فرهنگ امروز/ رضا بهکام
نمایش از دو منظر قابل تحلیل است؛ در ابتدا به رویه متنی اشارهای خواهد شد تا لختی موضوع و وفاق آن بر خواننده و تماشاگر روشن شود و در گام بعدی اجرای اثر نمایشی مورد بررسی قرار میگیرد. اصطلاح «ابرشلوارپوش» برگرفته از نام کتاب شعری از ولادیمیر مایاکوفسکی شاعر انقلابی و فوتوریستی ابتدای قرن بیستم است.
درجه اهمیت کتاب تا جایی پیش میرود که از این منظومه به عنوان یکی از مهمترین آثار فوتوریستی در تحولات روسیه آن سده و برنامـه زنـدگی و دستورالعمل ارادی و مسیردهنده شاعر، شناخته شده و مورد توجه و بررسی منتقدان بزرگ ادبی قرار گرفته است. مجموعه اشعار در قرن نقرهای ادبیات روسیه واقع شده است تا با جهد مایاکوفسکی و تنی چند از نویسندگان و نظریهپردازان این نسل چون ویکتور خلبنیکوف و الکساندر کروچیونیخ، روسیه را از قرن طلایی ادبیات خود جدا کرده تا آنها در قامت «مبلغان هنر چپی» جنگ بین سنت و مدرنیته را بیش از پیش علنی کنند.
فوتوریسم که از نظر لغوی نیز معنای آیندهگرایی دارد، از دهه نخست قرن بیستم در ایتالیا و سپس در روسیه شکل گرفت. محورهای اصلی این مکتب ادبی عبارت بودند از: عصیانگری، روحیه انقلابی و تحولخواهی، جهانبینی آنارشیستی، نفی سنتهای فرهنگی موجود، تلاش برای خلق هنری که راه به آینده ببرد، نفی ساختارهای زبانی موجود و درهم شکستن قالبهای شعری مأنوس. گرایش مایاکوفسکی جوان به فوتوریسم، طبیعی و منطقی به نظر میرسید، چراکه انقلاب از ابتدای جوانی با وی همراه بود. او حتی نخستین شعرهایش را در گاهنامهای ادبی به چاپ رساند تا آشکارا تفاوت خود را با شاعران وفادار به «سیلی به صورت سلیقه عام» نام قرن طلایی بیان کند.
«ابرشلوارپوش» اما به دلیل عشقی که در بطن خود نهفته دارد، شاید بیش از دیگر اشعار مایاکوفسکی، نه تنها نمایانگر مکتب فوتوریسم، بلکه معرف یک شـاعر فوتوریـست اسـت کـه سرخوردگی او در عشق، نماد سرخوردگی و پذیرفته نشدن او در جامعه است. ابرشلوارپوش با فراز و نشیبهای فراوانی که از زمان آفریـده شـدن، تـا زمـان دریافـت مجوز انتشار داشت، نماد وضعیت حاکم بر روسیه عصر مایاکوفسکی به شمار میرود. پرداختن به موضوعاتی که هر یک به نوعی دغدغه جامعه و در عین حال، خـط قرمـز آن بودند، از ویژگیهای بارز این مجموعه است. «ابرشلوارپوش» در شرایطی که دنیـای قـدیم رو به ویرانی گذاشته بود، بیانیه رسای شاعر شد. صدای رسای انتقادی از وضعیت جامعه بورژوازی آن دوره که چون سایه شومی خود را بر تمامی احوالات جامعه گسترانده بود.
با واکاوی هر یک از بخشهای منظومه «ابرشلوارپوش»، فرضیههایی پدیدار میشوند کـه جای تامل دارند؛ نخست اینکه آغاز پرسش و پاسـخگونـه منظومـه، شـباهت آن را بـا متـون مقدس مسیحی که بیشتر به شکل پرسش و پاسخند، نمایان میکند. دوم اینکه نرمـی تغـزل و سختی خشونت در این منظومه با هم درآمیختهاند و سوم اینکه هر بخش از منظومه، جهانبینی ویژهای را ارایه میکند. هیهاتهای مایاکوفسکی از عشق، هنر، دین و ساختار جامعه خویش بـا رسایی تمام به گوش میرسد. مایاکوفسکی بیباکانه نوآوریهای شاعرانه میکند و تـصاویری بسیار تازه و نامأنوس در اشعارش میآفرینـد. منتقـدان هـمعـصرش از نـاتوانی در شـرح ایـن نوآوریها هراس داشتند. در نظر آنها مایاکوفسکی یک «اغتـشاشگر ادبـی» بـود.
