شناسهٔ خبر: 63235 - سرویس دیگر رسانه ها

آیا قهرمان ناپدید شده است؟/ نقد فیلم «من به پایان دادن به اوضاع فکر می‌کنم» به نویسندگی و کارگردانی چارلی کافمن

  

فرهنگ امروز/ سید حسین رسولی

این روزها فیلم «من به پایان دادن به اوضاع فکر می‌کنم» به نویسندگی و کارگردانی چارلی کافمن نظر منتقدان و مخاطبان حرفه‌ای سینما را به خود جلب کرده است. این فیلم به طرز عجیبی پارادوکسیال و مبهم است زیرا که به‌شدت خسته‌کننده است اما به طرز عجیبی هم خوب و با کیفیت و خاص. در فیلم «من به پایان دادن به اوضاع فکر می‌کنم»، جسی پلمونس در نقش جیک، جسی باکلی در نقش زن جوان، تونی کولت در نقش مادر، دیوید تیولیس در نقش پدر، گای بوید در نقش سرایدار، کالبی مینفی در نقش ایوون، جیسون رالف در نقش مرد جوان، اشلین السی، ابی کویین و هادلی رابینسون و چند نفر دیگر به ایفای نقش پرداخته‌اند. داستان فیلم را به‌طور ساده می‌توان چنین بیان کرد: زنی جوان (با بازی جسی باکلی) با اینکه درباره رابطه‌ خودش در فکر و خیال غرق شده است، اما به رغم این فکرها، با نامزد جدید خود (با بازی جسی پلمونس) به مزرعه خانوادگی آنها سفر می‌کند تا در کنار خانواده مرد باشد. این زن جوان که در حیص و بیص یک توفان برفی در این مزرعه با مادر جیک (با بازی تونی کولت) و پدرش (با بازی دیوید تیولیس) گیر افتاده است، کم کم ماهیت همه‌ چیزهایی را که درباره نامزد خود، خودش و همچنین دنیا می‌داند یا می‌فهمد، زیر سوال می‌برد. بر خلاف این خلاصه داستان، شخصیت کلیدی فیلم یک پیرمرد کارگر است که گاهی او را می‌بینیم. طراحی‌های صحنه و لباس این فیلم به ‌شدت دیدنی است و نباید از آنها غافل بشویم. رنگ‌های آبی نفتی و سبزآبی در فیلم غالب است که فضایی اوهام‌گونه  ساخته‌اند. 

