شناسهٔ خبر: 64181 - سرویس دیگر رسانه ها

ریشخند به فقر و مذلت/ نگاهی به «روزگار شاد و ناشاد محله نفت‌آباد» مجموعه داستان قباد آذرآیین

  

فرهنگ امروز/ امین فقیری

مجموعه داستانی زیبا و موضوعاتی متفاوت. این داستان‌ها در دو بخش تنظیم شده است. در بخش ابتدایی، هر چه هست از کودکی نویسنده است؛ خانواده‌ای عیالوار که به قول امروزی‌ها زیر خط فقر زندگی می‌کنند. هر چند پدر و مادر دست از کمر برنمی‌دارند و تسلیم ناملایمات ریز و درشتی که سراسر زندگی آنها را پوشانده، نمی‌شوند. امید نقطه مثبت داستان‌هاست و از دوران کودکی نوشته شده است که معلوم نیست تمام این جریانات بر نویسنده گذشته باشد.

داستان اولی «رباب» بسیار زیبا و موثر نوشته شده است؛ رباب می‌خواهد بازی کند تا همه‌چیز را فراموش کند. میزان رشد او در حد کودکی‌اش متوقف مانده و در آخر، همین میل به آزادی است که رباب را وادار می‌کند فاجعه بیافریند!

نوجوان که بودیم، آرزو داشتیم کفش کتانی کف سبز بپوشیم. کف آن از لاستیک پردوام سبزی پوشیده شده بود، اما قباد آذرآیین از نوعی کتانی به نام «رِبِل» یاد می‌کند. این داستان در ستایش سینما نوشته شده است، در زمانی که سینما از همه هنرهای دیگر بیشتر مورد توجه ما بود. ما داستان می‌خواستیم، چون در پیشانی ما نوشته شده بود که روزی، خود زندگی‌مان را به صورت فیلم درمی‌آوریم و از آن فیلم‌های کوتاه و بلندی می‌سازیم. شخصیت‌محوری که می‌تواند شیئی هم باشد، رِبِل است رِبِلی که پرواز می‌کند و به سر پاسبانی برخورد می‌کند و کلاه از سرش می‌پراند که اتفاقا می‌تواند کچل هم باشد تا تحقیر مضاعفی را تحمل کند؛ هم کلاهش با خاک هم‌آغوش شود، هم سر بی‌مویش آشکار... مساله دوم، فیلم‌های بزن بزن وسترن پر از صحنه‌های تیراندازی و کتک و کتک‌کاری و دشت‌های وسیع است. قهرمان فیلم، سوار بر اسبی راهوار، با تکیه کلام‌هایی که در دوبله به دهان جان وین یا جون واین گذاشته بودند، معلوم نبود در کجای تگزاس اینچنینی حرف می‌زنند!

«تفنگشو واسه من می‌کوبه زیمین نسناس!»

«بدو بیا که گاوت زاییده!»

«کچل، چرا داری لی لی می‌کنی، مگه عروسی ننه ته؟!»

«بو حلوا همه مون می‌آد!»

این داستان، یک داستان نوستالژیک از گذشته‌ای است پر از صفا و پاکی و یکرنگی.

باید از قباد آذرآیین ممنون بود که یادآوری کرد که گذشته‌ای پر از معصومیت هم داشتیم و حالا حسرت آن روزگاران در دل‌مان زنده شود.

در داستان «خانه نفتی ما» نمونه عالی فقر را می‌توانیم جست‌وجو کنیم، طنزی تلخ سرتاپای داستان را دربر گرفته، خواننده نمی‌داند به حال این خانواده بخندد یا زارزار بگرید؟‌ پدری، شبانه اتاقی را در اطراف یک لوله نفتی کت و کلفت بالا می‌آورد و طنز ماجرا چگونگی استفاده از لوله نفتی است.

«یک جاجیم کهنه کشیده بودیم سرتاسر لوله، شب‌ها جا می‌انداختیم پایین لوله و سرمان را می‌گذاشتیم روی جاجیم. لوله نفت برایمان می‌شد یک متکای استوانه‌ای سرتاسری و با ترنم جریان یک نواخت نفت. روزها که رختخواب‌مان را جمع می‌کردیم، لوله نفت می‌شد پشتی و تکیه‌گاه‌مان.» (ص23)

یکی از شگردهای کم‌سابقه آذرآیین، به مسخره کشیدن فقر و مذلت است. در طول تمام داستان‌ها نمی‌بینیم که راوی از تاثیر فقر اظهار عجز و در حقیقت برای خواننده‌اش خودش را کوچک کند. این راوی که ما در داستان‌های پاره اول می‌شناسیم، همیشه سرش را بالا گرفته است، احساساتی نمی‌شود، اشک در جام چشمانش نمی‌جوشد، می‌گوید، می‌رود و به اصطلاح پشت سرش را نگاه نمی‌کند. قسمت سومی که بیشتر اوقات نویسنده با اشاراتی از آن می‌گذرد، مساله سن راوی است. انگار هر چه داستان‌های خاطره مانند جلو می‌رود راوی هم سنش زیادتر می‌شود:

مادرم گفت: «ما مردمون خونه نیست» ‌ام پی مرا ورانداز کرد و گفت: «مرد از این گنده‌تر!»

