به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ نعمت الله فاضلی به زودی با کتابی جدید با عنوان «زندگی سراسر فهم مساله است» به بازار کتاب میآید. او در این اثر تلاش دارد تا به مساله و مساله شناسی در علوم اجتماعی و انسانی در ایران بپردازد. این کتاب از سوی انتشارات پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی منتشر میشود.
فاضلی درباره این کتاب میگوید: این کتاب عصاره معرفت شناختی و هستی شناختی همه نوشتههای من است. حدود پانصد صفحه است و با کاغذ بالک و کیفیت عالی چاپ شده است. این اثر میتواند به همه محققان و دانشجویان که درگیر انجام پروژههای تحقیقاتی و نگارش رساله و پایان نامه هستند کمک کند. در واقع راهنمای انجام تحقیقات مسئله محور است. تا جایی که میدانم این اولین کتابی است که جایگاه و بحث مسئله در فرایند تحقیق را به صورت مستقل در چارچوب کتاب مستقل بحث میکند. من در زبان انگلیسی هم چنین کتابی ندیدهام. ضمنا در این کتاب تلاش کردهام نثر روان و ساده و بیان روایی و مردم نگارانه را برای توضیح مباحث غامض نظری و فلسفی به کار گیرم. نمیدانم چقدر در این کار موفق بودهام، اما همه آنها که پیش از چاپ کتاب را خواندهاند اذعان دارند که روان و شیرین بودن ویژگی مهم این کتاب است. امیدوارم این کتاب خوانده شود.
او همچنین در مقدمه مفصلی بر این کتاب با عنوان «این یک پیشگفتار نیست» مینویسد: «"نوع علوم اجتماعی که میتوان به آن پرداخت به رابطهای بستگی دارد که با جهان اجتماعی و در نتیجه به جایگاهی مربوط میشود که ما آن را اشغال میکنیم" (بوردیو 1394: 32).
این جمله را از آلبر کامو در دفترچه کلمات قصارم نوشتهام : «آنچه هستید و آنچه در فکر دارید را در نوشتههایتان نشان دهید». میخواهم در اینجا که آغاز پژوهش است و به پیشگفتار اختصاص دارد، به این توصیه کامو عمل کنم. تمام این اثر روایتی است از آنچه هستم یا شاید دقیقتر بگویم «آنچه باید باشم» ولی نیستم و در ذهن و ضمیرم میدانم و میخواهم این گونه باشم.
این پژوهش روایتی است از نویسندهای که گمان میکند باید مسئلهشناس باشد؛ کسی که وظیفهاش پرسیدن و به چالش کشیدن و روایت کردن پرسشهای جامعه و فرهنگ در زمانه و روزگارش است. وقتی این پیشگفتار را مینوشتم، توصیه کامو در ذهنم بود و مینوشتم. در حین نوشتن به یاد این سخن سارتر افتادم: «هنگامی که آغاز به نوشتن میکنم، ناگهان پی میبرم که درک من از آن موضوع تا چه اندازه اندک است». بیشتر که نوشتم، بیشتر محتاج نوشتن شدم. همین احساس مرا به نوشتن بیشتر وا میداشت. وقتی کار نوشتن به پایان رسید، متوجه شدم آنچه نوشتهام بیش از پیشگفتار در معنای مرسوم آن است. پیشگفتار معمولاً یادداشتی چهار پنج صفحهای است که برخی نکات کلی کتاب در آن بیان میشود. اما در اینجا از فرصت استفاده کرده و به جای دو سه صفحه، بیست سی صفحه نوشتهام و به جای نکات کلی، شرح جزئی از پژوهش و رویکرد آن ارائه دادهام. میشد این مباحث را در فصلهای مختلف کتاب گنجاند، اما به نظرم شاید خوانندگان در همین ایستگاه اول علاقهمند باشند به تمام محتوای این اثر دسترسی پیدا کنند. این تردید را هم داشتم که اساساً بعد از خواندن این پیشگفتار به خواندن بقیه پژوهش بپردازند یا نه! این بود که قلم را رها کردم تا آنچه میخواهد بگوید و بنویسد.
