فرهنگ امروز/ پردیس سیاسی: «از هرمنوتیک به سیاست رهایی بخش» مجموعه گفتوگوهای حسین مصباحیان(عضو هیئت علمی گروه فلسفه دانشگاه تهران) و تِرِوِر نوریس با دیتر میسگلد است. این کتاب که در سال 2017 توسط انتشارات سنس هلند منتشر شده با ترجمه علی خالندی و به همت انتشارات آگه به دست خوانندگان فارسی رسید. به بهانه انتشار این کتاب گفتوگوی تفصیلی را با حسین مصباحیان عضو هیئت علمی گروه فلسفه دانشگاه تهران داشتهایم و از مواجه او با میسگلد و کاربست اندیشههای این اندیشمند در ایران پرسیدهایم.
اجازه دهید اولین پرسشم را اینگونه مطرح کنم که میسگلد کیست و چه شد که به ایشان علاقه مند شدید؟
اجازه دهید پاسخ به پرسش شما را با یک مقدمه شروع کنم و آن اینکه کانادا اصولاً کشوری جوان است و در فلسفه، از جوانی خویش جوانتر است. سیستم آموزش فلسفه در دانشگاههای این کشور، عمدتا متاثر از سنن تحلیلی (راسل ـ ویتگنشتاین) و پراگماتیستی- نوپراگماتیستی (دیوئی - رورتی) آمریکائی فلسفه است. سنت قارهای فلسفه، در دانشگاههای کانادا یا حداقل در یکی از مهمترین دانشگاههای تحقیقاتی آن یعنی دانشگاه تورنتو، هنوز جایگاه شایسته خود را پیدا نکرده است. علاوه بر آن، کانادا در مقایسه با فرانسه و به ویژه آلمان که هر دهه فیلسوفی را به جهان میآورند، شاید دراین عرصه فقط بتواند به چارلز تیلور، استاد بازنشسته دانشگاه مک گیل، مباهات کند. بنابر این، تازه واردی چون من که با دغدغه چیستی فلسفه در دوران معاصر و پیگیری این پرسش در سنت قارهای فلسفه از قاره خود به قارهای دیگر مهاجرت کرده بود، باید میدانست که باید هر بروشور، بولتن و کتاب راهنمای دانشگاهی را که مییابد، وارسی کند تا بتواند استادی که راهنمای پی گیری علائق پژوهشیاش باشد، را بیابد.
اینگونه بود که در اکتبر ۲۰۰۰، به نام و شناسنامه دانشگاهی دیتر میسگلد در بولتن دانشگاه تورنتو، برخوردم و دیدم که علائق پژوهشی او چنین فهرست شده است: هرمنوتیک، تئوری انتقادی مکتب فرانکفورت، فلسفه و جامعه شناسی مدرن آلمانی، تئوریهای مربوط به حقوق بشر، مدرنیته و پروژه سیاست رهایی بخش، و دموکراسی و هویتهای پساملی. درسهایی هم که این استاد ارائه میکرد، مرتبط با همین موضوعات و علائق بود. در آنجا همچنین ذکر شده بود که او در هایدلبرگ شاگرد گادامر بوده است و رساله دکتری خود را در فلسفه تحت راهنمایی او درباره «مفاهیم گناه و خود آگاهی در هستی و زمان هایدگر» نوشته است و در تابستانهای سالهای آغازین تدریسش در کانادا، سمینارهایی با هابرماس در فرانکفورت داشته است. همین علائق پژوهشی، عناوین درسها و پیشینهها کفایت میکرد که سریعاً برای دپارتمانی که میسگلد در آنجا تدریس میکرد و در آن زمان رئیس آن نیز بود، تقاضای ثبتنام بفرستم و همزمان نامهای برای او ارسال کنم و بنویسم که از کجا آمدهام و در پی چیستم و اینکه تا چه حد آنچه را که او پژوهش کرده است و تدریس میکند، به علائق من نزدیک است. تا این زمان فقط خشنود بودم که کسی را یافتهام که میتواند راهنمای پژوهشهایم باشد و جز این هیچ انتظاری نداشتم.