یا در داستان «پیرایش رکس» که مرا یاد داستان زیبای «خوب‌ها کمی پایین‌تر زندگی می‌کنند» نادر ابراهیمی می‌اندازد، با اشعاری که می‌خواند به خواننده می‌فهماند که سن او از آنچه در داستان‌های پیشین بوده، بالاتر رفته است. این داستان یکی از مطرح‌ترین داستان‌های این مجموعه است: پهلوان پنبه‌ای که برای اینکه او را باور کنند، دروغ‌های شاخدار می‌گوید؛ خود را به شخصیت‌های معتبری می‌چسباند که هیچ‌گاه گذارشان به آن منطقه نیفتاده است و همه با اینکه می‌دانند وجودش پر از لاف و گزاف است، باز دوست دارند به «خشت مالی‌های» او گوش فرادهند:

«راستی خوب شد یادم اومد، چن وقت پیش می‌خواستم ازت بپرسم این خان داداش تو چرا خودشو این ریختی کرده پسر؟!» گفتم: «چه ریختی اوسا؟» گفت: «عین درویشا گیساش بلند تا رو گرده ش، سبیلای کت و کلفت، عینک شیشه ته استکانی، چن تا دیگه م این ریختی دیدم توشهر، شنیدم همه شون هم کرم کتابن، حرف حسابشون چیه اینا؟ تو کتاباشون چی نوشته؟» گفتم: «بین خودمون بمونه اوسا، می‌گن کارگر باید حکومت کنه، حکومت حق اوناست» بی‌هوا گفت: «ما پیرایشگرها هستیم که سروسامون می‌دیم به آدما، روبه راشون می‌کنیم، تروتمیزشون می‌کنیم، اون وقت حکومتو بدن دست کارگرها! هوم، کارگرها! کارگرها!» (ص 40)

بگذریم که این توصیف از سر و وضع آن جماعت بسیار کلیشه‌ای و باسمه‌ای است. البته شاید از زبان پیرایشگر محترم پذیرفتنی باشد اما بازهم ته دلم راضی نمی‌شود، چون در طول زندگی بسیاری از این افراد را دیده‌ام، با ظاهری ساده مثل تمام جوان‌های دیگر، تک و توکی متظاهر آن هیبت‌ها را برای خود درست کرده‌اند.

این مساله در داستان «به میمنت جشن فرخنده» به طرز منطقی‌تر و زیباتری خود را نشان می‌دهد، بدون اینکه کسی از ریخت و قیافه و موهای شلال بلندی که تا سر شانه ریخته شده صحبتی به میان بیاورد. جریان این است که جشن‌های به احتمال یقین چهارم آبان (تولد شاه) است. همه برای رفتن به محل جشن راضی‌اند جز برادربزرگه که چپ می‌زند، او به‌شدت با این مراسم مخالف است، اصرار و ابرام پدرو مادر هم در آهن سرد او اثر نمی‌کند. جشن طول می‌کشد، راوی برنامه‌های جشن را یکان یکان شرح می‌دهد... وقتی به خانه برمی‌گردند، همه‌چیز را آشفته می‌بینند؛ کتاب‌ها و کاغذهای برادر راوی پخش و پرا است. داستان پایان‌بندی زیبایی دارد: «عینک کاکام، له و لورده دم در اتاق افتاده است. اردشیر حالا بی عینک چه می‌کند؟ او بی‌عینک یک قدمی جلو پایش را نمی‌تواند ببیند.» (ص53)

آخرین داستان بخش اول «برای گونگادین بهشت نیست» نام دارد. راوی داستان دیپلم خود را گرفته و جون «دوکلاس یکی» کرده است برای رفتن به خدمت نظام هنوز وقت دارد. مادرش تصمیم می‌گیرد او را نزد خواهرش در بندر معشور بفرستد، با سفارشات لازم به راننده‌ها او را به آنجا روانه می‌کند. راوی مدتی در خانه خاله می‌ماند، اما پسرخاله نمی‌تواند کاری برایش انجام بدهد، در همین گیرودار پسر خاله دیگری را از بوشهر به همین نیت فرستاده‌اند... هر دو ادامه عمر را به بطالت می‌گذرانند تا اینکه تصمیم می‌گیرند به شهرهای خود بازگردند. داستان ساختار خطی زیبایی دارد که بازهم زیر پوست آن مساله فقر و دست به دهان بودن موج می‌زند.