این یک پیشگفتار نیست
از آنجایی که «این یک پیشگفتار نیست» ، از شما عذرخواهی میکنم، اما دعوت میکنم آن را بخوانید. امیدوارم از این کار چندان پشیمان نشوید.
:«اجازه دهید بحث را با بیان خاطرهای آغاز کنم. سال 1365 از دانشگاه تبریز لیسانس پژوهشگری اجتماعی گرفتم و به روستای زادگاهم پیش خانواده آمدم تا برای شرکت در کنکور ارشد خودم را آماده کنم. شبانه روز مطالعه میکردم تا از دیوار کنکور با موفقیت بگذرم. روزی مشغول مطالعه بودم و پدرم از مطالبی که میخواندم سؤال کرد و ضمناً پرسید: «خُب، چیزهایی که در دوره لیسانس خواندی، ربطیهم به ما و به زندگی دارند؟». گفتم «بله، در پایان این دوره گزارشی درباره مصلحآباد نوشتهام و در آن درباره تمام زمینههای اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، آداب و رسوم قدیمی و دانشهای بومی روستایمان تحقیق کرده و توضیح دادهام» . گفت: «اینها را که نوشتهای، دیدم. خُب، این مطالب چه مسئلهای را حل میکند؟» در آن زمان پاسخی برای پدرم نداشتم. هنوز هم نمیدانم گردآوری فولکلور و ویژگیهای روستا به شیوهای که آن زمان رایج بود، کدام مشکل مردم روستا را حل میکند. یا حتی نمیدانستم که آن گزارش به کجای زندگی امروزی «ربط داشت». پدرم از مکتبخواندههای قدیم بود و خط خوش داشت و دقت نظر؛ اما علوم اجتماعی را نمیشناخت و حتی نام این رشته تا پیش از دانشگاه رفتنم به گوشش نخورده بود. پرسش کاملاً معقول و بجایی داشت: «آموختههایم در علوم اجتماعی ربطشان با زندگی واقعی چیست؟ این درسهای دانشگاهی چه مسئلهای را حل میکنند؟»
در آن سالها در آغاز راهی بودیم که دانشگاه در ایران در حال تودهای شدن بود و نتیجه آن بعد از سی و چند سال این شد که اکنون چهارده میلیون دانشآموخته و سه و نیم میلیون دانشجو داریم که نیمی از آنها در رشتههای علوم انسانی و اجتماعی هستند. این جمعیت پُرشمار اکنون همان «پرسش ربط» را دارند. پرسش پدرم اگرچه در آن زمان طنینی جدی در ذهنم نینداخت، بعدها که درگیریام با این علوم بیشتر و بیشتر شد، دریافتم که «ربط» این علوم به «ما» و به «زندگی ما» پرسشی نیست که بتوان آن را به سادگی پاسخ داد. پدرم دریافته بود که تحقیق کردن و نوشتن درباره چیزی نمیتواند به تنهایی «پرسش ربط» را پاسخ دهد، مگر آنکه تحقیق بتواند مشکل یا مسئلهای را توضیح دهد. او دریافته بود که «ربط داشتن» صرفاً به معنای درباره چیزی سخن گفتن نیست، بلکه چیزی فراتر از آن باید باشد.
آن روز پاسخهای دم دستی به پرسش پدرم دادم. مثلاً اینکه دانشآموختگان علوم اجتماعی میتوانند در سازمانهای مختلف استخدام شوند و از طریق خدمت در سازمانها به آبادانی کشور کمک کنند و از مشکلات جامعه بکاهند. این جواب لااقل اکنون که سازمانها از دارندگان مدارک تحصیلی اشباع شده و بخش مهمی از بیکاران را دانشآموختگان تشکیل میدهند، پاسخ آشکارا نادرستی است. ضمن اینکه استخدام شدن در سازمانها لزوماً به معنای ارائه خدمت نیست، یا لزوماً افراد در سازمانها از آموختههای دانشگاهی خود استفاده نمیکنند.
