فرهنگ امروز/ بهنام ناصری
حدود دو هفته پیش، وقتی از لوگوی وزارت خارجه رونمایی شد، یکی از غمانگیزترین روزها برای هنرهای تجسمی در ایران بود؛ لوگویی که تو گویی آمده بود تا همهچیزش به همهچیزش بیاید. چنان که هم خودش کپی خامدستانهای از نشان یک شرکت تجاری بریتانیایی بود و هم در پوسترش یک غلط املایی فاحش - در حد سالهای آغازین دوره دبستان- دیده میشد. در آن پوستر که لابد بنا داشت با کلماتی متناسب بر سلطهستیزی، استقلال و فرهنگ مقاومت کشور و ملت ایران تاکید کند، فعل «خواستن» صرف شده بود اما نه در وجه صرفی یک گزاره بلکه برای ساختن یک صفت. صفتی که بنا بود ایران را کشوری قائم در برابر ظلم و سلطه جهانی توصیف کند به جای «به پاخاسته» آن را به صفت پیش از این ناموجود «به پاخواسته» متصف کرد و در پوستر آمد: «کشوری بهپاخواسته، مستقل و مقاوم». حال آنکه خاستن در فارسی ایستادن است و خواستن، خواهش داشتن و تقاضا کردن و اینگونه بود که اساتید مجری طرح لوگوی وزارت امور خارجه، مصدر «خواستن» را در اقدامی بدعتگذارانه به جای «خاستن» به کار بستند و نشان دادند خواستن، توانستن است! علیایحال اتفاقی است که افتاده و امیدواریم افشای این اشتباهات غمانگیز، هم در سطح زیباییشناسی هنری و تجسمی و هم در نوع استفاده از افعال ساده فارسی نزد طراحان و مجریان طرح لوگوی وزارت خارجه، با همه تاسفباریاش در حکم پدیدهای درسآموز برای متولیان و مسوولانی باشد که از هنر برای کارهای خود بهره میبرند؛ به این معنا که در انتخاب افراد و هنرمندانی که سفارشهایی اینچنین مهم و مرتبط با حیثیت ملی میگیرند، بیش از این دقت به خرج دهند و هر کسی را با هر میزان سواد و استعداد و زیباییشناسی هنری، طراح و مجری طرحهایشان نکنند. این اتفاق زمانی نگرانکنندهتر میشود که مروری هر چند اجمالی داشته باشیم به دیگر سفارشهایی که برای کارهایی از این دست در سطح شعرها به افرادِ به اصطلاح هنرمند داده میشود. نمونه آشکار این سفارشها به افراد فاقد صلاحیت، مجسمههایی است که از سردار قاسم سلیمانی در سطح شهر تهران میبینیم. مجسمههایی که نه تنها ضعیف هستند و کسی با شناخت حداقلها هم قادر است ضعفهای آشکار آن را ببیند بلکه به جهت عدم شباهت نتیجه کار به شخصی که بنا بود تمثالش ساخته و در سطح شهر نصب شود، این روزها کمتر عابری است که متوجه این ناهمخوانی و ضعف اجرای مجسمه نشده باشد. در این ارتباط با بهرام دبیری، هنرمند نقاش و کارشناس هنرهای تجسمی گفتوگو کردم؛ گفتوگویی که از سطح بحث پیرامون نتایج نگرانکننده سفارشهای دولتی به افراد در حوزه هنرهای تجسمی فراتر رفته و ریشههای مشکل را جستوجو کرده است.
مشکل سفارشهای دولتی در زمینه نقاشیهای شهری، مجسمههای شهری، کارهای گرافیکی و ... مشکل امروز و دیروز نیست. آخرین نمونههای آن هم لوگوی وزارت خارجه و مجسمههایی است که در سطح شهر میبینیم. به نظر شما چرا در کشوری با این همه هنرمند واجد شرایط، این اتفاقات پیدرپی میافتد؟
ماجرایی پیچیده و غیرمنطقی در کشور ما اتفاق افتاد که به نظرم در همه کشورهای انقلابی بعد از انقلاب، مشابه آن رخ داد. من گاهی گفتهام با من در مورد هنر ایران صحبت میکنند و میگویند که هنر ایران م که هنر ایران در شرایط خوبی قرار دارد. خیلیها از این حرف نتیجهگیری میکنند که محدودیت و سانسور برای هنر خوب است! در حالی که این اصلا واقعیت ندارد. اگر میگوییم وضع هنر خوب است، به خاطر ظرفیتی است که در تمام رشتههای هنری از شعر و ادبیات گرفته تا نقاشی و مجسمه و فیلم و... آنها به کارشان نشد.
