فرهنگ امروز/ محسن آزموده
تاریخ فلسفه غرب همواره در میان علاقهمندان به فلسفه در ایران جایگاه ویژهای داشته است. نخستین متن مهم و قابل توجه در زمینه آشنایی ایرانیان با فلسفه جدید اروپایی، سیر حکمت در اروپا اثر زندهیاد محمدعلی فروغی در واقع یک تاریخ فلسفه است که هنوز هم با وجود تولید و تکثیر متون بسیار و روزآمدتر و تحقیقیتر از جهات گوناگون شأن و ارزش خود را حفظ کرده است. اساس آموزش فلسفه در ایران در دوره کارشناسی دانشگاهها نیز بر مبنای تاریخ فلسفه استوار است که این موضوع خود بحثها و حدیثهای متفاوتی را برمیانگیزد و موافقان و مخالفان زیادی دارد. در طول حدود یک قرن آشنایی ما با فلسفه جدید غرب،تاریخ فلسفههای متفاوتی نیز به فارسی ترجمه و تالیف شدهاند که غیر از کتاب کلاسیک فروغی میتوان به آثاری چون تاریخ فلسفه غرب برتراند راسل، تاریخ فلسفه ویل دورانت، مجلداتی از تاریخ فلسفه امیل بریه و مهمتر از همه تاریخ فلسفه مفصل و 9 جلدی فردریک کاپلستون که کتاب اخیر با توجه به آن شیوه آموزشی که اشاره شد عملا به کتاب درسی بدل شده است. در سالهای اخیر هم برخی تاریخ فلسفههای دیگر مثل تاریخ فلسفه راتلج که کاری گروهی است به فارسی ترجمه شده است. اخیرا هم جلد چهارم و آخر تاریخ فلسفه غرب آنتونی کنی با ترجمه رضا یعقوبی به فارسی ترجمه و توسط نشر پارسه منتشر شده است. به این مناسبت و با توجه به مقدمهای که ذکر شد، پرسشهای زیر را با او در میان گذاشتیم.
در ابتدا و با توجه به مقدمه مذکور بفرمایید که دلیل یا علت ترجمه یک تاریخ فلسفه دیگر از دید شما چه بود،یعنی پیش از اینکه به امتیازات و ویژگیهای کتابی که ترجمه کردهاید، بپردازید، بفرمایید که چرا فکر کردید که ما نیازمند یک تاریخ فلسفه دیگر هستیم؟ به عبارت دقیقتر از دید شما کمبودها یا نواقص یا مشکلات آثار پیشین چه بود؟
تاریخ فلسفه کاپلستون آخرین مجلدش در 1975 منتشر شده یعنی 46 سال پیش. تاریخ فلسفه راسل از آن هم قدیمیتر است. درباره ترجمههای آنها نظری نمیدهم اما پیش از این، تاریخ فلسفههای موجود هم قدیمی بودند هم رویکردی نداشتند که برای تمام مخاطبان مناسب باشد. مثلا کسی نمیتواند از همه انتظار داشته باشد که با شیوه بیان کاپلستون کنار بیایند یا از آن کتاب شروع کنند. سوای دشوارنویسی او برای مبتدیان، متخصصان هم جویای رویکرد منظمتر و منسجمتری هستند.کتابهای دیگری هم هستند مثل کتاب ویل دورانت که نام تاریخ فلسفه بر آنها را نمیتوان چندان جدی گرفت.یعنی عنوان اصلی آنها باید آشنایی مختصر با تاریخ فلسفه باشد. چون بیشتر بر جزییات داستانی زندگی فلاسفه و بخشهای جذاب اندیشه آنها تمرکز دارد و جنبه ترویجی دارند نه آموزشی. سایر کتابهای داستانواری که در این زمینه چاپ شدهاند هم همینطورند. رویکرد ترویجی و سرگرمکننده دارند تا آموزش جدی. خلأ کتابی اینچنینی بود.کتابی که در عین آموزش جدی فلسفه، مخاطبان غیرتخصصی را هم در نظر بگیرد و دارای 3 ویژگی باشد: بیان روشن و واضح که توام با دستهبندی واضح مفاهیم و آموزش گام به گام باشد، شیوه پرداخت مطالبش خشک و ملالآور نباشد و سوم اینکه جامع باشد.یعنی روزآمد باشد و فلاسفه اخیر و تحولات فلسفی اخیر را مد نظر داشته باشد.
