به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ متن پیش رو تازه ترین مقاله منتشر شده از رضا داوری اردکانی، رئیس فرهنگستان علوم است که در دوماهنامه ادبی چامه به مناسبت بزرگداشت علمی پرویز ضیا شهابی با عنوان «مدرنیته یا مدرنیته ها» منتشر شده و سپس در اختیار خبرگزاری مهر قرار گرفته است.
آیا مدرنیته یکی است و کشورهای مدرن همه در آن شریکند یا کشورها هر یک مدرنیته خاص خود دارند؟ در اینکه ژاپن و امریکا و فرانسه با هم تفاوت ها دارند، تردید نیست. این تفاوت ها بیشتر در اعتقادات و عادات و آداب و طرز رفتار مردم است. امریکاییان غالباً مسیحی پروتستانند و در فرانسه شمار کاتولیک ها بیشتر است. ژاپنی ها هم مسیحی نیستند. ولی ظاهراً مدرنیته به دین و مذهب و حتی ظاهراً به فرهنگ و مخصوصاً فرهنگ های قدیم ارتباطی ندارد. اروپا در قرون وسطی هم مسیحی بود اما مدرن نبود. یک نظر مشهور اینست که مسیحیت و یهودیت و یونانیت در قوام عصر جدید دخالت داشته اند. این دخالت را می توان پذیرفت اما اینها همه مادّه یا سابقه مؤثر در پدید آمدن اروپای جدید و متجددند و باید دید که چه صورتی ماهیت تجدد را تعیّن بخشیده است. در این باب هم که قبل از قرن هجدهم در هیچ جا مدرنیته وجود نداشته و تاریخ آن به دوران رنسانس بازمی گردد شاید اختلافی نباشد. هر جای دیگر جهان هم اگر مدرنیته ای وجود دارد آن را از اروپا اخذ کرده است. صاحبنظرانی که مدرنیته ها را کثیر و بومی می دانند غالباً می گویند که حتی اگر مدرنیته آورده اروپای پس از رنسانس باشد کشورها و ملت های جهان صورت آن را گرفته و بر ماده دین و آئین و فرهنگ و گذشته خود اعمال و اطلاق کرده یا آن را با شرایط کشور خود تطبیق داده اند.
این سخن در صورتی موجه تواند بود که اروپا با طراحی خاص، اجزاء و شئون تجدد را با هم تلفیق کرده و ترکیب مدرنیته را پدید آورده باشد. البته اگر چنین بود اقوام دیگر هم می توانستند مدرنیته اروپایی را به اجزائش تقسیم کنند و جزء خاص و اصلیش را که علم جدید است بگیرند و با عناصر فرهنگی و تاریخی خود تألیف کنند و مدرنیته خاص پدید آورند ولی مدرنیته با طراحی به وجود نیامده و اجزائش در همان هیئت تألیفی و وحدتی که دارند منشأ اثرند و اگر تجزیه و جدا شوند دیگر خاصیت قبل از تألیف و ترکیب را ندارند. اصلاً مدرنیته را یک تألیف و ترکیب نباید دانست. مدرنیته یک وحدت تاریخی است و نه یک کل متعین و ثابت و اگر از تألیف و ترکیب آن می گویند نظر به قوام آن در طی تاریخ دارند. نهال مدرنیته از زمین مسیحیت، در بحبوحه نزاع های فلسفی و مذهبی رویید و کم کم درخت تناوری شد که شاخه هایش را در سراسر روی زمین گسترد و بر و بار و ثمرش را همه جهان پسندیدند و خریداری کردند. مدرنیته با قصد و طراحی به وجود نیامده است زیرا قبل از تجدد اراده تغییر جهان وجود نداشته و این اراده با تجدد در تاریخ وارد شده و البته در پیشبرد آن دخالت و اثر بی چون و چرا داشته است. اقوام دیگر هم که مدرنیته را اخذ کرده اند همه آنچه را که برای تحقق تجدد لازم است از اروپا گرفته و آن را در متن تاریخ خود که آن هم بر اثر تکان تجدد چهره و جلوه دیگری یافته بود قرار داده اند. این زمینه را نباید ناچیز شمرد اما تنها می تواند مایه اختلاف های عرضی با مدرنیته در کشورهای دیگر باشد. اسلام و بودیسم هم مثل مسیحیت می توانند از جمله زمینه های تجدد باشند اما توجه باید کرد که وقتی یهودیت و مسیحیت و حتی یونانیت با پذیرفتن صورت تجدد از منشأئیت اثر افتادند، چه دلیلی وجود دارد که فرهنگ های دیگر شریک تجدد در فعالیت هایش بمانند و مگر نه اینکه این صورت است که منشأ اثر می شود. تجدد بدون علم تکنولوژیک معنی ندارد. مشکل بزرگ اینست که فهم ماهیت علم جدید آسان نیست و به آسانی پذیرفته نمی شود که این علم ریشه در دنیای جدید و تجدد دارد و بر اصولی قائم است که در آغاز عهد جدید به وجود آمده و تجدد را راه برده است. پس طبیعی است که کسانی که علم را متعلق به نوع بشر می دانند و غربی بودن و جدید بودن آن را نمی پذیرند مدرنیته را هم دارای صورت های گوناگون و کثیر بدانند اما علم هر چه باشد بر اصول معینی قرار دارد. اصلاً کاری نداشته باشیم که این اصول کجایی هستند (و بی تردید با جغرافیا نسبتی ندارند) ولی اوصاف و صفاتی دارند که هر جا باشند و به هر جا بروند با خود می برند.