از وضعیت مشابه کشورهای انقلابی در ارتباط با هنر گفتید. منظورتان تاکید نظامهای برآمده از انقلاب بر آن انفصال از دستاوردهای هنری گذشته است؟
بله، فردای انقلاب کسانی خواستند همهچیز گذشته را انکار کنند. هنرپیشه را، موسیقیدان را، نقاش را... و خودشان یک جریانی تاسیس کنند. یعنی کار غیرممکن. هنوز بعد از اینهمه سال اگر بروید در جامعه روشنفکری و جامعه دانشگاهی ایران از افراد بخواهید شاعران محبوبشان را نام ببرند، شاملو، فروغ، ابتهاج و اینها را نام خواهند برد. ما نمیتوانیم اینها را از حافظه مردم پاک کنیم و جایشان شاعرانی را بگذاریم که مورد اعتنای مردم نیستند. این آب در هاون کوبیدن خواهد بود. کسانی از جامعه هنری بودند که در آن سالها در این حذف و سانسور نقش داشتند و حالا از آنچه کردند، پشیمانند. ما نمیتوانیم به عنوان یک سیستم، دولتی به عنوان یک وزارتخانه به هنرمند بگوییم این کار را میتوانی بکنی، آن کار را نمیتوانی. وزارتخانه یک مرکز دولتی است و باید امکانات را فراهم کند؛ مجاز نیست سلیقه و روش و موضوع را به هنرمند دیکته کند. نتیجه این دیکته کردنها میشود آرم وزارت خارجه، یا مجسمههای غیرحرفهای و بسیار بدی که ساخته میشود. ماجرا این است که دستگاههای ارتباط جمعی ایران چشمشان را به روی هنرمندان واقعی و هنرمندانی که مورد احترام و علاقه مردم هستند، بستهاند. وقتی بچههای این مملکت هنرمندان خود را از طریق سیستم ارتباط جمعی داخلی نبینند، چشمشان به اروپا و امریکا خواهد بود و الگوهای فرهنگی آنها یا بیبیسی فارسی و ایران اینترنشنال تا درباره هنرمندان خود مستند ببینند، آثارشان را ببینند و ... البته من نمیدانم این حرفها به درد چه کسی خواهد خورد! چون آن روش همچنان اصرار دارد که کار خودش را بکند و هنرمندان واقعی ایران را نادیده بگیرد. ما در تلویزیون ایران نه سرگذشتی از نیما و محصص و کیارستمی میشنویم و نه از هیچ هنرمند واقعی و جریانساز دیگر. سیستم ارشادی وزارتخانه یا دستگاه صداوسیما اینها را نمیبیند. در حالی که اینها بنیاد فرهنگ ایران هستند و مورد توجه نسل جوان و فرهیختگان.
به نظر میرسد ریشه مشکل در نگاه دولتی به مساله فرهنگ است. در این تلقی که دولت میتواند به نویسنده و هنرمند تجویز کند از چه حرف بزند؟ یادمان هست که رییس دولت در دیدار با هنرمندان بالصراحه درآمده بود که «بیاییم از امید حرف بزنیم». انگار فرهنگ ذیل سیاست است و هنرمند از دولت بخشنامه و دستورالعمل میگیرد! به نظر شما چه تمهیداتی برای جا انداختن تلقی وجود دارد و شما چقدر به تغییر تلقیها از رابطه دولت با فرهنگ و هنر در ایران امیدوارید؟ مساله انگار تلقی از رابطه دولت- ملت است. این تلقی هنوز رایج نشده است که دولت کارفرمای فرهنگ و هنر نیست بلکه کارگزار آن است. چقدر به رایج شدن این تلقی امیدوارید و به نظر شما چه تمهیداتی در این ارتباط راهگشاست؟
با اینکه من همیشه آدم امیدواری بوده و هستم، در این مورد خاص امیدی ندارم. دراین سالها همه ما این حرفها را زدهایم و این گفتوگوها را انجام دادهایم. بارها گفتهایم که هنرمند ایرانی بیگانه نیست، خائن نیست؛ گفتهایم که او هویت ملی ما را میسازد ولی سلیقه ای که اصولا یک روزی تصمیم گرفت که من اینها را حذف میکنم خودم نقاش و شاعر میسازم گرافیستش میشود آرم وزارت خارجه مجسمهاش آن میشود یا گل و بوتههایی که روی دیوار شهر میکشند اینها علاقهمندی به هیچ مشورتی در هیچ زمینهای ندارند. علاقهای ندارند که از هنرمندان مورد عشق و علاقه واقعی مردم کمک بگیرند. وقتی خواننده مسلمانی مانند شجریان که مذهبیخوان هم بوده از تلویزیون حذف میشود و مردم از شنیدن 2صدایش در تلویزیون محروم میشوند، آن وقت من و شما درباره چه کسی باید حرف بزنیم؟ متاسفانه این اتفاقی است که افتاده است و کسی هم اعتنایی نمیکند. در حالی که هنر در آزادی اتفاق میافتد. اتحاد جماهیر شوروی 70 سال برخورد سلبی داشت و هنرمندان را ممنوعالکار کرد؛ مایوسشان کرد؛ کنارشان گذاشت؛ خب در طول آن سالها هنر شوروی نتوانست مورد توجه جامعه جهانی قرار بگیرد. چرا؟ چون شرایط مساعدی برای کار هنری در آن کشور وجود نداشت. هنرمند آزادی میخواهد. هنرمند نماینده شعور و فرهنگ و سلیقه یک ملت است. چطور میتوان کنارش گذاشت؟ چطور میتوان کس دیگری را جای هنرمند واقعی جا زد و گفت که این آدم - مثلا- نقاش است؟ مردم چشم دارند، سلیقه دارند، تاریخ دارند. متاسفانه در کتاب مدارس دارند بخشی از تاریخ ایران را انکار میکنند. تا کی میخواهیم این کارها را بکنیم؟ مردم ما در تمام 40 سال گذشته گفتهاند ما شجریان را میخواهیم. عقل سلیم میگوید او حذفشدنی نیست اما بعضیها اصرار دارند که هست! حال آنکه اصرارشان عملا راه به جایی نبرده است.
جدای از این تلقی دولت از هنر، پرسشی که وجود دارد، ناظر بر روش و فرآیند سفارش دادن به هنرمندان است: چه اتفاقی میافتد که حتی مجسمه شخصیتهای «ارزشی» هم که نظام بسیار روی آنها تاکید دارد یا آرم وزارتخانه مهمی مانند امور خارجه را افرادی به دست میگیرند که گویی از حداقل صلاحیتها هم برخوردار نیستند؟ اینها چه کسانی هستند؟ از کجا آمدهاند و این سفارشها را گرفتهاند؟ متر و معیار سفارشدهندگان چه بوده؟ چرا افرادی تا این اندازه آماتور و در عین حال بدسلیقه کارها را دست گرفتهاند؟ آیا مردم حق ندارند تردید کنند که انگار ملاک هنرمند بودن و شناخت و زیباییشناسی هنری اصلا مطرح نبوده؟
همینطور است که میگویید. بیهنرانی هستند که به هرحال خیلی علاقهمند هستند از راه نزدیک شدن به پول و قدرت هرکاری بکنند. در حالی که این خصلت در هنرمند واقعی وجود ندارد. استقلال هنرمند واقعی، اهمیت اصلی است. در این مکانیزها شما دیدید شهرداری سفارشی میدهد و آدمهایی که نمیدانیم کیستند، آن سفارش را میگیرند و کارهایی اینطور فاجعهبار ارایه میدهند. نمیدانم آنها که سفارش میدهد، چه کسانی هستند! با چه سلیقه و چه میزان درک هنری! یک بار آقای جنتی که وزیر ارشاد شده بود، در سخنانش گفت: من فرشچیان و شجریان را خیلی دوست دارم. همان موقع در یکی از روزنامهها از من پرسیدند، گفتم دلم میخواست که آقای وزیر ارشاد از فروغ فرخزاد و بهمن محصص و احمد شاملو هم حرف بزنند. تمام قصه همین است. این ارتباط میان آنها و هنرمندان بریده شده است. در جاهای متمدن دنیا، شهردارها برای هراتفاقی که در شهرها میافتد، با هنرمندان در ارتباطند. اینجا شما کِی دیدهاید که یک شهردار به نمایشگاه نقاشی برود یا اصلا هنرمندان را بشناسد؟ مسوولان وزارت فرهنگ هم همینطورند. این ارتباط قطع شده و در نتیجه این سلیقه به مدیران اجتماعی و سیاسی هم منتقل نشده است. آن کسی که این مجسمه را سفارش داده، شاید فکر کرده است عجب شاهکاری از آب درآمده! برای اینکه خود او هم صاحب این فرهنگ و سلیقه نیست که کار خوب را از بد تشخیص بدهد. در بعضی شهرداریهای شهرهای مهم دنیا، شهرداران با نقاشان در ارتباط دایمی هستند. در پاریس کسی مانند آندره مالرو وزیر فرهنگ بوده و هر روز قبل از وزارتخانه به کارگاه پیکاسو میرفته و با او قهوه میخورده و از او درباره آخرین کارهایش میپرسیده است. حالا رفتار مدیران فرهنگی خودمان از جمله مدیران موزه و ... را ببینید. دیگر مدیران وزارت فرهنگ هم همینطور. امیدوارم گوشی برای شنیدن این حرفهای ما وجود داشته باشد. تا حالا که نبوده.