عطف به سوال نخست بفرمایید که چرا این کتاب خاص را ترجمه کردید؟ آیا کتاب حاضر این نواقص و مشکلات را برطرف میکند؟
بله. خود کنی در این باره سخن گفته است. روزآمد بودنش که مشخص است. درباره رویکردش هم گفته که راهی میانه کاپلستون و راسل را انتخاب کرده یعنی دقیقتر و جامعتر بودن از راسل(همچنین منصفتر) و سرگرمکنندهتر بودن از کاپلستون. هم روزآمد است و مثل تاریخ فلسفههای قبلی، قدیمی نیست و هم بیان خشک و خستهکنندهای ندارد. امتیاز بزرگتر این کتاب این است که یک فیلسوف تحلیلی آن را نوشته است. یعنی عمری در فلسفه تحلیلی ورزیده شده و حالا با همان نگاه روشن و دقیق، مفاهیم اصلی و کلیدی متفکران را ترسیم میکند و با توضیح روشن آن مفاهیم و رابطه آنها با هم، نگاه جامعی از اندیشه هر فیلسوفی به دست میدهد که شما بعد از مطالعه هر بخش احساس میکنید در عین وضوح و روانی، مولفههای اصلی و مفاهیم کلیدی هر اندیشمند را طوری آموختهاید که احساس میکنید در فهم فلسفه آن فرد مشکلی ندارید. در واقع کلیدهایی به شما میدهد که وقتی با آن کلیدها وارد آثار کلاسیک و متنهای اصلی شدید، میتوانید به راحتی پیش بروید و به جهان فلسفی آنها ورود پیدا کنید. وقتی مفاهیم کلیدی و چارچوبها مشخص شده باشند، میماند آثار کلاسیک و تخصصیتری که حالا وقت مطالعه آنها شده است. از طرفی هم نخستین بار در این تاریخ فلسفه دیدم که فلاسفه جدید از ویتگنشتاین به بعد گنجانده شدهاند. چه قارهایها چه تحلیلیها. از طرف تحلیلیها، جنبش فلسفه تحلیلی معاصر را کامل پوشش داده و از کواین، استراوسون، دیویدسون،کریپکی، اروینگ لوئیس، پیتر گیچ، آنسکوم و... سخن رفته است. از طرفی هم هایدگر و مکتب فرانکفورت و هابرماس و دریدا و رورتی(هر چند رورتی از این تمایز برکنار است) منطق موجهات، منطق جدید، منطقگرایی، روانشناسیگرایی و بسیاری مکاتب جدید از این دست به زبانی آسان و در عین حال جامع گنجانده شدهاند ولی به هر حال به گفته خود کنی «فلسفه جای کمعمق ندارد» همچنین مولف هر کاری کند «نمیتواند وظیفه خواندن فلسفه را از دوش دیگران بردارد.» هیچ کتاب کامل و جامعی پیدا نمیشود که مخاطب را هیچوقت با دشواری روبهرو نکند. در آن صورت باید به همان داستانوارههای مختصری روی آورد که فقط بخشهای جذاب و سرگرمکننده را پیش چشم میآورند. این را هم عرض کنم در جلد دوم که فلسفه قرون وسطی است،کمتر کتابی پیدا میشود که اینقدر واضح و روشن و با نگاهی نو فلسفه قرون وسطی را تشریح و تبیین کرده باشد. نوآوریهای منطقی منطقدانان آن زمان را با توجه به نوآوریهای منطق جدید توضیح داده که در نوع خود بینظیر است. سایر مباحث قرون وسطی را هم طوری مطرح کرده که انگار مسائل جهان امروز را میشود در آیینه آنها دید. جلد دوم واقعا فراتر از یک کتاب آموزشی ساده است. به نظرم یک اثر اصیل درباره قرون وسطی است.