در این اوصاف نمی توان تصرف کرد. علم یک طرح ریاضی است و به اشیاء نظر ابژکتیو دارد و مستقل از علایق اشخاص و گروه هاست (کاری نداشته باشیم که این علم با علم یونانی و هندی و ایرانی و اسلامی و قرون وسطایی تفاوت دارد و در زمین تجدد در هماهنگی با اصول پیشرفت و اراده به قدرت و تسخیر موجودات پدید آمده و ستون قدرت تجدد است) مدرنیته بدون این علم به وجود نمی آمد و نمی آید. علم هم گرچه به سیاست و دین و فرهنگ کاری ندارد و به اقتضای روشش مستقل از آنهاست، در نسبت خاص با آنها قوام و بسط پیدا می کند. علم در خدمت هر فرهنگ و سیاستی قرار نمی گیرد و وسیله برای هر مقصودی نمی شود. قدرتی که دستور نمی پذیرد و وسیله نمی شود قاعدتاً همه چیز و هر چیز را که هست در هماهنگی با خود می خواهد. پس آنجا که علم قدرت است، شئون تاریخی باید با آن هماهنگی داشته باشند ولی فهم همگانی و شایع از درک این معنی عاجز است. بنای این فهم بر اینست که علم را همه بر هر دین و آئین و ملیتی که باشند می توانند بیاموزند. پس علم به هیچ قوم خاصی تعلق ندارد. استدلال ظاهراً درست است الا اینکه در آن توجه نشده است که حکمشان در حد علم آموختنی درست است اما علم اگر در حد آموختنی بماند در راه تاریخ دستگیری نمی کند. علم برای اینکه پیشرفت کند و به شئون دیگر مدد برساند باید ریشه در آب و خاک تفکر و فرهنگ خاص داشته باشد. ظاهراً بنای تلقی ما از تجدد و علم جدید این بود که علم را چون به کار می آید می گیریم و فرهنگ اروپایی همراه آن را وا می گذاریم زیرا خود فرهنگ داریم و به فرهنگ دیگر نیاز نداریم.
میرزا صالح شیرازی هم که جزء اولین دانشجویان ایرانی اعزامی به غرب بود. همین نظر را سوغات آورد. معماران و مهندسان ساختمان معمولاً دقت می کنند که مواد و مصالحی را که در بنا به کار می برند با هم همسازی داشته باشند ولی ظاهراً معماران تمدن صرفاً به مواد و مصالح مرغوب در ذائقه خودشان می اندیشند. بهترین سیمان را باید مصرف کرد. اینکه این بهترین سیمان با هوای محیط می سازد یا نمی سازد مهم نیست. به سیمان هم که نیاز نباشد از مصرف سیمان خوب نمی توان و نباید صرفنظر کرد. شاید هم رأی و نظرشان عیبی نداشته باشد زیرا اصولاً معماری تاریخ و طراحی بنای آن امری محال و سودایی بیهوده است. پس چه اهمیت دارد که در آن سیمان به کار برود یا نرود و اگر می رود چه سیمانی باشد. افلاطون مدینه و سیاست را هماهنگ و متناسب و متناظر با نظام موجود می خواست. کسانی هم از او پیروی کردند اما هرگز هیچ مدینه ای بر وفق نظام افلاطونی و افلوطینی ساخته نشد. اوتوپیست های دوران جدید از قرن شانزدهم تا نوزدهم و حتی ضد اتوپیست هایی مثل هاکسلی و اورول رؤیابینان بزرگی بودند که رؤیاهای خود را حکایت کردند اما داعیه تمدن سازی نداشتند. هر چند که شاید رؤیاهایشان راهنمای بنای نظام سیاسی و اجتماعی تجدد شده باشد اما اصل اینست که فهم و درک آدمیان در همراهی با تاریخ قوام پیدا می کند و با آن فهم است که مردمان راهشان را می یابند و می پویند. مدعیان معماری مدرنیته ها تنها گروهی نیستند که علم را به اصطلاح وحشی و همه جایی و بی تاریخ می انگارند و روئیدن و بار آوریش را در هر جا ممکن می دانند، قائلان به مذهب اصالت علم هم علم را نه یک امر تاریخی بلکه آن را مطلقاً درست و حتی میزان درستی و حقانیت می دانند و همه چیز و هر رأی و نظر و اعتقاد را با آن می سنجند. حتی دوستداران تمدن دینی هم نظری به بهره برداری از علم در کار خود دارند ولی بدانیم که هر چیزی در هر وقت و در هر جا پدید نمی آید و امور مرهون اوقات تاریخیند. ساختن تاریخ هم به اختیار اشخاص و گروه ها گذاشته نشده است.
