به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ محمد فنایی اشکوری، در سال ۱۳۴۰ در رودسر گیلان به دنیا آمد. وی دروس خارج فقه و اصول را نزد آیت الله سیدمحمود هاشمی شاهرودی و دروس فلسفه و عرفان را نزد حضرات آیات جوادی آملی، حسنزاده آملی و مصباح یزدی فراگرفت. در سال ۱۳۷۱ به کانادا اعزام و دوره کارشناسی ارشد و دکتری را در دانشگاه مک گیل گذراند. دکتر فنایی در سال ۱۳۸۰ به ایران آمد و از آن سال تاکنون در مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی (ره) به تدریس دروس فلسفه تطبیقی، فلسفه سیاسی و عرفان میپردازد. ما با فنایی اشکوری، دانشیار و عضو هیئت علمی مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی (ره) درباره فلسفه اسلامی و نیازهای معاصر به گفتگو نشسته ایم. او معتقد است که علوم انسانی از دل هیچ فلسفهای از جمله فلسفه اسلامی بیرون نمیآید، اما بنیانها و چارچوبهای کلی علوم انسانی را میتوان بر پایه فلسفه اسلامی توسعه یافته و عصری شده پی ریزی کرد. علاوه بر این اشکوری میگوید که ما برای تولید علوم انسانی مطلوب، دست کم به سه حوزه معرفتی یعنی تفکر فلسفی، دانش تجربی و اجتهاد دینی در رشتههای گوناگون نیازمندیم. این استاد حوزه و دانشگاه معتقد است مهمترین اشکالی که میتوان به فلسفه اسلامی وارد کرد آن است که فیلسوفان مسلمان پس از عصر ترجمه تقریباً با دنیای بیرون از اسلام ارتباطی نداشته و از افکار و تحولات فلسفی خارج از جهان اسلام بی خبر بوده اند. یکی از آثار این بی خبری محدود شدن قلمرو فلسفه اسلامی به فلسفه اولی یا هستی شناسی است؛ در حالی که فلسفه، شعب گوناگونی دارد. با این حال باید اذعان کرد که در قرن اخیر و پیش از انقلاب اسلامی، تلاشهایی از سوی برخی فیلسوفان ما مانند علامه طباطبایی در این زمینه صورت گرفته و پس از انقلاب نیز به این موضوع توجه بیشتری شده است.
فلسفه بالذات نه اسلامی است، نه مسیحی، نه شرقی و نه غربی، اما بالعرض میتواند به این گونه قیود مقید شود
*مایل هستیم روایت شما از نقدهای نیم قرن اخیر به فلسفه اسلامی، چه از جانب اصحاب مدرنیته و چه از جانب اخباریون را بشنویم؟
اشکالات متعددی از سوی متجددان به فلسفۀ اسلامی شده است. حس گرایان و تجربه گرایان به عقلگرایی فلسفۀ اسلامی اشکال کرده اند. تندترین نقد از این جنس از سوی پوزیتیویستها است که اساساً فلسفه سنتی را بی حاصل و بی معنا میدانند. اصولاً مفاهیم فلسفی همچون مقولات ارسطویی، جوهر و عرض، وجود مجرد، و جوهر نفسانی در تفکر مدرن که علم تجربی را تنها الگوی معرفت حقیقی میداند باید کنار نهاده شود. شکاکان و نسبیت گرایان به رویکرد یقین طلبی و مطلق گرایی فلسفۀ اسلامی و همۀ فلسفههای مبناگرا اشکال دارند.
