فرهنگ امروز/ حسن گلمحمدی، محمود دولت آبادی رمان «زوال کلنل» را سال ۱۳۵۹ به رشته تحریر درآورده و در سالهای بعد همواره آن را تصحیح نموده تا آنکه سال ۱۳۸۷ نشر چشمه برای اخذ مجوز چاپ آن را به ارشاد فرستاده است. با توجه به مطالبی که در این رمان مطرح شده، اخذ مجوز چاپ برای آن تاکنون میسر نشده است. در سالهایی که دولت آبادی این رمان را مینوشت جنگ ایران و عراق، فضای متشنج انقلابی و برخورد با گروههای سیاسی مختلف ادامه داشت. به همین دلیل شرایط انقلابی و اجتماعی و درگیریهای جناحی و اوضاع و احوال سالهای اول انقلاب نویسنده را سخت تحت تأثیر قرار داده و در نوشتههای او انعکاس یافته است.
رمان «زوال کلنل» سرگذشت افسری از ارتش رژیم گذشته است که زندگی او وخانوادهاش در مقطع انقلاب سال ۱۳۵۷ مرور میشود. کلنل پس از پی بردن به روابط غیرمشروع همسرش او را به قتل میرساند و مدتی را در زندان به سر میبرد. پنج فرزند او نیز در شرایط انقلابی هرکدام وارد گروههای مختلف سیاسی میشوند و بهای سنگینی برای فعالیتهای خود میپردازند. البته رمان از روایت زندگی کلنل و خانوادهاش فراتر میرود و به نقد تضادهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی حاکم بر جامعه آن روز ایران میپردازد. طولانی شدن اخذ مجوز این کتاب موجب بحث و بررسیهای فراوانی در جامعه فرهنگی، مطبوعات و جناحهای سیاسی شده و موجب اعلام نظر مسئولان وزارت ارشاد در مقاطع تاریخی مختلف میشود.
نویسنده نیز در مصاحبهها و اظهارنظرهای خود موجب مطرح شدن مکرر این عدم اخذ مجوز شده و همواره موضوع را به روز نگه میدارد که شاید مسئولان بر اثر فشار و جو اجتماعی با انتشار کتابش موافقت کنند. موضوع عدم صدور مجوز کلنل حتی به سخنرانیهای نمایندگان مجلس هنگام پیشنهاد عباس صالحی برای پست وزارت ارشاد کشیده میشود و یکی از نمایندگان که شاید از محتوای رمان مطلع نبود، از عدم مجوز آن انتقاد به عمل میآورد و آن را ضعف عملکرد وزارت ارشاد تلقی میکند.
هرچند که دسترسی به اصل کتاب دولت آبادی به زبان فارسی و با انشای خود نویسنده مقدور نیست، راقم این سطور از روی نسخه ترجمه شده به زبان انگلیسی که به قلم تام پتردیل TOM PATTERDALE است و انتشارات MELVILLE HOUSE آن را منتشر کرده، به نقد و بررسی آن نشسته است.