برای مخاطبان ناآشنای ما بفرمایید که آنتونی کنی کیست و چه کارهایی کرده است؟
آنتونی کنی، فیلسوف تحلیلی معاصر متولد 1931 در لیورپول است. ابتدا در دانشگاه گریگوری رم درس کشیشی میخوانده و نزد کسانی مثل کاپلستون و برنارد لونرگان فلسفه باستان و قرون وسطی به خصوص توماس را با تخصص بالایی آموخته است. بعد برای تحصیلات تکمیلی وارد دانشگاه آکسفورد شده که در آن زمان در اوج رونق فلسفه تحلیل زبانی بوده و با شاگردان بلاواسطه ویتگنشتاین مثل آنسکوم و گیچ دوست میشود و به همراهی آنها مکتب توماسگرایی تحلیلی را بنیان میگذارد و این مکتب با خود کنی به اوج میرسد. او نزدیک به 50 اثر تالیفی دارد و به زبانهای آلمانی، یونانی، فرانسه و لاتینی تسلط دارد. چند کتابی هم از ارسطو به انگلیسی ترجمه کرده است. یعنی ایشان در مطالعه مکاتب فلسفی تا حدود زیادی مبتنی بر متون اصلی از زبان اصلی عمل کرده است به جز زبان عربی که در جلد دوم صراحتا میگوید، حسرت میخورد که چرا عربی بلد نیست تا آثار ابنسینا را از زبان اصلی بخواند. بسیاری از دیگر آثارش آموزشی هستند مثلا کتابهایی که درباره فرگه، ویتگنشتاین، آکویناس، کانت و روشنگری نوشته و آثار تحقیقی او هم درباره ارسطو، توماس، فلسفه ذهن، فلسفه اخلاق و تاریخ فلسفهاند. اما نگاه غالب او همان نگاه تحلیلی است. نه اینکه تمایز غلیظ و تعصبی خاصی روی فلسفه تحلیلی داشته باشد، هر جا که نکته خاصی از فلاسفه قاره دیده باشد،کار میکند. سمتهای او هم مهماند. ابتدا استاد کالج بالیول بوده، به نایبرییسی دانشگاه آکسفورد رسیده، رییس فرهنگستان بریتانیا شده و نهایتا بازنشسته شده است. به پاس خدمات علمیاش، لقب «سر» گرفته و آخرین کتابش اثری درباره زندگی، اندیشه و میراث کانت بوده که آخرین کتاب اوست و گفته است که بعد از آن کتابی نخواهد نوشت. این کتاب را هم ترجمه کردهام و آماده چاپ است که از جانب نشر پارسه منتشر خواهد شد.
اگر در فارسی چندین اثر ترجمهای و تالیفی در حوزه تاریخ فلسفه غرب وجود دارد، در غرب به نحو اولی و با تعداد و تنوع بیشتری چنین است. خود کنی چه انگیزه و هدفی از نگارش یک تاریخ فلسفه دیگر عنوان کرده است؟
حقیقتش را بخواهید در غرب هم تاریخ فلسفههای جدی و رایج چندان زیاد نیستند. من تا جایی که اخیرا دیدم فقط دو، سه تاریخ فلسفه دیگر هست که طبیعتا به خاطر قلم کنی که فیلسوف بزرگی است یا کاپلستون به سختی حتی در غرب با این تاریخ فلسفهها قابل مقایسهاند. بیشتر به خاطر اینکه کارهای گروهیاند و پراکندگی و تفاوت رویکرد نویسندهها و لحن جدی آنها مخاطبان را جذب نمیکند. بیشتر در حلقه اهل تحقیق و برای مراجعه کاربرد دارند. از این لحاظ ایران و غرب تفاوت چندانی ندارند.کنی این تاریخ فلسفه را به دعوت انتشارات دانشگاه اکسفورد و با توجه به تواناییهای کنی و خلأهای موجود به او پیشنهاد داده و کتاب درسی دانشجویان کارشناسی است. انگیزه این بوده اما از این هدف فراتر رفته است.