اشکالی که برخی از متجددان داخلی به تبع از بعضی غربیها به فلسفۀ اسلامی دارند این است که اصول فلسفه نمیتواند اسلامی باشد، بگذریم از اینکه بسیاری از مستشرقان فلسفۀ اسلامی را فلسفۀ عربی میگویند. اشکال متجددان به فلسفۀ اسلامی این است که ذات فلسفه با دینی بودن ناسازگار است و فلسفۀ دینی همان کلام یا الاهیات است. فلسفه سیر آزاد تفکر است، اما وقتی مقید به دین میشود جنبۀ عقلی خود را از دست میدهد. به این اشکال در جای خود پاسخ داده شده است و اکنون قصد پاسخ تفصیلی به آن را ندارم. اما پاسخ اجمالی این است که روش اثبات فلسفی روش برهانی است. هر مدعای فلسفی را که به روش برهانی عقلی اثبات کنیم آنجا فلسفه داریم. تأثیر پذیری فلسفه از اسلام از جهات و ابعاد دیگر است که خللی به برهانی بودن آن نمیزند. سخن نهایی بنده در این باب این است که فلسفه بالذات نه اسلامی است، نه مسیحی، نه شرقی و نه غربی، اما بالعرض میتواند به این گونه قیود مقید شود.
متشرعان نیز به فلسفه اسلامی تاخته اند. البته این تاختن تازگی ندارد. از زمان ورود فلسفه به جهان اسلام محدثان، متکلمان و صوفیان به فلسفه حمله ور بوده اند. از نظر اینان روح فلسفه با دین سازگار نیست. فلسفه متکی به عقل است و بر طبل بی نیازی از دین می کوبد، در حالی که دین مبتنی بر وحی الهی است. از نظر آنها بسیاری از آرا فلاسفه از جمله نظر آنها دربارۀ قدم عالم، علم الهی، معاد جسمانی، وحدت وجود، و علیت و صدور با آموزههای دینی در تعارض است. برخی مخالفان شیعی فلسفه میگویند اصولاً فلسفه را خلفا برای مقابله با ائمه معصوم (ع) وارد جهان اسلام کردند. به همۀ این اشکالات به تفصیل پاسخ داده شده است. این حقیر در فصل نخست جلد اول درآمدی بر تاریخ فلسفه اسلامی و همچنین در نوشتار جدیدی با عنوان "دفاع از عقلانیت به این مباحث پرداخته و به این اشکالات پاسخ داده ام.
عجیب است که اشکال عمدۀ متجددان و طرفداران فلسفههای غربی به فلسفۀ اسلامی این است که این فلسفه، اسلامی است؛ در حالی که فلسفه نمیتواند اسلامی باشد. در همین حال، اشکال عمدۀ متشرعان به فلسفۀ اسلامی این است که این فلسفه سکولار است و اسلامی نیست. به گمان ما هر دو گروه برخطا هستند؛ هم فلسفۀ ما اسلامی است و هم اسلامی بودن با فلسفه بودن سازگار است. البته وقتی میگوئیم فلسفۀ ما اسلامی است مراد این نیست که همۀ آرا همۀ فلاسفۀ مسلمان صد در صد مطابق اسلام است. در هیچ یک از علوم دینی مثل کلام و تفسیر و فقه و اخلاق که فرض بر این است مستقیماً برگرفته از متون اسلامی هستند، نمیتوان چنین ادعایی کرد، چه رسد به فلسفه. معنای اسلامی بودن فلسفه در متونی که اشاره شد بیان شده است.
*از سعه صدر اهالی فلسفه اسلامی در مواجهه با منتقدانشان بگویید؟
متأسفانه سعۀ صدر در میان ما گوهر کمیابی است. چه روشنفکر ما و چه سنتی ما در این زمینه پروندۀ درخشانی ندارند. تعصب و جانبداری متعصبانه در میان همۀ اصناف کم و بیش وجود دارد. برخی هر نوع نقدی به فلسفه اسلامی را ناشی از بی سوادی و نفهمیدن فلسفۀ اسلامی میدانند. البته گاهی واقعاً چنین است، اما این سخن کلیت ندارد. کسی که چنین تصوری دارد هیچگاه نقدهای منتقدان را جدی نمیگیرد. باید سخنان منتقدان را شنید و جدی گرفت. ای بسا برخی از اشکالات آنها وارد باشد و فیلسوف را وادار به تجدید نظر در برخی از آرا و مواضعش کند. اینکه فلسفه علمی برهانی و مبتنی بر یقینیات است و یقین در آنجا هم یقین مضاعف است و مو لای درز آن نمیرود، تنها به صورت یک قضیه شرطیه درست است. کسی که چنین سخنی میگوید یا از تاریخ و سیر تحولات آرا فلاسفه و تنوع مکتبهای فلسفی بی خبر است، و یا اینکه خود را یک استثنا در تاریخ فلسفه و خاتم الفلاسفه میداند؛ اشکالات به دیگر فلسفهها را میپذیرد، اما فلسفۀ خود را نقدناپذیر میداند. فلسفه، علمی بحثی است و ذات فلسفه بحث و نقد است و این بحث و نقدها و نقض و ابرام ها پایان ندارد. این نوع رویکرد جزمی خود ضد رویکرد فلسفی و در تعارض با روح تفکر فلسفی است. چون مطالعۀ تاریخ فلسفه و مکتبهای فلسفی دیگر کمتر در میان ما رواج داشته این نوع جزمیت در اذهان بسیاری شکل گرفته است بطوری که اجازه نقد به دیگران نمیدهد.
