به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ مهدوی سخنانش را با شخصیت تاثیرگذار و حیرتانگیز شمس آغاز کرد و او را جزو انسانهای بزرگ تاریخ نامید که تاثیر شگرفی پس از قرنها از خود به جای گذاشته است. سپس ادامه داد: وقتی من به اندازهی ذهن خود شمس تبریزی را بررسی میکنم، او را در ردیف انسانهای والا و بزرگی میگذارم که دورانساز بودند؛ آدمهایی مثل سقراط و اسپینوزا؛ یا شخصیتهایی در فرهنگ خود ما مانند شیخ شهابالدین سهروردی. نمیخواهم بگوییم کدام یک از اینها بزرگتر هستند. آنها انسانهایی هستند که وقتی پا به عرصهی خاکی گذاشتند و ایدههایشان را مطرح کردند و مفهومسازی کردند، هنگامی که سینهی خود را شکافتند و رازهایی را که دریافته بودند با دیگران به مشارکت گذاشتند، نامشان جاودان باقی ماند و تاثیرگذار شدند و هر کدام به اندازهی خودشان گرههایی را باز کردند. قرنهاست که ما پای سفرهی فکری و فرهنگی آنها نشستهایم و از یافتههایشان بهره میبریم.
حقیقت در گفتوگو نهفته است
شاید مهمترین نکتهای که از سقراط برای ما به یادگار ماند، و البته این یادگار جاودانه و حقیقتی گرهگشا است، آن بود که گفت حقیقت در گفتوگو است. چه بسیار از باورهایی که ما تصور میکنیم که قطعی و درست هستند اما وقتی در برابر چالشهای جدی و طوفانی از پرسشها قرار میگیرند، معلوم میشود که درست راه را طی نکردهایم و حقیقت را به درستی نشناختهایم. اما چه هنگام بر ما آشکار و برملا میشود که راه را درست نرفتهایم؟ چه زمانی میتوانیم احساس کنیم که خطی از حقیقت به دست آوردهایم؟ وقتی که ذهنمان را بگشاییم. از این جا به بعد است که معلوم میشود کجا کج رفتهایم. آن جاست که درمییابیم طعم حقیقت چقدر شیرین است. این یافتن حقیقت، در گفتوگو اتفاق میافتد.
این جمله زیبای امام علی(ع) را شنیدهاید که گفته است کسانی که اصرار میکنند آن چه یافتهاند یقین قطعی است، بدون آن که آن را آزموده و سنجیده باشند، البته به هلاکت میرسند. به راستی هم اگر دریچههای اندیشه گشوده شود و فرصت بدهیم که افکارمان مورد ارزیابی و نقادی قرار بگیرد، آن وقت معلوم میشود که کجا خطا کردهایم. این دستاورد بزرگ سقراط بود که آن را برای ما جاودان کرد که حقیقت در گفتوگو است.
من برای مثال از اسپینوزا نام بردم وگرنه همه حکیمان حرفهایی زدهاند که غنی است و تازه میماند. البته باید رفت و آنها را کاوید و بهره بُرد. ولی نامی که از اسپینوزا بردم برای آن بود که او گفت یک جوهر واقعی و یک حقیقت بیکران بیشتر نیست، و آن خدا است. خدا در طبیعت تجلی پیدا میکند و آن وقت حالات ما، تو گویی، حالاتی از آن حقیقت و جوهر واحد است. البته این سخن الهیات مسیحیت را بعداً به شدت تحت تاثیر قرار داد. خود اسپینوزا هم عتاب دید و تبعید شد. سخن او با الهیات فردنگرانهای که برخی از بزرگان یهودی و مسیحی و حتی مسلمان مطرح میکردند، سر ناسازگاری و تعارض داشت. اما امروز میتواند در فهم الهیات و ارتباط درست ما با خداوند، تاثیرگذار باشد.