پدرم میخواست بداند فرزندش بعد از گذراندن 136 واحد درسی، اکنون چه آموخته است؟ و آموختههایش چه نسبتی با زندگی واقعی دارد؟ این پرسش زمانی که دورههای کارشناسی ارشد و دکتری را گذراندم، جدیتر هم شد. آن زمان دیگر پدرم از این جهان رفته بود، اما طنین پرسش او در گوشم بود. همان طور که در فصل اول توضیح دادهام، از همان آغاز فعالیت دانشگاهیام تا امروز که یکم شهریور سال 1398 شمسی و سالروز تولد پنجاه و پنج سالگیام است، همیشه درگیر «پرسش ربط» علوم اجتماعی و انسانی بودهام. این پژوهش در ادامه کوششهایم برای وارسی همان «پرسش ربط» است. گمان میکنم اکنون با نوشتن این اثر به کُنه سخن پدرم و درستی آن پی بردهام:
ربط رشتههای علوم اجتماعی و انسانی به ما و زندگی ما از طریق درگیری این دانشها با مسئله ممکن میشود.
اگر این قاعده را حمل بر صحت کنیم، در آن صورت باید دید مسئله چیست؟ و چگونه دانشهای اجتماعی و انسانی به مسئله میپردازند؟ و چه مسئلههایی را ممکن است در این دانشها مطرح و یا از طرح آنها پرهیز کرد؟ آیا علوم اجتماعی و انسانی در ایران «مسئلهمحورند» یا «مسئلهگریز» ؟ مسئلههایشان ربطی به ما، مای ایرانی دارند یا نه؟ پرسش ربط، پرسشی جدی است و از چرایی و اهمیت و ضرورت دانش میپرسد. در دانشگاه معمولاً پرسش از «چیستی» و «چگونگی» بیش از «چرایی» و «تناسب» یا ربط اهمیت دارد. اما گمان میکنم زمان آن رسیده است که پرسشهای «چیستی» و «چرایی» در کنار هم و به نحو مناسب در نظر گرفته شوند.
اینها پرسشهایی است که مدتهاست در فضای فکری و فرهنگی ایران طنین افکنده است. گفتمان عمومی یعنی مطبوعات و رسانهها مدتهاست که از ناتوانی و فقر علوم انسانی و اجتماعی سخن میگویند. صادق زیباکلام، استاد دانشگاه که در حوزه عمومی چهره شناخته شده و تأثیرگذاری است، در جایی این گونه ناتوانی علوم انسانی در ایران را ترسیم میکند: ظرف این یکصد سالی که از تأسیس علوم انسانی در ایران میگذرد، سابقه نداشته که استادان ایرانی موفق شده باشند یک فکر، یک نظریه، یک پژوهش اصیل، یک مطالعه جدید و در مجموع یک کار ارزنده، متحول کننده و در سطح استانداردهای بین المللی از خود ارائه دهند. واقعیت تلخ آن است که ما در هیچ حوزهای از علوم انسانی نتوانستهایم از خود چیزی ارائه دهیم. هر چه بوده، مال دیگران و عمدتاً مال غربیها بوده است و ما صرفاً آن را یا آنها را به فارسی ترجمه کردهایم. عالمترین، فاضلترین، باسوادترین و در یک کلام مطرحترین استادان علوم انسانی ما در نهایت چیزی بیش از یک مترجم نبوده و نیستند. همه هنر آنان این بوده که بگویند فلان اندیشمند، صاحبنظر، متفکر و فیلسوف غربی این را گفته یا آن را گفته و همان را ترجمه کردهایم. بگذریم که در مواردی حتی این انتقال نیز به درستی انجام نگرفته. به این معنا که ترجمه صورت گرفته یا رسالهای که پیرامون آن اندیشمند توسط استادان ما به فارسی تألیف شده آن قدر ثقیل، گنگ و نامفهوم است که خواننده پس از بارها مطالعه هنوز نمیتواند درک کند که بالاخره جوهره حرف یا نظر آن اندیشمند چه بوده (زیباکلام 1386).