چنانکه اشاره شد علم جدید هر چند در فضای مسیحیت و در بحبوحه نزاع های دینی و فلسفی پایان قرون وسطی قوام یافت. جانب هیچ دینی را نگرفت و نمی گیرد و در جهان بودایی و مسلمان هم می تواند کارسازی کند. اگر مراد اینست که مدرنیته در یک کشور کاتولیک با مدرنیته در سرزمین بودایی نشین یا مسلمان به اعتبار اعتقادات مردم تفاوت دارد نزاع نباید کرد زیرا مسلماً در شرایط متفاوت، اعراض و صفات عرضی مدرنیته هم متفاوت می شود اما جوهرش که علم و تکنیک و اراده و خرد تصرف در موجودات است تغییر نمی کند. مع هذا وقتی می گویند مدرنیته در فرهنگ های متفاوت صورت خاص و در خور آن فرهنگ پیدا می کند باید توجه کرد که سخنشان در ظاهر معقول و درست است و این حرف ظاهراً درست بر این فرض بنا شده است که فرهنگ های جهان قدیم همچنان در جان های مردم آسیا و افریقا ثابت مانده و زنده و حاضرند و می توانند مثل سابق به هرچه که از خارج می آید جایگاه شایسته و مناسب بدهند. من در حد اطلاع اندکی که دارم در هیچ کشور در حال توسعه ندیده ام که فرهنگ چنین استقبالی از مدرنیته کرده باشد و اگر در جایی مدرنیته کم و بیش تحقق یافته با همان صورت تکنیکوسیانتیفیک غربی بوده است. این تلقی که مدرنیته نسبت به فرهنگ ها بی تفاوت بوده و آنها را به حال خود گذاشته است نه صرفاً سخنی ظاهربینانه بلکه غفلتی است که درک تاریخی را به تأخیر می اندازد. متأسفانه کمتر به این معنی توجه شده است که با پیش آمد مدرنیته و برخورد دنیای قدیم با آن، فرهنگ ها معنی و موجودیت دیگر پیدا کرده و از نشاط و منشأئیت اثر افتاده اند. مدرنیته ها هم در کشورهای مختلف اگر اختلافی داشته باشند اختلاف در گذران اوقات فراغت و پرداختن به بازمانده اندکی از رسوم زندگی خصوصی (که آن هم دارد از میان می رود) و تفنن های عادی با رسوم گذشته است.
