شناسهٔ خبر: 62618 - سرویس دیگر رسانه ها

شکارچیان کاپیتالیست انسان/ نگاهی به فیلم «باکورائو»، ساخته کلبر مندونسا فیلیو و جولیانو دورنلی

ورق ماجرا زمانی در فیلم عوض می‌شود که خارجی‌ها تصمیم می‌گیرند وارد روستا شده و همه را قتل‌عام کنند اما روستا دیگر چیزی از مدرنیته دولتی ندارد. یک بدویت شمن‌محور در روستا حاکم است. جایی زوج چراغ کشتن اولین خارجی را روشن می‌کنند. آنان در بدوی‌ترین شکل ممکن ظاهر می‌شوند... واقعیت آن است که آنان با تغییر برخی مفاهیم مدرن موفق از معرکه خارج می‌شوند. آنان در برابر مفهوم لیبرالیسم به ‌نوعی سوسیالیسم دست می‌یابند.

  

فرهنگ امروز/ احسان زیورعالم

هنوز دهه 1930 پا نگرفته بود که ارنست شودساک، یکی از کارگردان عجیب و غریب هالیوود تصمیم به اقتباس از رمان «خطرناک‌ترین بازی‌ دنیا» می‌گیرد. این تصمیم یک سال پیش از ساختن اثر مهم «کینگ‌کونگ» به دست شودساک است. شودساک کارگردان ماجراجویی بود و خیال آن نداشت همانند دیگر فیلمسازان جهان در نظام استودیویی قصه‌ای آدمیزادی روایت کند. او همان کسی است که در 1925 عازم ایران می‌شود و فیلمی مستند از کوچک ایل بختیاری با نام «علف» می‌سازد. بیشتر آثارش بویی از توحش طبیعت و تلاش برای بقا دارد و رمان ریچارد کانل نیز برای او چنین ویژگی‌هایی داشت؛ با این تفاوت که این‌بار طبیعت به ذات بشر تقلیل می‌یابد و آن‌کس که قرار است برای بقا بجنگد انسانی است در برابر انسان. «خطرناک‌ترین بازی‌ دنیا» اولین فیلم با موضوع شکار انسان است، هر چند در دلش یک روس هم حضور دارد اما هنوز این زیرژانر دوگانه‌سوز وحشت و تریلر جنبه‌های پر از جزییات این روزها را کسب نکرده بودند. شکار انسان نوعی هیجان سینمایی بود که تلاش‌های قهرمان برای بقا را بیش از هر شکل دیگری از تقلاهای حیاتی برجسته می‌کرد. سنت شودساک تا به امروز پابرجا مانده ، فیلم‌های مهمی در این زیرژانر ساخته شده است و هر چه به قرن 21ام نزدیک‌تر شده‌ایم، مضامین و مفاهیم تازه‌تری بدان افزوده شده است. اخیرا از میراث شودساک با همان نام «خطرناک‌ترین بازی دنیا» به سریال بدل شده است.
در یک سال گذشته حداقل سه فیلم با موضوع شکار انسان توجه منتقدان و مخاطبان را جلب کرده است: «پلتفرم» با اغماض، «شکار» و «باکورائو». در هر سه فیلم یک مضمون مشترک به خوبی دیده می‌شود. گروهی از انسان‌ها انتخاب می‌شوند تا توسط افرادی شکار شوند که صاحب ثروتند. در «پلتفرم» این ثروتمندان آنتاگونیست نهانند و دیده نمی‌شوند؛ ولی هژمونی قدرت آنان در ساختار معماری به خوبی دیده می‌شود. با این حال این قدرت لایزالی نه محکوم می‌شود و نه منکوب؛ بلکه نظام سلطه‌ای می‌شود که شخصیت‌ها باید بپذیرند هر چند در پایان به واقعیتی نصف و نیمه دست پیدا می‌کنند. به نظر می‌رسد در فیلم با آنکه نقدی به سیستم لیبرالیستی و کاپیتالیستی زده می‌شود اما کارگردان در نهایت رویه اخلاقی اتخاذ می‌کند و می‌پذیرد باید در سایه چنین نگرش‌های سیاسی و اقتصادی ادامه حیات دهیم.