همین نسبت را در شیخ شهابالدین سهروردی هم، وقتی مفهوم نور را با دیانت آمیخته کرد، میبینید. او هم دورانساز شد. سهروردی تقریباً به ما القاء میکند که در دیانت باید نوعی بارش نور را دید. یعنی دینداری باید با نورانی شدن تناسب داشته باشد. وقتی میتوانید بگویید دیندارِ صادقی هستید که بتوانید ببینید هر روز از ظلمتها بیشتر بیرون میآیید و تاریکیهای اطراف خود را کمتر میکنید. به همین دلیل بود که آن نوع دینداری سطحی، بی روح، بی رمق، بیاحساس و بی شوریدگی دوران خودش را به شدت نفی کرد. به همین دلیل هم هست که همان گونه که اسپینوزا مجازات دید، همانطور که سقراط به کام مرگ کشانده شد، سهروردی هم این گونه شد. چون با روح زمانهاش به ستیز برخاست و دینداری بی روح و بی ذوق را نفی کرد.
شمس مولانا را از خواب جزمیت بیدار کرد
شمس تبریزی هم به همان گونه بود، البته نه به خاطر این که تبعید و به کام مرگ کشیده شد. او به یک نتیجه مهم و ممتاز رسیده بود و به حقیقت نابی دست یافته بود که البته با هزار افسوس آن حقیقت بعدها در فرهنگ ما تزریق نشد، ولی جان مولانا را دربرگرفت و روح مولانا را تحت تاثیر قرار داد و شخصیتی از مولانا ساخت که گفت: «مُرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم/ دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم.»
آن چیزی که شمس با خودش آورده بود و بعدها متاسفانه در فرهنگ ما بسیار از آن حقیقت قدرنشناسی شد، همان چیزی بود که مولانا را از خواب جزمیت بیدار کرد؛ از خواب عمیقی که مولانا با همه بزرگی روحش، از آن خبر نداشت. تعبیر کانت میتواند همسو با این مساله باشد که گفت: من از خواب جزمیت بیدار شدم. کانت زمانی که از آن جزمیت بیرون آمد، انقلابی در قرن هجدهم به وجود آورد که همیشه باقی است و میوههای آن را میچینیم و میخوریم و لذت میبریم. همین را در شمس و مولانا هم میبینید. شمس، مولانا را از یک خواب جزمی بیدار کرد. آن حقیقت نابی که شمس با خود آورده بود، در فرهنگ ما استثنایی بود. به نظر من کم میتوان آدمهایی را شناخت که به زندگی و جهان آن گونه بنگرند. شمس آمد و حس بی قراری و سیری ناپذیری و بیکرانگی را در وجود مولانا القاء کرد.
یافته بزرگ شمس تبریزی چه بود؟
بزرگترین یافته شمس، خودش بود. به هر سو میرفت تا ظرفیت و جانی را پیدا کند که این یافته بزرگ را به او تزریق کند و در میان بگذارد، آن را نمییافت و دیگران را بیگانه احساس میکرد. تا آن که مولانا را یافت و تجربه خودش را با او در میان گذاشت و دید که او محرم است. کسی است که ظرفیت پذیرش این مفهوم و یافته ناب را میتواند داشته باشد. یافته بزرگ شمس این بود که ما انسانها، به نسبت، انسانهای کرانمندی هستیم که از نقصان و فقر و کرانمندی رنج میبریم. به همین دلیل در نسبت با انسانهای دیگر باید از سر فروتنی قدم برداریم، لاف خدایی نزنیم و تندی نورزیم. باور کنیم که بزرگی از آن خداوند است. آدمی باید به این فضیلت بزرگ دست پیدا کند که به اندازه خودش با دیگران در ارتباط باشد. پا در کفش دیگران فرو نبرد. مانع بیان ایده و عقیده و نحوه زندگی و سلیقه دیگران نباشد. این همان فروتنی است که در مثنوی هم درباره آن بسیار سخن گفته شده است. شمس هم در «مقالات» خودش از آن دم میزند.