فضای انقلابیای که در آن، وقایع این رمان اتفاق افتاده، مرگ، شکنجه، خیانت و سیاهی را تداعی میکند که شاید جامعه انقلابی آن روز به این سیاهیای که دولت آبادی آن را نشان داده است، نبوده باشد. دولت آبادی در برخورد با انقلاب ایران رفتار ثابتی نداشته است. از مخالفت و معاضدت با رژیم تا سلبریتی کنار سفره افطاری رئیس جمهور، شکل عوض کرده و با این نوع رفتارها زندگی خود در ایران را سپری میکند. او هنگامی که در خارج از کشور حضور پیدا میکند مثل یک معاند و معارض با نظام و ارزشهای آن صحبت میکند و هنگام بازگشت به داخل کشور، چهره عوض میکند. این دوگانگی شخصیتی باعث شده که بسیاری از روشنفکران، منتقدان و آنهایی که رفتار او را رصد میکنند، نمیدانند دولت آبادی را شخصیتی مخالف رژیم تلقی کنند یا موافق آن. حضور او در کنفرانس برلین و ستاد انتخاباتی جریان سبز در سال ۱۳۸۸ نمونه این دوگانگی رفتاریاش است. این تضاد شخصیتی حتی برای اهالی فرهنگ و ادب نیز شبهه آفریده و موجبات نفوذ و چاپ آثارش در کتابهای درسی ادبیات مدارس و دانشگاهها را فراهم ساخته است. بعضی از صاحبان جراید که نان این گونه رفتارها را میخورند مثل مجله بخارا از این دوگانگی بهرهبرداری خود را انجام میدهند و در بسیاری از محافل و جلسات فرهنگی حضور را پر رنگ میکنند و برای این نویسنده ویژهنامهها نشر میدهند. ویژهنامه دولت آبادی در بخارا و ویژهنامه هنر و ادبیات در آمریکا.
عطاالله مهاجرانی وزیر اسبق ارشاد در رابطه با کلنل نوشته است: «کلنل مانند رمان «بوف کور» صادق هدایت نیست که در حقیقت برای روشنفکران و نخبگان نوشته شده است، که نمونه اعلای آن رمان بزرگ اولیس جیمز جویس است که همچنان رازی سر به مهر و قلعهای فتح نشدنی برای عموم باقی مانده است. کلنل روایت مردی است که در یک جامعه سیاسی و امنیتی زندگی میکند. در حقیقت نامش زندگی نیست، مردن تدریجی است.»
کلنل که یک سرهنگ متمرد از رفتن به جنگ ظفار در زمان رژیم گذشته است، در روند زندگی اسفبار خود سرانجام دیوانه میشود و دست به خودکشی میزند. یکی از شخصیتهایی که در این رمان فدا میشود، همسر سرهنگ است که به اتهام لکهدار کردن آبروی خانواده و ارتباط نامشروع به دست سرهنگ کشته میشود. علت این کار و چگونگی فرایند و ریزکاریهای زندگی همسر سرهنگ در رمان مشخص نیست و خواننده به انگیزه کارهای او پی نمیبرد.
رمان «زوال کلنل» در یک شب بارانی و در فضایی ناامید کننده و تلخ شروع میشود. شبی که زنگ در خانه سرهنگ به صدا در میآید، کلنل عکس بچههایش را روبرویش گذاشته تا آنها را ببیند و فراموششان نکند. محمدتقی اسم پسر دوم سرهنگ است که او را به علت تعلق خاطر به محمدتقی پسیان، این اسم را برای او انتخاب کرده است. محمدتقی عضو گروه چپ فداییان خلق است که در جریان انقلاب کشته میشود. امیر فرزند ارشد کلنل است که عضو حزب کمونیست توده و در رژیم گذشته زندانی سیاسی بوده و پس از عنوان شدن جاسوسی و خیانت حزب توده، در زیر زمین خانه خود را زندانی کرده است. کوچکترین پسر کلنل، مسعود طرفدار انقلاب بود و داوطلبانه به جبهه جنگ ایران و عراق رفت و شهید شد. پروانه دختر کوچک سرهنگ طرفدار گروه مجاهدین خلق بود که به علت فعالیتهایش اعدام شد. فرزانه دختر بزرگ کلنل همسر فردی به نام قربانی است که دارای اعتقادات مذهبی و حزب اللهی است. کلنل در حالیکه به بچههایش و سرنوشت آنها فکر میکرد، به درب منزلش میکوبند و او به دنبال پیدا کردن کلید است که برود و در را باز کند. دو نفر جوان نظامی پشت در بودند. از روی سن آنها به یاد بچههایش میافتد. اولین اظهارنظر کلنل که حرف دل دولت آبادی است، این است که جوانان سخت وارد فرآیندهای انقلابی شدهاند و انجام این کار چیزی نیست جز مشتی اصول و عقاید سطحی و ایدئولوژی جعلی...