قهرمان  اصلی فیلم کیست؟
 اگر فیلمنامه را  از نظر تکنیکی نگاه کنیم هیچگاه شروع نمی‌شود و هیچ حادثه محرک خاصی هم در کار نیست. شاهد سفر جاده‌ای زن و مردی جوان هستیم که به خانه روستایی مرد می‌روند اما گاهی تصاویر پیرمردی کارگر در ساختمانی بزرگ را می‌بینیم که زنگی‌اش در تنهایی و انزوا غرق شده است. این فیلم اصلا شروع نمی‌شود ولی به یک باره در پایان فیلم به تمام سوال‌های پرده اول خود پاسخ می‌دهد و این شکل از روایت دقیقا جادوی کافمن است. پیتر بردشاو می‌گوید: «چارلی کافمن» با فیلم جدیدش باری دیگر ثابت کرد اگر می‌خواهید در کابوسی کلاستروفوبیک گرفتار شوید، باید به سراغ او بروید.» فیلم پنج شخصیت اصلی دارد که مدام از خودتان می‌پرسید: این زن کیست؟ «جیک» کیست؟ آن نگهبان چه کسی بود؟ پدر و مادر دقیقا چه کسانی هستند؟ بردشاو اشاره می‌کند: «مثل همیشه «کافمن» اثرش را پر از نشانه‌های فرهنگ عامه کرده است. او گریزی به یک رمانتیک کمدی ساختگی از «رابرت زمکیس» می‌زند.» 
این فیلم به هیچ عنوان از ژانر درام و ساختار ارسطویی و کلاسیک هالیوودی پیروی نمی‌کند. در ساختار ارسطویی با وحدت‌های سه‌گانه کنش، زمان و مکان مواجه هستیم؛ روایت خطی است و داستان آغاز، میان و پایان مشخصی دارد که در پیرنگ پیچیده با یک واژگونی مواجه می‌شویم یعنی سرنوشت قهرمان تغییر می‌کند. شاید باید ژانر این فیلم را کافمنی بنامیم زیرا دسته‌بندی آن بسیار سخت است و به هیچ عنوان ساده نیست. نکته‌هایی که در این فیلم مشهود هستند: استفاده از ضد پیرنگ، روایت غیرخطی، فضای روانکاوانه، روانکاوی ذهن، نهیلیسم، پیچیدگی و تاخوردگی قصه، عدم قطعیت، ابهام، تنهایی و انزوای انسان مدرن، ترکیب واقعیت و رویا، نوعی تاثیر و بینامتنیت با ادبیات مدرنیستی جیمز جویس، مارسل پروست و ساموئل بکت. جالب است که ساموئل بکت در مونولوگ «من نه» از وزوزی می‌گوید که در گوش زن می‌پیچید و این وزوز اینجا هم در گوش مادر پیچیده است. جابه‌جایی در زمان و ترکیب زمان گذشته و حال نیز تکنیکی است که جویس و پروست استفاده می‌کنند و در فیلم کافمن به خوبی مشاهده می‌شود. کاریکاتورسازی از برخی شخصیت‌ها نیز ما را یاد فیلم‌های برادران کوئن، الکساندر پین و دیوید لینچ می‌اندازد. جالب است که برخی منتقدان با دیدن بازی جسی پلمونس یاد زنده‌یاد فیلیپ سیمور هافمن افتاده‌اند. پلمونس بازیگر متفاوتی است که کم‌تر دیده شده است اما می‌تواند نقش انسان‌های عجیب و غریب را به خوبی بازی کند. او در سریال «فارگو» هم حضوری درخشان داشت. پایان فیلم بسیار عجیب و پیچیده است و نگاهی ترسناک به پیری دارد. کافمن زندگی روزمره و پیری را تبدیل به چیزی مهیب و وحشتناک کرده است. ردپای فیلمنامه‌های گذشته کافمن به خوبی هویداست. شاید هدف کافمن از نوشتن فیلمنامه واکاوی فلسفی ذهن و ناخودآگاه انسان باشد. او به نوعی فروید سینما است. تروما، پیچیدگی، گره‌خوردگی و تاخوردگی ذهن و روان انسان دستمایه اصلی کارهای کافمن است. او همیشه تلاش می‌کند به لایه‌های تو در توی شخصیت‌ اصلی داستان خود برود. این شخصیت‌ها آنچنان خاص و منحصربه‌فرد هستند که با دیدن‌شان تا آخر عمرتان با شما هستند. فیلمنامه‌های کافمن شخصیت‌محور هستند؛ شخصیت‌هایی که در یک ماجرای عجیب و پیچیده گرفتار می‌شوند. به یک باره همه‌چیز ایستا می‌شود و به درون ذهن کاراکتر سفر می‌کنیم. همه‌چیز را دیگر از درون ذهن او می‌بینیم. نکته کلیدی دیگر روایت غیرخطی و گذران پرشی عمر است. زندگی ما دیگر یک خط ساده معمولی نیست که با کندی بگذرد بلکه شخصیت داستان به یک باره متوجه می‌شود که پیر شده است ولی ذهنش تلاش می‌کند به جوانی بازگردد. حدس من این است که قهرمان اصلی فیلم «من به پایان دادن به اوضاع فکر می‌کنم» و شاید شخصیت اصلی بیشتر فیلمنامه‌های کافمن ذهن انسان  باشد. 
