فرهنگ امروز/ محمدحسن خدایی
از همان ابتدای فیلم «باید بهشت باشد» که مراسم عید پاک با ممانعت ورود مومنان به کلیسایی در شهرناصره به دلیل مست بودن خادم کلیسا به خشونت کشیده میشود، میتوان این نکته را مد نظر داشت که چگونه مقدسترین مکان و مراسم، گویی در این تفوق خشونت مانند قبل چندان برای انسان معاصر، مفری برای طلب آرامش مهیا نمیکند. ایلیا سلیمان در مقام کارگردان در واپسین تلاش سینمایی خویش، بار دیگر به فلسطین پرداخته و این بار با تغییر لحن و بیان با به کار بستن طنزی دلنشین و گاه هراسناک بر این حقیقت پنهان اشاره دارد که چگونه آرمان فلسطین مشمول زمان شده و گرفتار فراموشی و استحاله. با آنکه مراکز فرهنگی شرق و غرب عالم، حتی شده برای حفظ پرستیژ حقوق بشری، بر اهمیت زنده نگه داشتن آرمان فلسطین تاکید دارند اما چیزی که در واقعیت مشاهده میشود، یک فلسطین آرمانزداییشده است. از منظر ایلیا سلیمان بیان مسائل فلسطین با شیوههای تثبیت شده گذشته دیگر رهاییبخش نیست و باید راه تازه جست و فرمهای تجربه نشده را به کار بست.
فلسطین به مثابه استثنا یک وضعیت، گویی تکثیر شده و با نوعی فلسطینیزه شدن زندگی انسان معاصر روبهرو هستیم: از شهر ناصره در سرزمین اشغالی تا پاریس و نیویورک در غرب توسعه یافته. ناصریه با طبیعت بکر و مرکبات معروفش، با آن مردمان عجیب و غریب که یکدیگر را همسایه صدا میزنند. همسایههایی که گاه بیاجازه وارد خانهات شده، میوه میچینند و درختان را هرس میکنند و گاه همچون قصهگویانی توانا بر سر راهت ظاهر شده و ماجرایی باور نکردنی را با مهارتی شگرف تعریف میکنند. ناصریه شهری در شمال فلسطین اشغالی، زادگاه ایلیا سلیمان و مامن اعراب مسیحی میان سنتهای تاریخی و تضادهای مدرنیته در تلاطم است. ناصریه همان خانهای است که درنهایت بعد از مسافرت به غرب میتوان به آن بازگشت و بار دیگر در آن سکنی گزید و در تلاش ساختن فیلمی در رابطه با فلسطین بود حتی اگر به تمامی پذیرای تو نباشد. اما برای بازگشت به خانه باید عزم سفر کرد. رفتن به پاریس و نیویورک یا همان غربی که هیچگاه یکپارچه نبوده و تفاوتهایش را میتوان در آن جهان سوبژکتیو و رویاگونه سلیمان مشاهده کرد. پاریسی که حتی راه رفتن زنان و مردان جوان، واجد ژستهایی است یادآور صنعت مد و لباس در این شهر. یک پاریس کارتپستالی با زیبایی مبتنی بر گذشته و تقارن که مدام با حضور نابهنگام تانکها، مردمان فرودست و پلیسهای مقتدر و گاه فراواقعی، نظم و آرامشش خدشهدار میشود. در مقابل با نیویورکی مواجه هستیم که حمل اغراقآمیز سلاح و برگزاری مراسم هالووین در افراطیترین شکل آن بر تمایزات پایانناپذیرش اشاره دارد.
برای فیگور جهانوطنی چون ایلیا سلیمان که تلاش دارد از طریق ساختن فیلمی در رابطه با فلسطین، خشونت فراگیر جهان معاصر را بازتاب دهد این غرب رویایی، بودجه و امکانات چندانی در اختیار او قرار نمیدهد. مدیر هنری شرکت فیلمسازی فرانسوی معتقد است که سناریوی «باید بهشت باشد» چندان فلسطینی نیست و هر کجا میتوان آن را فیلمبرداری کرد. گویا انتظار غرب همان نگاه همیشگی به سوژه فلسطینی است که رنج و تجربه اشغال شدن کشورش را به واقعیترین شکل ممکن بازنمایی کند. یک فلسطینی که قربانی ابدی است و ایلیا سلیمان در مقام کارگردان وظیفه دارد رنج او را به واقعیترین شکل ممکن بازنمایی کند. فیلم علیه این نگاه موضع میگیرد اما طنز ماجرا اینجاست که کارگردان فلسطینی را جشنواره کن به اعتبار رسانده و به راحتی نمیتوان علیه این اعتباربخشی موضع انتقادی گرفت.