او مأمورین پشت در را حیوانات وحشی مینامد. آنها کلنل را به اداره آگاهی میبرند. پسر بزرگش امیر در زیرزمین منزل خودش را مخفی کرده است. در زمان شاه هم زندانی سیاسی بود. امیر در زیرزمین روز به روز آب میرفت و کلنل نمیتوانست برای او کاری کند. مرگ، همه برادرهایش را با خود برده بود. سرهنگ خودش را از اینکه بسیاری از مسائل را برای روشن شد ذهن فرزندانش به آنها گفه، سرزنش میکند. امیر در زیرزمین روی ساخت مجسمه امیرکبیر کار میکرد و این مایه امیدواری کلنل بود. کلنل را که بردند تا جسد دخترش پروانه را تحویل بگیرد. مراسم شستشو و تدفین جسد دختر کلنل پر از مطالب و مباحث خسته کننده و اضافهای است که فقط صفحات کتاب را زیاد کرده است. کلنل دو مأمور امنیتی را که برای نظارت بر تدفین دخترش آمده بودند، با جسد تنها میگذارد تا برای کندن قبر و شستن جسد کسی را پیدا کند. هنگام رفتن سرهنگ تا برگشتنش ذهن او به جاهای مختلف میرود و حوادث گوناگونی برایش تداعی میشود. کلنل از یک طرف شعاری میدهد که آدم لیبرالی است و دوست دارد هر یک از فرزندانش کاملاً مستقل و عقاید و ارزشهای خودشان را داشته باشند و شخصاً برای زندگیشان تصمیم بگیرند ولی از طرف دیگر ناراحت است که یکی از آنها میخواهد برود به جبهه جنگ. این موضوع یک تضاد فکری است که در سرتاسر کتاب وجود دارد. دولت آبادی به صراحت میتوانست از زبان کلنل بگوید که مخالف جنگ است و پسرش را از رفتن به جبهه منع کند. وقتی این کار را نکرده، توصیههایش بیخود است. این نشان از آن دارد که فرزندان او به حرفهایش گوش نمیدادند و این مسألهای معمولی در دوران جنگ در خانوادهها بود. بسیاری از افراد بدون موافقت خانوادههایشان و فقط به اعتقاد خود به جبههها میرفتند.
از طرفی دیگر دولت آبادی آن چنان محیط آن زمان را توصیف میکند که گویی همه از هم میترسند و همه در یک حالت ترس و بیامنیتی نسبت به هم زندگی میکنند و اضطراب بخشی از زندگی روزمره افراد شده است. این داستان در یک جغرافیای پر از باران (رشت) و در طول یک شبانه روز اتفاق افتاده است. اطناب کلام حین آمدن و بردن بیل و کلنگ به قبرستان بسیار زیاد است و این نه تنها یکی از ضعفهای این رمان، که یکی از اشکالات عمده نوشتههای دولت آبادی است. به طور مثال میتوان رمان سه هزار صفحهای «کلیدر» را که خواندن آن خسته کننده است با حذف قسمتهای غیرضرور به یک کتاب هزار صفحهای شسته رفته و جذاب درآورد.
بحث و بررسی شرایط زندگی امیر در زیرزمین هنگامی که کلنل برای بردن بیل و کلنگ به منزل دخترش و خانه خودشان میرود، معلوم نیست چه ضرورتی داشته تا رشته ذهنی خواننده را مختل و آن را به موضوعات انتزاعی معطوف کند. کلنل شاهد پرپر شدن زندگی فرزندانش بود که هر یک به راهی رفته بودند و در این روند زندگی، وجود خودش هم کم کم تحلیل رفت و نابود شد. این گونه موضوعات برای بسیاری از افراد در آن زمان اتفاق افتاده بود. انقلاب از این گونه مسائل بسیار دارد. این اتفاقات به علت نحوه بزرگ کردن و تربیت شدن فرزندان کلنل بود و اختیاراتی ک شخص او به آنها داده بود، یعنی همان تفکر لیبرالی که در زندگی او وجود داشت. این موضوع برمیگردد به روش تربیتی خود سرهنگ که او اختیار نداشت در مسائل زندگیش تصمیم بگیرد و نمیخواست فرزندانش مثل خودش باشند.
