فرهنگ امروز/ آناهید خزیر: شهبازی سخنانش را این چنین آغاز کرد و گفت: شاید چالش برانگیزترین مسأله در بحث از شیوههای تربیتی شمس، بحث «جفای شمس در حق شاگردان و دوستانش» و یکی از مصادیقِ مهم آن «تنبیه بدنی» است. جمال و جلال، یا مهر و قهر دو جنبه از وجود انسان هستند و هر کدام کارکرد ویژهی خود را دارند. جمال و مهر باعث میشوند ما با دیگران انس گیریم و فرصتی برای انس گرفتن دیگران با خود فراهم آوریم و مصاحبت خود را در کام دیگران خوش کنیم. نظر شمس تبریزی نیز همین است. از نگاه او، کسی که سراپا لطف و مهر است، انسان ناقصی است. انسان کامل کسی است که همزمان دارای مهر و قهر باشد. نکتهی مهم آن است که شخص بتواند موضع دقیق هر یک از این دو شیوه را بشناسد و دقیقاً همین جاست که معیاری برای تشخیص نادان از دانا به دست میآید؛ نادان هم مهر و قهر دارد، اما نمیداند کجا باید مهربان باشد و کجا باید خشم بگیرد. اما انسان عاقل دقیقاً محل استفادهی این دو را میداند. به نظر شمس، خدا هم فقط لطف و مهر ندارد. او نیز به جای خود دارای قهر و خشم است و در زمان لازم از آنها استفاده میکند.
عارفان مست از عارفان هوشیار بالاترند
آیا نسبتی بین لطف و قهر وجود دارد، یا اینکه اگر یکی از این دو از دیگری بیشتر و پیشتر باشد، بهتر است؟ به نظر شمس عارفان از یک منظر بر دو نوعاند: مست و هوشیار. اگرچه عموماً گمان میکنند که عارفان مست از عارفان هوشیار بالاترند، نظر شمس این است که هوشیاری بعد از مستی، از مستی بالاتر است. عارف مست شایستگی رهبری و تربیت دیگران را ندارد. رهبر و معلم راستین کسی است که به هوشیاری رسیده باشد. یکی از نقدهای شمس بر مولانا همین بود که مولانا مست است و هنوز به هوشیاری نرسیده است: «مولانا را مستی هست در محبت، اما هشیاری در محبت نیست. اما مرا مستی هست در محبت، و هشیاری در محبت هست»
به نظر شمس یکی از تفاوتهای مستان و هوشیاران و به تعبیر دیگر یکی از تفاوتهای ناقصان و کاملان در این است که مستان و ناقصان لطف و قهرشان برابر است، اما هوشیاران و کاملان لطفشان بر قهرشان غلبه دارد: «این مرد با این کمال رسیده، غرق است در نور خدا و مست است در لذت حق، رهبری را نشاید؛ زیرا مست است. دیگری را چون هوشیار کند؟ ورای این مستی هوشیاریی است چنانکه شرح کردیم. مردی که بدآن هوشیاری رسد، لطفش بر قهرش سبق دارد و آن که مست است، بدآن هوشیاری نرسیده است، لطفش با قهرش برابر است. آن را که لطف غالب شد، رهبری را شاید»
سه دسته از انسانها از حیث قهر و لطف
از نظر شمس انسانها از حیث قهر و لطف بر سه گروه هستند: نخست کسی که فقط لطف دارد و از قهر و جفا و جلال بینصیب است. چنین کسی انسان ناقصی است. دوم انسانی که قهر و لطفش برابر است. چنین کسی مست است و شایستگی رهبری و آموزش را ندارد و سوم انسانی که قهر و لطف دارد، ولی لطفش بر قهرش پیشی گرفته و مهرش از جورش بیشتر است. چنین کسی هوشیار است و کامل، و شایستگی رهبری و آموزش را دارد. میتوان شخص چهارمی را هم در نظر گرفت و او کسی است که سراپا قهر است و در وجود او خبری از مهر و لطف نیست. شمس دربارهی چنین کسی سخنی نگفته است، ولی به نظر میرسد که او چنین کسی را به هیچ وجه تأیید نمیکند. باری، نتیجهی این سخن آن است که استاد راستین توانایی قهر گرفتن و سختگیری کردن را دارد، اما قهر او از مهرش مایه میگیرد و سختگیری او نشانهی لطف و عنایت اوست؛ به همین سبب قهر و جفای او به مراتب بهتر از لطف و مهر دیگران است. جور و جفای چنین کسی به هیچ وجه از تنگنظری و خشونت و دیگرآزاری سرچشمه نمیگیرد.
