فرهنگ امروز/ سامان غزالی
انسان با درد متولد میشود...
انسان با درد زندگی میکند...
انسان با درد میمیرد...
این جملات آغازین فصلی از رمان هیچ دوستی به جز کوهستان است؛ رمانی که با درد آغاز میشود، با درد ادامه پیدا میکند و با درد به پایان میرسد. دردی که آمیخته با ترس است؛ ترسی درهم تنیده با خشونتی نمادین و خشونتی برخاسته از سلطهای جهانشمول که با توجه به تجربه زیسته نویسنده به تصویر کشیده میشود.
درد، ترس، خشونت و سلطهای که در لابهلای صفحات رمان نهیبی به جامعه انسانی و بشریت میزند، نه با شروع رمان و مهاجرت مخاطرهآمیزش آغاز میشود و نه با زندان مانوس به پایان میرسد بلکه آغازی است بیپایان، آغازی که بوچانی را در بدو تولد به میان جنگ پرتاب میکند، او فرزند جنگ است مانند بسیاری دیگر، «جنگی بیمعنی و پوچ شبیه همه جنگهای تاریخ»، فرزند سالهای فرار فرار، فرزند آتش، فرزند خاکستر و فرزند تمام بلوطهای کردستان. او مانند بسیاری دیگر میراثبر درد و رنج بلوطهای داغدار است. پس این نه نقطه آغاز، بلکه میراثی تاریخی است که چند دهه بعد در جزیرهای تبدیل به رمان میشود، رمانی برخاسته از درد و رنج بلوطهای داغدار کردستان.
رمان هیچ دوستی به جز کوهستان کولهباری از درد را با خود به همراه دارد، کولهباری که از سرزمین مادری بر شانههای بوچانی سنگینی میکند. کولهباری از جنگ، آتش و خاکستر، روایتی از درد و رنج بلوطهای داغدار، دردی که نمیتوان آن را به حیطه فردی فرو کاهید، بلکه روایتِ دردی تاریخی و اجتماعی است که بسیاری از مردم جهان را در خشونت و سلطه غوطهور کرده است.
رمان جدالی بین مرگ و زندگی است، جدالی که از زایش بوچانی و غلتیدن در پِهِن آغاز میشود و در اقیانوس و جدال با امواج خروشان ادامه پیدا میکند و در زندان مانوس به اوج خودش میرسد. بوچانی زندگی را در لابهلای مرگ میجوید و هرگاه خود را بیشتر و نزدیکتر به مرگ مییابد، زندگی را نزدیکتر و معنایش را بیشتر میفهمد. هنگامی که خود را در «خودِ خودِ مرگ» میبیند، مرگ و زندگی را سبک سنگین میکند و برای زندگی میجنگد. مرگ به بخشی از زندگی او بدل میشود: «عادی، سخت و شگفتانگیز.» اما کانون توجه متن در چارچوبی جامعهشناسی است، رمان در حوزه جامعهشناختی چنان مهارتی دارد که پا فراتر از امر موجود مینهد و رابطه فرد و ساختارهای پنهان ولی مسلط را بررسی و به نقد میکشد. پیوند بین فرد و ساختار، اما پیوندی سلطهجویانه که فرد را از درون نوعی از ساختار به درون ساختاری دیگر با شکلی متفاوت پرتاب میکند.
بوچانی جزیره مانوس و زندان آن را به مثابه جامعهای توصیف میکند که ساختار و سیستم حاکم بر آن فردیترین وجه فرد را کنترل میکنند. اردوگاهی که با تمام عقلانیتش غیرعقلانیترین وجه مدرنیته را در این دهه به نمایش میگذارد.
رمان به مثابه شناسا ندن در پی توصیف و شناخت، شناختههای اجتماعی و ساختاری است که درصدد سلطه بر فرد و تسخیر آن است. سیستم حاکم بر زندان با کنترل کردار و کنش فردی و جمعی و چیدمان دقیق اشیا و کنترل تمام نیازهای زیستی و تزریق قطرهای آن در پی برساخت شخصیت گاو مانند است. هنگامی که نیازهای زیستی را کنترل میکنند، فرد کنترل ذهنی را از دست میدهد و به منبع امکانات یا سیستم سوق مییابد.
درون سیستم و ساختار سلطه باید اهلی بود، سیستم میخواهد: «باید مانند قطعهای فلزی در خط تولید یک کارخانه بود، استاندارد شده درست شبیه جوجههای ماشینی یا گاو و مرغهای یک گاوداری و مرغداری مدرن صنعتی.» گاو الگویی است که بوچانی از خواست سیستم سلطه ارایه میهد: «میخواهید کمتر رنج بکشید؟ مانند گاو زندگی کنید، بخورید، بخوابید و هیچ سوالی نکنید.»
