فرهنگ امروز/کامران برادران: مارک فیشر در 13 ژانویه 2017 در خانهاش در فلیکستو به زندگیاش خاتمه داد. گزارش فوت حاکی از آن بود که وضعیت روانی وی مدام رو به وخامت داشت. همسر فیشر گفته بود که تلاشهای بسیاری برای کمک به مارک انجام شد، اما بیمه سلامت عمومی جز چند تماس تلفنی کار چندانی نکرد. این نویسنده و فیلسوف بریتانیایی 48 سال بیشتر نداشت.
نخستین کتابش، «رئالیسم سرمایهدارانه: آیا آلترناتیوی وجود ندارد؟»، اواخر سال 2009 منتشر شد و تا سال 2017 بیش از 30 هزار نسخه از آن به فروش رفت. سال 2014 بود که این نویسنده دومین کتاب خود را با نام «اشباح زندگی من: یادداشتهایی درباره افسردگی، شبحشناسی و آیندههای از دست رفته» منتشر کرد.
فیشر که در اثر پیشین خود به سراغ این مسئله میرود که سرمایهداری چگونه توانسته دیدگاه ما به جهان را آنچنان تغییر داده که حتی تصور پایان جهان از تصور پایان چهارچوب موجود برایمان آسانتر باشد، در دومین کتابش به سراغ ایده هستیشناسی ارواح میرود. هستیشناسی ارواح یا شبحشناسی برگرفته از نظام فلسفی ژاک دریدا است. دریدا این مفهوم را در کتاب «اشباح مارکس» مطرح کرد: شبحشناسی (Hauntology) مفهومی است مرکب از دو واژه تسخیر اشباح (haunting) و هستیشناسی (ontology) که در زبان فرانسه درست مشابه هستیشناسی (Ontology) تلفظ میشود. دریدا با استفاده از همین تشابه کلامی، در تبیین عبارت مشهور «مانیفست کمونیسم» کارل مارکس (شبحی در حال تسخیر اروپاست) و با ارجاع به هملت دست به واسازی عقل محوری فلسفه غرب میزند.
این درست سرآغاز «ارواح زندگی من» فیشر است: اگر رئالیسم سرمایهدارانه تلاشی بود برای ارائه نوعی «هستیشناسی» برای جهان سرمایه و توضیح اینکه چگونه ایده کسب و کار در تمامی وجوه زندگی، از آموزش گرفته تا بهداشت و درمان، ریشه دوانده است، دومین اثر فیشر مبتنی بر این ایده است که آینده، آن آیندهای که مدرنیته به آن وعده میداد، برای همیشه از دست رفته است و فرهنگ معاصر گرفتار نوستالژی و حضور گسترده اشباحی غریب است.
این آینده از دست رفته در اثر فیشر از خلال منابع گوناگونی خود را نشان میدهد، از موسیقی پاپ گرفته تا رمان و سینما. به گفته فیشر، مدرنیسم عامهپسند در خلال جنگ جهانی دوم و دهه 1980 روزهای اوج خود را از سر گذراند. وی در این کتاب زوال این فرهنگ در سالهای آغازین کودکی و فروپاشی آن را در خلال بلوغ بررسی میکند. فیشر اساس فرهنگ برآمده از ایدههای مارگارت تاچر، فوردیسم و رئالیسم سرمایهدارانه را دلیل این فروپاشی و زوال انتظارات قلمداد میکند. فیشر مینویسد: «وسوسه آنی این بوده روایتی آشنا را با گفتههایم تطبیق دهم؛ روایتی از نسل قدیم که نمیتواند با شرایط نسل جدید کنار بیاید و از اینکه دوران خودش بهتر بود سخن به میان میآورد. اما آنچه باید ما را تسخیر کند از راه نرسیدن آیندهای است که مدرنیسم عامهپسند وعدهاش را داده بود، نه آنکه دیگر خبری از سوسیال دموکراسی نیست.» (ص13)