«شکار» اما کمی متفاوت است. او معماران جهان ما را نشان می‌دهد. آنتاگونیست‌هایی که به نحوی لو رفته‌اند و تصمیم می‌گیرند افرادی را خارج از چارچوب اخلاقی خویش شکار کنند. طعمه‌ها نژادپرستان و دست‌راستی‌های افراطی طرفدار خشونتند که همگی سر به نیست می‌شوند، جز یک نفر که آن کسی نیست که تصور می‌شود. به هر حال، گروه شکارچیان هم واجد همان اخلاق لیبرالیستی پلاستیکی‌اند و به نوعی با ارتجاع‌زدگی اخلاقی روبه‌رو می‌شوند تا جایی که برای آنچه انجام می‌دهند منطقی اخلاقی نمی‌یابند جز آنکه افراطیون آنان را به چنین نقطه‌ای رسانده‌اند وگرنه آنان منفعلان سیاسی و اقتصادی بودند و بس. در «شکار» هم مقصر وضعیت موجود به گردن مردمان معمول انداخته می‌شود که شاید غیرمعمول‌ترین‌شان در فیلم رستگار می‌شود. هر دو فیلم توسط نتفلیکس و در فضایی کاملا سرمایه‌دارانه ساخته شده است.
اما گزینه سوم با دو فیلم دیگر فرق اساسی دارد. نخست آنکه فیلم در ساختار سرمایه‌دارانه ساخته نشده و اثری است مستقل. دوم آنکه کلبر مندونسا فیلیو و جولیانو دورنلی، دو کارگردان برزیلی فیلم دقیقا واکنشی سیاسی به شرایط روز کشور خود نشان می‌دهند. این‌بار خبری از آنتاگونیست‌های اخلاق‌گرا یا ارول‌محور نهان نیست. همه‌چیز حی و حاضر در برابر مخاطب است؛ آن‌هم از ابتدای فیلم جایی که راوی فیلم اشکال جدید راهزنی را در مسیر زادگاهش می‌بیند. «باکورائو» داستان روستایی است که توسط یکی از سیاستمداران به گروهی از ثروتمندان غیربرزیلی فروخته می‌شود تا آنان را شکار کنند. اهالی روستا رابطه خوبی با سیاستمدار ندارند و با مرگ شمن روستا، جنگ آغاز می‌شود. فیلم نسبتا طولانی برزیلی بسان یک وسترن نشان می‌دهد چگونه اهالی روستا این‌بار بدون دوازده دلاور موفق به شکست نظام سرمایه‌داری می‌شوند. آنان که در ابتدا قربانیان شکارچی می‌شوند، خود بدل به شکارچیان قهاری می‌شوند که هدف‌شان حفظ تمامیت ارضی است.
کمی به عقب بازگردیم و دریابیم که «باکورائو» در چه فضایی ساخته می‌شود؟ برزیلی که آنان به تصویر می‌کشند، چگونه برزیلی است؟ ساکنان این روستای کوهپایه‌ای برآمده از چه سیستمی هستند؟ در سال‌های اخیر با سقوط دولت چپگرای دیلما رسوف و به قدرت رسیدن ژاییر بولسونارو، برزیل وارد فاز سیاسی متفاوتی می‌شود. وجه لاتین دونالد ترامپ در برزیل، تلفیقی از شعارهایی است از لیبرالیسم عنان‌گسیخته و پایبندی به سنت‌ها. نوعی نگاه دست‌راستی که معتقد است در پناه سنت‌های ملی می‌توان با قدرت حداکثری از ظرفیت‌های طبیعت سود جست و ثروت اندوخت. «باکورائو» در نقطه مقابل چنین دیدگاهی قرار می‌گیرد، هر چند به نوعی چنین نگاهی را بازتاب می‌دهد. روستایی که بسیار شبیه فیلم‌های وسترن حاشیه جنوبی امریکا، محل تلاقی امریکا و مکزیک است، تلفیق سنت و مدرنیته می‌شود. کاکتوس‌ها، جنگل‌های تُنُک درختان کوتاه‌قامت و خاک رس تیره‌رنگ، خانه‌های خاص مناطق صحرایی و یک شمن درگذشته با مفاهیمی چون GPS، زمین چمن با نورهای فوق‌العاده و سیستم یکپارچه ارتباطی با کمک شبکه‌های مجازی تلفیق می‌شود اما نتیجه آن چیزی نیست که دولت دست‌راستی می‌خواهد.
