به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ سر میرزا کوچکخان را آوردند به شهر در اردکان حرب، اما نعش گائوک همان جا ماند. بعد تلگرافی راپرت به تهران عرض کردم که سر میرزا کوچکخان در دفتر حاضر است. دستور آمد بفرستید به تهران. ملاحظه میشود که ارسال سر بریده هم به تهران دستوری بوده، یعنی برای رویت و نفس راحت کشیدن نه فقط دستور دفن در حسنآباد تهران! اما در میان خودیها نیز نوشته میراحمد مدنی قابل ذکر است؛ که اگر بعضی مطالب در آن نوشته ملحوظ نیست در عوض ابراز علاقه و ارادت جای طبیعی خود را دارد چنانچه در خاطرات مزبور نهضت جنگل چنین آمده: «از قرار تقریرکسانی که در آنجا بودند، گویا به هنگام بریدن سر نفس هم داشته و خون هم به قسمی جاری شده که قبرستان پر از خون میگردد.»
اگر به کلمات پیاپی فوق دقت شود چنین تداعی میشود که بریدن سر گویا در قبرستان انجام گرفته باشد. که این خود میتواند غیرواقعی و روال مشاهدهنشدهای باشد که نه یادداشت سرتیپ مزبور همخوانی دارد و نه لزوم روایت حضور خانههای محلی و حضور رضا استکستانی را چون با همه دستپاچگی در اقدامات بین سر بریدن و دفن در گورستان (که معلوم نیست چقدر فاصله بین آنها بوده؟) که البته قبر آماده هم نداشته و مرگی که با روایت دیگر چند ساعت پیشتر اتفاق افتاده و شدت سرمای شب گذشته، چنین خون مایع روان هم سخت به باور میآید! و حال اگر بیان مزبور به منظور تحریک عواطف و احساس خواننده باشد البته با تاریخنویسی مغایرت دارد و متاسفانه سهلانگاری در ضبط خاطرات شخصی یا حوادث مسموع از آن جهت که ممکن است مطالب آن مایههای تاریخنویسی شود هم خود موجب شایعه اشتباهات میشود.
درباره سر جدا از تن میرزا هنوز روایات نوع دیگر هم هست مثلا از قول ملامرتضی معروف به «سلطانالواعظین» از اهالی خمسه خلخال که چهار سال پس از شهادت میرزا کوچک به رشت آمده و در روزنامه پرورش مطالبی انتشار داد. چنین آمده است: «صبح دوشنبه شهر ربیعالثانی 1340 از خبر فوت میرزا، ملا مرتضی مزبور واقف و معلوم شد صبح همین امروز او را نیمه جان، مکاری پیدا کرد و بعد به گلیوان رفت و به اهالی خبر داد. همراهی کردند و جنازه آن شهید را به قریه خانقاه که یک میدانی گیلوان است و در دامنه همان گدوک وتقع است در توی بقعه گذاشتم، خودم آمدم به رشیدالممالک اطلاع دهم.
این هم نقل یک شاهد ماجرا، مخالف شرح دیگران: «بعد از آمدن کرمنام کرد در گیلوان خبر فوت آن شهید به گیلان میرسد و چند نفر قزاق با کسان سردار مقتدر به طرف خلخال حرکت میکنند و وقتی به خانقاه میرسند که اهالی جمع شده و با احترامات فوقالعاده میخواستند جنازه را در قبرستان جنب خانقاه دفن کنند. (یعنی معلوم میشود که فوت اتفاق افتاده بود) فورا از دفن مانع میشوند. شبانه فتحالله خان قوم سردار مقتدر تالش در خلخال (استکستان) بیخبر از همراهان خود و اهالی سر آن شهید راه وطن را از بدن جدا ساختند.
از قرار تقریر کسانی که در آنجا بودند، گویا به هنگام بریدن سر نفس هم داشته و خون به قسمی جاری شده که قبرستان پر از خون میگردد و متاسفانه بدون تفکیک درستی از نادرستی و ممکنات و خصوصا شرایط مرگ و زمان دسترسی فرارسیدهها (قزاقها، نماینده سردار مقتدر و...) به جنازه، عین بیسر آن شهید در قبرستان خانقاه که جنب نقعه است. همه اهالی این موضوع را میدانند. مرتضی سلمان-سلطان الواعظین در رونامه پرورش.»
این نوشته حتما مرجع اقتباس کسانی هم شد که سالها و چند دهه بعد به عنوان پژوهش به شرح حادثه پرداختند و ما در سطوری چند ناهمخوانی گزارش را با هم نقد کردیم. اما روایت دیگری هم در همین مورد وجود دارد و اگر چه نکاتی در دفاع از رضا استکستانی در آن حس میشود با این همه معقولتر از روایات دیگر به نظر میرسد و شرح مسموع از این قرار است:
«رضا استکستانی ساکن استکستان از توابع خلخال، که در چند کیلومتری گیلوان قرار دارد کارش حمل روغن و فرآوردههای محلی به شاندرمن و در مقابل خرید و حمل برنج و چوب به منطقه اقامت خود بوده است. در همان صبح مورد نظر در گدوک مشاهده کرد که گائوک میرزای نیمه جان را به دوش میکشد و خود حال زار دارد. جنازه میرزا را از او گرفت او را به حال خود رها کرد و جنازه را تا مسجد محل آورد و اهالی جمع شدند و تدارک دفن دیدند. در این زمان سردار مقتدر و سربازان سر میرسند. سردار که تصور میکرد رضا استکستانی از یاران و علاقهمندان میرزا است به او تکلیف کرد که سر میرزا را ببرد (چون موضوع جایزه برای آن سر را اطلاع داشت و شاید میخواست این جایزه نصیب خودش یا طرفدارانش شود) و یا اینکه سر خود را به باد خواهد داد.