می گویند تجدد و علم آمده است که اختلاف نباشد. درک ها همه یکسان شود و در یک سطح قرار گیرد و پیشرفت در خط مستقیم ادامه یابد و البته درست می گویند. من هم وقتی به بی اثرشدن فرهنگ ها اشاره کردم مرادم همین بود. تجدد حتی قبل از آنکه در همه جای جهان گسترش یابد اصول خاص خود را به عنوان اموری مسلّم و بی چون و چرا به همه جهان اعلام کرده و به آنها کم و بیش قبولانده است و اکنون در دوران پست مدرن همه به حکم و فرمان زمان، لااقل به تلویح پذیرفته اند که همه چیز و همه کس شئ مصرفی و قابل مصرف و برای مصرف است. پس دیگر مدرنیته ها چگونه می توانند وجود داشته باشند و روح یکسان ساز پست مدرن این اختلاف ها را چگونه می تواند برتابد. فرهنگ ها چنان تحول یافته و کم اثر شده اند که در برابر علم و تکنولوژی حرفی ندارند که بزنند. هر چند که می توانند زمینه بی اعتنایی و بی پروایی نسبت به آینده باشند. علم جدید و مدرنیته از ابتدا با هم دمساز بوده و با هم پیش رفته اند. به عبارت دیگر علم که بر اساس اصول و شئون تجدد بنا شده است گهگاه به تحکیم این اصول نیز مدد رسانده است. اگر در یکصد و پنجاه سال اخیر هیچ نظریه ای به اندازه نظریه تکامل داروین شهرت پیدا نکرده و در سراسر جهان مقبولیت نیافته است شاید وجهش جز این نباشد که در آن و با آن اصل پیشرفت تحکیم شده است. به این معنی که در آثار داروین بخش مهم و تفصیلی و بالنسبه قابل دفاع نظریه تطور و تحول اهمیت ثانوی دارد و اگر جز این بود می بایست این احترام نصیب پژوهش های لامارک فرانسوی می شد ولی لامارک گرچه بر وفق اصل پیشرفت نظر خود را بیان کرد، به تمامیت این اصل نپرداخت. داروین تکامل را بر مبنای انتخاب طبیعی و تنازع بقاء قرار داد و نکته مهم و مبهم و منطوی در اصل پیشرفت را صراحت بخشید و روشن کرد. به این جهت شاید اعتبار او نه صرفاً برای پژوهش هایش بلکه پاداش کوشش بزرگی باشد که در تحکیم اصل اساسی دوران جدید کرده است. من این نکته را از نظر نیچه که پژوهش های داروین را چندان مهم نمی داند استنباط کرده ام. نیچه گرچه اشاره ای به تأثیر و تحکیم اصل پیشرفت و لوازم آن در دوران جدید در نظریه داروین نمی کند اما با کم اهمیت دانستن پژوهش های او زمینه را فراهم می آورد که بپرسیم پس دلیل عظمت مقام داروین در تاریخ علم جدید چیست و چرا او در عداد دو سه تن از مشهورترین دانشمندان جهان جدید و مشهورتر از لاوازیه، کلودبرنار (مؤسس علم بیولوژی) و فارادی است.
نیچه نوشته است: «حقایقی هست که ذهن های میانمایه بهتر درمی یابند … اینها برای جان های میانمایه کشش و قدرت جاذبه دارند. هم اکنون جان محترم اما میانمایه مردان انگلیسی برای مثال داروین و جان استوارت میل و هربرت اسپنسر را نام می برم دارد بر حوزه میانین ذوق اروپایی سنگینی خود را تحمیل می کند... خطاست اگر گمان کنیم که تعریف و گردآوری بسیاری واقعیات کوچک و پیش پا افتاده و سپس نتیجه گیری از آنها، کاری است که به ویژه از آن جان های والاتباری برمی آید که برکنار از دیگران پرواز می کنند... گرفتاری آنان بیش از آن بوده است که تنها به شناخت بپردازند زیرا گرفتاریشان درگیر چیزی تازه بودن و معنایی تازه داشتن و ارزش هایی تازه فرانهادن است... آنان که کارهای گران از ایشان برتواند آمد، چه بسا می باید نداننده باشند. حال آنکه، از سوی دیگر، برای کشف های علمی از نوع کشف داروین، گونه ای تنگ اندیشی و خشک دماغی و سختکوشی و وجدان کار، خلاصه چیزی انگلیسی، نمی باید خلق و خویی نامناسب باشد.» (نیچه، فراسوی نیک و بد، ترجمه داریوش آشوری، ص ۲۴۰، خوارزمی، ۱۳۶۳).
