فرهنگ امروز / منصور پایمرد
یکی ازاین شخصیتهای غریب، که حضورش در عرفان و ادبیات عرفانی ما با هالهای از قداست و غرابت همراه است، شمس تبریزی است. اغلب بازگویی خصایص شمسالدین تبریزی با نوعی نگرش الهی و قدسی همراه است؛ و البتهاین مولاناست که بیش از هر کسی در آثارش، خصوصاً در دیوان کبیر، شمس را در جایگاهی چنان رفیع و قدسی نشانده، و چنان تمجیدها و توصیفهای بی نظیری از او کرده است که در ادبیات عرفانی ما نمونهای برای آن کمتر می توان متصوّر شد.این ستایشها تا جایی می رسد که مولانا شطحگونه به بانگ بلند، صدا بر میدارد که: «فاش بگویماین سخن، شمس من و خدای من». اغلب کتابها، مقالات و سخنرانیهایی نیز که درباره شمس تبریزی و شخصیتش نوشته وایراد شده است، تحت تأثیراین فضای قدسی و چهرهی خداگونه بوده است.
ما شمس را حتی اگر در جایگاه یک ولی ببینیم، باز ناگزیریم سویهی انسانی او را نیز مطمح نظر داشته باشیم، انسانی که میخورده، میخوابیده و با اطرافیانش به حشر و نشر می نشسته است، و دراین نشست و برخاستها گاه رفتاری از او سر میزده است که خواهی نخواهی، دیگران را وامیداشته که با او به ستیزه و دشمنی برخیزند و دربارهاش، درست یا نادرست، به داوری بنشینند، گرچه گیریم که داوریشان نیز چون قضاوت موسی (ع) در رویارویی با رفتار خضر پیامبر، صرفاً بر جنبهی ظاهری استوار بوده باشد؛ زیرا مردم عادی معمولا بصیرتی که بتوانند در برابر تمام اعمال اشخاصی چون شمس، که پارهای از آنها خلاف عادت می نماید، خاموش بمانند و حکم به تأویل باطنی کنند، برنماید واین کار را از رهروان جهان سوزی چون مولانا میتوان چشم داشت، و کار هر خامِ ره نرفتهای نیست.
دراین جستار برآنیم بی آن که در مقام داوری برآییم و بخواهیم یا بتوانیم در وجهی الهی و قدسی شمس شک و شبههایایجاد کنیم، با توجه به گفتههای خود شمس و بر اساس گزارشهایی که در مقالاتش از خلق و خوی خویش به دست داده است و هم چنین چند کتاب دیگر چون مناقب افلاکی و رساله سپهسالار، یکی از خصیصههای او را که سبب عیب گیری مردم روزگار و نقد اطرافیانش نسبت به او شده است، گزارش کنیم؛ چنان که خود گفته است: «.. مرا جمالی هست و زشتی هست، جمال مرا مولانا دیده بود، زشتی مرا ندیده بود...» (۱/۷۴) و ببینیماین ضعفِ اخلاقی که هم روزگارانش بهاین شخصیت غریب، بی پرده، صریح و بی نفاق نسبت دادهاند، تا چه اندازه واقعی بوده است و خود شمس چه توضیح یا توجیهی برای ردّاین اتهام و دفاع از خویش عرضه کرده است.
یکی از اتهاماتی که اطرافیان مولانا و آنهایی که با او هم صحبت و هم نشین بوده، به شمس نسبت داده اند،این است که: «شمس در بند سیم است». شمساین اتهام را در چند فقره از مقالات ابتدا به صورت شکوائیه بازگو میکند و سپس در مقام رفع و پاسخ گویی بر میآید.