مولانا در داستان «چهار فرشته بزرگ و زمین» در ضمن گفتگویی که بین عزرائیل و زمین پیش میآید، میگوید: مشفقانه بر صورت یتیم سیلی نواختن، بسی بهتر از نوازش نابجای اوست؛ چراکه آن سیلی دلسوزانه ضامن رشد و پرورش اوست و آن نوازش نابجا آینده او را تباه میسازد؛ ازاینرو در دل آن سیلی قهرآمیز، نوازشی شوقانگیز نهفته است. مربّیان راستین به ناگزیر درشتی و نرمی را به هم درمیآمیزند؛ آن مربّی که سرتاپا لطف است، راهی به دهی نمیبرد و در کار تربیت توفیقی نمییابد. این سخن شمس که استاد راستین کسی است که دارای مهر و قهر و جلال و جمال است، اما جمال و مهر او اصل است و بر قهر و جلال او پیشی دارد، مبتنی بر سه مبنای مهم است. یکی از این سه مبنا به استاد برمیگردد و دو مبنای دیگر به شاگرد مربوط میشود.
همراهی مهر و قهر در وجود استاد
همراهی مهر و قهر در وجود استاد نخستین نکتهای است که شمس مطرح میکند، مبنای سخن شمس، در پیوند با استاد، این است که از نظر او اقتضای مهر و دلسوزی، توجه کردن به مصالح طرف مقابل است. بنابراین قهر همراه و همزاد مهر است و فقدان قهر درواقع به معنای فقدان مهر است؛ ازاینروست که به نظر شمس استاد واقعی کسی است که نسبت به کوچکترین خطاها و عیبهای شاگرد خود حساس باشد و مصالح او را بر خوشایندهای او ترجیح دهد. معلمی که نسبت به خوب و بد شاگرد خود بیتفاوت باشد، اساساً مهری نسبت به او ندارد. به همین سبب است که شمس با دیگران کاملاً بر سر مهر است، اما نسبت به دوستان خود بسیار سختگیر و بیگذشت میشود. به نظر مولانا هم قهر درحقیقت لطف خفیّ است.
لزوم استفاده از قهر و جفا در تربیت برخی از افراد
لزوم استفاده از قهر و جفا در تربیت برخی از افراد دومین نکتهای است که شمس مطرح میکند. به نظر شمس بسیار اندکشمارند کسانی که سراپا خوبی و نیکیاند و نیازی به سختگیری و فشار ندارند. بیشتر افراد خودخواهیها و خودفریبیها و لذتطلبیهایی دارند و به این آسانی نمیتوان آنها را درمان کرد. رفق و مدارا و شفقت و نصیحت برای چنین کسانی کارساز نیست و بلکه ممکن است بر گستاخی و جسارت و غفلت آنها بیفزاید. به نظر شمس قهر و جفا برای همگان نیست. برخی از افراد با شفقت و محبت و آسانگیری هم راه خود را مییابند و کار خود را انجام میدهند، اما کسانی هم هستند که جز با سختگیری و جور و جفا نمیتوان مانع طغیان و عصیان آنها شد. شمس در جایی دیگر نتیجهی جور و جفای استاد را پخته شدن شاگرد میداند.