چند ماه بعد، پس از دریافت پذیرش، نخستین درسم را پیرامون تئوریهای دموکراسی (در تابستان ۲۰۰۱ ) و دومین درس را تحت عنوان «تئوریهای مدرنیته و پست مدرنیته»، در پائیز همان سال، با میسگلد برداشتم و شگفت زده نشدم که استاد را به موضوعات درسی مسلط و به روز ببینم. تعجب کردم اما قدری، وقتی که دیدم که مقالات و کتابهایی که او در شرح درسهایش معرفی کرده تا دانشجویان بخوانند و در اطراف آن گفتگو کنند، بی استثناء به وضعیت موجود جهان، نگاه عمیقاً انتقادی دارند. در واقع درس دموکراسی او نقد فلسفی، تاریخی و اجتماعی دموکراسیهای موجود، به ویژه گونه لیبرال آن بود و درس مدرنیته او نقد مدرنیته و پایههای سه گانه فلسفی ـ اجتماعی و سیاسی آن. علاوه بر آن، درسهای او به گونهای تنظیم شده بود که دانشجویان را درگیر گفتگوهایی سیستماتیک پیرامون آنچه که خود سیاست رهائی بخش و مباحث پسا استعماری مینامید، نماید.
مهمتر از همه اما، تشخیص این مطلب بود که او به نحوی تحریک آمیز در صدد به هم ریختن مرزهای رایج بین معرفتهای مختلف انسانی بود. سیاسی میشد ناگهان زمانی که باید فلسفی میماند و یا تاریخی پاسخ میداد زمانیکه در انتظار پاسخی سیاسی بودید. مثلاً وقتی از او درباره ستون فلسفی مدرنیته، یعنی سوبژکیتویته، پرسش میشد، جواب میداد که شما باید شرایط تاریخی آلمان عصر هگل را بررسی کنید تا بفهمید که چه عواملی باعث شد که هگل به چنین فرمول بندی فلسفیای از مدرنیته برسد. یا وقتی از ماهیت رشتهای به نام فلسفه تعلیم و تربیت از او پرسش میشد، آشکارا پاسخ میگفت که هیچ علاقهای به این رشته و هیچ تخصصی در مورد آن ندارد، و برای اینکه راه پرسش بعدی را ببندد که پس اینجا چکار میکنید، اضافه میکرد که این شاخه از فلسفه ، معرفتی «چند رشتهای» است، و اینکه این بخش از دانشگاه تورنتو، مترقیترین قسمت آن است. در مورد دین هم وضع به همین منوال بود. تشخیص این نکته که میسگلد یک سکولار تمام عیار است، سخت نبود. او همچنین به شدت تحت تأثیر مارکس بود، تا آن حد که حتی خواندن هگل بدون مارکس را غیر مفید میدانست. با اینهمه ولی به هیچ رو یک مارکسیست ضد مذهبی، یا یک سکولار بی توجه به دین نبود. تعهدات انسانی مبارزان الهیات رهائی بخش را میستود و گاه حتی فراتر از آن تأکید میکرد که «من این ایمان مذهبی را دوست دارم.»
موضع فکری و سیاسی او نسبت به مسائل اجتماعی و جهانی هم به سادگی قابل تشخیص نبود. او بیتردید، یک چپ یا رادیکال به معنای مرسوم آن نبود، همچنانکه صد البته، راست هم نبود. در هر موقعیتی موضعی ویژه داشت. زمانیکه از خانواده و ضرورت بقای آن سخن میگفت، گویی لوی اشتراوس است که سخن میگوید و زمانیکه از آمریکا و یا حتی سازمان ملل سخن میگفت، تو را به یاد گستاخیهای ناکرده عهد شباب میانداخت. گاه حتی چنان خشمگین میشد که فریاد میزد، من از این مرد، از کوفی عنان نفرت دارم. و زمانی که سئوال میکردی چرا از میان این همه آدم، کوفی عنان؟ پاسخ میشنیدی که او سیاستهای دیکته شده آمریکا را پیگیری میکند ولی چنان مزورانه و گمراه کننده که کسی از آن سردر نیاورد. گاه به نظر میرسید که او محیط دانشگاه را با میتینگ سیاسی اشتباه گرفته است. او اصولاً یک فیلسوف، نویسنده و یا تئوریسین معمول نبود. پدیدهای بود که آدمی نمیتوانست او را در کنار سایر موجودات قرار دهد و از کنارش بگذرد. تحت تأثیر چنین رویکردهایی به مسائل زمانه، و سایر ابعاد انسانی تفکر او بود که تصمیم گرفتم علاوه بر انتخاب او به عنوان استاد راهنما از مقطع ارشد تا دکتری و حفظ رابطه فکری و دوستانه با او تاکنون، او را از طریق نوشتن درباره آراء و افکارش، ترجمه مقالاتش، و گفتگو پیرامون نگرشهای فلسفی و سیاسیاش، به جامعه روشنفکری غربی و ایرانی معرفی کنم. امری که البته مورد علاقه میسگلد حاشیه نشین نبود و رضایتش به سختی جلب شد.