اگر سخن نیچه درباره پژوهش های داروین وجهی داشته باشد باید اهمیت داروینیسم را در تأکیدش بر پیشرفت از طریق تنازع بقاء و انتخاب طبیعی دانست و چون مدرنیته بر اساس اصول پیشرفت و تنازع بقاء و انتخاب طبیعی بنا شده است داروین باید در تاریخ مدرنیته مقام بزرگی داشته باشد. البته وقتی مدرنیته بر اصل تنازع بقاء بنا شده باشد تکلیف کسانی که از این اصل می ترسند و در عین حال قبول مدرنیته را ضروری می دانند خیلی دشوار می شود. شاید نظیر همین ملاحظات کسانی را هم مایل به مدرنیته های بومی کرده باشد. من هم کاش می توانستم در زمره اینها باشم ولی چکنم که آرزو و اندیشه شان را عملی نمی دانم. مدرنیته نقش و رنگ ایوان نیست. پای بست خانه است و خانه آن را نمی توان بر مبنای اخلاق و عرفان و مهر و دوستی بنیاد کرد. مدرنیته اکنون حتی آزادی را که لازمه بسط و دوامش بوده و بیش از هرچیز به آن نیاز دارد با اکراه و شاید به حکم اضطرار تاب می آورد و تحمل می کند. بگذریم. اگر مدرنیته ها بسیار باشند باید اصولشان خاص باشد ولی اکنون مدرنیته هرجا هست بازگشتش به اصل پیشرفت و قدرت اراده است و اگر کشورهای توسعه یافته اختلافی داشته باشند اختلافشان عرضی و صوری است. کسانی که حساب علم و سیاست و آزادی و پیشرفت و دین و هنر و فرهنگ را از هم جدا می دانند و به نسبت ذاتی و تناسب میان آنها قائل نیستند خوب است که محض آزمایش صورت کم و بیش تفصیلی طرح تجدد خودخواسته را تدوین کنند تا اشخاص بسیاری که نمی دانند سخن در چه باب است قدری آشنایی پیدا کنند و اگر نتوانستند لااقل خود دریابند که دچار توهم بوده اند. تاکنون هم چنین طرحی تدوین نشده است.
آرزوی تجدد بومی (مدرنیته خاص) این عیب کوچک هم دارد که نمی دانیم اگر خاص است چرا نامش باید همچنان مدرنیته باشد و نه مثلاً تمدن آینده هند و اندونزی و شیلی و مصر و ماوراءالنهر و چین. اما مشکل اصلی در همان طراحی مدرنیته های خاص و بومی است. اگر تجددهای گوناگون ممکن باشند باید با طراحی ساخته شوند. اما تاکنون هیچ تاریخ و دوران تاریخی با طراحی ساخته نشده و هیچکس هم طرحی برای یک تجدد (مدرنیته) متفاوت در نینداخته است. به این جهت چنانکه گفته شد خوبست کسانی که به تجددهای گوناگون قائلند اگر می توانند صورتی از تجدد دلخواه خود را طراحی کنند و بگویند چه کسانی و چگونه می توانند و باید به آن تحقق بخشند، مشکلشان در این راه اینست که باید مواظب باشند که امور و اشیاء ناهمخوان و ناسازگار را کنار هم قرار ندهند زیرا با این اندیشه که هیچ چیز شرط هیچ چیز نیست و می توان اشیاء مورد دلخواه را بی توجه به مناسبت و سازگاری و ناسازگاریشان با یکدیگر کنار یکدیگر قرار دارد و آنها نیز در هر شرایطی کارکرد خاص خود را دارند. طرح هیچ بنایی را نمی توان درانداخت. با این تلقی حتی یک طرح خیالی هم نمی توان داشت زیرا اجزاء و شئون هر طرحی باید کم و بیش با هم در تعادل و تناسب باشند. کوشش شکست خورده آرژانتین را مثال می زنم. مسلماً آرژانتین می توانست و می تواند با حفظ دین و آئین و فرهنگ خود قدم در راه تجدد بگذارد اما برای تحقق مدرنیته شرایط خاص و لازم باید موجود باشد و مثلاً با بوروکراسی فاسد و بیگانگی با مسائل جهان و بی بهرگی از خرد سیاسی و پیش گرفتن سیاست خودسر و ناتوان کاری از پیش نمی رود. اگر این عیب ها هم رفع شود در صورتی می توان راه به مدرنیته برد که رفتار سیاسی و قوانین کشور با ساز توسعه هماهنگ باشند.