باید افزود کسانی هم بوده و هستند که نقدها را میشوند و میکوشند مواجهۀ منصفانه و عقلانی با آن داشته باشند. مواجهۀ عقلانی اقتضا میکند که اگر اشکال وارد است بپذیریم و در رأی مان تجدید نظر کنیم و اگر وارد نیست پاسخ عقلانی به آن بدهیم.
در میان مخالفان و منتقدان فلسفه هم این جزمیت و تعصب شدید متأسفانه دیده میشود. مخصوصاً اگر شخص به فکر خود صبغۀ قداست بدهد و نظر خود را عین دین بداند، او هیچگاه آمادگی شنیدن هیچ پاسخی به اشکال خود را ندارد. بنده شخصاً با چنین افرادی مباحثات بسیاری داشته ام. با اینکه کوشیده ام منصفانه و منطقی بحث کنم، اما با کسانی مواجه شده ام که به هیچ وجه حاضر نیستند سخنی متفاوت با آنچه خود بدان معتقدند و ذهنشان با آن مأنوس است را بشنوند. حتی اگر پاسخی به استدلال شما نداشته باشند، کمترین انعطافی از خود نشان نمیدهند. این امر ریشۀ روانی دارد که در دورانی طولانی شکل گرفته و شخصیت شخص را شکل داده است و به آسانی قابل تغییر نیست. آزاد اندیش بودن یا متعصب بودن خصلتی است که حاصل یک شیوۀ تعلیم و تربیت و آموزش در دورۀ طولانی است و با امور بسیاری گره خورده است. چنین نیست که با تذکر، یا توصیه یا ادعا و تمنا تغییر کند.
*در میان نقدها، کدام یک از نقدها به فلسفه اسلامی را مفید و راهگشا میدانید؟
نقدهای متعصبانه چه از جنس سنتی آن و چه از جنس مدرن آن هیچ گونه راهگشایی ندارند و فقط اختلاف و شقاق را دامن میزنند. نقدی که به انگیزۀ تکفیر و تحمیق و تحقیر و تفسیق و مانند آن باشد نه نامش را نقد میتوان نهاد و نه پاسخ و علاجی برای آن میتوان ارائه داد. اصولاً چنین منتقدانی دنبال پاسخ نیستند. آنها کمترین تردیدی در مواضع خود ندارند. نقدها را برای هدایت و اصلاح طرف مقابل و یا نشان دادن بطلان تفکر او به دیگران مطرح میکنند، نه برا ی دریافت پاسخ. او در نظر خود کمترین تردیدی ندارد که بخواهد آن را اصلاح کند. متأسفانه نقد منصفانه و به دور از تعصب بسیار کم است.
اما چنان که گفتم نقدهای جدی و منتقدان حقیقت جو هم وجود دارند. این گونه نقد و بحث میتواند با برکت باشد و به رشد و تقویت فلسفه کمک کند. فلسفه و فلاسفه به چنین نقدهایی نیازمندند.