میسگلد برای خوانندگان فارسی زبان چقدر آشناست، به نظر میرسد تصویر غالب از او همان فیلسوفی علیه فلسفه است. تصویری که شما آن را درکتابی با همین عنوان که در سال ۱۳۸۶ منتشر کردید، صورت بندی کردید. شما این تصویر را چقدر صحیح میدانید؟
حق با شما است. گرچه من تلاشهایی کردهام که او را تا حدی معرفی کنم، ولی او همچنان در ایران ناشناخته است. امیدوارم انتشار کتاب از هرمنوتیک به سیاست رهایی بخش بتواند تا حدی این خلاء را پر کند. در مورد تصور او به عنوان فیلسوفی که علیه فلسفه است، یا حداقل از فلسفه روی برگردانده است نیز صورت بندی شما درست است. واقعیت این است که علائق محوری میسگلد در دوره تحصیل و نیمه اول دوران تدریس، فلسفههای هستی شناسانه، هرمنوتیکی و انتقادی بوده است و از نیمه دوم دوران تدریس تا کنون مباحث مرتبط با آنچه خود او آن را سیاست رهایی بخش مینامد: مباحثی نظیر، الهیات رهایی بخش، دمکراسی و حقوق بشر. او به تعبیر خودش پس از دست برداشتن از سبک سریهای دوره جوانی و بازگشتن از آمریکا به آلمان، پی میبرد که فرهنگ جدیتر و اصیلتر در همین قاره ـ قاره اروپا وجود دارد. به مرور به پدیدارشناسی هستی شناسانه و یکی از جدیدترین و جدیترین متفکران این حوزه یعنی هایدگر علاقهمند میشود. به هایدلبرگ که دو تن از شارحان مهم فلسفه هایدگر یعنی گادامر و کارل لوویت در آنجا تدریس میکردهاند، میرود و دومی را به تعبیر خودش «چندان قابل ارتباط نمییابد». پس نزد اولی میماند و رساله دکتری خود را تحت نظارت و راهنمایی او، در مورد «بررسی مفاهیم گناه وخودآگاهی در هستی و زمان هایدگر و مقایسه آن با اخلاقیات کانتی» مینویسد. با خواندن تئوری انتقادی، به ویژه آدورنو و بعدها آشناییاش با هابرماس، رفته رفته علائقش به فلسفه کاهش و به تئوریهای اجتماعی و سیاسی افزایش مییابد. این روند با مهاجرت او به کانادا و به ویژه تحت تأثیر فرهنگ مبارزاتی آمریکای لاتین و سنت پراگماتیستی آمریکا و چهرههای اصلی آن یعنی دیوئی و رورتی تکمیل تر میشود.
از نظر میسگلد، تعمیق دمکراسی از سطح سیاسی به همه سطوح زندگی و تعمیق حقوق بشر از سطح حقوق سیاسی به سطوح اجتماعی و اقتصادی ، و مقابله با خطر «جهانی کردن»، اصلی ترین مسائل روزگار ما هستند. مسائلی که شاید هم هرمنوتیک، هم مدرنیته و هم الهیات رهایی بخش، هر یک به نوعی بتوانند زمینههایی برای توجه به آنها فراهم آورند: هرمنوتیک انسان گرایانه از طریق توجه دادن به ضرورت فهم دیگران، (فهم شرقیها، مردمان امریکای لاتین و جنوبی، با همه جهانی که پیرامونی نام گرفته است)، مدرنیته بویژه تفسیر هابرماسی آن، از طریق ناتمام دانستن وجه رهایی بخشی مدرنیته و دفاع از عقلانیت فرهنگی و ارتباطی در مقابل عقلانیت ابزاری، و الهیات رهایی بخش از طریق مقابله نظری با فهم ارتدوکس از دین. بدین ترتیب، تمام دلمشغولیهای میسگلد، چه آنها که در قالب پروژههای تحقیقاتی یک تا سه ساله خود را نشان دادهاند، چه آنها که به صورت موضوع و ماده درسی در دانشگاه درآمدهاند، چه آنها که در کنفرانسها عرضه شدهاند، و بالاخره چه آنها که به صورت کتاب و مقاله نشر یافتهاند(همچنانکه در فهرست آثار میسگلد آمدهاند)، همگی پیرامون مسائل فلسفی و مسائل مرتبط با سیاست رهایی بخش بوده است.