ماجرای شکنجه شدن امیر در زندان که کلنل آن را تعریف میکند، چندان به واقعیت نزدیک نیست. البته ممکن است از این سختتر هم کسی را شکنجه کرده باشند ولی دولت آبادی در بیان وقایع آنقدر از این صحنه به آن صحنه میرود که خواننده روال داستان را گم میکند. داستان در برخی قسمتها در بیان شکنجههای امیر حالت تخیلی میگیرد و خواننده را به عالم غیرواقع و غیرقابل باور میبرد و همین به حقیقی بودن وقایع لطمه وارد میکند. از آن گذشته معلوم نیست این شکنجهها در رژیم گذشته اتفاق افتاده یا زمان انقلاب.
در حالی که وقایع کلنل در رشت اتفاق افتاده ولی ماجراهای امیر در تهران رخ میدهد. این تغییر جغرافیای داستان برای خواننده نامشخص است. مسائل مربوط به محاکمه و رفتار با امیر در رژیم گذشته را دولت آبادی با مسائل و وقایع انقلاب ۵۷ درهم آمیخته و آن را در قالب داستان بیان کرده ک خواننده نمیداند او دارد مسائل دوران انقلاب را بازگو میکند یا داستانی تخیلی میسازد که بیشتر به هذیان یا کابوس نزدیک است. دولت آبادی از زبان امیر به خواهرش فرزانه درد و دل میکند و میگوید: «من در خانه خودم غریبهام، تراژدی کل کشور یکسان است. ما همه بیگانهایم، غریبههایی در دستان خودمان، این غم انگیز است.» امیر که از اعضای حزب توده بود و پس از چندی از زندان در سال ۵۷ آزاد شد، به علت گرفتاریهای بعدی حزب و موضوع جاسوسی آنها و دستگیری، زندان و اعدام عدهای از اعضا، اینک در زیرزمین کلنل در کابوس تنهایی به سر میبرد. او به خواهرش میگوید: «من خواستم از حق و حقوق کشورم دفاع کنم، کشورم را دوست دارم ولی چون دیگر از طرف حزبم نمیتوانم صحبت کنم و نمیتوانم از آن دفاع کنم، در سرزمین خودم بیگانه شدهام و دیگر چیزی نیستم.»
این گفتوگوی بین پسر و دختر کلنل درست تصورات و اندیشههای دولت آبادی درباره حزب توده و تودهایها است. من تعجب میکنم که پس از این همه ماجراها، کتابها، مصاحبهها و گفتوگوهایی که در داخل و خارج از کشور توسط اعضا و عوامل حزب توده برای روشنگری و اطلاع رسانی، که آنها بازیچه دست کشور شوروی بودند، منتشر شده، چرا هنوز دولت آبادی برای حزب توده و اعمال تودهایها قداست قائل است و آن را خدمت به کشور میداند. درست است که این نویسنده اعتقاد به تفکرات چپ و حزب توده دارد، ولی اکنون که بسیاری از مسائل روشن شده است، چرا ذهن دولت آبادی در هشتاد سالگی هنوز در سیاهی و تاریکی مسائل و جریانهای تاریخ کشورمان قرار دارد؟ این موضوع چیزی جز یک تصور و ذهن بسته دگماتیک نیست که از ایدئولوژی چپ رسوب کرده در تفکرات دولت آبادی، نشأت میگیرد.