فیلم «باید بهشت باشد» روایتی است از ناممکن شدن ساختن فیلم در رابطه با این روزهای فلسطین. ایلیا سلیمان در مقام یک کارگردان صاحب سبک، خسته از نقش کلیشهای که نظام جشنوارهای برای او قائل است این بار همچون یک «غریبه» ظاهر میشود تا بتواند همچون یک غریبه با رنج و آلام سرزمین مادری روبهرو شود. او یک غریبه و به نوعی آواره است، چه در ناصریه و چه هنگام سفر به مراکز فرهنگی غرب. به قول زیمل در مقاله «غریبه»، «اگر آوارگی را آزادی از هر نقطه مفروظی در مکان درنظر بگیریم و بدینسان در تقابل مفهومی با تثبیت در چنین نقطهای، شکل جامعهشناخنتی «غریبه» گویی نشانگر وحدت میان این دو خصلت است. اما این پدیدار نیز نشان میدهد که روابط مکانی از یک طرف فقط شرط و از طرف دیگر نماد روابط انسانیاند. بدینسان غریبهای که در اینجا از او حرف میزنیم برخلاف تصوری که در گذشته از او بود کسی نیست که امروز بیاید و فردا برود بلکه کسی است که امروز میآید و فردا میماند. او گویی یک آواره بالقوه است: هرچند نمیرود هنوز کاملا بر آزادی آمدن و رفتن غلبه نکرده است.» ایلیا سلیمان به مثابه یک «غریبه» که حتی در خانه خویش هم به تمامی «آشنا» نیست و سکنی نگزیده میان رفتن و ماندن، سرگردان است. در جایی از فیلم وقتی هنرمند امریکایی در مقابل دانشجویان علاقهمند به سینما از او میپرسد که آیا از تعلق داشتن به هر نوع «سرزمین» رهایی یافته تا یک شهروند جهانی شود و لابد غریبهای تمام عیار پاسخی وجود ندارد. او در تمامی فیلم ساکت است چراکه در یک انتخاب سیاسی، او را همیشه «ناظر» میبینیم. اغلب در مرکز صحنه ایستاده و همچون یک سوژه جهانوطن با نگاه خیره به تماشای جهان مشغول است. نگاه خیره یک ناظر چندان به عاملیت و کنشورزی میدان نمیدهد. «جان برجر» یکی از آنانی است که خاطرهاش در این فیلم گرامی داشته شده. این اشارهای است بیواسطه به اهمیت شیوههای نگریستن که جان برجر به آن پرداخته است. گویی با شرایط تازه که حتی مراکز فرهنگی غرب با آن وجدان معذب در قبال مردمان فلسطین، چندان رغبتی به خرج کردن پول برای ساختن فیلمی متفاوت در رابطه با فلسطین ندارند، کار دیگری از ایلیا سلیمان برنمیآید الا یک غریبه بودن که جهان را تماشا میکند. بنابراین و در ناممکن شدن کنشورزی، بازگشت به سرزمین مادری، قبول سرنوشت و تغییرات اندکی که در رفتار کارگردان دیده میشود به عنوان مثال رانندگی در جاده خاکی با سرعت بیشتر و ایجاد گرد و خاک این حقیقت را آشکار میکند که در این زمانه که خاورمیانه جدید در حال شکلگیری است، کار چندانی از روشنفکر و هنرمند فلسطینی برنمیآید. بیجهت نیست که در انتهای فیلم ایلیا سلیمان به یک کلوب شبانه رفته و شادی جوانان را به نظاره مینشیند. شاید این شادی و سرزندگی همان نیرویی است که در مقابل اشغالگری و سلطه خواهد ایستاد.
روزنامه اعتماد