اقتباس از فلسفه یا داستان؟
فیلم کافمن اقتباسی است. استیو پاند نوشته است: «اگر شما قصد دارید که پیش از مطالعه کتاب این فیلم را تماشا کنید، ممکن است سردرگم شوید و اصلا برای شما معنی خاصی نداشته باشد؛ اگر هم کتاب را مطالعه کردید، ممکن است به این نتیجه برسید که کافمن برای فیلم خود وارد مسیرهایی شده که یان رید هیچ ‌وقت این کار را انجام نداده بود. اما اینکه ببینیم خودمان چه کسی هستیم و اینکه دیگران چطور به هویت ما پی می‌برند، بسیار سرگرم‌کننده است. علاوه بر این، این فیلم خیلی از وسواس‌های قدیمی کافمن را به روشی که بسیار تازه و عجیب است، به تصویر می‌کشد.» چارلی کافمن پس از خواندن کتاب به آن علاقه‌مند شد. او می‌گوید: «من دنبال خواندن کتابی بودم که بتوانم به فیلم تبدیل کنم و این کتاب ماهیت سوررئال و غیرعقلانی داشت که برایم جذاب جلوه کرد اما کتاب کم‌حجم بود. بیشتر رویدادها کم‌وبیش در ماشین و مزرعه اتفاق می‌افتد. با خودم گفتم که بودجه زیادی فیلم نمی‌خواهد. من در موقعیتی قرار نداشتم که بتوانم بودجه هنگفت برای پروژه‌ای دریافت کنم. سال‌هاست دارم تلاش می‌کنم که بودجه متوسط به من بدهند اما موفق نمی‌شوم. من ماهیت محدود کتاب را که چالش‌هایی را به وجود آورد، دوست داشتم.» (سایت سلیس، 31 شهریور 1399) در کارهای کافمن مدام لذت به تاخیر می‌افتد. یک نوع روانکاوی خاص و پوچ‌گرا در فیلم جاری است. مثلا تمثیل‌های متفاوتی از شباهت انسان به حیوان در فیلم صورت می‌گیرد. زن جوان (با بازی جسی باکلی) می‌گوید: «موندم گوسفند بودن چطوریه؟ تموم عمرت رو توی این جای فلاکت‌بار و بدبو بگذرونی و هیچ کاری نکنی. بخوری، برینی و بخوابی...» او در جای دیگری می‌گوید: «همه‌چیز باید بمیره. حقیقت اینه. یکی دوست داره فکر کنه همیشه امید هست و می‌تونی فراتر از مرگ زندگی کنی. این یه خیال مختص انسانه که شاید اوضاع بهتر بشه. شاید این خیال ‌زاده درک خاص انسان از بهتر نشدن اوضاعه. امکان نداره که به‌طور قطع اینو فهمید. فکر کنم انسان‌ها از تنها حیواناتی هستند که بدیهی‌بودن مرگشون رو می‌دونن». این جمله‌ها کاملا فلسفی است و دغدغه وجودی دارد. انگار دارید کتاب یکی از فیلسوفان را درباره زندگی و مرگ می‌خوانید ولی نویسنده به‌شدت بدبین و نیست‌انگار است. یک پرسش کلیدی این است که چرا «معشوق مدام به پایان دادن اوضاع فکر می‌کند؟» این نگاه بدبین و دلهره‌آور حال آدم را خراب می‌کند اما به‌شدت فلسفی است. انگار یکی از کتاب‌های نیچه تبدیل به فیلم شده است. کافمن دل خوشی از استودیوهای هالیوودی ندارد زیرا با او خوب نیستند. کافمن می‌گوید: «نتفلیکس با بسیاری از فیلمسازان دنیا همکاری می‌کند چون آنها فرصت دیگری برای تولید آثارشان ندارند. واقعا عصبانی می‌شوم، وقتی مردم از نابودی دنیای سینما توسط نتفلیکس صحبت می‌کنند. اصلا این‌گونه نیست. این استودیوها هستند که باعث نابودی فیلم‌ها می‌شوند و باید با این واقعیت را بپذیریم.» اجازه بدهید روشن و صریح بگویم که کارهای کافمن مشت محکمی در دهان کسانی است که سینمای امریکا را ساده و معمولی می‌دانند. اگر این سینما سطحی است پس چارلی کافمن و دیوید لینچ و کریستوفر نولان در آن چه می‌کنند؟!

روزنامه اعتماد