عمر باهم بمانیم حس کردم روز به روز سایه نادرشاه داشت کم و کم میشود... انگار نادرشاه قهر کرده باشد.»
تلاش دیگر بهار در حیطه کارش است. زمانی که از کارخانه پدر عماد میخواهند کسی را برای ماموریت به مشهد بفرستند، او به هر دری میزند و درنهایت به واسطه عماد راهی مشهد میشود تا از کارخانه نخریسی خسروی بازدید کند. «داشتم برمیگشتم به باقیماندههای آقاجان نصرالهخان.» در اینجا نیز بهار نوعی ادای دین به آن میراث اجدادی را نشان میدهد. عماد میگوید: «همه خوشحالیت واسه رفتن به اون کارخونهست نه مشهد.»
همه تلاش بهار در راستای عدول از منفعل ماندن به رهایی خودش ختم نمیشود، برای همین همیشه حس سردرگمی را در خود درک میکند. درست است که با ازدواج و تصمیمات اینچنینی سعی بر بازگرداندن هویت از دست رفته خانواده و خودش را دارد. «خانواده ما غصهخورشان ملس است. اصلا غصه هزارویک چیز مملکت بر دوش ماست.» اما همه تلاشش فقط به نجات خانوادهاش منجر میشود و خودش در این روال رهایی نمییابد زیرا رویکردهایی که اتخاذ میکند بهطور ناخودآگاه در راستای همان مجموعه انفعال است. یعنی بهار هنوز مجموعهای از گفتار است که میگوید: «زن هم باید در راستای برگرداندن میراث اجدادی از خود مایه بگذارد.»
بهار میخواهد با عماد ازدواج کند تا میراث مُرده اجدادی را احیا کند. «قبل از آمدن عماد نادرشاه هرشب بود نشسته بر اسب بلندپایی.» در اینجا هم خودش و هم اعمالش در نظامی منفعلانه نظاممند میشود. تنها زمانی گسست بین خود بهار و آن نظم اشاره شده ایجاد میشود که به خودش رجوع میکند و درون خود احساس ضعف و درخودماندگی و نوعی اجحاف و حس تنهایی میبیند. آنگاه درمییابد که باید از خود سوژهای مستحکم و دگرگون بسازد. بر این اساس او در رابطهاش با عماد بازنگری میکند. «حالا باید بایستم و تمام راه رفته را برگردم. باید به تمام این دو سال، به روزهای خوب و بدمان شک کنم... پشت میکنم به پارک کسمایی و میآیم بیرون... چشمم میافتد به آپارتمانمان و پنجره آخر طبقه چهارم... اتاقم تنها نقطه روشن...»
روشنایی اتاق روشنایی بهار است. او به انسان متولد شده میماند که از قلمرو ساختاری سخت سرپیچی کرده و خود تازهاش را یافته است. از این پس با بهار منفعل روبهرو نیستیم بلکه با خود برسازندهای مواجه میشویم که قرار است زندگیاش را طور دیگری ادامه دهد.
روزنامه اعتماد