رمان ماهیت سلطه و بیداد را به تصویر میکشد، سلطه عریانی که هرگاه شرایط از کنترلش خارج شد با توسل به قوه قهریه به سرکوب و کشتار روی میآورد. این سلطه عریان فرد را مثل خمیر له میکند، مانند نان میپزد، آدامس گونه میجود و قورتش میدهد و در عملیات گوارشی هضم میکند و به شکل مدفوع پس میاندازد. آری ساختار سلطه انسان مدفوع شده میخواهد و این همان چیزی است که بوچانی به نمایش میگذارد.
بوچانی بدون آنکه سیستم حاکم بر زندان را به مسائل جزیی و خُرد تقلیل دهد، با زیرکی خاصی از جزییات برای نشان دادن سیستم حاکم بر زندان استفاده میکند، به عبارتی دیگر مداوم از سطح خرد به سطح کلان و از سطح کلان به سطوح خردتر در حرکت است تا نشان دهد که سیستم حاکم بر زندان از کوچکترین و سادهترین چیز مانند سیگار، شیر، دارو و... چگونه در راستای قاعدهمند شدن، دیسیپلینیزم و نرمالیزه کردن زندانیان استفاده میکند.
جان کلام جزیره مانوس کلونی است به مثابه دهکدهای جهانی به معنی نشان دادن سرمایهداری مدرنیته در مقیاس یک جزیره؛ تخریب جنگلهای بومی و تبدیل آن به سازههای آهنی و سیمانی، سر برآوردن زندانها به مثابه کلانشهرهای کاپیتالیزم، کنترل و استثمار انسانها درون این سازههای غولپیکر و برساخت جامعه مصرفی و مدفوع شده و عاری از هویتهای تاریخی و اجتماعی.
با این تفاسیر و ضرورت به نقد کشیدن رمان، اکنون درصدد نقدی کلی و ساختاری از منظر مخاطب و ناظر بیرونی بر رمان برمیآیم.
قاعده و استثنا
از روزی که بوچانی به مدد رمان «هیچ دوستی به جز کوهستان» بر سر زبانها افتاد، پرسشی که به ذهن متبادر شد این بود که چرا بوچانی و چرا این رمان؟ چه چیزی باعث خاص بودگی رمان در این بازده زمانی شده است و چه چیزی آن را از بقیه جدا میکند؟
متاسفانه چاپ فارسی این رمان ماهها بعد از چاپ انگلیسی آن و بعد از آنکه جایزهها را درو کرد صورت پذیرفت. در چنین شرایطی و در این وقفه زمانی پیشفرضهای ذهنی همانند موجهای خروشان اقیانوس به مثابه پاسخ به دیوارههای ذهن میکوبید.
بوچانی اینگونه سخن میگوید: «درک مفهوم شجاعت خود نیاز دارد به نوعی شجاعت در اندیشیدن»... «بارها تا نزدیکی انقلابها و طغیانهای درونی بزرگ به پیش رفتم اما هر بار چیزی از جنس ترس با پوششی از افکار صلحطلبانه مانعم شد. بارها تا دامنه کوههای سر به فلک کشیده کردستان رفتم اما مدام این اندیشههای مبارزات مدنی و فرهنگی به شهرها کشاندم و قلم به دستم داد... هنوز هم که هنوز است نمیدانم که روحم صلحطلب بود یا که میترسیدم.»
بوچانی شخصیت خود را به مثابه راوی روایت، شخصیتی صللحطلب، میانهرو، قلم به دست و شخصیتی که به مبارزات مدنی و فرهنگی بیشتر باور دارد تا مبارزات رادیکالتر معرفی میکند. شخصیتی که در تمام رمان میانهرو و ناظری بر تحولات پیرامون خود باقی میماند، بهگونهای که گویی رسالتش تنها بازگویی و بازنمایی وضعیت است.
او همانگونه که شجاع بودن را در اندیشیدن در مفهوم شجاعت میجوید، در اندیشه رادیکال است اما کردار و پراکتیکی میانهرو و منفعلانه دارد. باید گفت شخصیت راوی داستان به مثابه قربانی و البته قهرمان (در شرایط کلی، بوچانی مانند قهرمانی زجر دیده انگاشته میشود) شخصیتی محافظهکارانه دارد، این کرداری است که در تمام رمان خودنمایی میکند و به مخاطبش القا میشود.
این نوع شخصیت و پراکتیک همانی است که سیستمهای سرمایهداری در سطح کلان برای مبارزان در تمام سطوح خواهان آن است و با ارزشگذاری بین مبارزی محافظهکار و صلحطلب و مبارزی رادیکال که خشونت خدایگانی بنیامینی را که به پراکتیک زیستی مبدل کرده است، محافظهکاری و صلحطلبی را برساخت میدهد و قربانی را در یک چشم بههم زدن به قهرمان و انسانی شجاع
(فقط در اندیشیدن) تبدیل میکند.