سنجش مهر و علاقه شاگرد به استاد و کلاس
سنجش مهر و علاقه شاگرد به استاد و کلاس سومین نکته شمس است. سخن شمس دربارهی جفا و سختگیری، از جهتی دیگر هم راجع به شاگرد است. علاقه و عشق استاد نسبت به شاگرد، اجازه نمیدهد که نسبت به احوال شاگرد خود بیاعتنا باشد. در مورد شاگرد نیز چنین است. شاگردی که استاد خود را دوست داشته باشد، حتماً نسبت به او حساس میشود و از بیتفاوتی و انفعال خارج میشود. یکی از راههایی که نشاندهندهی ارزش و اهمیت کسی دیگر در پیش ماست، این است که ببینیم قدرت عصبانی کردن او را داریم یا نه؟
بر همین مبناست که شمس از ترفند جفا بهره میگیرد. او برای آنکه دریابد آیا شاگرد واقعاً به او و درس او علاقه دارد، یا نه، عمداً شاگرد را میرنجاند. اگر شاگرد رنجید و آزرده شد، معلوم است که واقعاً به استاد علاقه دارد و استاد میتواند آموزش را بر اساس همین علاقه پیش ببرد، اما اگر جور و جفای استاد هیچگونه تأثیری در شاگرد ندارد و باعث رنجش او نمیشود، استاد باید بداند که در نزد شاگرد هیچ جایگاهی ندارد و لازم است فکری به حال خود کند؛ چراکه چنین آموزشی به هر حال بیفایده و ناسودمند است. شمس خود نیز چنین است. از جفاهای بزرگ بیگانگان به راحتی میگذرد، اما از کوچکترین خطاهای دوستانش میرنجد و این را نشانه عشق میداند.
مصادیق جفا و قهر در آموزش فراواناند و طیف وسیعی از رفتارها را دربرمیگیرد. پنج مورد از مهمترین مصادیق قهر و جفای شمس عبارتند از: آزمون، سؤالپیچ کردن، بهرهگیری از فراق، کاستن و پیراستن و تنبیه بدنی.
بهرهگیری از آزمونهای دشوار
یکی از روشهای تربیتی شمس روش آزمون و امتحان است. او بی قید و شرط شاگرد نمیپذیرد و معمولاً یا با پول، یا شراب، یا جفا میکوشد صبر، وارستگی و بی اعتناییِ شاگرد به رد و قبول مردم را بیازماید و تنها در صورتی که شاگرد از این آزمون سربلند بیرون بیاید، شمس او را به شاگردی می پذیرد و به یاری او میشتابد. در غیر این صورت او را به حال خود رها میکند.
یکی از بارزترین رفتارهای شمس در این زمینه، دربارهی شیخ بزرگ قرن هفتم، اوحد الدین کرمانی است. اوحدالدین از شمس میخواهد که دوست یا استاد او باشد و شمس او را به سختی امتحان میکند: «مرا اوحد الدین گفت: «چه گردد اگر برِ من آیی، به هم میباشیم»؟ گفتم: «پیاله بیاوریم؛ یکی من، یکی تو. میگردانیم آنجا که گرد میشوند به سماع». گفت: «نتوانم». گفتم: «پس صحبت من کار تو نیست. باید که مریدان و همه دنیا را به پیالهای بفروشی» شمس در جایی دیگر باز به همین ماجرا اشاره کرده است: «مرا آن شیخ اوحد به سماع بردی و تعظیمها کردی و باز به خلوت خود درآوردی. روزی گفت: «چه باشد اگر به ما باشی»؟ گفتم: «به شرط آن که آشکارا بنشینی و شرب کنی پیش مریدان و من نخورم». گفت: «تو چرا نخوری»؟ گفتم: «تا تو فاسقی باشی نیکبخت و من فاسقی باشم بدبخت». گفت: «نتوانم». بعد از آن کلمهای گفتم، سه بار دست بر پیشانی زد.»