اینکه روایت زیباکلام از ناکامی علوم انسانی در ایران درست است یا نادرست، موضوع سخنم در اینجا نیست. نکته این است که اگر پدر کشاورز و روستایی من از ربط این علوم با زندگی پرسش میکند، دیگران از جمله استادان دانشگاه از میزان توانمندی و کامیابی و «توسعه معرفتی» این علوم میپرسند. برخی فیلسوفان ما هم به صراحت نوشته و گفتهاند که علوم اجتماعی و انسانی ما هنوز در مرحله گردآوری و انتقال اطلاعات است و به مرحله بلوغ و اندیشهورزی جدی نرسیده است. داوری اردکانی در این زمینه معتقد است:
هنوز ما مسائل اجتماعی را درک و طرح نکردهایم و هر کس هر چه در علوم اجتماعی گفته و نوشته است، گردآوری مقداری اطلاعات و آمار یا کلیاتی از آرای دانشمندان اروپایی و آمریکایی بوده است. ما حتی در سیاست نقد نداریم، بلکه موافقت و مخالفت داریم و مخالفتهای خود را با نقد اشتباه میکنیم. از علوم دیگر هم چنانکه باید بهرهبرداری نمیکنیم. در این وضع، علم بیجایگاه میشود (داوری اردکانی 1387: 33).
این سخن داوری اردکانی بیان ناکامی ما در حوزه علوم اجتماعی و انسانی است. به نوعی باید گفت کامیابی یا ناکامی علوم اجتماعی و انسانی، روی دیگر سکه ربط و تناسب است؛ زیرا اگر این علوم تناسب و ربطشان با جامعه و زندگی ما را تحکیم کرده باشند، میتوان گفت پرسش «توسعه معرفتی» هم پاسخ داده شده است. در علوم اجتماعی و انسانی «توسعه معرفتی» و «پرسش ربط» در هم تنیدهاند، زیرا این دانشها بافتمند و وابسته به متن جهان اجتماعی و تاریخیشان هستند. زیباکلام هم برای اثبات ادعایش مبنی بر توسعهنایافتگی علوم انسانی به بیگانه بودن و «نامربوط بودن» این دانشها در ایران تکیه میکند؛ اینکه «نتوانستهایم از خود چیزی ارائه دهیم». دقیقاً در اینجا هم با پرسشهای ربط سروکار داریم.
چگونه باید این پرسشها را پاسخ داد؟ همان طور که در فصل هفتم این اثر اشاره کردهام، بسیاری از محققان در سالهای اخیر «پرسش ربط» را مطرح کردهاند، اما تاکنون کسی برای رسیدگی و مطالعه این پرسش و پرسشهای وابسته به آن رویکرد معرفتشناسانهای ارائه نکرده است. همانطور که در فصول آینده خواهیم دید، تلاشهای ما در دوره معاصر برای خلق «دانش متناسب» و مرتبط با جامعه ایران، عموماً تلاشهایی ایدئولوژیک بودهاند و کمتر درونمایه معرفتشناختی داشتهاند. من هم در اینجا نمیخواهم رویکردی خنثی و از نظر ارزشی بیطرف ارائه کنم، اما همان طور که خواهم گفت و استدلال خواهم کرد، ضرورتاً هر نوع جانبداری ارزشی لزوماً ایدئولوژیک نخواهد بود. از دیدگاه من، ایدئولوژی زمانی اهمیت دارد که دانش را برای تولید و تداوم «رابطه سلطه» به کار ببریم.