مهمترین اشکالی که به نظر بنده میتوان به فلاسفۀ اسلامی کرد این است که فیلسوفان مسلمان پس از عصر ترجمه با دنیای بیرون از اسلام تقریباً ارتباطی نداشته اند و از افکار و اندیشهها و تحولات فلسفی در خارج از جهان اسلام بی خبر بوده اند. البته محدودیت ارتباطات در گذشته قابل درک است. اما حتی در دورههای اخیر هم که این ارتباط ممکن بود ما شاهد آن نیستیم. اندیشههای فلسفی غرب بیش از یک قرن است که وارد جهان اسلام و از جمله ایران شده و افکار کسانی را تحت تأثیر قرار داده، اما فیلسوفان سنتی ما چندان رغبتی به آشنایی با این افکار از خود نشان ندادند و با تأخیری غیر قابل توجیه به آن توجه کردند. در کشور ما در هر حال این محدودیت موجب شده که فلسفۀ اسلامی آن گونه که استعداد آن را داشته توسعه و رشد نیابد. این اشکال به ذات فلسفۀ اسلامی نیست، بلکه اشکالی به رویکرد فیلسوفان ماست، اما در هر حال در فلسفۀ ما اثر داشته است. یکی از آثار این عدم ارتباط، محدود شدن قلمرو فلسفه اسلامی به فلسفۀ اولی یا هستی شناسی است، در حالی که فلسفه شعب گوناگون دارد و حوزههای گسترده ای را در بر میگیرد، مانند اخلاق، سیاست، علم و دین. البته باید اذعان کرد که در قرن اخیر تلاشهایی از سوی برخی از فیلسوفان ما مانند علامه طباطبایی پیش از انقلاب اسلامی در این زمینه صورت گرفته و پس از انقلاب به این موضوع توجه بیشتری شده است، و هم اکنون در حوزههای فلسفی ما به فلسفۀ غرب تاحدی توجه میشود، اما هنوز در آغاز این راه هستیم.
فلسفۀ اسلامی به طور بالقوه ظرفیت مواجهه با مسائل عصر جدید را دارد، اما به جهت توجه دیر هنگام اهالی فلسفه ما به مسائل عصر جدید، این امر در بسیاری از حوزهها هنوز فعلیت نیافته است
* نقش فلسفه اسلامی را در پاسخ گویی به نیازهای فکری معاصر چگونه توصیف میکنید؟
فلسفۀ اسلامی به طور بالقوه ظرفیت مواجهه با مسائل عصر جدید را دارد، اما به جهت توجه دیر هنگام اهالی فلسفه ما به مسائل عصر جدید، این امر در بسیاری از حوزهها هنوز فعلیت نیافته است. ما در حوزههایی همچون الاهیات و معرفت شناسی از سرمایههای ارزشمندی برخورداریم و گامهای خوبی در این زمینهها برداشته شده است، اما در برخی دیگر از حوزههای فلسفی به ویژه در حوزۀ مسائل انسانی و اجتماعی راهی طولانی در پیش داریم.
باید افزود که نیازهای فکری معاصر محدود به مسائل فلسفی نیست و فلسفه نمیتواند به همه نیازهای فکری بشر بپردازد. فلسفه تنها یک حوزه از معارف بشری است، نه همۀ آن. در کنار فلسفه حوزههای گوناگون دیگر معرفتی هست که ما به آنها نیز نیازمندیم و در آنها نیز باید به جهاد علمی دست بزنیم، مانند حوزههای مختلف علوم طبیعی و انسانی و علوم و معارف دینی.