شما بحث راجع به جامع هنر و ادبیات کردید و نه فقط هنرهای تجسمی. درست هم هست. نگاه از بالا به پایین یک طرف، بدبینی به هنر مدرن از سوی دیگر، رابطه تصمیمگیران و سیاستگذاران را با هنر معاصر روز به روز تیرهتر کرده است. نمونهاش شعر نو که از نظر آنها یک جور انحراف محسوب میشود؛ یک جور عنصر مشکوک! آیا نباید نگاه سنتی به هنر و ادبیات را از عوامل منجر به وضعیت هنر معاصر در ایران دانست؟
همینطور است. من بین مسوولان فرهنگی هرگز کسی را ندیدم که شناخت و حتی علاقهای به هنر معاصر داشته باشد.
که این البته بیارتباط به فلسفه هنر مدرن هم نیست. به این معنا که هنر مدرن هنر آزاد و به اصطلاح پلیفونیک است و هر گونه تکصدایی را به نقد و چالش میکشد. ساختار سنتی ذهن با این چندصدایی کنار نمیآید و طبعا قائل به کارکرد آن نیست. در اینجا حضور امر سیاسی در هنر مدرن آشکارا خود را به ما نشان میدهد.
بیاییم از یک جای دیگری نگاه کنیم. من فکر میکنم چیزی حدود 200 نفر در ایران هستند که در این چهل سال، صندلی عوض کردهاند. یعنی حتی در چهرههای سیاسی، افرادی را ندیدهایم که نگاه تازهای به جهان داشته باشند. الان در کشوری که هشتاد درصدش زیر 40 سال دارند، مسوولانی در دولت و حکومت دارند کار میکنند که میانگین سنشان بالای 60 سال است. چطور انتظار داشته باشیم مکالمه انجام شود و شناخت به دست بیاید؟ وقتی مسوولان ما حتی یک بار در طول ماه سری به یک کتابفروشی نمیزنند؟ وقتی حتی سالی یک بار هم یک کتاب شعر نمیخوانند. وقتی به نمایشگاه نقاشی نمیروند. وقتی شناختی نیست، بیگانه، آن هنر بیگانه تلقی میشود؛ به جای اینکه مورد ارزیابی و کشف قرارگیرد. هنر جدید مورد علاقه مسوولان ما نیست، چون اصلا آن را نمیشناسند. چیزی را که نمیشناسند، پیداست که آن را در مقابل خود میپندارند. این است که ناصر تقوایی که سالها پیش سریال موفق «داییجان ناپلئون» را ساخته ناچار میشود از میدان کنار برود و در خانه بنشیند و جای او دیگرانی بیایند که ضعیفترین و تاسفبارترین سریالها را بسازند. چون تقوایی و تقواییها اهل اجازه گرفتن و دستورالعمل گرفتن نیستند. این است که بیضایی که 50 سال پیش «غریبه و مه» را ساخته، از کشور میرود و میبینیم امروز چه کسانی فیلم میسازند و با چه کیفیتی. این وضعیت در هنرهای تجسمی هم وجود دارد متاسفانه شاهد فعالیت کسانی در زمینه ساخت مجسمه، نقاشیهای شهری، طراحی و گرافیک و... هستیم که فاقد کمترین شناخت و صلاحیت در زمینهای هستند که در آ ن سفارشهای بزرگی به آنها داده شده است. شرایط کمابیش در هنرها مشابه است و این نشان میدهد که در این سالها نگاه سلبی و عاری از شناخت مسوولان یکسان بوده و تغییری نکرده است.
روزنامه اعتماد