به نظر میرسد برای نگارش تاریخ فلسفه میتوان روشهای گوناگونی اتخاذ کرد مثلا روش فیلسوف محور یا جریان یا مکتب محور یا نگارش تاریخ فلسفه بر اساس تطور و تحول ایدهها و اندیشهها یا نگارش تاریخ فلسفه در بستر تحولات سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و... روش کنی در نگارش تاریخ فلسفه چیست؟
کنی دو روش را با هم تلفیق کرده است. روش تاریخی و روش موضوعی. البته در مقدمه کتاب کاملا توضیح داده که تاریخنگار فلسفه نباید از زمینها غافل شود همچنین از اندیشهها. غلبه نگاه تاریخی و غلبه نگاه زمینهمحور و غلبه نگاه مسالهمحور را نقص دانسته و از آنها دوری کرده یعنی نگاه جامعی اتخاذ کرده است. صاحبنظران هم این جامعالاطراف بودن او را تایید و تحسین میکنند. یعنی هم زمینهها و نحوه دگرشوندگی اندیشهها را مدنظر دارند هم خود اندیشهها به نحو مجزا را.
اصولا از دید شما اهمیت تاریخ فلسفه در آشنایی و شناخت فلسفه چیست؟
تاریخ فلسفه برخلاف تاریخ سایر رشتهها و علوم اهمیت اساسی و محوری دارد. چون فلسفه برخلاف علوم طبیعی همیشه به گذشته خود وابسته است. یعنی علوم دیگر به نحو مجزا و توسط اندیشمندان دیگری درباره بنیانهای خود فکر میکنند اما فلسفه همیشه نیازمند مراجعه به بنیانهای خود است.تاریخ فلسفه یعنی مراجعه مدام به بنیانها و بازاندیشی آنها. چیزی که در علوم دیگر به خصوص علوم طبیعی بروز چندانی ندارد. شما به راحتی میتوانید اخترشناس شوید بیآنکه بدانید قرنها پیش به جای تلسکوپ از اسطرلاب استفاده میشده یا قبلا زمین مرکز عالم دانسته میشده است. اما نمیتوانید فلسفه بیاموزید اما ندانید مفاهیمی که در دست دارید از کجا آمدهاند و چه کسی با چه براهینی درباره آنها چه گفته است. چون هر کسی هم که میخواهد سخن تازهای بیاورد و اندیشه تازهای بگوید باز به ناچار باید از بنیادیترین مفاهیم شروع کند. به همین خاطر نقصان دیدگاه هگلی اینجا آشکار است.تاریخ فلسفه، تاریخ جنگ و ستیز و مرگ و نبرد اندیشهها نیست، تاریخ مراجعه دایم به بنیانها و بازاندیشی آنهاست.پس تاریخ فلسفه خودش نوعی فلسفهورزی و فلسفهآموزی است. چون در فلسفه هیچگاه از بنیانها بینیاز نیستید. اندیشهها درکنار هم قرار دارند نه در نبرد و ستیز با هم. تاریخ فلسفه گفتوگوی اندیشههاست نه شکست و گسست و نبرد بین آنها.