تحقیق پیش رو تلاشی است برای ارائه رویکردی به نام «مسئلهشناسی فرهنگی» ، رویکردی که بتوان از طریق آن به پرسش ربط و پرسش مسئله معطوف شد. این اثر، تحلیلی است انتقادی از چگونگی ایجاد مسئله و شیوه طرح آن در نظام دانش علوم اجتماعی و انسانی ایران و همچنین تلاشی است برای ارائه یک رویکرد به تحلیل مسئله در این علوم. نظام دانش رایج در آموزش عالی ایران در حوزه علوم اجتماعی و انسانی قادر نیست مسئلهمحور باشد. مسئله در این نظام دانش به حاشیه رانده شده است. این جای خالی مسئله را «مسئلهوارگی مسئله» مینامم. چالش عینی و واقعیتی که این مطالعه به منظور مواجهه با آن انجام میشود،به حاشیه رانده شدن و یا در حاشیه ماندن مسئله در علوم اجتماعی و انسانی دانشگاهی در ایران است. این پژوهش میکوشد نشان دهد که چرا و چگونه چنین اتفاقی افتاده است و اینکه چرا باید مسئله را از حاشیه بیرون آورد و آن را در بطن و متن اندیشه و تحقیق دانشگاهی قرار داد. در این زمینه که «چگونه» میتوان نظام دانش دانشگاهی را مسئلهمحور کرد، تلاش کردهام مستقیماً راهبردی ارائه ندهم و فنون و دستورالعمل صادر نکنم. اساساً در «مطالعات مسئلهشناسانه» از این نوع، ما بیشتر با فهمپذیر کردن موقعیت و مسئله سروکار داریم و نه با مباحث فنی و مدیریتی که میخواهد با مداخله در سازمان اندیشه آن را به سمت و سوی خاصی سوق دهد.
رویکرد «مسئلهشناسی فرهنگی»، رویکردی است معطوف به رؤیتپذیر و روایتپذیر کردن «مسئله فرهنگی». در این اثر نشان دادهام که مسئله فرهنگی از درون گفتمانها و تحولات تاریخی و اجتماعی ملتها و جوامع برمیخیزد، اما در عین حال، این محققان و اندیشمندان هستند که مسئلهها را صورتبندی میکنند، آنها را صدا میبخشند و به سخن در میآورند. محققانی میتوانند صداهای موجود در هستی اجتماعی و تاریخیشان را بشنوند و به آنها گشوده باشند که به تجربههای زیستهشان توجه و تأمل جدی کنند. پدیدارشناسان توانستهاند این واقعیت را به روشنی نشان دهند که تأمل در تجربهها و پدیدارهایی که بر ما ظاهر میشوند و ما محمل آنها هستیم، میتواند منبع بزرگ خلاقیت و دانش باشد. نیستانی در اثر ماندگار و خواندنی ما در باران خواهیم ماند: نقد حال اصحاب دانش ضمن اینکه روایتی پدیدارشناسانه از موقعیت نظام دانش در ایران ارائه میکند و تجربه زیستهاش از استادی و استادان دانشگاه در ایران امروز را روایت مینماید، مینویسد که این گونه مطالعات در ایران سابقهای دیرینه دارد و کتاب کلاسیک تاریخ بیهقی را نمونهای اعلی از این دست مطالعات معرفی میکند:
تاریخ بیهقی از نمونه های برجسته در پژوهش های پدیدارشناسانه بهحساب می آید. کار پدیدارشناسی در این اثر، نوعی پرده برداشتن از اراده قهرمانانه حسنک وزیر است. ابوالفضل بیهقی در این اثر ماندگار با زبردستی و چیرگی تمام، ضمن توصیف و تفسیر وقایع زندگی حسنک وزیر، نفس طاقت آزموده و تن زنده و طوفان کشِ او را در بلندای تاریخ بر همگان هویدا میسازد (نیستانی5931:14).