سؤالپیچ کردن
یکی از جلوههای جلال و جفای شمس، در هنگام تربیت دیگران، روشی است که اسم مناسبی برای آن نمیشناسم، ولی میشود اسم آن را ضربهی ناگهانی گذاشت؛ یعنی در یک گفتگوی ساده که طرف مقابل بحثی کاملاً عادی و معمولی را پیش میبرد، شمس ناگهان با یک سؤال کاملاً ضربتی و اعجابآور و شوکهکننده، مطلبی را در میان میآورد و مخاطب را گرفتار یک چالش اساسی میکند و به نظر میرسد با این ضربه، مقدمات تغییر فکر و تحول روحی او را فراهم میآورد. انسانهایی که سراپا لطف و مهرند، ممکن است کمتر سخنی بگویند که مخاطب را به چالش بکشد و او را سرگردان و پریشان کند، اما شمس به اقتضای همان باوری که دربارهی لزوم قهر و جفا در تربیت دیگران دارد، به هیچ وجه از این روش دست برنمیدارد و در مقالات فراوان میبینیم که با سؤالها و جوابهای غیرمنتظرهی خود، مخاطب را به سختی گرفتار چالش میکند و او را در دام میاندازد.
تربیت از راه فراق
یکی دیگر از جلوههای جفای شمس در آموزش را در بحث مهم فراق میتوان دید. تا جایی که میدانم، در فرهنگ عرفانی ما، جز شمس کسی از این روش بهره نگرفته است. به نظر شمس، استادی که توانسته است رابطهای عمیق با شاگرد خود برقرار کند، گاهی میتواند برای پرورش شاگرد از فراق استفاده کند. بسیاری از شاگردان در حالت وصال در دام غفلت میافتند و آموزشها را از یاد میبرند. فراق خام را پخته میکند و او را از نفاق میرهاند. در حالت فراق است که خودخواهیها و نفاقهای شاگرد از بین میروند و او به کنه تعالیم استاد خود میرسد. روشن است که این راه تنها زمانی به نتیجه میرسد که استاد به عشق عمیقی که در رابطه او و شاگردش وجود دارد، اعتماد داشته باشد.
شمس برای تربیت مولانا از این روش استفاده کرد و یک بار به سفر رفت برای پخته کردن مولانا. به نظر شمس پختهی وصال از پختهی فراق بهتر است؛ یعنی اگر شاگرد چنان زیرک و آگاه باشد که در زمان وصال تعالیم استاد خود را دریابد و با نفاق و رعونت نفس با او روبهرو نشود، بهتر است تا اینکه از طریق فراق به آن نتایج برسد.
شمس از روش کاستن و پیراستن بهره میگیرد
یکی دیگر از جلوههای جفا که عین لطف و مهر است، بهرهگیری از روش کاستن و پیراستن است. این روش تربیتی شمس تبریزی اهمیت فراوانی دارد و باید بسیار مورد توجه قرار گیرد. همانگونه که میدانیم، دو روش اصلی برای زیباسازی وجود دارد؛ یکی روش آراستن و دیگری روش پیراستن. در تعلیم و تربیت نیز چنین است و میتوانیم از هر دو روش استفاده کنیم. در در روشِ آراستن، دانشها و فضیلتهای اخلاقی و اطلاعات لازم را به شاگرد اضافه میکنیم و او را پیش میبریم. در اینجا هر قدر اندوختهها و داشتههای شخص بیشتر باشد، او داناتر و آگاهتر و رشدیافتهتر به شمار میآید. اما در روش پیراستن و کاستن، برعکس، تلاش میکنیم دانشهای زائد و اطلاعات غیرلازم و وابستگیهای بیهوده را از گردهی روحِ شاگرد برداریم و او را سبکبار و سبکبال کنیم. و به نظر میرسد شمس تبریزی هم خیلی جدی از این روش استفاده میکرده است.
کاستن از داناییهای زائد
از نظر شمس تبریزی همهی اطلاعات و آگاهیها مستقیماً به کار سعادت انسان نمیآیند. انسان برای خوشبختی به آگاهیهای کمی نیاز دارد، اما غالب انسانها حرص شگفتاوری به گردآوری و اندوختن اطلاعات در زمینههای گوناگون دارند. مسأله در اینجاست که این اطلاعات و معلومات زائد به تدریج در وجود انسان تلنبار میشوند و او را ملول و کسل و فرسوده میکنند. کم نیستند دانشمندانی که فراوانیِ اطلاعات آنها را از حالت طبیعی خود خارج کرده و نشاط و سبکروحی را از آنها بازستانده است و روابط آنها را با خود، خدا، هستی و دیگران مختل کرده است. به این ترتیب دانش به جای آنکه باعث رهایی و نشاط شود، موجبات گرانجانی و خشکمغزی و ترشرویی انسان را فراهم میآورد.