در مجلسی در غیاب شمس که مولانا هم حضور داشته است، گویا کسانی رفتار شمس و مولانا را مقایسه میکنند و میگویند: «...مولانا از دنیا فارغ است و مولانا شمسالدین تبریزی فارغ نیست از دنیا ...» (مقالات ۱/۱۰۰)
چیزی که دراین ماجرا تأمل برانگیز مینمایداین است که مولانا به جای آن که در مقام دفاع از شمس برآید و اتّهام دنیا دوستی را از ساحت شمس بزُداید، از منظری دیگر که بیشتر ذوقی و احساسی است وارد بحث با مخاطب یا مخاطبان می شود، و با استناد به گفتهی مشهور و رایج که «حُبّکَ الشیء یُعمی و یُصّمُ. عن عُیُوب المَحبُوب» گناهاین نوع نگرش به کردار شمس را، از سستی ارادت تهمت زنندگان میداند و میگوید که چون شما شمس را دوست نمیدارید،این کردار شمس به چشمتان عیب مینماید، و اگر شما نیز ـ چون من ـ به او ارادت داشتید،این رفتار چنین برایتان مکروه جلوه نمی کرد. و بعد برای اثبات سخنش بهاین تمثیل متوسل می شود: «...نمی بینی که مادر چون طفل خود را دوست می دارد، اگر حَدَث می کند، مادر با آن همه لطف و جمال خویش پرهیز نکند، وگوید نوشت باد» (همان جا) می بینیم که مولانا خصلتِ «از دنیا فارغ نبودن» را از شمس رد نمی کند، فقط می گوید شما نیز چون من باید چنان شمس را دوست بدارید کهاین عیب در چشمتان حسن جلوه کند. شاید به همین علت است که شمس پاسخ مولانا را نمی پسندد و آن را در معرض ضعف و سستی می داند، و پس از ذکر تمثیل تند و تا حدودی مُوهَن، می گوید: «ما را هیچ طمعی جایی نبود، الا نیازِ نیازمند. انّما الصدقات للفقراء، الا نیاز، صورتِ تنها نی، الا صورت و معنی» (همان جا ۱/ ۱۰۰)
این ماجرا را شمس در فرازی دیگر از مقالات دوباره مطرح می کند و معلوم است از نسبتی که به او داده شده است و هم چنین نحوهی دفاع مولانا، چنان بر او سخت آمده که او را وادار کرده است که در محافل مختلف درباره آن توضیح دهد و نسبتِ پول دوستی را از خود دور کند. به هر حال دراین پاره مقالات لحنش نسبت به قبل تند و تیزتر است: «همهتان مجرمید، گفتهایت که مولانا رااین هست که از دنیا فارغ است و مولانا شمس الدین تبریزی جمع میکند، زهی مؤاخذه که هست، زهی حِرمان..» (۱/ ۷۹) و در ادامه صحبتش نسبت دهندگان را به خدا واگذار می کند و می گوید اگر چنین حرکتی تکرار شود انها از عفو من برخوردار نشوند «و در قیامت مرا نبینند، خاصه در بهشت...» (همان جا)
اما از گزارشهایی که خود شمس در بازگویی خاطراتش به دست می دهد،این استنباط حاصل می شود که «در بندِ سیم» بودن را پیش از آمدن به قونیه نیز، اشخاص دیگری هم به او نسبت داده اند. واین اشخاص، صرفاً افراد عادی و مردمان کوچه و بازار نبوده، بلکه از بزرگان و مشایخ بوده اند. شمس صریحاً دراین باره میگوید که اعتقاد بسیاری از بزرگان نسبت به او بهاین دلیل سست شد که از رفتارش بهاین نتیجه رسیده بودند که او پول جمع میکند: «بسیاری بزرگان ازاین سست شدند که او (= شمس) خود در بندّ سیم بوده است» (مقالات، ۱/ ۸۷ ۲) شمس در توضیح و تبییناین موضوع خطاب به مولانا می گوید کهاین کار تَرفَندی بوده است تا از دست شیخان خود را رها کند، زیرا او دنبال نیازمند و طالب میگشته است: «...در بند پول نبودهام، در بند آن بودم که خر از پول (= پل) بگذرد.ایشان بزرگان بوده اند. شیخان بودهاند. منایشان را چه کنم؟ من تو را خواهم که چنینی. نیازمندی خواهم. گرسنهای خواهم، تشنهای خواهم! آب زلال تشنه جوید، از لطف و کرم خویش...» (همان جا)