با هر سیاست و هر قانونی راه توسعه و تجدد پیموده نمی شود. متأسفانه در کشور ما هم در دهه های اخیر این پندار شایع شد که می توانیم هر چه را که دوست می داریم از هر جا برداریم و مجموعه ای از مطلوبها و خواستنی ها را گرد آوریم و کنار هم بگذاریم گویی هیچ چیز به هیچ چیز ربط ندارد و توسعه سیاسی و آزادی و دموکراسی مستقل از پیشرفت و توسعه اجتماعی و اقتصادی و بدون ملاحظه قوانین و قدرت های حاکم، ممکن و در کوتاه مدت قابل حصول و وصول است. از آن زمان دیگر کمتر به شرایط امکان توسعه علمی و اقتصادی و اجتماعی اندیشیده شد و دو جناحی که در سیاست، قدرت و نفوذ داشتند هیچیک به فکر اقتضاهای زمان و آینده و برنامه ریزی بر اساس درک و فهم شرایط و امکان ها نیفتادند و گمان کردند که کشور را با شعار سیاسی و رأی و تصمیمی که هر روز اتخاذ می شود می توان اداره کرد و از همین راه به مقصد صلاح و نجات رسید. حتی ایدئولوگ های احزاب و گروه ها طلبکار شدند که چرا حزب و گروهشان سیاست صحیح اتخاذ نکرده است و کسی هم به آنها نگفت اولاً سیاست صحیح کدامست. ثانیاً شما چکاره بودید و چرا سیاست صحیح را تشخیص ندادید. شما کجا بودید و چه می کردید؟ چرا مسائل را مطرح نکردید و راه حل نشان ندادید اگر قرار بود حزبتان برنامه ای داشته باشد شما نمی بایست در تدوین این برنامه سهم عمده داشته باشید؟! نه ما از سیاست دور شده ایم وقتی نتوان برای مشکل های اداری و آموزشی و اجتماعی چاره ای اندیشید و کسی هم در فکر چاره نیست و به آنها اعتنا نمی کند و سیاست هم دیگر کارسازی ندارد چگونه به مدرنیته بومی دست می توان یافت.
مدرنیته یک حادثه تاریخی بزرگ است که یکی هم بیشتر نیست و کشورهایی که می خواهند به آن دست یابند مبانی و اصول و راهش را باید بشناسند و قواعد سیرش را در برنامه ریزی ها رعایت کنند. البته هنر بزرگی است که کسی نتواند تعارض های درونی تجدد را بشناسد و مثل بسیاری از متفکران جهان جدید در اندیشه رفع آنها باشد ولی مدرنیته تابع سلیقه های سیاسی نیست و هر کس نمی تواند آن را به هر صورتی که بخواهد درآورد. ساختن مدرنیته هم با شعار سیاسی میسر نیست. اگر همه اهل فضل ندانند، ارباب علوم انسانی و به خصوص اهل فلسفه باید بدانند و لابد می دانند که مدرنیته با میل و آرزو و هوس و حتی با طراحی اشخاص و گروه ها و کشورها ساخته نشده است. مدرنیته طراحی متفکران دوره رنسانس و قرن هیجدهمی ها نیست و مگر نظام تاریخ را می توان طراحی کرد؟ مدرنیته در طی سیصد سال تاریخ اروپا پس از رنسانس قوام پیدا کرد (تا قرن بیستم نامی از مدرنیته نبود و حتی به سخنان شاعر بزرگ فرانسه بودلر درباب مدرنیته توجهی نمی شد) متفکران غربی هم در این اواخر از اصول آن سخن گفته و قوام آن را وصف کرده اند. هرکس هم که به مدرنیته فکر می کند باید به تاریخ غرب جدید توجه کند و به گفت زمان تجدد گوش فرا دهد و ببیند که از کجا آمده و چگونه بسط یافته است پس وقتی از مدرنیته می گوییم مرادمان یک تاریخ است و نه یک مفهومی که آن را بر هر مصداقی که خواستیم اطلاق کنیم. هرکس می تواند آرزوهایی برای آینده زندگی بشر داشته باشد اما اگر آرزوی خود را مدرنیته می داند باید متذکر باشد که مدرنیته، اروپایی است و اگر به جای این مدرنیته، مدرنیته دیگری می خواهد خوبست که یا به خویشاوندی مدرنیته خود با مدرنیته اروپایی بیندیشد یا نام دیگری برای آن دوران دلخواه خود انتخاب کند. مدرنیته ای که اکنون وجود دارد، ابتدا در اروپا متحقق شده و هنوز هم دارد در مناطقی از جهان متحقق می شود. تکرار می کنم. مدرنیته تحقق تاریخ جدید غربی و مددگرفته از هنر و تفکری عظیم است که به آسانی در هرجا محقق نمی شود بلکه با فکر و عزم و اراده باید آن را دریافت. سراسر جهان هم اکنون در مدار فکر و عمل تجدد سیر می کند. چیز دیگری می خواهید؟ حق دارید و اگر می توانید بروید تفکر کنید و ببینید که چگونه می توان از شهری که اهل آن ستمگرند بیرون آمد و طرح دیگری در زندگی درانداخت این کاری لااقل با عظمت تاریخ چهارصد ساله تجدد است اگر می توانید طرح آن را دراندازید و راه رسیدن به آن را پیدا کنید. اما توجه داشته باشید که این مدرنیته حاصل و برآمده سیصد سال تفکر و علم و اراده است نظیر آن هم جز به مدد تفکر عظیم و همت بلند پدید نمی آید. با هوس و آرزو و خوشایند و ناخوشایند تاریخ نمی توان ساخت. اگر هم معجزه ای روی دهد و طرحی در انداخته و محقق شود، هیچ ضرورت ندارد نام آن را مدرنیته و مدرنیته دیگر بگذارند. اگر دیگر است، چرا نامش مدرنیته باشد و اگر دیگر نیست و مثلاً تفاوتش با صورت اروپایی مدرنیته که در عالم مسیحیت بوجود آمد، تعلق به جهان بودایی و اسلامی است، این را مدرنیته دیگر نباید دانست زیرا مدرنیته بر اساس دین بنا نشده است و دین ها در نظر مدرنیته با هم تفاوت اساسی ندارند.