شما خود دانشآموخته فلسفه هستید و میدانید که ما در ایران خودمان میراثدار یک سنت فلسفی غنی هستیم که متاسفانه تاریخ آن را عمدتا دیگران نوشتهاند، خواه نویسندگان عرب زبانی چون ماجد فخری(البته به انگلیسی) و حنا فاخوری و خلیل لجر،یا نویسندگانی به زبانهای اروپایی مثل سیدحسین نصر و الیور لیمان به زبان انگلیسی و هانری کربن به زبان فرانسه. به نظر شما انتشار آثاری مثل تاریخ فلسفه آنتونی کنی چه کمکی به ایجاد انگیزه یا یاد دادن روش نگارش تاریخ فلسفه به ایرانیان خواهد کرد؟
رشد تاریخ فلسفهنویسی در غرب به خاطر رشد خود فلسفه بوده است. آنها از ابتدا هم با سیر اندیشهها آغاز کردند. اولین تاریخنگار فلسفه ارسطو بود. هر چند ایدهآلیستها میخواهند این افتخار را نصیب افلاطون کنند اما افلاطون در خلال بحثها از نظریههای گذشتگان یاد میکند ولی این شباهتی به تاریخنگاری مدون ندارد. غربیها از زمان ارسطو عادت داشتهاند، نظامهای فلسفی خود را توام با نقل و نقد فلسفههای گذشته بنا کنند و همین باعث شد، اولین تاریخ فلسفهها در زمان باستان نوشته شوند. بعد از ارسطو اولین جانشین او در لوکیوم یعنی تئوفراستوس(با نام اصلی تیرتاموس که چون با لحن الهی حرف میزده، ارسطو لقب تئوفراستوس را برایش گذاشته به یونانی یعنی کسی که با لحن خداگونه حرف میزند) تاریخ فلسفه دیگری دارد که در پارههایی از او موجود است که از کتابی به نام درباره حواس بوده به جا مانده است تا برسد به دیوگنس لائرتیوس و دیگران در عصر جدید. در واقع در غرب به خاطر اتکای فراوانشان به نقد و نقل تاریخ فلسفه رواج داشته و تا به امروز باقی مانده است. اما در عالم اسلام ابتدا به شکل یک علم مستقل وارد شده و نظرات ارسطو مدنظر بوده و نگاه مسالهمحور غلبه داشته و بعد هم ذهن اندیشمندان بیش از فلسفهورزی، نگران و دغدغهمند سازگار کردن آنها با آیات و روایات و معارف کلامی بوده است. در واقع مجال چندانی برای تضارب آرا و برپایی نظامهای فلسفی وجود نداشته و به تفکر اسلامی میل داشته که «دکان وحدت» باشد و متفکران در ذهن داشتهاند که پاسخ قطعی و نهایی و حقیقی این مسائل را طوری که با منابع دینی سازگار باشند، پیدا کنند و کار به اتمام برسد. در چنین فضایی بهای زیادی به سیر اندیشهها داده نمیشود. ما هم اگر میخواهیم فلسفه ما دچار همین پویایی و جنبش شود و به تبع تاریخ فلسفههایی هم از آن دست داشته باشیم باید خود فلسفه را پویا کنیم و از این حالت درآوریم و به آن جهشی ببخشیم. لزومی هم ندارد که از ابنسینا و ملاصدرا شروع کنیم چون خود فلسفه غرب هم در قرون وسطی آرایی را دنبال کرد که از فلاسفه و مفسران مسلمان مثل ابنسینا و ابنرشد گرفته تا به فلسفه امروز رسید. این راه را آنها رفتند. از آنچه ما عرضه کردیم هم رفتند و شروع کردند. پس لزومی ندارد فکر کنیم لازم است از نقطه صفر شروع کنیم چون بهایش نادیده گرفتن تمام اندیشههای اندیشمندان و دستاوردهایشان از آن زمان تاکنون است. روش کنی هم روشن و مشخص است اگر کسی با قلم روانی و با وضوح خاصی که او دارد این کار را در زمینه فلسفه اسلامی انجام دهدکاملا قابل اجراست. ولی باید کسی این کار را انجام دهد که عمر خود را وقف این آثار کرده باشد و با ظرافتها و تفسیرها و ابداعات هر کدام آشنا باشد. البته به جز آنها که اشاره کردید، آکسفورد و کمبریج کتابهای جدید و خوبی منتشر کردهاند اما گروهیاند. مثلا آکسفورد چند سال پیش هندبوک فلسفه اسلامی منتشر کرد که نویسندگان ایرانی مثل رضا پورجوادی، سجاد رضوی و فاطمه فنا در آن مقاله نوشتهاند و سیر اندیشه را تا علامه طباطبایی و زکی نجیب محمود، فیلسوف مصری پوزیتیویست پی گرفته است. آدامسون هم در این زمینه بیش از یک تالیف دارد.