همان طور که در هنگام خواندن این اثر میبینید، تلاش کردهام تا جایی که ممکن است روایتهایی از تجربههایم در قلمروهای مختلف زندگی را دستمایه معرفتی قرار دهم و از موقعیت مسئلهوارهی مسئله در نظام دانش ایران کنونی آشناییزدایی کنم. بنیانهای معرفتشناختی و زیباییشناختی این سبک نوشتار و شیوه بحث و استدلال را هم در فصول این اثر تشریح کردهام. نکته کلیدی در اینجا این است که بدانیم لازمه رویکرد مسئلهشناسی فرهنگی این است که محقق از تجربههایش به نحو پدیدارشناسانه سخن بگوید. از این رو، نباید روایتها و خودروایتگریهای محققانه این پژوهش را به قصهگویی تقلیل داد. البته میدانم که ذهن و زبان رایج در نظام دانش موجود در ایران و عادتواره غالب محققان ما چندان با این سبک خودروایتگری محققانه مأنوس نیست. از این رو، از همین جا شما را دعوت میکنم به تأمل و توجه به نوآوری احتمالی که این اثر از نظر شیوه یا سبک نگارش دارد و لزوم معرفتشناختی این سبک. در اینجا از نوشته نیستانی کمک میگیرم تا توجیه معرفتشناختی این سبک خودروایتگری محققانه را بیان کنم، اگرچه در لابهلای فصول به تفصیل این موضوع را شرح دادهام. نیستانی مینویسد: در تبارشناسی تجربه زیسته، محقق مسئله را فقط از توصیف های زمینه ای و زمانِ حال به دست نمی آورد، بلکه ریشه یابی زندگی او از گذشته تا اکنون راه را برای اشارهها و نشانههای تفکربرانگیز درباره پدیده می گشاید. نگارنده با درهمآمیختگی تجربه زیسته گذشته با آنچه که اکنون با آن مواجه است، ضمن درکِ حقیقتِ کنشهای بازیگران عرصه دانش، تلاش میکند تا به تفکر فلسفی و به پیوندهای نامتناظر و به جنبه نامتناهی و نامتعارف رویدادهای تحصیلی و آموزشی خود بپردازد (همان).
در این پژوهش، رویکرد مسئلهشناسی فرهنگی را از طریق نگاهی میان/فرارشتهای و با الهام و اقتباس از رویکردهای فلسفی و جامعهشناختی به مسئله ارائه میکنم. مسئلهشناسی فرهنگی عبارتی است که در زبان و گفتمان رسانهای و احیاناً زبان سیاسی میتواند به کار رود و شاید هم به کار رفته باشد، اما در اینجا آن را برای نخستین بار موضوع پژوهش دانشگاهی مستقل قرار دادهام. نوآوری این پژوهش همین صورتبندی تازه از رویکرد مسئلهشناسی فرهنگی به زبان فارسی است.
ما نیز متأثر از موقعیت تاریخی و اجتماعی که در آن زیست میکنیم و با توجه و تکیه بر ظرفیتها و قابلیتهای اندیشهورزی و موقعیت معرفتیمان میتوانیم به وضع و حالمان وقوف و اشراف پیدا کنیم. ما در اینجا منظورم محققان و نویسندگان و دانشگاهیان است. این وظیفه حرفهای و اخلاقی ماست که به جامعه و مسئلههای آن بیندیشیم و به آنها زبان داده و رؤیتپذیر و روایتپذیرشان کنیم. جامعه ایران همواره در این دوره معاصر در فرایند پویاییهای پرشتاب بوده است و همواره گویی در نقطه حساس و عطف تاریخیاش قرار داشته و پرسش طرح میکرده است. در چنین جامعهای محققان و دانشگاهیان مسئولیت بزرگ مسئلهشناسی را بر عهده دارند. از این رو، مانند سعید زیباکلام معتقدم: ما است که تعیین میکند چه پدیداری معضله یا مسئله محسوب شود و چه تقدم و تأخر و فوریت یا ضرورتی برایش لحاظ گردد. پدیدارها خواه در عرصه طبیعی و خواه در عرصههای بسیار ژرفتر و پایهایتر انسانی و اجتماعی، هیچ گاه هیچ سخنی درباره اولویت یا ضرورت شناساییشان به ما نمیگویند (زیباکلام 1395: 195).
زیباکلام به درستی محققان را در جایگاه مسئلهشناس قرار میدهد و معتقد است که مسئله شدن مسئلهها را مسئلهشناسان تعیین میکنند. اما مسئلهشناس کیست؟ احتمالاً زیباکلام با من هم کلام است که دارندگان مدارک تحصیلی به دلیل مدارکشان حتی اگر فلسفه خوانده باشند یا جامعهشناسی، مسئلهشناس نیستند. همین طور، هر نویسندهای که مقالهنویس یا محقق باشد، صرفاً به خاطر قلم و ذهن زیبایش مسئلهشناس نیست.»