نکته دیگری که وجود دارد، قصه درون آدمی است. همین آدمی که با کرانمندی آمیخته شده، نقصان و درک نقصان بیرونی او، اتفاقاً یک فضلیت بزرگ است. اما در درون او غوغایی به پا است. خداوند قابلیتی در درون او قرار داده است. آن قابلیت، درون بیکرانه و بی حد و مرز اوست. این نکتهای است که در تمام زندگی شمس میبینیم و یافته روحی و معرفتی بزرگی است که شمس به آن دست پیدا کرد؛ این که آدمی باور کند که در درون نباید حد و مرزی داشته باشد. بلکه باید مرزها را بشکند. نباید احساس پیری کند و فکر کند که به پایان خط رسیده است، بهویژه در حوزه معرفت یا بهتر شدن اخلاقی. این، یافته درخشانی است که به نظر من، شمس با خود آورده است.
وقتی مقالات شمس را میخوانید، این را بیشتر احساس میکنید. این همان سوغات و هدیهای است که او در برابر چشمان مولانا آشکار میکند و او را نجات میدهد از این که فکر کند بهترین و عالِمترین است. شمس به او میگوید که تو هر کسی هم که باشی، هنوز در اول راهی. پس نباید احساس سیری کنی، نباید احساس کنی غنیِ کامل، انسانِ کامل، شدهای. بهنظر میرسد که تفکر انسان کامل در شمس وجود ندارد و چه خوب است که چنین تفکری در او وجود ندارد و چقدر بد است که چنان احساسی در فرهنگ ما تزریق نشد تا ما همواره خود را در راه ببینیم و دردمندانه در را بکوبیم و ذهن مان را نسبت به معارف دیگران آماده کنیم و از یافتههای دیگران سود ببریم. اما در مولوی این فرهنگ تزریق شد و زندگی او را زیر و زبر کرد.
شمس در فرهنگ ما تنها و غریب بود
انسانهای بزرگ و فرهیختگان و فرزانگان، یافتهها و ایدههایی به میان آوردند که دورانساز بود. حرف مهم شمس هم القای بیقراری بود، این که در یک مرز متوقف نشویم، برتریهای واقعی را نه در بیرون، بلکه در درون خودمان تجربه کنیم. به همین دلیل است که شمس اندکی در فرهنگ ما تنها و غریب بود. او با فرهنگ ایستایی زمانه سر ناسازگاری داشت.
شمس میگوید: «فضیلت، زیادتی باشد» یعنی فضل خدا وقتی در وجود ما رخنه کرد میتوانیم بگوییم که خدا ما را دوست دارد. البته یکی از راههای آزمودن این که خدا ما را دوست دارد، این است. یک راه دیگر این است که ما به سمت «زیادتی» برویم. یعنی احساس تشنگی و بیقراری کنیم. زندگی را برای بهتر و کامل تر شدن طی کنیم و هرگز سیر نشویم.
شمس میگوید: «به فقیهی راضی مشو، گو زیادت خواهم؛ از صوفیی زیادت خواهم. از هر چه پیشت آید از آن زیادت خواه» این همان منطق درخشانی است که در مثنوی هم هست و بینظیر است. مولانا از آن به «تشنگی» تعبیر میکند: «آب کم جو تشنگی آور به دست/ تا بجوشد آبت از بالا و پست» مولانا میگوید: نخوت و غرور را از خودت دور کن. تکبرِ این که از دیگران بیشتر میدانی میتواند روح تو را خسته کند و روح آدمی را بیمار سازد. این بزرگترین دستاورد شمس تبریزی بود که کریمانه به مولانا تزریق کرد. شاید مهمترین جذابیت مولانا همین تشنگی و بی قراری است.