اما اگر کسانی بخواهند نظمی بر مینای دین یا فرهنگ خود بنا کنند چه لزومی دارد که نام آن را مدرنیته بگذارند. کسی که سودای تأسیس مدرنیته ای غیر از مدرنیته موجود دارد اگر وضعی را در نظر دارد که از جهاتی با مدرنیته موجود شباهت ها دارد، این شباهت چه می تواند باشد. مدرنیته موجود علم و تکنولوژی دارد. آیا مدرنیته های دیگر هم، علم و تکنولوژی دارند یا ندارند؟ به نظر می رسد که اگر نداشته باشند مدرنیته نیستند و اگر داشته باشند باید قائمه نظامشان باشد. پس اختلاف در جای دیگر است. به مدرنیته و نسبتش با فرهنگ های قدیم بازگردیم. یکی از چیزهایی که فهم همگانی هم آن را به آسانی می پذیرد این است که با تکیه بر فرهنگ می توان مدرنیته ای متفاوت با مدرنیته غربی، بنا کرد زیرا وقتی مثلاً می بینند کشورهای آسیای شرقی به مدرنیته رسیده یا به آن نزدیک شده اند فکر می کنند که این کشورها با حفظ فرهنگ خود مدرنیته دیگری ساخته اند. پس یکبار دیگر ببینیم فرهنگ چیست و فرهنگ چینی و ژاپنی و ماداگاسکاری و فورمزی و کره ای چه جایگاهی در مدرنیته شان دارند. اینجا و آنجا گفته و شنیده می شود که ژاپنی ها علم و تکنولوژی جدید را گرفته و فرهنگ خود را حفظ کرده اند. البته آنها مسیحی نشده اند و برای متجددشدن لازم نبوده است که مسیحی شوند. اروپا هم که مسیحی بود با تجددش به مسیحیت معنی دیگر داد و آن را از دخالت در سیاست و قانون و امور زندگی عمومی برکنار کرد. رفورم و ظهور مذهب پروتستان علت چیزی نبود، زمینه ساز بود. ژاپن بودایی ماند. حتی ذن بودیسم را حفظ کرد اما آن را در نظام اجتماعی و سیاسی دخالت نداد. وقتی دین و اعتقادات که جزء و شأن تأثیرگذار فرهنگ و تعیین کننده صورت زندگی مردمند به خلوت زندگی خصوصی بروند، تکلیف رسم و شیوه غذاخوردن و بقصد تفنن لباس سنتی پوشیدن معلوم است.
سخن دیگری هم هست. وقتی گفته می شود مدرنیته از اروپا برآمده است می گویند اروپا علم و فرهنگ و دین و رفتارش را از دیگران گرفته است و مگر بعضی قواعد و رسوم و تدابیر متداول در جهان متجدد اروپایی از زمان های دور در جاهای دیگر و مثلاً در ایران و هند نبوده است؟ کسانی نیز معتقدند که سیر کشورها در راه تجدد ربطی به تأثیر علم و ادب و سیاست و فرهنگ اروپا نداشته و ساخته مردمان هر کشوری است. ظاهراً اینها مشغولیت ها و علائق رسمی سیاسی را با سیاست و مخصوصاً با فلسفه خلط کرده و به جای اینکه به تاریخ مدرنیته و قوام آن نظر کنند از اصرار در اروپامحوری آزرده شده و به فکر افتاده اند که خودشان مدرنیته بسازند. اروپامحوری بیشتر یک شعار سیاسی است و طبیعی است که مردم جهان با استیلای سیاسی غرب موافق نباشند. در این هم که اروپا در قرون وسطی و در رنسانس به آثار علمی فرهنگی دیگران و مخصوصاً به آثار نیاکان ما رجوع کرده و از آنها بهره ها برده است تردید نیست ولی حادثه رنسانس و ظهور و قوام تجدد که در اروپا اتفاق افتاده از آنجا آغاز شده است که اروپا توانایی آن را پیدا کرده که هرچه را نیاز داشته از هرجا توانسته گرفته و در درون خود هضم کرده و به وضعی رسیده است که بعدها به آن نام مدرنیته داده اند. این با تصدیق و تأیید اروپامحوری تفاوت دارد و آن را توجیه استعمار هم نمی توان دانست. هرکس می تواند با سیاست های اروپا و امریکا مخالف باشد و حتی مدرنیته را دوست نداشته باشد یا اگر آن را مبتنی بر اصل تنازع بقاء می داند از آن بیمناک باشد اما با مدرنیته قهر نمی توان کرد قدرت علمی تکنیکی اروپا و آمریکا هم امری جدا از مدرنیته نیست و مدرنیته هم از قدرت علم و تکنولوژی جدا نمی شود.