نکته مهم دیگر اینکه میسگلد با اینکه استاد گروه فلسفه آموزش دانشگاه تورنتو ( علاوه بر تدریس در دپارتمانهای فلسفه و علوم سیاسی این دانشگاه) بوده است، ولی از مجموع مقالات و کتابهایی که نوشته و نیز درسهایی که در دانشگاه ارائه کرده، تعداد انگشت شماری از آنها به مباحث فلسفه آموزش اختصاص پیدا کردهاند. او آشکارا میگفت که هیچ علاقهای به فلسفه آموزش و هیچ تخصصی در مورد آن ندارد، و برای اینکه راه پرسش بعدی را ببندد که پس اینجا چکار میکنید، اضافه میکرد که این رشته در اینجا، در حقیقت «چند رشتهای» است، و این امکان و آزادی عمل را فراهم میآورد که هر درسی را که خود بخواهم ایجاد و ارائه کنم، و علاوه بر آن، این بخش از دانشگاه تورنتو، مترقی ترین واحد آن است و مطالعاتی که در آن صورت میگیرند عمدتا ناظر بر نقد وجوه مختلف فرهنگ سلطه است. بنابر این مهم است که میسگلد در نگاه خوانندگان فارسی زبان، صرفا از این جهت که استاد رشتهای به نام فلسفه آموزش بوده است، فیلسوف آموزش قلمداد نگردد و به تبع آن من هم که منحصرا به خاطر او به آن بخش از دانشگاه تورنتو رفته بودم، دانش آموخته این رشته به حساب نیایم و انتظاری ایجاد نکنم. من اصولا به دلیل تخصص میسگلد در هرمنوتیک و مکتب فرانکفورت به آنجا رفتم و به همین دلیل رساله ارشد خودم را مورد هرمنوتیک و نقد ایدئولوژی نزد پل ریکور نوشتم و رساله دکتریام را در نقد مبانی فلسفی مدرنیته هابرماس. هر دو موضوع به کلی خارج از قلمرو فلسفه آموزش است. اما معنای این توضیحات این نیست که میتوان مرزی دقیق بین فلسفه و شاخههای آن کشید. فراتر از آن حتی، در نگاه موسّع بسیاری از فیلسوفان معاصر را میتوان فیلسوفان آموزش دانست، همچنانکه دریدا در جایی با چنین عنوانی معرفی شده است.
عنوان از هرمنوتیک به فلسفه رهایی بخش تا چه حد محتوای کتاب را بازتاب میدهد؟
اولین نکتهای را که باید متذکر شوم این است که عنوان کتاب مورد گفتگو (از هرمنوتیک به سیاست رهایی بخش) نباید با کتاب دیگری که پیش از این با عنوانی مشابه منتشر شده است(دیتر میسگلد. از هرمنوتیک متن کهن تا متن سیاست رهائی بخش. ترجمه حسین مصباحیان. نشر کوچک ، ۱۳۸۶)، یکی گرفته شود. گو اینکه مضمون آن هم نباید تماما با مضمون کتاب فیلسوفی علیه فلسفه (حسین مصباحیان .دیتر میسگلد : فیلسوفی علیه فلسفه. نشر کوچک ، ۱۳۸۶)یکی گرفته شود.