هنوز کلنل در راه مرده شورخانه است. این تفکرات و خیالات در زمان عبور از مسیر خانه تا مردهشور خانه با بیل و کلنگی که کلنل بر دوش دارد تا برسد و قبر دختر کوچکش را که به علت هواداری مجاهدین خلق با اندیشههای چپ اعدام شده است، بکند، به ذهن او خطور میکند. هنوز آن دو مأمور اطلاعاتی در قبرستان هستند. هنوز هوا بارانی است و به شدت میبارد و هنوز کلنل مواظب است که در مسیر پایش نلغزد و به چالهای سقوط نکند. در حالی که ذهنش لغزیده و به چاه خاطرات سقوط کرده است.
کلنل که برای شستن دخترش باید محرمی با خود میبرد، نتوانست از فرزانه دختر دیگرش تقاضا کند که با او به مردهشورخانه برود، ولی ناگهان مشاهده کرد که همسرش را که کشته بود، دم در مردهشورخانه ایستاده تا به او کمک کند و دخترش را غسل دهند. فروز، همسر کلنل در کفن بلند و سفید، مانند بالی ابریشمی که روی زمین کشیده میشد، بدون آنکه با کلنل حرف بزند، با او به داخل مردهشورخانه میرود، جایی که پروانه روی تخت سنگی خوابیده بود. سرانجام کلنل دست به کار کندن قبر شد. در این هنگام تفکرات ایدئولوژیک دولت آبادی در ذهن کلنل نفوذ میکند و او میگوید: «ما بذر بی اعتمادی، شک و تسلیم را کاشتهایم که به جنگلی از پوچی و بدبینی تبدیل شده است. جنگلی که در آن هرگز جرأت نمیکنید حتی اسم خدا، حقیقت و انسانیت را به زبان بیاورید. ما مجبور میشویم که قبر فرزندانمان را خودمان بکنیم.» بالاخره کلنل دخترش را دفن میکند و بدون آنکه سنگ قبری روی آن بگذارد به خانه برمیگردد.
کلنل پس از آنکه به خانه برگشت به کالبدشکافی شخصیت امیر پرداخت و اینکه چرا او در جامعه وازده شد. امیر که دانشجوی دانشگاه بود به علت بسته شدن دانشگاهها از تحصیل وامانده و به دلیل گرایشهایش به جریانهای چپ و حزب توده از پست معلمی هم اخراجش کردهاند. همین موضوع باعث شد تا امیر فکر کند او توسط جامعه طرد شده است. این تصور او را به مرحله انزوا، گوشه گیری و افسردگی کشاند بطوریکه از آن به بعد، نه روزنامهای خواند، نه به رادیو گوش کرد و نه به خرید کتابی رغبت نشان داد و نه از خانه بیرون رفت. ماندن طولانی مدت در زیرزمین خانه از امیر موجودی بیهویت ساخت که نه تنها گذشتهاش را فراموش کرد، بلکه خود، خانواده و هویتش را نیز به یاد نمیآورد.