روشی که شمس تبریزی برای حل این مشکل پیدا کرده عبارت است از ستردن و زدودن اطلاعات و آگاهیهای زائد از آینهی ضمیر شخص و صاف و ساده کردن آن. برداشتن این بارهای زائد باعث سبکباری و نشاط فراوان شخص میشود و آزادی عظیمی به او میبخشد. شمس، درمورد مولانا، در گام اول تشخیص داد که او دارای اطلاعات زائدی است که هیچ به کار او نمیآیند. شمس هنگام مقایسه مولانا و برهان الدین محقق، به این نتیجه میرسید که برهان الدین، نسبت به مولانا، بهره بیشتری از بوی روح و مستی روح برگرفته است.
به نظر شمس اطلاعات زیاد بین انسان و خدا هم فاصله میاندازند و او را خدا محروم میکنند. شمس بر آن است که کافر نومسلمان بهرۀ بیشتری از خدا دارد تا کسی که از دانش و به تبع آن از غرور علمی پُر است. نکتۀ جالب در این قطعه آن است که شمس «پُر شدن از علم» را مساوی با «پُر شدن از خود» دانسته است. سخن او از دانشی است که شخص را از خودبینی سرشار میکند. چنین دانشی نیکو نیست، حتی اگر دانش تفسیر قرآن باشد.
تردیدی نیست که سخنان مولانا و شمس دربارۀ آگاهیهای اصلی و اطلاعات زائد، در سطحی عرفانی مطرح شدهاند و ممکن است برای ما انسانهای معمولی، کارایی نداشته باشند، اما میتوان سطح مطلب را پایینتر آورد و از آن نکات کاربردی مهمی را استنباط کرد. این امر به ویژه برای ما که در عصر انفجار اطلاعات به سر میبریم، ضرورت تمام دارد.
کاستن از داراییهای زائد
تنها داناییهای زائد نیستند که سلامت روانی انسان را به خطر میاندازند و مانع رشد معنوی او میشوند. داراییهای زائد نیز غالباً دست و پای انسان را میبندند و مانع حرکت او میشوند. شمس وابستگی به پول را از بزرگترین موانع رشد معنوی انسان میداند و بدون قطع این وابستگی به هیچ وجه شخص راهی به رهایی ندارد. همانگونه که برای رفتن از این طرف دره به آن طرف آن راهی جز گذشتن از روی پل وجود ندارد، برای رسیدن به حقیقت و آرامش هم راهی جز گذشتن از پول وجود ندارد.
این مسألهی گذشتن از پول به قدری در نظر شمس اهمیت داشته است که او غالباً مریدان و طالبان را با همین معیار میآزموده است و چنانچه کسی از پول نمیگذشت، شمس او را به شاگردی نمیپذیرفت. غالب افراد که منظور شمس را درنمییافتند، گمان میکردند که شمس انسانی پولدوست است و پولها را برای خود میخواهد و حتی عدهای دقیقاً به همین سبب اعتقاد خود به شمس را از دست میدادند.
شمس بارها بر این نکته تأکید میکند که هیچ وابستگیای به مال و منال دنیا ندارد و تنها هدف او آزمودن صدق طالب است و بس. درست به همین سبب بود که اگر کسی که از این آزمون سربلند بیرون میآمد و از پول دست میشست، شمس عاشقانه او را میپذیرفت. شمس نمیخواست پول را از انسانها دور کند. هدف او جدا کردن افراد از وابستگی ذهنی به پول بود. ممکن است کسی ثروتی کلان داشته باشد، اما از آن آزاد باشد و امکان دارد کسی به تنها دینار خود وابسته باشد: «اما شرح هوا؛ بدانکه از این هوا زر و زن و دنیا نمیخواهیم. بلکه گرد دنیا نیارد گشتن، از بیم آنکه آن مستی هوا کم شود.»
منبع: پایگاه اطلاع رسانی شهر کتاب