فرهنگ امروز/ اسماعیل مسیحگل
رمان «یک ربع مانده به آخر» اثر فائقه درویش در قالبی عاشقانه عرفانی نوشته شده است. در این رمان مخاطب با دختری به نام نهال همراه میشود که نقص جسمانیاش، او را به سمت درونگرایی و دنیاگریزی سوق میدهد. او دستهایش را در مقابل دنیا به نشانه تسلیم بالا برده است و در انتظار آخرین تیر خلاصی نشسته که جسم بیانگیزه او را از صحنه زندگی محو کند. نهال دختری است که آرزوهایش را در پاهایش دفن کرده و انگیزههایش را در فراز و نشیب روزهای کودکی تا جوانی به دست باد سپرده است. نهال در عین حالی که دختری بسیار آرام و مهربان است و برای خانواده نماد صبر و گذشت محسوب میشود، اما خود با روحی آشفته و شکسته دست در گریبان است. در این رمان، مخاطب با روح انسانی رخوتزده همراه میشود و با او به سمت تحول پیش خواهد رفت. نویسنده این رمان، به شیوهای روان و با اتفاقاتی غیرقابل حدس مخاطب را با خود همراه میکند و با استناد و تکیه بر اشعار مولانا و تفاسیر این شعرها به شیوهای بیبدیل تفاوت میان عشق حقیقی و مجازی را به تصویر میکشد. «یک ربع مانده به آخر» داستانی سرشار از معناهایی است که مخاطب را به فکر وامیدارد و در نهایت حرفهای زیادی در پس هر جمله برای مخاطب قرار داده شده است که کشف و درک این مفاهیم، لذت خواندن این رمان را دوچندان میکند.
در عین حال به لحاظ ویرایشی نقصهایی در بعضی قسمتهای این کتاب دیده میشود و همچنین انتظار میرود نویسنده این اثر همانطور که روی فضاسازیهای داستان به زیبایی کار کرده است در آثار بعدی خود روی شخصیتپردازی کاراکترهای داستان نیز بیشتر کار کند.
یکی از ویژگیهایی که رمان «یک ربع مانده به آخر» را با رمانهای دیگر متفاوت کرده است، تلفیق عشقی زمینی با عشقی آسمانی و همچنین استفاده از مضامین نغز اشعار مولاناست که چندان در ادبیات داستانی ما کار متداولی نیست و از این نظر تجربه قابل اعتنایی محسوب میشود. چنین تلفیقهایی به خلق آثاری با درونمایههای حایز اهمیت و با مفهوم منجر میشود. این موضوع را میتوان بهطور آشکار از طرح جلد گرفته تا مفاهیم جاری در کتاب، در رمان «یک ربع مانده به آخر» دید. کتابی که میتواند اثری جذاب و خواندنی برای افرادی باشد که دوست دارند با مفاهیم عرفانی در قالب داستانی عاشقانه آشنا شوند.
بخشی از کتاب را در ادامه میخوانید:
«وارد اتومبیلی شدم که با زمین فاصله زیادی نداشت. احساسی متفاوت با سوارکاری. نزدیک زمین بودن کمی آرامم میکرد، ولی سرعت اتومبیل من را از این نزدیکی زیاد به خاک، میترساند. ارتفاع و سرعت دو فرق اساسی اسب و اتومبیل بود. با اسب از زمین فاصله گرفتم ولی در آرامش با او آهسته و آرام قدم زدم ولی در پیست اتومبیلرانی به زمین نزدیک شدم و لذت سرعت را چشیدم. تا زمانی که سوار بر اسب آرزوهایمان میتازیم، حسرت کسانی که از یک پیادهروی دلچسب لذت میبرند را میخوریم و هنگامی که باید مسیر زندگی را پیاده طی کنیم در حسرت سوارشدگان هستیم. تجربه هر دو حال در یک روز به من آموخت سواره و پیاده بودن فرقی نمیکند، مهم، کیفیت عبور از مسیر است. مهم، حال دل است و مهم، خیلی چیزهایی میتواند باشد که در مادیات نمیگنجد.
در پیست اتومبیلرانی، آهسته راندن درست مثل آهسته دویدن در مسابقه دو است. هر چند کمتجربگی به من اجازه سرعت زیاد را نمیداد ولی آهسته راندن هم کسلکننده بود. سرعت حرکت شهاب آنقدر بالا بود که عبورش از کنارم لرزه بر اندام اتومبیلی که فرمانش در دستانم بود، میانداخت...
روزنامه اعتماد