رضای نامبرده در چنین دوراهی مانده بود و از نظر حب جان بدان کار دست یازید. گویا همان زمان یا به فاصله کوتاه سربازان میرپنج بیگلربیگی فرمانده قشون سر رسیدند و سر را برای خوشخدمتی گرفته و به رشت آوردند. بقیه ماجرا همان است که به طور یکسان در نوشتههای مختلف آمده است اما رضا استکستنی پس از آن واقعه به هر دلیل آن بشماریم دیگر در استکستان نماند و آواره شد. نسل سوم او اکنون در تهران با همان نام زندگی میکنند. این روایت هم که به نوبه خود محتاج تحقیق و بررسی و احتمالا پرسوجو در محل اقامت نام برده است. نشان میدهد که بسیاری از ضبط شدهها شاید به همان استحکام واقعه اتفاقیه نباشد و تکرار آن احتیاط لازم دارد.
همچنین در مورد سر جدا از تن میتوان از خاطرات منتشر نشدهای نقل کرد، از جمله خاطرات دکتر صراف که از مشاهدات عینی دوره دبستانش میگوید: «روزگاری که به دبستان میرفتم (1316 به بعد) روزی همراه شادروان رسول صراف شوهر خاله خود به مغازه پاپیروسفروشی شیخ احمد سیگاری به بازار رشت رفتم. شخص اخیر در زمان فعالیت جنگل با آنان در ارتباط بود و در ماخذی نیز به عنوان عضو هیئت اتحاد اسلام معرفی شده است...»
سردبیر روزنامه ارمنیزبان آلیک نیز شرحی بر این موضوع دارد: «... سردبیر یا مدیرمسئول آلیک چندینبار به خاطر استفاده از الفاظ «خرس»، «تبر» یا «جنگل» به اداره ویژه شهربانی فراخوانده شده بود، زیرا خرس وجه تسمیه رضا شاه بود که از سوی کمونیستها شایع شده بود. تلقی میشد که چون خرس جنگلها را ویران میکند، تداعیکننده غضب و غارتهای رضاشاه است و تبر نیز امحای جنگلها و کشتار آزادیخواهان و جنگل هم نهضت میرزا کوچکخان را تداعی میکرد.»
اما هنوز ماجرای شهادت میرزا به روایات دیگر ادامه دارد: «عظمت خانم خلخالی(خواهر امیرعشایر شاطرانلو) به محض شنیدن این خبر که میرزا کوچکخان آهنگ خلخال کرده و قصد آمدن نزد وی را دارد با همه مخاطراتی که پیشبینی میکرد حاضر شد چند صد تن سوار به پیشوازش بفرستد تا اینکه او را به سلامت و عزت تمام به مقصد برسانند. اما متاسفانه کمی دیر شده بود. میرزا و هوشنگ دچار خشم طبیعت شده و با حملات بیرحمانه بوران و طوفان مبارزه میکردند و سرانجام زیر ضربان خردکننده سرما از پای درآمدند.
خبر فوت میرزا که دوستانش را متاثر و دشمنانش را شاد میساخت در یک زمان کوتاه به همه جا منتشر شد و از آن جمله به گوش محمدخان سالار شجاع برادر امیرمقتدر تالش رسید. نام برده به اتفاق یکی از منسوبانش (فتحالله) و عدهای تفنگچی به خانقاه رفت و اهالی را از دفن جسد مانع شد و سپس به منظور انتقامجویی و کینه دیرینهای که با جنگلیها داشت یکی از تالشیهای همراه وی سر میرزا را از بدنش جدا کند. رضا نام استکستانی به اشاره او سر میرزا را برید و تحویل خان تالش داد.
دوشنبه 13 قوس (آذر) تلگراف رسید که میرزا کوچک خان میان برفها جان سپرد و سرش را بریده به اردوگاه آوردند. با این خبر انقلاب گیلان پایان یافت. آخرین نامه میرزا به تاریخ 5 عقرب 1300 به میرزا آقا عربانی بود. میرزا در این نامه گله داشت از ناپایداری بعضی از دوستان و اینکه امتحان بیوفایی دادهاند. آخرین جمله نامه مزبور چنین است: بلی آقای من، امروز دشمنانمان ما را دزد و غارتگر خطاب میکنند و حال آنکه هیچ قدمی به جز در راه آسایش و حفظ مال و ناموس مردم برنداشتهایم. ما این اتهامات را میشنویم و حکمیت را به خداوند قادر و ناموس مردم برنداشتهایم. ما این اتهامات را میشنویم و حکمیت را به خداوند قادر و حاکم علیالاطلارق واگذار میکنیم... در شهریور 1320 که آزادیخواهان گسلان تصمیم گرفتند جسد میرزا را با تشریفات شایستهای از خانقاه به رشت حمل کنند. مصادف با جلوگیری مقامات دولتی شدند. ناگزیر ساده و بدون کشمکش جسد به رشت منتقل و در جوار سر مدفون شد.»