فیشر آغاز تحول در روند عادی زندگی آن سالها، سالهایی که در آن آینده روشن و پیشرو بدل به ورد زمانه شده بود، را تغییر در سیاست قلمداد میکند، خاصه سر کار آمدن مارگارت تاچر. به عقیده او، با روی کار آمدن این بانوی آهنین بود که زوال آینده آغازیدن گرفت. تاچر و سیاستهایش به مصالحه در دوران پس از جنگ و از میان رفتن بخش اعظم خدمات اجتماعی در بریتانیا انجامید. این امر البته با بازسازی اقتصاد سرمایهداری و اجرای سازوکار نئولیبرالی ممکن شد. تغییر جهت به سوی پسافوردیسم و موج فراگیر جهانیسازی و دیجیتالسازی امور و جایگزین کردن کارگران دائم با کارگران موقتی سبب شد که کار و فراغت دچار دگرگونیهای بسیاری شود: «شاید بهخاطر تمامی این رویدادها این حس وجود دارد که فرهنگ دیگر قادر به دریافت و بیان صریح وضعیت حال نیست. شاید هم این باشد که به معنایی بسیار مهم، دیگر حال حاضری در کار نیست که بتوان آن را دریافت و بیان کرد.» (ص14)
البته فیشر در اینجا به سراغ ایده نوستالژی هم میرود. در چنین وضعیتی، اینگونه نیست که نگاه به گذشته مجاز نباشد. برعکس، این دیدگاه تشویق هم میشود، البته به این شرط که با نوعی آگاهی ظاهری هم باشد و فواصل و شکافهای موجود در وضعیت فعلی را نادیده بگیرد. این ایده از منظر فیشر در شیوه نگاه به موسیقی هم نمود پیدا میکند. هرچه زمان بیشتر جلو میرفت، دیگر خبری از صفحات گرامافون و تکآهنگهای نبود و دهه 1990 همزمان بود با جنگل نرمافزار و توزیع بیرویه آثار، آن هم با این هدف نگاهها را از شکافهای موجود به سمت و سوی دیگری معطوف کند.
کتاب فیشر این چنین مسیر خود را پیش میبرد؛ وصفی موجز از تاخت و تازهای نظام حاکم بر جزئیات کوچک و بهظاهر بیاهمیت حیات روزمره، من جمله یورش بیامان موسیقی الکترونیک. هستیشناسی ارواح فیشر با چنین سازوکاری خواننده را مبهوت خود میکند. او خط حفرهها و خاطرات از دسترفته گذشته را گرفته و آن را به مفاهیمی چون طبقه گره میزند.
این نویسنده فقید بریتانیایی همچنین فیلمهای جاسوسی و بهظاهر عامهپسند را نیز از قلم نمیاندازد. بخشی از کتاب فیشر به بررسی فیلم «بندزن، خیاط، سرباز، جاسوس» اختصاص دارد. نویسنده این پرسش را مطرح میکند که چرا شخصیت اصلی فیلم، «اسمایلی» با بازی گری اولدمن، این چنین برای مخاطبان و حتی چپها جذاب است. در بخش مهم کتاب که میتواند سپهر سیاسی اندیشه این متفکر فقید باشد، میخوانیم: «شک و تردیدهای اسمایلی و ناکامیهایش سبب شد تا دنیای بهتری را متصور شدن دنیایی بهتر... اگر این دنیای بهتر دور به نظر میرسد، تمام تلاش ما را میطلبد تا در برابر فریب نوستالژی برای جهان سوسیالدموکرات مقاومت کنیم که مامنی برای رازهای مگو و وجدان اسمایلی بود.»
کتاب «اشباح زندگی من: یادداشتهایی درباره افسردگی، شبحشناسی و آیندههای از دست رفته» در 245 صفحه از سوی انتشارات «زیرو بوکس» منتشر شده است.
ایبنا