عنوان کتاب همانگونه که گفتید، میتواند به خودی خود نشان دهنده سیرفکری میسگلد باشد، اما اگر این عنوان در پیوند با موضوع مرکزی کتاب قرار گیرد، میتواند دغدغه اصلی شاگردان او را ( تِرِوِر نوریس و من)، که فراهم ساختن شرایط امکان دفاع از فلسفه بوده است، نیز بازتاب دهد. مسئله محوری کتاب حاضر همچنانکه در مقدمه آن آمده است، پرسش از نقش رهایی بخش فلسفه در جهان معاصر بوده است. میسگلد معتقد است «هیچ فلسفهای در وضعیتی نیست که به ما بگوید ما که هستیم، اما ما در وضعیتی هستیم که بدانیم چه چیزی باید ساخته شود.» او تاکید میکند که از طریق خود فلسفه و نوعی رویکرد متافلسفی به این نتیجه رسیده است که فلسفه نقش تعیین کننده خود را برای در انداختن طرحی جدید برای جهانی انسانی تر از دست داده است. با اینهمه، او انکار نمیکند که «فلسفه میتواند با انحصارطلبی قدرت سیاسی سر ناسازگاری داشته باشد و این همان نقشی است که در مواقع مختلف، بر عهده داشته است. ولی هیچ چیزی در ذات فلسفه، آن را به داشتن مواضع نقادانه علیه سلطه برنمیانگیزد و منتقد قدرت بودن، ذاتی فلسفه نیست.» گرچه یقینا استدلالهای میسگلد در مورد بی حاصلی فلسفه میتواند با مخالفتهای جدی مواجه شود، اما آن استدلالها از این حیث قابل تأمل و اهمیتاند که میتوانند چهار پرسش مهم فلسفی درباره فلسفه را بار دیگر به میدان آورند و در کانون توجهات بنیادین پژوهشگران فلسفه قرار دهند: فلسفه چیست؟ (پرسش از چیستی و ذات) ؛چرا باید فلسفه ورزی کرد؟(پرسش از چرایی یا غایت فلسفه)؛ چگونه باید فلسفه ورزی کرد؟(پرسش از چگونگی فلسفه ورزی یا پرسش از متدولوژیهای فلسفه ورزی) و آیا فلسفه به پایان رسیده است؟(پرسش از وضع فلسفه)
در مورد روند فصل بندی کتاب و موضوعاتی که در کتاب به آن پرداختید، توضیحی بفرمایید.
قبل از اینکه کتاب مشترک تِرِوِر نوریس و من شکل بگیرد. من بر اساس کتابها، مقالات و کارنامه فرهنگی میسگلد، مقالهای به فارسی نوشتم با عنوان «درباره یک تفکر، درباره یک متفکر» که متن ناقصی از آن، به همراه متن کامل ترجمه مقالهای از او به نام «وجه تمایز اروپا، علوم انسانی و جامعه جهانی: تاملاتی در برخی اثار هانس گئورگ گادامر» در شماره ۱۵، اردیبهشت ۱۳۸۱ماهنامه آفتاب منتشر شد. بعد از آن، طی سه جلسه(حدود شش ساعت) با او پیرامون تجربه اش در دانشگاه هایدلبرگ، دوره دانش جویی او از گادامر و کارل لوئیس، رساله دکتری او در مورد هایدگر (تحت راهنمایی گادامر)، سمینارهای تابستانیاش با هابرماس در فرانکفورت، دیدگاههایش در مورد هرمنوتیک گادامر و «پروژه ناتمام مدرنیته» هابرماس، تغییر علاقهاش از فلسفه به تئوریهای سیاسی رهائی بخش و به تبع آن آشنائیاش با الهیات رهائی بخش آمریکای لاتین و در نهایت مسائل مربوط به حقوق بشر و جهانی شدن گفتگو کردم. پس از گفتگوها و در جهت قابل فهم تر کردن آنها، سه مقاله دیگر از میسگلد در مورد مدرنیته، حقوق بشر، گفتگوی بین فرهنگ ها و نیز گزارش کوتاه او از سفر به ایران، ترجمه کردم و بدین ترتیب، مطالب لازم برای تنظیم یک کتاب پیرامون متفکری که افکاری خلاف قواعد زمان داشت، فراهم شد.