نگارش تاریخ فلسفه توسط یک نفر، آن هم تاریخ بیش از 2500 ایدهپردازی متفکرانی بزرگ و بنیانگذار در وهله نخست جاهطلبی و بسیار دشوار مینماید.تسلط و احاطه بر تاریخی چنین طولانی و غنی برای ارایه گزارشی منصفانه و قابل قبول از آن برای عموم مخاطبان در نظر اول اگر غیرممکن ننماید، دستکم بسیار دشوار به نظر میرسد. به نظر شما آیا آنتونی کنی توانست از پس وظیفهای چنین دشوار برآید؟
اگر این کار جاهطلبی است، راسل و کاپلستون به این لقب سزاوارترند. اما این کار جاهطلبی نیست. محققانی در داخل کشور ما بودهاند که مجلدهای پرحجمی از 20 جلد به بالا را یک تنه درباره تاریخ ایران یا اسلام نوشتهاند. دشوار که هست ولی این کار را کسی انجام داده که تمام عمر فلسفه خوانده و فلسفههای باستان و لاتین را از منابع اصلی آموخته و در اوج رونق فلسفه تحلیلی به آکسفورد رفته و منطق جدید و فلسفههای جدید را آموخته و بعد پیرانه سر و با تمام اندوختهها و آموختههای عمرش، دست به تالیف این کتاب زده است. هر چند گفته است و ادعایی هم ندارد که به قول خودش در این عصر تخصصی شدن از ظریفترین نکات درباره تمام فلاسفه و اندیشمندان با خبر باشد بلکه یک دوره تاریخ فلسفه عمومی با رویکرد و قلمی واحد همیشه امتیازهای خودش را بر تاریخ فلسفههای گروهی پر از اختلاف و تنوع نگاه دارد و لازم هم نیست که در چنین کتابی مو به مو ریزترین جزییات درباره تمام فلاسفه و فلسفهها گنجانده شوند.تاریخ فلسفههای اینچنینی همیشه آثاری عمومیاند. به نظر من آنتونی کنی نه تنها از عهده این وظیفه برآمده، بهتر از هر کسی که تا به حال این کار را کرده و از عهده این کار برآمده است و بسیاری از مخاطبان از طریق پیام یا رو در رو با من در میان گذاشتهاند که با خواندن این کتاب از سرگشتگی درآمدهاند و چیزهایی را که در آثار مشابه میجستهاند و نیافتهاند، اینجا پیدا کردهاند. بهترین دلیلش هم این است که به نظر من نگاه تحلیلی کنی به او اجازه نداده در هر موضوعی که وارد شده چیزی را مبهم یا ناتمام رها کند و به روشنی و با چکالی بالا اندیشها را منتقل کرده است. به نحوی که مخاطب احساس میکند آن مقدار درباره یک اندیشمند دانسته که میتواند احساس کند حالا آن فرد و اندیشهاش را لااقل در کلیات میشناسد و شناخت روشنی دارد.