دولت آبادی از زبان کلنل حرفهای خودش و برداشتهایش از مسائل اول انقلاب را بیان میکند. در رابطه با چگونگی امیر پسر کلنل از شغل معلمی به علت وابستگی به حزب توده اینگونه سخن میگوید و تصویری از اجتماع آن روزها به ما نشان میدهد: «صداهای وحشتناکی از افراد ساده لوح میشنویم که چهارستون بدنمان را میلرزاند. سرود طنین اندازی که میگوید بکشید، همه را بکشید، فرزندانتان مار هستند، خواهران و مادران شما مار هستند. کله آنها را له کنید. اگر کسی جرأت خندیدن را به خود داد، دندانهایش را خرد کنید. خندیدن مانند خیانت است. حالا دیگر گریه و زاری قانون روز است، شما مجازید به خاطر بیگناهی، حماقت و پیمان شکنی خود گریه و زاری کنید و به جماعت در حال گریه ملحق شوید. هنگامی که مردم نسلهای بعدی در مورد ما قضاوت کنند، آنها خواهند گفت: پدران ما، مردمی بودند که به خودشان دروغ گفتند، آنها دروغهای خود را باور کردند و خودشان را قربانی دروغهایشان ساختند…»
امیر که عضو حزب توده و در رژیم شاه زندانی بود، وقتی که سال ۵۷ در زندانها باز شد، او سعی کرد از طریق حزب وابستهاش وارد اجتماع شود ولی با مسائلی که برای حزب پیش آمد، نتوانست کاری بکند، بنابراین سکوت اختیار کرد و عزلت گزید و از همه چیز دست کشید. دولت آبادی این معلولها را مینویسد ولی دنبال علت آنها نیست. او واقعاً نمیداند که جوانان کشورمان را حزب توده و جریانهای چپ به این روز انداختند. این حزب چندین نسل ایرانی را نابود کرد، هنوز هم بسیاری از طرفدارانشان از جمله افرادی چون دولت آبادی و سایه سنگ دوستی و عشق به حزب را آشکارا و پنهان به سینه میکوبند. آنها از جفاهایی که بر حزب و اعضای آن شده است، نوحهسرایی میکنند ولی از اینکه این حزب و بزرگانش وابسته به سیستم استعماری کشور شوروی بودند و اهدافشان جاسوسی و خرابکاری در آن زمان ایران بود، حرفی نمیزنند. چرا دولت آبادی جرأت و شهامت ابراز این خیانتهای حزب را ندارد؟
به درستی که آنها باعث نابودی چندین نسل در ایران شدند، از جمله امیر پسر کلنل. حزب توده اندیشههایس مسموم کننده و ماموریتش خدمت به اجنبی بود نه چیز دیگری. در این باره دولت آبادی سکوت میکند، حتی یک کلمه اشاره به علت اصلی و اساسی این ماجراها که ذهن کلنل او را آشوب کرده است، نمیکند.
من در اینجا قصد دفاع یا طرفداری از هیچ حررکت و عملکردی را که در جامعه ما در آن زمان صورت گرفته، ندارم. شاید بسیاری از حرفهایی که دولت آبادی در این رمان میزند، تاحدودی واقعیت داشته باشد ولی موضوع به این حد اغراق آمیز و سیاه که او به تصویر میکشد، نبود. گذشته از آن هر انقلابی در دوران اولیه خود از این گونه مسائل را با خود دارد. یک نویسنده واقع بین غیروابسته به جناحها، دلایل علت و معمولی وقایع اتفاقیه را پیدا کرده و آن را تحلیل میکند، نه اینکه از عملکرد یک حزب و آن هم حزب توده که جوانان ما را به بیراهه کشاند و ضربه سنگینی به آنها زد، این گونه دفاع کند. دولت آبادی به علت وابستگی به جریان چپ، از این رویکرد به رویدادهای اوایل انقلاب اشاره دارد و یک پررنگبینی یک طرفه در دفاع از تصورات ایدئولوژیک خود ارائه میدهد. این طرز نوشتن و این نوع حساسیتها در تمامی آثار دولت آبادی وجود دارد. از داستانهای اولیه او گرفته تا داستانهای جدید و آخرینش.