*از نظر شما فلسفۀ اسلامی با شاکلۀ فعلی میتواند نقش آفرینی مؤثری در جامعۀ اسلامی و در نقطه اوج خود در حد تمدن سازی داشته باشد؟
فلسفۀ اسلامی به صورت بالفعل آن با تمدن سازی فاصله دارد و عمدۀ مباحث آن که بر محور هستی شناسی است چندان ارتباطی به تمدن سازی ندارد، و دستکم برای تمدن سازی کافی نیست. اما این فلسفه با بنیانهای نظری هستی شناختی و معرفت شناختی و انسان شناختی که دارد ظرفیت آن را دارد که با توسعه و رشدش بتواند در تمدن سازی ایفای نقش کند. از الزامات این ایفای نقش این است که فلسفۀ اسلامی با فلسفۀ جدید، علم جدید، تمدن و نحوۀ زیست جدید مرتبط شود، آنها را بشناسد و موضع فلسفی خود را درباره آنها تبیین کند. در اینجا هم باید افزود که گرچه فلسفه نقش زیربنایی مهمی در تمدن سازی دارد، اما تنها با فلسفه نمیتوان تمدن ساخت. تمدن مؤلفههای بسیاری دارد که یکی از آنها به فلسفه مربوط است. عناصر بسیار دیگری برای تمدن سازی ضروری است مانند علم، دین، معنویت، اخلاق، فناوری، هنر، سیاست، مدیریت و...
*به نظر شما فلسفه اسلامی چگونه میتواند بر شکل گیری علوم انسانیِ اسلامی تأثیر بگذارد؟
علوم انسانی از دل هیچ فلسفهای از جمله فلسفۀ اسلامی در نمیآید. اما بنیانها و چارچوبهای کلی علوم انسانی اسلامی را میتوان بر پایۀ فلسفۀ اسلامیِ توسعه یافته و عصری شده پی ریزی کرد. ابتنای علوم انسانی بر اصول فلسفی غیر از استنتاج و استخراج آنها از اصول فلسفی است. وقتی میگوئیم یک ساختمان بر فونداسیون استوار است، معنایش این نیست که کل بنای ساختمان و اجزایش از دل آن فونداسیون در میآید، بلکه مبتنی بر آن و متناسب با آن است. بسیاری از مسائل علوم انسانی تجربی هستند. گزارههای تجربی از اصول فلسفی استنتاج نمیشوند. برای تولید علوم انسانی مطلوب دست کم به سه حوزۀ معرفتی یعنی تفکر فلسفی، دانش تجربی و اجتهاد دینی در حوزههای گوناگون نیازمندیم. تفکر فلسفی در زمینههای انسان شناسی و حکمت عملی با همۀ شعب و شاخههایش در کنار مطالعات تجربی و دینی میتواند زمینه ساز تحول در علوم انسانی شود. باید تأکید کرد که بار اصلی اسلامی سازی علوم انسانی بر دوش دانشمندان علوم انسانی آشنا با معارف دینی است، نه فیلسوفان. فیلسوفان میتوانند با تبیین بنیانهای نظری و فلسفی این علوم و ترسیم خطوط کلی مرتبط با این معارف به دانشمندان علوم انسانی در این زمینه کمک کنند.
فیلسوفانی که به انقلاب اسلامی تعلق خاطر دارند تنها هنگامی میتوانند دین خود را به انقلاب ادا کنند که عقلانیت فلسفی متناسب با انقلاب را در عرصههای گوناگون مورد نیاز آن تولید کنند و بسط دهند
*تلقی شما از نوسازی فلسفۀ اسلامی چیست؟ آیا نوسازی فلسفه اسلامی را ضروری میدانید؟ اگر چنین است این امر چه الزاماتی دارد؟
بله. هر علمی همواره نیاز به نوسازی و تحول دارد. پیشرفت علوم مرهون همین امر است. اگر نوسازی نبود علم امروز بشر می باید در حد علوم سه هزار سال پیش باقی میماند. متأسفانه پس از قرون طلایی شکوفایی علوم اسلامی، پیشرفت علوم در جوامع اسلامی یا بسیار کند شد و یا اساساً متوقف شد. نتیجه این توقف و کندی، عقب ماندگی جوامع اسلامی امروزی است. برای جبران این عقب ماندگی چند قرنه باید نهضت علمی به راه انداخت. در همۀ حوزههای علوم و معارف از جمله در فلسفه این نهضت ضروری و اجتناب ناپذیر است. بدون نوسازی، فلسفه می میرد. ما چه به این تحول بپردازیم و چه نپردازیم دیگران به حرکت خود ادامه میدهند و به پرسشهای فلسفی پاسخ میدهند. طبیعتاً انسانی که پرسش فلسفی دارد به سراغ فلسفهای میرود که برای پرسشهای او پاسخ دارد، نه به فلسفهای که بیگانه با دغدغههای اوست و به مسائل کهن و بی ربط با نیازهای او سرگرم است. این امر به معنای مرگ و حذف آن فلسفه است. نکتۀ کلیدی در تحول و بازسازی فلسفه اسلامی توجه به پرسشهای عصر است. با عرضۀ پرسشهای معاصر به فلسفۀ اسلامی میتوان به پویایی و روزآمد بودن این فلسفه کمک کرد. با تهذیب فلسفه اسلامی، توسعۀ قلمرو فلسفه اسلامی، رویکرد اجتماعی و تمدنی به فلسفۀ اسلامی و جداکردن مرز آن با کلام، عرفان، علم، و تعامل فلسفه با همه اینها میتوان به نوسازی فلسفۀ اسلامی مبادرت ورزید.