زمانی که اهالی روستا، شکل زندگی مدرن را صرفا ابزاری برای ادامه حیات می‌دانند و به جهان سنت پایبند می‌مانند، دولت در مقابل روستاییان قرار می‌گیرد. توجه داشته باشیم که سنت روستا به‌ نوعی بدوی به حساب می‌آید. رابطه ترزا و پاکوته به عنوان دو جوان محصول مدرنیته، کماکان در وجه عاشقانه بدوی است. نوعی لذت زیست در فضای خارج از عرف‌های حکومتی در روستا حاکم است که همین وضعیت در تقابل با شخصیت تونی جونیور، شهردار منطقه قرار می‌گیرد. تقابل دو وضعیت به ‌ظاهر مشابه منجر به یک جنگ خونین می‌شود.
تونی جونیور روستا را به چند خارجی می‌فروشد، چیزی که شاید در ایران با عنوان کاپیتولاسیون تداعی می‌شود، هر چند در معنا متفاوتند. روستا از نقشه‌های اینترنتی محو می‌شود. معلم مدرسه نمی‌تواند با کمک GPS و ماهواره موقعیت جغرافیایی روستا را نشان شاگردانش دهد. قدرت مرکزی روستا را از صفحه روزگار محو کرده است. حالا روستای باکورائو در وضعیت بدوی قرار می‌گیرد. داشتن ابزار مدرنیته موجبات مرگ را فراهم می‌کند. خانواده صاحب خودرو تلاش می‌کنند از روستا بگریزند اما آنچه در انتظارشان است، آبکش شدن توسط شلیک بی‌امان سلاح‌های اتوماتیک خارجی‌هاست. در تصویری دیگر، دو ساکن روستا تصمیم می‌گیرند اسب‌های رمیده را به مزرعه بازگردانند. تا زمانی که سوار بر اسبند از گزند تیرهای آتشین در امانند اما به محض سوار شدن بر موتوسیکلت مرگ نصیب‌شان می‌شود؛ گویی اسب‌ها ناجیان طبیعتند.
ورق ماجرا زمانی در فیلم عوض می‌شود که خارجی‌ها تصمیم می‌گیرند وارد روستا شده و همه را قتل‌عام کنند اما روستا دیگر چیزی از مدرنیته دولتی ندارد. یک بدویت شمن‌محور در روستا حاکم است. جایی زوج چراغ کشتن اولین خارجی را روشن می‌کنند. آنان در بدوی‌ترین شکل ممکن ظاهر می‌شوند. اهالی روستا اقدام به مصرف نوعی مخدر می‌کنند که ریشه در گذشته ساکنان منطقه دارد. به ‌ظاهر عدم ‌تعقل ناشی از مخدر - به نشانه سنت - ناجی روستاییان می‌شود اما واقعیت آن است که آنان با تغییر برخی مفاهیم مدرن موفق از معرکه خارج می‌شوند. آنان در برابر مفهوم لیبرالیسم به ‌نوعی سوسیالیسم دست می‌یابند. زمانی که پاکوته از اهالی جدا شده از روستا تقاضای کمک می‌کند، آنان مرز میان خود و روستا را حذف می‌کنند و در جنگ شرکت می‌جویند. حالا روستا در همان قالب اجتماع‌وارش به حیاتش ادامه می‌دهد و هر آنچه از مدرنیته نیز به عاریه گرفته شده، قرار بر حفظ چنین وضعیتی است؛ در حالی که چیزی شبیه شبکه‌های اجتماعی عامل افتراق بشری بودند تا اجتماع و باکورائو جایی است متفاوت از همه جهان؛ جایی که شکارچیان انسان شکار می‌شوند.

روزنامه اعتماد