او در رهایی اشعارش و اختلاط با سری پرشور تا جایی پیش میرود که خود را سیزدهمین حواری مسیح قلمداد کرده و در نقش یک موعظهگر اخلاقی تازیانه به دست میگیرد: «ماریا! تیان، غایت آرزوی شاعران است، من اما جسمم، آدمـی سرشـته از گوشت و خون و در تمنای جسم توام... مسیحیوار و ملتمسانه میخواهمت، گویی که نـان شب منی و قوت لایموتم!»
و اما در این متن نمایشی نویسنده و کارگردان تلاش کرده تا با وارد کردن فضایی چخوفگونه و وام گرفتن از نمایشنامه مرغ دریایی وی نوعی حس دراماتیک بر واگویههای کاراکتر اصلی القا کند، واگویههایی در حد و اندازههای مونولوگ یا مکالمات ذهنی بازیگر جوان که در توهم شخصیتهای قصههای چخوف مانند ترپلف یا آرکادینا و نینا و حتی پیشتر هملتی پنداشته شده با مباشرت مدیر یک سالن نمایشی تئاتر بیننده را درگیر کند. انتخاب این جفت از شخصیتها از چخوف به واسطه همعصری همزمان او و مایاکوفسکی اتفاق خوبی است که میتوانست بر ظرافتها و ظرفیتهای ابعادی شخصیتها و لایههای نمایش بیفزاید.
آنچه در این برآیند به وفاق نمیرسد، تحقق شخصیت انقلابی مایاکوفسکی است تا بتوان همچون اسم نمایش فضایی تند و انتقادی از التهاب موجود و خفقان جامعه را نشان داد. در اینجا شخصیت دچار اضمحلال و اختگی ارادی است و در دنگالی از پیش ساخته بر اساس یک پارانویای قوی با تنهایی خود درگیر و گاهی مغلوب است و آنچه رخ نمیدهد بعضا توفان آرمانی شاعر انقلابی روس است که در مسیر اعتلای شخصیتهای چخوف و سایر تیپهای اجتماعی در این اجرا به دگرگونی نمیرسد و حاصل اصلی آنکه میتوان به صورت اخص به پرتوهای اولیه کمونیست و سرنگونی تزارهای تجملگرا اشاره کرد که به وحدت عینی دست نمییابد و این تضاد به عنوان یک عامل پس زننده در متن، مجموعه رفتارهای از پیش تعریف شدهای را برای بازیگر تداعی میکند که او را حاصل خمودگی غالب بر اجتماع تصور کرده است تا ایستادگی بر اوضاع موجود و کنشگری قهرمان این نمایش.
در گام دوم نیز بر اساس اجرای منولوگمحور که تماشاگر در یک فضای بسته محیطی و پرواز در ذهن شخصی بازیگر با سفرهای درون ذهنی وی همراه میشود، تکرار قصهها و نقب به شخصیتهای مجازی گریزی برای از ریتم افتادگی نمایش نیست و تنها برخی نمادهای آکسسواری صحنه چون تلویزیون و اسکلت یا جاروی دستهدار بلند توامان با اکتهای صحنهای بازیگر بار این ریتم نیم بند را به عهده میگیرد. در صورتی که با استفاده بهینه و هدفمند از نور یا صدای محیطی (آمبیانسها) و حتی دکلمه برخی اشعار این کتاب شعر به صورت یک روایت با کمک راوی در پارهای از نقاط اثر میتوانست مخاطب را با سیالت ذهنی بازیگر بیشتر توام کند و میزان همذاتپنداری کاراکتر در مخاطب، ابتر و سرگشته باقی نماند.
به هر طریق با توجه به نقصانهای موجود، کلیت نمایش اتفاق خوبی است که در مسیر متعالی حرکت انقلابی و انتقادی از جامعه کلاسیک روسیه آن دوره و ورودش به شروع نگرش به تفکرهای نوین کمونیستی رخ داده است و به نوبه خود این رهیافت میتواند سرنخهای مهم و مفیدی برای تماشاگران فرهیخته تئاتر امروز باشد.
روزنامه اعتماد