*فلسفه صدرایی تا چه اندازه برای ایفای نقش محوری در نوسازی فلسفه و ایفای نقش در تمدن سازی اهمیت دارد؟
فلسفۀ اسلامی مساوی با فلسفۀ صدرایی و هیچ مکتب فلسفی خاصی نیست. فلسفۀ صدرایی یکی از مراحل پیشرفت فلسفۀ اسلامی است که جایگاه رفیعی دارد. ملاصدرا بر سر سفرۀ حکیمان و متفکران و عارفانی همچون فارابی و ابن سینا و سهروردی و غزالی و ابن عربی و مولوی نشسته است و جدا از آنها نیست. حکمت متعالیه ادامۀ همین سنت و حلقه ای از این زنجیره است. این مکتب فلسفی را باید درست بشناسیم و تفسیر کنیم و از ظرفیتهای آن بهره بگیریم. اما هیچ مکتب فلسفی مقدس و لزوماً ابدی نیست و نباید در آن توقف کرد و پنداشت که حل همۀ معضلات فکری بشر از درون آن بیرون میآید. از مهمترین کارهای فلسفی، یافتن ضعفها و خلأهای احتمالی فلسفۀ صدرایی است. با عرضۀ مسائل امروز به فلسفۀ اسلامی از جمله مکتب صدرایی میتوان این فلسفه را بهتر شناخت و از تواناییها و محدودیتهای آن واقف شد. تفکر فلسفی پویا است. استعداد معرفتی بشر به تدریج فعلیت پیدا میکند. انسان موجود محدودی است و دامنۀ حقیقت بسیار گسترده و در واقع بی نهایت است. هیچ فیلسوفی و هیچ دورهای نمیتواند پایان دورۀ معرفت باشد. هیچ فلسفهای فلسفۀ نهایی نیست. فلسفۀ نهایی اگر ممکن باشد در نهایتِ سیر حرکت بشر تحقق پیدا میکند. ما با موهبت قوۀ عاقله ای که خداوند متعال به ما ارزانی داشته، که البته محدودیتهای خود را دارد، باید بکوشیم افتان و خیزان بسوی کشف حقایق گام برداریم. فلسفۀ بودن ما همین سلوک معرفتی است و این راه را پایان و توقفی نیست.