بوچانی نه اینکه نخواهد بلکه به دلیل وجود ترس با لایههایی از محافظهکاری و صلحطلبی نمیتواند نه «قهرمان» درون رمانش باشد و نه «غول مهربان» و نه حتی «میثم»ی که با رفتارش نظم حاکم بر زندان را بههم میزند.
ادبیات میتواند تغییر دهد و کلمات قدرتمند هستند اما ادبیات و کلمات بدون پیوند با عـمل و پراکتیک، کلماتی بیش نیستند که در سیر تحولات و درون حافظه جمعی درون آپاراتوسهای آلتوسری به فراموشی سپرده خواهند شد. به بیانی دیگر مبارزات انتزاعی بدون درآمیختن با مبارزات انضمامی تنها به خدمت سیستم سلطه درخواهند آمد.
این مسائل را هنگامی میتوان بهتر درک کرد که خواست سیستم سلطه را در این زمینه واکاوی کرد. قاعدهای که سیستم سلطه در بسیاری از موارد از آن استفاده کرده است، قاعده جلاد/ قربانی است که در راستای قاعده/ استثنا صورت عینیتری به خود میگیرد. قاعدهای که نه تنها بوچانی بلکه بسیاری را با خود همراه کرده است.
بوچانی در سراسر رمان هیچ دوستی به جز کوهستان فردی را به تصویر میکشد که یک قربانی است؛ قربانی که سوژه اصلی قاعده جلاد/ قربانی به مثابه یک ابژه است. چنین به تصویر کشیدن صرف قربانی و زجر و دردی صرف رمان را در دوگانگیهای اخلاقی اسیر خود میکند. این دوگانگی اخلاقیاتی باب طبع و مضمون مورد علاقه ژورنالهای سیستم همانند گاردین و نیویورکتایمز و همچنین تحلیلگران و فعالان ادبی و سیاسی است.
نکته اصلی و کانونی در زمینه اخلاقی و قاعده جلاد/ قربانی، قاعدهزدایی از قاعده و قاعده را
به صورت استثنا درآوردن است. مساله این است؛ استثنا پنداشتن سلطه عریان در نقطهای از جهان (جزیره مانوس) بهگونهای که گویی امری خلاف قاعده درون نظم نوین و امپراتوری سرمایهداری روی داده است.
امپراتوریای حاکم بر جهان با سلبریتی کردن قربانی و قهرمانسازی از شخصیت محافظهکارانه و آشتیجویانه، درصدد فروکاست قاعده خشونت اسطورهای و نمادین حاکم به کل امپراتوریایی سرمایهداری به امری استثنا است؛ استثنایی که در جزیره مانوس روی میدهد و استرالیا و حتی در سطحی خُردتر یعنی حزب حاکم به مثابه جلاد معرفی میشود و زندان مانوس و باز هم جزییتر بوچانی به مثابه قربانی شناخته میشوند. به عبارتی دیگر سیستم امپراتوریایی عامل و ناقل خشونت اسطورهای و نمادین و سلطه عریان خود به مبارزی در راستای برچیدن خشونت مبدل میشود. این همان تبدیل قاعده به استثنایی است که در مورد شنگال و نادیا موراد هم روی میدهد.
چنین منطق اخلاقیاتی که مساله را در نبرد بین خیر و شر میجوید، سلطه عریان، خشونت و دردی جهانشمول و فراگیر را به درد، خشونت و سلطه عریانِ استثنایی فرو میکاهد که مقصر یا استرالیا و دولت حاکم است که چنین خشونتی را اعمال میکند یا مهاجرانی که همانند شورشی به استرالیا هجوم آوردهاند.
این قاعدهزدایی از قاعده است، قاعدهای جهانشمول یا بهتر بگویم خشونت و سلطهای جهانشمول که در تمام سیستم سرمایهداری در جای جای این امپراتوریایی و از جزییترین تا کلیترین اجزای تشکیلدهنده این سیستم وجود دارد که در راستای نشان دادن و فروکاهیدن آن به سلطهای جزیی در نقطهای از جهان (زندان مانوس) است.
سیستم حاکم بر امپراتوریای جهانی این قاعده را به وسیله قربانی/ قهرمان به گونه وارونه و به مثابه استثنا در آورده و از طریق همان قاعده به خورد جوامع میهد. این نکتهای اساسی است که
در رابطه بین رمان- سیستم-مخاطب نهفته است که سیستم به عنوان حلقه واسط رمان و مخاطب عمل میکند و مخاطب از طریق ابزارهای این امپراتوری جهانی رمان را فهم کرده و نهادینه میکند.
روزنامه اعتماد