سه مشکل اما، در کنار مشکلات دیگر، سبب شدند که کار انتشار دو کتاب فارسی که توسط نشر کوچک در سال ۱۳۸۶ منتشر شد، قدری به درازا بکشد. نخست، فهم پارهای مفاهیم جدید و نیز دانستن مطالبی پیرامون تعدادی از متفکران نا آشنا که اودر گفتگوها مورد اشاره قرار داده بود و دوم، نظام بخشیدن به گفتگوها که، گاه از موضوع خارج شده بودند، و در ارتباط درونی قرار دادن آنها با مقالاتی که ترجمه شده بودند. مشکل اول با پرسیدن از میسگلد و یادداشت برداری از توضیحات او در طی چهار درس بعدی دوره دکتری، به تدریج برطرف شد و گرفتاری دوم با نگاهی به کتابی که خود میسگلد و گرام نیکلسون درباره برخی از افکار و آراء گادامر، تنظیم کرده بودند، رفع شد. کتاب مذکور، دارای سه بخش است و هر بخش با یک گفتگو با گادامر و تعدادی از مقالات او ـ مرتبط با موضوع گفتگو ـ تنظیم شده است. تحت تأثیر چنین ساختاری، مقالات و گفتگوهای با میسگلد به پنج بخش تقسیم شد: زندگی و تحولات فکری، تجربه دلبستگی به و جدایی از گادامر، با هابرماس و پروژه ناتمام مدرنیته، حقوق بشر و جهانی شدن، و نهایتاً گفتگو با جهان غیر غربی.
در سال ۲۰۰۵ بود که تِرِوِر نوریس به من پیشنهاد کرد که گفتگوهایی را که با میسگلد کردهام در قالبی جدید از سر گیریم و کتاب را به انگلیسی منتشر سازیم. اینگونه بود که از پاییز سال ۲۰۰۵ طی جلسات مفصلی که با هم برگزار کردیم، هفتاد و پنج پرسش را طراحی کردیم و در طی چند ماه و چندین نشست مفصل آنها را با میسگلد مورد گفتگو قرار دادیم. حاصل گفتگوها همچنانکه در کتاب میبینید در یازده فصل و پنج پیوست منتشر شد و از زندگی و آثار، تجربه شاگردی او با گادامر، تجربه دوستی او با هابرماس، و مسائل و موضوعات مهمی مانند هرمنوتیک، مدرنیته، پسامدرنیته، ریچاردرورتی و نوعملگرایی، آموزش، غرب/شرق؛ برخورد و یا گفتگو، کانادا و جهان، جهان سوم گرایی، حقوق بشر و در نهایت تأملاتی پیرامون فلسفه را در برگرفت.
سرزندهگی گفتگوها به این بود که ما به عنوان مصاحبهکنندگان، به مباحثی علاقهمند بودیم که میسگلد دیگر علاقهای به آنها نداشت. وقتی به طور مثال از او پرسیدیم آیا بابت اینکه فرصت شاگردی و دوستی برخی از بزرگترین اندیشمندان قرن بیستم (نظیر گادامر، لوویت، آدورنو، هایدگر و هابرماس) نصیب او شده و در یکی از پویاترین فضاهای فکری تحصیل کرده است، خود را فردی خوشاقبال میداند، پاسخ داد که من نمیتوانم تصور کنم که اگر آن تجربیات را، نمی داشتم ،چه کسی میشدم. بیگمان خود را مدیون آنها میدانم. اما خوشاقبالی احتمالا واژه مناسبی نیست. اگر از چنان تجربیاتی برخوردار نمیشدم، احتمالا میتوانستم مسیرهای دیگری برای زندگیام ترسیم کنم که شاید هیچکدام از آنها مرا به این فیلسوفان، نظریهپردازان و در کل به فلسفه، مرتبط نمیساختند. کسی چه میداند شاید از وصل شدن به زندگی دیگران خوشحال تر می شدم تا وصل شدن به اندیشههای بزرگ. بعضی اوقات شیوههای سادهتری برای زندگی ترجیح دارند و فکر میکنم فهم چنین قضیهای در فرهنگمان، زمان زیادی میطلبد.