همسر امیر که نوراقدس نام دارد، او هم بازداشت بود و از سرنوشتش خبری نیست. امیر با یکی از مأموران امنیتی که با او رفت و آمد دارد، روزی که به منزلشان آمده بود و در زیرزمین شب را به سر برد، زیاد صحبت کرد. درصدد بود که از سرنوشت همسرش اطلاع پیدا کند. تصورات زیادی از شکنجه زنش در زندان، در ذهن امیر تداعی میشد و در این اندیشه بود که بداند سرنوشت همسرش به کجا کشیده شده است. بنابراین هنگامی که بین امیر و مأمور اطلاعاتی که برای بازجویی پیش امیر آمده بود، تفاهم و اختلاطی صورت میگیرد، هر دو به زندگیهای گذشته خود برمیگردند، به دوران معلمی خودشان و دوران اختناق زمان شاده و دوره انقلاب و سختگیریها و درگیریهای آن. تمامی بحثهای روابط بین فرزندان و کلنل، بحث و گفتوگوهای امیر با مأمور اطلاعاتی و صداهای درگیری در بیرون منزل، همه را کلنل از پشت پنجره شیشهای یخ بسته زیرزمین نظاره میکرد و زوال زندگی و مرگ تدریجی خود و فرزندانش را در بحبوحه انقلاب میدید و سرنوشت هرکدام از آنها در جلوی چشمانش تکرار میشدند. نحوه زندگی، زوال او و خانوادهاش، مرگ فرزندانش که هر یک به گروهی وابسته بودند، کشتن همسرش و خاطرات گوناگونی که داشت همه از جلوی چشمانش رژه میرفتند. کلنل تحلیل میرفت، نابود میشد و زوال هستی خود را مشاهده میکرد. گاهی اوقات به دوران گذشته برمیگشت و یادگارها و خاطراتش را به یاد می.رد و از زندگی، مرگ و تشییع جنازه فرزندانش و ریاکاریهای که از او خواسته بودند تا هنگام برگزاری مراسم آنها انجام دهد، زجر میکشید.
امیر در جستوجوی همسرش از زبان مرد اطلاعاتی شنید که او را آزاد کردند ولی پس از آزادی خودش را کشته است. وقتی جسدش پیدا شد از روی موهایش قابل تشخیص بود. همه اعضای بدنش متورم، سیاه و متعفن شده بود. از آن پس امیر از پا درآمد و از درون تهی شد و دیگر انگیزهای برای ادامه زندگی نداشت.
از این پس کلنل به دنیای درون خود و مسائلی که در دوران انقلاب برای او و فرزندانش پیش آمده بود، فرو میرود و حوادثی را عنوان میکند که بیشتر تخیلی و هذیان گونهاند تا رویدادهای واقعی. اغلب این حوادث، چگونگی مردن فرزندانش، تشییع جنازه آنها و دفنشان در گورستان را نشان میدهد و چون همه فرزندانش به گروهی و دستهای وابسته بودند، انواع و اقسام تصورات خیالی و مباحث ایدئولوژیک در ذهن کلنل که ساخته و پرداخته قلم دولت آبادی است، گذر میکنند و به روی کاغذ میآیند و کلنل را سیل حوادث با خود میبرد، به گروهها، دستهها، خیابانها و در میان جمعیتهای طرفدار هر گروه و دسته.
آنچه در روند پیشروی رمان مهم است، این است که کلنل بیشتر توجه، گرایش و صحبتهایش با امیر است و کارهای او. چرا اینگونه است؟ امیر چه نقشی در تصورات ذهنی کلنل دارد؟ برای اینکه امیر وابسته به حزب توده بود و پس از شکست این حزب، امیر خود را در زیرزمین خانه زندانی کرد و کلنل کار و رفتار او را زیرنظر داشت. این موضوع نشان از تعلق خاطر نویسنده به این حزب اجنبی پرست دارد. دولت آبادی وقوع انقلاب ۵۷ را نتیجه سرخوردگی جامعه از رویدادهای سال ۳۲ میداند چون پس از آن فاجعه (او کودتای آن سال را صرفاً فاجعه میداند.) همه دچار حس بدبینی شده و توانایی خود را از دست دادهاند. این ماجرا هنگامی به پایان میرسد که نسلهایی که احساس مسئولیت میکردند، از این شکست خسته شدند و مسئولیت اجتماعی را به نسلهای جدید واگذار کردند. نسلهای جدید نسبت به نسلهای قبلی نه معقولتر بودند و نه واقعبینتر. وقتی که این نسل هم طرد شد و فروپاشید، انقلاب از بطن این فروپاشی متولد شد.