شمس گذشتن از سرِ مال و سیم را یکی از آزمونهایی می داند که طالب باید از سر بگذراند و براین باور است که آن کسی که از پول نمیتواند بگذرد چگونه امکان دارد که بتواند در راه پیرش جان نثاری پیشه سازد: «هر مریدی و عاشقی که در راه شیخِ خود زَر بازی تواند کردن، سَر بازی هم تواندن کردن»(مناقب العارفین ۲ / ۶۲۸)؛ و برای تأیید حرفش متوسل بهایه «جاهَدُوا بِاأَموَالِهم و أَنفُسِهِم...»(انفال، ۷۲) می شود. او میگوید بعضیها میآیند و میگویند راه دستیابی به گوهر (= راه خدا، حقیقت) بین شما و مولانا ست.ایا ما نیز میتوانیم بهاین راه دست یابیم؟ من در جوابشان میگویم: «آری، ولیکن طریقاین است ...من نمیگویم به من چیزی بدهید، میآیید به صورت نیاز، آن به زبان حال پرسیدن است که راه خدا کدام است؟...طریق خدااین است ...آن گذشتن است بر پول (= پل)«جاهَدُوا بِاأَموَالِهم و أَنفُسِهِم...» اولایثار مال است، بعد از آن کارها بسیار است...»(۱/۱۱۵)
مولانا گویی که بااین عادت شمس آشنا ست و میداند یکی از راههایی که میتواند رضایت خاطر او را فراهم آورد، همین پیشکش هدیه و اهدای سیم است؛ به همین دلیل در سفرِ اول شمس، که قونیه را وامینهد و به دمشق میرود، وقتی مولانا بر محل اقامت او وقوف مییابد، فرزندش بهاء الولد را برای بازگرداندنش پیش میخواند و بیست تن از مریدانش را با او همراه میکند با نامهای منظوم و نقدینهای قریب به چهار صد درم به عنوان پایمُزد سفرشمس. شمس الدین نقدینه را می پذیرد و به خنده میگوید: «... ما را [مولانا] به سیم و زر چه می فریبد؟ ما را طلب مولانای محمدی سیرت کفایت است و از سخن و اشارت او تجاوز چگونه توان کردن؟» (رساله سپهسالار، ص ۲۶۰) اما میدانیم کهاین گفتههای شمس حکم تعارف دارد، چون وقتی به حلب میرسند دوباره از رفتن سر باز میزند، و با اِلحاح و اصرار بسیار بهاء الولد است که عاقبت راضی به ادامه سفر می شود. شمس ازاین ماجرا در محفلی که گویی مخاطبش بهاء الولد است، یاد میکند، و آن وقتی است که دارد دو مقولهی علم و عمل را با هم مقایسه میکند، و توصیه و تأکید دارد که طریقت صرفاً علم آموزی نیست و باید قدم در راه بگذاری و بکوشی و از مال چیزی در میان آوری ... «این کوشش بحثِ همان است که تو می خواهی که به علم معلوم کنی،این را رفتن میباید و کوشیدن، مثلا بحثِ راه دمشق و حلب اگر صد سال کردیی با مولانا، هرگز من از حلباین جا آمدمی؟ تا چهار صد درم برون ناورد و تو خطرها بر خود گرفتی و بر مال خود، گویی اگر حرامی است باش گو، خواه خطر باش خواه بطر، تا آن کار کرده شد.» (مقالات، ۱/۱۲۸) او به صراحت اظهار میدارد که «در ما مرید، به سه گونه حال راه تواند یافتن؛ اول به مال، دوم به حال، سوم به نیاز و ابتهال» (مناقب العارفین ۲/ ۶۲۶)
البته جای دیگری شمس در توجیه قبول کردن هدیه و دنیایی از اشخاص، آن را سنت رسول الله می داند: «مرا از دنیاوی از کی طمع نباشد، الا از روی متابعت که پیغامبر صلوات الله علیه هدیه قبول کرد» (مقالات ۲/۱۳۳) اما پذیرفتن هدیه را باز موکول بهاین میکند که در چهرههای هدیه دهندگان باید نورایمان و در سینههایشان نیازی ببیند: «اگر ترا صد هزار درم و دینار،این قلعه پر زر باشد، تو به من نثار کنی، من دراین پیشانی تو بنگرم، اگر در آن پیشانی نوری نبینم و در سینهی او نیازی نبینم، پیش من آن همان باشد و تَل سَرگین همان» (همان جا)
اما شمس در علت توجّهاش به پول و طرح آن به عنوان یک پیش شرط برای طالبان راه سلوک، در فرازی از مقالات آن رااین گونه تبیین می کند: «مال قبلهی اغلب خلق است. رهروان آن را فدا کردند. یک پول عزیز تر است پیش دنیا پرست از جان شیرینش. گویی او را خود مگر جان نیست. اگر جان بودیش، مال پیش او از آن عزیزتر نبودی، والله که یک پول پیش دنیا پرست قبله است.» (مقالات، ۱/۱۲۹)
ازاین توضیح شاید بتوان بهاین رفتار شمس تا حدودی پی برد که پارهای اوقات در آستانهی درگاه می نشست و تا از مریدان نیازی نمیستانده آنها را به محضر مولانا اجازهی ورود نمیداده است البتهاین قصه در افلاکی یک بار هم به عکس نقل شده است، که درست نمینماید. (پله پله تا ملاقات خدا، ۱۲۵) در مناقب آمده است که حسامالدین در اوایل جوانی نسبت به شمس تواضع بسیار میکرد. روزی شمس به او میگوید: «شیخ حسام الدین بهاینها نمی شود، والدّینُ عِند الدَراهِم، چیزی بده و بندگی کن تا در ما توانی راه یافتن...» (مناقب العارفین ۲/ ۶۲۷) حسام الدین همان لحظه برمیخیزد و هر چه داشته و نداشته حتی طلاهای همسرش را بر میگیرد و پیش شمسالدین میگذارد. و خانه و باغی را هم که داشته میفروشد و در کفش شمسالدین میریزد. شمس می گوید «آری حسامالدین! امید به فضل یزدان و همّت مردان چنان میدارم که بعد الیوم به جایی برسی که مغبوط اولیا کمّل شوی و محبوب و محسود اخوان صفا گردی» (همانجا) نمی دانیم چقدر می توان بهاین نقل فلاکی اعتماد کرد اما در ادامه افلاکی سخنانی را از قول شمس می آورد که توضیح همین رفتار شمسالدین است و البته می تواند بیان کنندهاین خصیصه شمس نیز در کل باشد: «اگر چه مردان خدا به هیچ چیزی محتاج و مُفتَقَر نیستند و از کُونَیَن مُنزّهاند، اما در قدم اول امتحان محبوب محبّ را جز به ترک دنیا نیست و پایهی دوم ترک ماسویالله است و به هیچ نوع مرید مزیدِ طلب به مراد خود راه نیافت الا به بندگی وایثار ...» (همان جا)
اما در بخشی از مقالات که استاد محمد علی موحداین قسمت را «گسسته پارهها» نام نهاده است، مطلبی آورده شده است با عباراتی مغشوش. ابتدا درباره جوانکی است حسام نام. شمس نقل می کند که «ندانم حالتش بد چه بود، سر بر پای من نهاد تا دیری. در گوشات بگویم، ان را به هیچ نخرم. هزار درمک به من دهد، به باشدش از صدهزار از آن حال او.» (مقالات، گسسته پارهها، ۳۳۶) ما نمی دانیم علت بد حالی جوانک چه بوده است و چرا شمس حالتش را به چیزی نمی گیرد و آن حال را با پول مقایسه می کند. در ادامه بحث را به کیمیا خاتون می کشاند. دختری که در حرم مولانا پرورش می یابد و او را به عقد شمس در می آورند و شمس به روایتی به او سخت دلبسته بوده است. آنچه افلاکی در مناقب العارفین نقل می کند، کیمیا به سال ۶۴۴ فوت می کند و شمس هفتهای بعد از مرگ او، راه شام در پیش می گیرد. و یکی از علل بروز دشمنی و حسادت بین شمس و علاء الدین پسر کوچک مولانا، بر سر همین کیمیاست. اما آنچه از عبارات درهم و بریده بریدهاین قسمت از مقالات برمیآید، دلالت برآن دارد که شمس، کیمیا را طلاق داده است و پس از طلاق او دارد درباره رفتار کیمیا صحبت می کند. واین با روایت افلاکی که معتقد به مرگ کیمیا در خانه شمس است، مطابقت نمی کند. به هر حال مقصوداین است که دراین گفتهی مغشوش، که شمس از تأنّی و حلم خود در برابر حرکات و رفتار کیمیا سخن میگوید و موضوع دوست داشتن کیمیا خاتون را هم رد می کند: «در آن احوال کیمیا، دیدی چه تأنی کردم؟ که همه تان را می گویم، گمان بود که من او را دوست می دارم و نبود الا خدای؛ آن خود کارنامهای بود و بعضی را آن گمان نبود (و می پنداشتند) (مقالات، گسسته پارهها، ۳۳۶)، باز میبینیم که در دنباله صحبتش، سخن را به موضوع پول میکشد: «دریغا آن پولَکها من که به او دادم. من به جهت خدا دادم. جهت آن دادم که مرا شطرنج آموزد. خود از آن روز مجال نیست» (مقالات گسسته پارهها ۳۳۶).
کاش روایت روشنتر و سامان یافتهتری ازاین ماجرا در دست بود تا میتوانستیم داوری درستی از آن به دست دهیم. دراین جا میبینیم که شمس حسرت میخورد از باب پولهایی که به کیمیا داده است. و به هر حالاین نشان از توجه شمس بهاین موضوع دارد. توضیحات و توجیهات شمس در خصوص نیازمندی سالک و آزمون او در گذشتن از مال هم نمی تواند راه گشا و یا قانع کنندهاین ماجرا باشد؛ چوناین قضیه جنبهی شخصی و خانوادگی دارد و ارتباط آن با بحثهای طریقتی چندان معقول نمی نماید.
منابع:
تبریزی، شمس الدین محمد، مقالات شمس تبریزی، تصحیح و تعلیق محمد علی موحد، انتشارات خوارزمی، چ چهارم ۱۳۹۱ تهران
افلاکی، شمس الدین احمد: مناقب العارفین، به کوشش تحسین یازیجی، ناشر دنیای کتاب، چ دوم، ۱۳۶۲ تهران
سپهسالار، فریدون احمد: رساله در مناقب خداوندگار، تصحیح محمد علی موحد، صمد موحد، نشر کارنامه، ۱۳۹۱ تهران
زرینکوب، عبدالحسین: پله پله تا ملاقات خدا، انتشارات علمی، چ چهارم، ۱۳۷۲ تهران
منبع: پایگاه اطلاع رسانی شهر کتاب