به عنوان آخرین پرسش، دانشگاهیان، روشنفکران و جامعه ایرانی چه چیزهایی میتوانند از میسگلد بیاموزند؟
یکی از شرح درسهای میسگلد اینگونه شروع میشد که امید بسیاری از مردم، شاید میلیونها تن در سطح جهان، به کسانی است که یاد نمیگیرند و تعلیم نمیدهند. یاد نمیگیرند که تصور آیندهای انسانیتر از جامعه و جهانی که در آن زندگی میکنیم، رویای شیرین مردمانی سالخورده در روزگاری سپری شده است و تعلیم نمیدهند که جهان در لیبرالیسم نو و جوامع در وضعیت کنونی شان متوقف شدهاند. یاد نمیگیرند که برای شهروندان جوامع مرفهتر، برای سوارهها، برای آنانی که دستشان در جیب شان میرود، علم سیاست و موفقیت، ماوراء علم اخلاق و رفتار اخلاقی است و تعلیم نمیدهند که سیاست را باید سرکش دانست و اخلاق را باید سرسپرده و حوزه هر یک را مطلقا جدای از دیگری. یاد نمیگیرند که مقاومت در برابر دمکراسی بازار آزاد، که در آن کسب و کار بیش از هر چیز دیگری آزاد است، کاهش یافته است و تعلیم نمیدهند که هیچ جانشین جدی "ای" برای امپراتوری نوین، پیچیده و قدرتمندی که دمکراسی را در کدها، فرمولها، اعلامیهها و ساخت و پاختهای قانونی خلاصه کرده است، وجود ندارد.
در عوض میآموزند و یاد میدهند که منطق تحولات تاریخی، بدون امید به فردایی بهتر، بدون اندیشه اتوپی، بدون نگاههایی که باید از سر سخت واقعیت عبور داد، قابل توضیح نیست. فقط کافی است به مردم، به خودمان و به صلاحیتهایمان اعتماد کنیم. فقط کافی است توجه به خود فردی را همه چیز زندگی و نهایت زندگی ندانیم و توجه و علاقه به یکدیگر را و تجربه کردن راههای ساماندهی اموراتمان را با امتیاز دادن به یکدیگر و امتیاز گرفتن از همدیگر یکی نگیریم. کافی است فقط مشترکا خواب و خیال کنیم، که گفتهاند تنها اگر خواب و خیال کنی، یک رویا است، با هم اگر خیال کنیم میشود یک واقعیت. کافی است فقط پاهایمان اگر در زنخیر واقعیت است، چشم هایمان به آزادگی جایی دیگر باشد. میآموزند و یاد میدهند که سیاست را نمیتوان همچون الکترونی آزاد و خودمختار رها کرد و آن را به بهانه استقلال حوزهها، قائم به ذات دانست. سیاست چون با انسان سروکار دارد، نمیتواند خارج از منظومهای که در آن مفاهیمی چون اخلاق انسانی و بین المللی، عدالت اجتماعی و حقوق بشر در هم تنیده شدهاند، سرگردان و رها باشد. امید میآموزند اینان و گواه میآورند شعری را از هولدرلین که همواره بر زبان مارتین هایدگر جاری بود: «جایی که خطر وجود دارد، نجاتی نیز خواهد روئید.» دیتر میسگلد از زمره این آموزگاران است؛ معلمی که درسش را با چیزهایی که نباید یاد گرفت آغاز میکند و با آنچه باید فرا گرفت، خاتمه میدهد. این درسها به نظر من برای ایران و روشنفکران دغدغه مند بسیار آموزنده است.
علاوه بر این آنچه ما اهل فلسفه کشور احتمالا م توانیم از میسگلد بیاموزیم این است که پرسشهای متافلسفی را در کانون بنیادی ترین توجهات قرار دهیم و درباره محدودیتهای فلسفه نیز بازاندیشی کنیم. از نظر میسگلد، تعمیق دمکراسی از سطح سیاسی به همه سطوح زندگی و تعمیق حقوق بشر از سطح حقوق سیاسی به سطوح اجتماعی و اقتصادی، و مقابله با خطر «جهانی کردن»، اصلی ترین مسائل روزگار ما هستند، مسائلی که فلسفه باید به آنها بیندیشد. بدین معنا کتاب میسگلد را نمیتوان تنها زندگینامه فکری و یا اثری در باب مواضع سیاسی و تأملات فلسفی دانست، بلکه این اثر داستانی است از یک زندگی پر فراز و نشیب. میسگلد در قالب گزارهای دراماتیک پروژه خودش در رابطه با سیاست رهایی بخش را اینگونه صورت بندی میکند: «من از همان اول میدانستم که منتهای خواستهام چیست؛ چیز چندان پیچیدهای نیست: رهایی عام انسانیت از بند و رنج تا هر آنجایی که ممکن باشد.»
ایبنا