این تحلیل دولت آبادی از وقوع انقلاب ۵۷ تحلیلی ایدئولوژیک و در چارچوب تفکرات حزب توده است که دولت آبادی سعی میکند، آن را با عناوین مختلف به وقوع انقلاب بچسباند، ولی آنقدر گرایش این مونتاژکاری ضعیف و بی دلیل است که نمیتواند در ذهن خواننده تصوری ایجاد کند و فوری فرو میریزد. دولت آبادی نویسندهای از نسل سوخته و سرگردان است که جسارت و شهامت اقرار واقعیتها را ندارد. شاید دلیل این امر غم نان و بیشتر غم جان باشد که شاملوی بزرگ آن را در شعر خود بیان کرد.
در مراحل پایانی رمان، مباحث و نوشتههای کلنل با مسائل و درگیریهای کلنل محمدتقی خان پسیان در قیام خراسان قاطی میشود و مطابی نظیر آنچه که دولت ایران کلنل پسیان پیشنهاد کرد که حقوق دو ساله خود را بردارد و به اروپا برود و او قبول نکرد، وارد رمان میشود. «کلنل» دولت آبادی به کلنل محمدتقی خان پسیان که قیام کرد تعلق خاطر داشت و عکسی از او را در خانه نگه داشته بود، این دو موضوع در آخر رمان باهم خلط میشوند و مباحثی مطرح میشود که بر مبنای آن زندگی کلنل دولت آبادی در غبار حوادث کلنل پسیان محو میشود.
سرانجام پس از گفتوگوهای مختلف کلنل با امیر و دیگران، او تصمیم میگیرد که از خانه بیرون برود و به جمعیت بپیوندد. حضور او در میان مردم انقلابی بیشتر حالت سمبلیک و نقبی به تاریخ دارد، از محمدتقی پسیان (کلنل پسیان) گرفته با زخم گلوی او و رگ بریده دست امیرکبیر و پای زخمی ستارخان و پیکر نحیف مصدق که دور شانههایش پتویی پیچیده شده بود و اشاراتی از مرگ دکتر ارانی مؤسس حزب توده در زندان و جنایتهای حجاج بن یوسف و انسان خوران دوره صفویه تا هدایای تقدیمی به حزب الله لبنان.
در صفحات پایانی رمان، دولت آبادی چون تخصصاش تئاتر و نمایشنامه نویسی است، کتاب را مثل یک صحنه تئاتر با حضور مجازی همه افراد تاریخ که به نظر او مسبب انقلاب ۵۷ بودهاند، از حیدر عمواوغلی گرفته تا شیخ محمد خیابانی و میرزا کوچک خان جنگلی به پایان میبرد و حرف آخر خود را که از روی وصیتنامه پسرش امیر که قبلاً آن را نوشته و روی میز کنار عکسها گذاشته بود، میخواند: «اگر آیندگان بخواهند در مورد گذشته قضاوت کنند، آنها میگویند اجداد ما مردمان قدرتمند و تأثیرگذاری بودند که قربانی دروغ بزرگ شدند که شدیداً آن را باور داشته و لحظهای که به آن باورها شک کردند، سرهایشان از بدن جدا شد.» آنگاه کلنل با شمشیر براق خود در حالی که همه چراغهای خانه را روشن کرده بود، آن را روی رگهای گردن خود کشید و کار را تمام کرد...
دولت آبادی در رمان «زوال کلنل» روایت خود از انقلاب ایران را که شدیداً از ایدئولوژی چپ او نشأت گرفته بیان کرده است. روایتی که نه تاریخ است و نه داستان واقعی، روایتی گنگ و مه آلود که از داخل آن نمیتوان به واقعیت آن دوران پی برد. روایتی که به آن میتوان گفت: «هیاهویی برای هیچ.»
مهر