شمس دستاوردش را کریمانه به مولانا تزریق کرد
ما یاد نگرفتیم که همچنان در راه باشیم. اصلا در فرهنگ ما غایت مهمتر از راه است. همین است که اهل کاویدن نیستیم. نه خود را میکاویم و نه راز آفرینش را به درستی میکاویم. متوقف شدهایم. به همین دلیل است که رنج میکشیم. این روحیهای بسیار استثنایی بود که کسی به ما بگوید: حدیث شکستن، جوهر است. فرو نهادنِ کهنگی جوهر است و من میخواهم که تو نو بشوی و هر روز با طراوات بشوی. انسانی میتواند از این همه نور و هدایای گرانبها سود ببرد که اهلش باشد. مشتری باشد. علامت مشتری بودن هم آن است که دل او دل پُر دردی باشد. یعنی محدودیتهای خودش را بشکند و بالاتر از آن را بخواهد.
البته رازهای عالم، بیانتهاست. برای آشنایی با بیکرانگی عالم، باید روح بیکرانه و سیری ناپذیر پیدا کرد. انسان وقتی سیر میشود خسته و ملول و دلزده میشود. بسیاری از رنجهای آدمی از همین جا میآید. تاریخ فرهنگی ما، درد را از ما گرفت، درد را از سینههای ما بیرون کرد. ما شدیم آدمهایی قانع و راضی. این ما را در ورطه و برکهای تیره انداخته است که دیگر نتوانیم زندگی بهتر و آسودهای را تجربه کنیم و حرفهای مهمتری بزنیم. متاسفانه این فرهنگ سیر شدن، نیاز به تحرک و رنج کشیدن و به تکاپو افتادن را از ما گرفته است. آفت و رفتارهای کج آدمی هم لاف خدایی زدنهای اوست. با نخوت و غرور و با عقل کل به دیگران نگریستن است. این آدمی را اسیر کرده است.
شمس دائما در حال نو شدن و سیلان وجود بود
به راستی که فرهنگ بزرگی در وجود این شخصیت پرمایه، شمس، هست. به همین دلیل هم بود که او در طول زندگیاش از دیگران متفاوت بود. وقتی او در میان جمعی قرار میگرفت که لافهای بلند میزدند، خود را به منزل رسیده میدانستند، عارف و فقیه و زاهد میدیدند، اما حاضر نبودند به نقد خود بپردازند و لباس کهنه را از تَن خود بیرون بیاورند و نوتر بشوند، آنها را برنمیتابید و از آنها دوری میکرد. بیخود نیست که اوحدالدین کرمانی را برنمیتابید و حتی چندان سر سازگاری با بایزید بسطامی نداشت و به نقد او و حتی ابن عربی میپرداخت. این نه از سرِ تبختر و تکبر بود، بلکه سوزمندانه و شورمندانه و دردمندانه به آنها میگفت که آن جایی که ایستادهاید انتهای کار و پایان قصه نیست. ولی میدید که گوش آنها شنوا نیست. لذا تجربه خودش را با آنها در میان نمیگذارد. از این جهت، شخصیت شمس، به قول امروزیها، پارادوکسیکال است.
مولانا هم درباره او میگفت: «سرفرازی، شیرگیری، مست عشقی، فتنهای». یعنی وجود تو به تمامی آدمی را به نقد و آزمون میکشد. چون شمس دائما در حال نو شدن و سیلان وجود بود و به غیر نمیپرداخت. بی قرار خود بود. به همین دلیل اوصاف متعارضی در وجود او جمع شده بود. آن وقت این شخص، خود به خود در میان آدمها تنها میشد: «یک سواره میرود شاه عظیم/ در کف طفلان چنین دُر یتیم» این جاست که میفهمیم چرا در نگاه شمس تبریزی انسان در رنج به سر میبرد. رنج، برخاسته از ایستایی است. رنج در جایی است که آدمی در عین این که چشماناش باز است، ولی مُرده است. رنج، در نکاویدن و پیش نرفتن است؛ در نیازمودن و تغییر نکردن است.