طبیعی است که هر مورخ فلسفهای با توجه به علایق و دیدگاههایش به برخی جریانها و نحلهها و فیلسوفان علاقه و گرایش بیشتری دارد و با گروهی دیگر زاویه دارد یا شناختش از آنها نسبتا کمتر است. مثلا در مورد کاپلستون مشهور است که فلسفههای جدید را چندان نمیشناخته ویا تعلق خاطرش به مسیحیت در گزارشهایش از آرای دیگران تاثیر گذاشته است. همچنین است در مورد راسل که در تاریخ فلسفهاش فیلسوفان قارهای در سده بیستم چندان ارج و قرب ندارند، خواه به دلیل ناآشنایی یا عدم تعلق خاطر یا... در پایان اگر بخواهید قضاوت خود را از این حیث از کتاب آنتونی کنی بفرمایید، چه میگویید؟آیا میتوان گفت او هم در تاریخ فلسفهاش، برخی فلسفهها و اندیشهها را بیشتر و شماری را کمتر بسط داده و اگر چنین است چطور و به نظر شما چرا؟
سوال مهمی است چون سوال بیشتر مخاطبان است. کاپلستون و راسل در دورهای آن کتابها را مینوشتند که هنوز کتابهای آموزشی بیطرف و جدی با رویکردهای تخصصی و دقیق امروزین وجود نداشتند و به نگرشهای شخصی متمایل میشدند. امروزه وقتی یک ناشر تخصصی دانشگاهی به فیلسوفی مثل کنی سفارش نوشتن تاریخ فلسفه میدهد، انتظار ندارد نگرشهای شخصی او را درباره فلاسفه تحویل بگیرد و به عنوان کتاب درسی در سطح دانشگاهی ارایه دهد. خود کنی هم به این نکته اشاره کرده و واقف بوده که کتابی در شأن و جایگاه کتاب درسی ارایه کند اما نگرشهای شخصیاش را در آثار دیگرش گنجانده است. قضاوت من که واقعا از سر انصاف باشد این است که کنی حق انصاف و بیطرفی را ادا کرده است. به فراخور فلسفه و تاریخ فلسفهنویسی هر مولفی موظف است علاوه بر شرح منصفانه و نقاط قوت هر اندیشهای، نقاط ضعف و نقدهای وارد برآنها را بیاورد و این کار را کرده است. اما این وظیفه، وظیفه شهامت اندیشیدن و مغلوب بزرگی و نام افراد نشدن است که در تمام کتابهای درسی آنها به خصوص جدیدترها دیده میشود و به تعبیر خودش نشان دادن سردرگمیهایی که آنها را از پا انداخته، توهین به آنها نیست. ولی تاکید ما بر اینکه او نگاه تحلیلی دارد به معنای نگاه مغرضانه و یکجانبه نیست(بگذریم که در کشور ما تمایز فلسفه تحلیلی با قارهای آلوده سیاست هم شده است). مثلا نگاهش به فلسفههای قارهای تمسخرآمیز یا جهتدار نیست. صراحتا هم گفته است که فلسفههای قارهای و تحلیلی، اسمهای بیمسمایی هستند. چون فرگه و ویتگنشتاین که از بنیانگذاران فلسفه تحلیلی بودند از عالم غیرانگلیسی زبان بودند و راسل و مور هم ابتدا تحت تاثیر هگل و ایدهآلیسم قرار داشتند. همچنین به تلاشهای گیلبرت رایل برای آشتی دادن این دو نحوه نگرش اشاره میکند. به هر حال خواننده منصف خواهد دید که در این کتاب همان طور که با شرح و بسط بیطرفانه ویتگنشتاین و فرگه و راسل و مور و رایل و استرواسون و کواین و دیویدسون و... آشنا میشود به همان بیطرفی و انصاف هایدگر، هوسرل، دریدا و مکتب فرانکفورت و هابرماس را میخواند. چون همانطور که عرض کردم، مولف متوجه است که قرار است کتاب او یک دوره آموزشی برای دانشجویان آکسفورد باشد و کتابهای آموزشی تخصصی امروزه چارچوبهای مشخصی دارند که مولف را ملزم به رعایت آنها میکند. تنها گلهای که من شنیدم از جانب برخی دوستان هوادار هرمنوتیک بود اما چنانکه میدانید هرمنوتیک یک جریان کاملا فلسفی نیست و در بسیاری از موضوعاتش کاملا از وادی فلسفه خارج میشود و این روزها تبدیل به شاخه مجزایی شده است. این اشکال به نظر من وارد نیست.
روزنامه اعتماد