به نظر بنده معنای فلسفۀ نوصدرایی، عصری شدن فلسفۀ صدرایی است. هنگامی که ما با استفاده از حکمت متعالیۀ صدرایی با مباحث و مسائل و پرسشهای جدید درگیر شویم، فلسفۀ نوصدرایی شکل میگیرد
*به نظر شما فلسفۀ نوصدرایی داریم؟ اگر داریم، شاخصۀ اصلی آن چیست؟
به نظر بنده معنای فلسفۀ نوصدرایی، عصری شدن فلسفۀ صدرایی است. هنگامی که ما با استفاده از حکمت متعالیۀ صدرایی با مباحث و مسائل و پرسشهای جدید درگیر شویم، فلسفۀ نوصدرایی شکل میگیرد. استفاده از تجربۀ فلسفی دنیا، درگیر شدن با چالشهای فلسفی معاصر، تعامل و گفتگو با فلسفههای دیگر، و گسترش قلمرو فلسفه با طرح فلسفههای مضاف با استفاده از چارچوب هستی شناختی و معرفت شناختی صدرایی گامهایی است که برای ورود فلسفۀ صدرایی به مرحلهای نو ضروری است. متفکرانی مانند علامه طباطبایی، استاد شهید مطهری و آیت الله مصباح یزدی از آغازگران این مرحله از تفکر فلسفی اسلامی هستند. با توجه به اینکه امروزه بسیاری از اهالی فلسفه در حوزه و دانشگاه در این مسیر گام بر میدارند، امید میرود در آیندۀ ای نزدیک شاهد پیشرفتهایی در فلسفۀ اسلامی باشیم.
*منظور شما از توسعۀ فلسفۀ اسلامی و عصری شدن آن چیست؟ مگر فلسفه تابع تحولات زمانه است؟
تلقی سنتی ما از فلسفه همان مابعدالطبیعه و فلسفۀ اولی است. فلسفۀ اولی از احکام وجود بما هو وجود بحث میکند. وجود بماهو وجود هرگز تغییر نمیکند و احکام آن نیز متحول نمیشود. اگر بگوییم وجود اصیل است، واحد است، و به واجب و ممکن تقسیم میشود، این احکام از ازل تا ابد ثابت و صادقند و هر اتفاقی در عالم رخ دهد و عالم به هر سمتی برود، هیچ تغییری در این احکام پیش نمیآید. این فلسفه برای الاهیات بسیار اهمیت دارد و بنیاد جهان بینی بشر را شکل میدهد. مباحثی مثل وجود خدا یا جبر و اختیار یا تجرد نفس البته برای بشر بسیار اهمیت دارد و بر زندگی تأثیرگذار است، اما این ها مسائل ثابت و ازلی و ابدی فلسفه اند و با تغییر زندگی بشر تغییر نمیکنند؛ گرچه نحوۀ طرح و حل آنها ممکن است دچار تغییر شود. این گونه مباحث فلسفی به نحو مستقیم و مباشر با دغدغههای زندگی دگرگون شوندۀ بشر ارتباطی ندارند. فلسفۀ اولی فلسفۀ خاص است و برای خواصی که فیلسوفان حرفه ای هستند مطرح است.
اما ما فلسفه را در معنای عامتری به کار می بریم. فلسفه در تلقی ما رویکرد عقلی به دغدغههای بشر و بسط عقلانیت در همۀ ساحتهای حیات آدمی است. فلسفه در این کاربرد در همۀ حوزههایی که برای بشر اهمیت دارد جریان پیدا میکند. فلسفه بودن فلسفه به روش عقلی است که بطور عمده شامل تحلیل عقلی و استدلال عقلی است. فلسفهای که این نقش را دارد فلسفۀ عام است. فلسفه در این معنا بکارگیری روش عقلی در بررسی مسائل مرتبط با هستی، حیات و زندگی بشر است. زندگی بشر تحول پیدا میکند؛ پدیدههای جدیدی در زندگی فردی و جمعی بشر ظهور میکند. تفکر فلسفی پا به پای این تغییرات باید پیش رود. امروزه ما شعبی از فلسفه داریم که در گذشته مطرح نبودند و زمینهای برای طرحشان نبود، مانند فلسفۀ صنعت، فلسفۀ علوم، محیط زیست، رسانه، هوش مصنوعی، سینما و فضای مجازی. فلسفۀ اسلامی هنوز به طور جدی وارد این فضاها نشده است.