به این مسائل باید اندیشید. تکرار کنم اکنون در جهان بیش از یک مدرنیته وجود ندارد. این مدرنیته در اروپا به وجود آمده و بسط پیدا کرده و مردمان بعضی کشورهای دیگر هم آن را فرا گرفته اند. نقد مدرنیته و چون و چرا در وضع پست مدرن حرف دیگری است. تاریخ را با نظر و رأی و سودا نباید اشتباه کرد. اکنون مدرنیته سراسر تاریخ بشر را به تسخیر درآورده است و البته خوب نیست که مردمان مسخّر این تاریخ باشند و شاید نشانه هایی از پایان یافتن دوران مدرنیته هم پیدا شده باشد و از کجا که تحولات فکری در اروپا و همه جهان و حتی خیالپردازی هایی مثل مدرنیته های غیرغربی نشانه آغاز زوال تاریخ تجدد نباشد البته این زوال تا زمانی که جهان مهیای نظم دیگر نباشد طول خواهد کشید و دوام خواهد یافت. یعنی با زوال تجدد تاریخ دیگری ساخته نمی شود و با صورت تقلیدی فهم تجدد، تجدد دیگری نمی توان ساخت. اقوام سراسر روی زمین چنانکه گفته شد اصولی را که در رنسانس پدید آمده و به مدرنیته قوام بخشیده بصورت کم و بیش سطحی پذیرفته و گاهی چیزهایی از آن را متعلق به خود دانسته اند ولی بسیاری از آنها هنوز نمی دانند که مدرنیته نه با گردآوردن حرف ها و فعل ها و اسم ها بلکه با یک دید کلی و اراده قوی پدید آمده است.
در کشور ما نیز دانشمندانی هستند که به مدرنیته بومی و وطنی و ایرانی و مسلمان اعتقاد دارند. آقای دکتر محمد توکلی طرقی استاد تاریخ کتابی خواندنی به نام "تجدد بومی و بازاندیشی تاریخ" نوشته و در آن گزارش های خوب و خواندنی از چگونگی آشنایی ایرانیان با ظواهر زندگی غربی و پدید آمدن یا معنی تازه پیدا کردن الفاظ و تعابیری مثل وطن آورده و بعضی طرق فرنگی مآب شدن و بومی شدن تجدد را نشان داده است. اگر از عنوان کتاب و مقدمه کوتاهش بگذریم در فصول هفتگانه اش هیچ جا اثری از تجدد بومی نمی بینیم. هر چه هست بومی شدن تجدد است. در آثار و مقالات بعضی دیگر از استادان و دانشمندان هم نشانه های علاقه به تجدد بومی و مدرنیته دیگر می توان یافت. این تعلق خاطر را ناچیز و بی وجه نباید انگاشت اما اگر سودای طراحی نظمی بر اساس فرهنگ در میان باشد (که چنین طرحی چنانکه گفته شد ظاهراً وجود ندارد و اگر هم باشد عملی نیست) باید توجه و تأمل کرد که تجدد چگونه پیوند مردم با فرهنگشان را سست می کند و به آن صورتی دیگر می بخشد. منکر امکان تجدید عهد با فرهنگ قدیم و فعلیت یافتن مجدد آنچه هنوز در قوه دارد نباید بود و به این جهت باز هم می توان به بنای مدرنیته با رعایت اقتضاهای فرهنگ فکر کرد. به شرط اینکه قبل از طراحی مدرنیته دیگر، به تجدید عهد با فرهنگ و گذشته برای رفتن به آینده اندیشیده باشند که این اندیشیدن آسان نیست طاقت فرسا و جانسوز است.