همچنین مکتبهای فلسفی جدیدی و فیلسوفانی با اندیشههایی نو ظهور میکنند که فلسفۀ اسلامی باید موضعش را دربارۀ آنها روشن کند. اینها امور متغیر و گاه بی سابقه اند. با تحولات اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، علمی، صنعتی، و هنری دغدغهها و پرسشهای جدیدی برای بشر مطرح میشود که مسبوق به سابقه نیست و تفکر فلسفی میطلبد. دربارۀ پدیدههای مستحدثه یک سلسله پرسشها و بحثهای علمی و فنی و گاه فقهی و اخلاقی مطرح است و یک سلسله پرسشها و بحثهای فلسفی دربارۀ چیستی و چرایی این امور. مرادم از توسعۀ قلمرو فلسفه و فلسفۀ عصری و روزآمد چنین فلسفهای است. هرچند مباحث هستی شناختی، معرفت شناختی و انسان شناختی مبنای تفکر فلسفی در همۀ عرصه هاست و همۀ شعب فرعی فلسفه به این مبانی متکی است، اما فیلسوف مابعدالطبیعه سنتی به صرف تضلع و تبحر در این مبانی قادر به مواجهه با پرسشهای نوشونده یاد شده نیست. او باید با علم بویژه علوم انسانی و اجتماعی آشنا باشد و دنیای جدید و نحوۀ زیست بشر در این دنیا را بشناسد تا بتواند وارد فضای این گونه مباحث شود. تنها با ورود به این نوع مباحث است که فلسفه میتواند عقلانیت را در متن زندگی بشر و در همۀ ابعاد و ساحتهای آن جاری کند و در تمدن سازی سهیم باشد.
فلسفۀ درخور انقلاب اسلامی چنین فلسفهای است. انقلاب اسلامی مدعی نوع بدیعی از زیست اجتماعی است که بر فلسفۀ و عقلانیت خاصی استوار است. فیلسوفانی که به انقلاب اسلامی تعلق خاطر دارند تنها هنگامی میتوانند دین خود را به انقلاب ادا کنند که عقلانیت فلسفی متناسب با انقلاب را در عرصههای گوناگون مورد نیاز آن تولید کنند و بسط دهند. این انقلاب و نظام برخاسته از آن با چالشهای فکری و فلسفی گوناگونی در عرصههای مختلف حیات اجتماعی مواجه است که تنها با عرضۀ عقلانیت فلسفی فراگیر و پویا میتوان بر آنها فایق آمد. فیلسوف عصر انقلاب باید وارد فلسفههای اجتماعی و مرتبط با زندگی شود و در زمینههای گوناکون سیاست و حکمرانی، تعلیم و تربیت، حقوق و قانون، و اقتصاد و روابط بین الملل نظریه پردازی فلسفی کند.
یکی دیگر از وظایف ما در باب فلسفۀ اسلامی معرفی آن به دنیای امروز با زبان امروز است. فلسفۀ اسلامی با تعامل و گفتگو با فلسفههای دیگر رشد پیدا میکند. نخستین کار در این زمینه ترجمۀ متون کلاسیک ما به زبانهای دنیا است. اما تنها ترجمۀ متون سنتی برای معرفی فلسفۀ اسلامی کافی نیست. علاوه بر این باید به زبان قابل فهم امروزین این فلسفه را معرفی نمود. برای این کار شناخت سبک تفکر فلسفی امروز و زبان فلسفی رایج و جاری در این عصر لازم است. ما حتی به دانشحویان و دانشگاهیان خودمان نمیتوانیم فلسفۀ اسلامی را در قالب سنتی آن عرضه کنیم، بلکه نیازمند به بازاندیشی و بازآفرینی و بازنگاری فلسفۀ اسلامی در قالبی نو متناسب با ذهن و زبان دانشگاهی امروزی هستیم؛ در غیر این صورت از انتقال این میراث گران قدر به دانشجویان خودمان ناکام خواهیم ماند. نتیجه آن خواهد بود که دانشجوی مسلمان ایرانی با همۀ فلسفههای دنیا آشنا خواهد بود الا با فلسفۀ خودش. اینها برخی از مصادیق روزآمد کردن فلسفۀ اسلامی است که امید است اهالی فلسفه ما بتوانند در این راه گامهایی بردارند. بعون الله و فضله.*
*این مصاحبه در فصلنامۀ علوم انسانی اسلامی صدرا، شماره ۳۲، بهار ۱۳۹۹ منتشر شده است.