در بخش دوم، از داستان‌های خاطره مانند فاصله می‌گیریم. شخصیت‌هایی که با آنها روبه‌رو می‌شویم، سوم شخص (او) هستند و نام‌ها به جای آنها نشسته‌اند.

اولین داستان «پرِگل» است، همان «گلبرگ» خودمان. اما پرِگل زیباتر است پرِگل مثل اسمش زیباست، آن‌قدر زیبا که دیگ طمع عارف و عامی را به جوش می‌آورد؛ شوهری به انتخاب خود می‌کند که راننده است، وقتی سر به بیابان‌ها می‌گذرد، یک‌ماه یک‌ماه، پیدایش نمی‌شود. کسانی که در کمین پرِگل هستند، از فرصت استفاده می‌کنند و او را می‌ربایند. شوهر هنگامی که برای برگرداندن او می‌رود، به دست ربایندگان از پای درمی آید. این داستان از فقر نمی‌گوید، از سرنوشت تلخ می‌گوید، از زیبایی که مورد هجوم واقع می‌شود، از آدم‌هایی که معلوم نیست به چه چیز اعتقاد دارند. صاحب آن معروفخانه به پرگل به عنوان تحفه‌ای که برایش پول می‌سازد نگاه می‌کند. شوهر پرِگل هم به همان نسبت ناکام است. او زحمتکش است، با غیرت و حمیت است و در دفاع از زنش، پاره تنش کشته می‌شود. ما پیری پرِگل را می‌بینیم در میان مسافرهای مینی‌بوس. هیچ‌کس از گذشته او اطلاعی ندارد. راننده اشاره‌ای به هیچ چیز نمی‌کند. پرِگل، در منزل عمو که وارد می‌شود، همانند یک دسته گل از او استقبال می‌کنند. چرا نویسنده روی این کلمه پل زده و عبور کرده است؟

شگرد نویسنده در داستان «حرف بزن لاک‌پشت سیاه» قابل احترام است، تفکر زیبایی برای موضوع داستان به کار رفته است؛ او از تلفن مشکی قدیمی توقعی همانند یک انسان دارد، با این شیء طرف صحبت می‌شود و در نتیجه پای یکان یکان فرزندانش را به میان می‌کشد و برای هر کدام سرگذشتی را تدارک می‌بیند، بله، تمام اینها شگرد نویسنده است؛ تفکر قابل اعتنای او... شاید چنین موضوعی به ذهن هیچ کس خطور نکند.

«زنگ تلفن حرفش را قیچی می‌کند. تلفن دم دستش است. با دست لرزان گوشی را برمی‌دارد: «الو!...الو!...الو!... کی هستی بابام؟... غلام... صیفور... سلیمون... ماه‌بانو...

الو!...الو!...الو!....»

در داستان «خاکستر» مادری فرزند خود را زهر می‌خوراند تا به قول خودش لکه ننگ را از دامان خانواده پاک کند؛ فرزندی لاابالی و معتاد، از خانواده‌ای که همیشه قابل احترام بوده‌اند. داستان به طریقه تک‌گویی نگاشته شده است. پیرزن روبه‌روی آقایانی نشسته است که انگار عوامل یک دادگاه هستند. مادر اعتراف می‌کند که از آن سم که داخل خوراک ریخته بوده خودش هم خورده است اما زنده مانده... در آخر داستان به صحنه‌ای سورئال و کابوس مانند برمی‌خوریم؛ شیردادن مادر به فرزند مرده خواننده شاید به دنبال حقیقت ماجرا باشد، نقش مادر مهم است!

«دوش آخر» یک لطیفه است. گویی ما در دوره صاف صادق‌ها زندگی می‌کنیم. تصمیم‌ها بچه‌گانه و از روی لجبازی انجام می‌شود: کارگری بازنشسته شده، کمپانی می‌خواهد خانه سازمانی‌اش را از او پس بگیرد. کارگر، تصمیم می‌گیرد از کمپانی انتقام بگیرد؛ بچه‌ها، عروس‌ها، دامادهایش را به خانه‌اش دعوت می‌کند. به همه پیغام می‌دهد که حتما حوله حمام خود را با خودشان بیاورند، همان آدم‌های ساده این کار را می‌کنند؛ پدر خانواده- همان کارگر- یکی یکی همه را به حمام می‌فرستد تا دوش بگیرند، آخر کار خودش به حمام تشریف می‌برد!

سر و تنش را خیس کف صابون کرد؛ یک جور صابون محلی که از رجب، داروفروش شوشتری می‌خرید... چند بار شیرهای آب را بست و بازکرد... حرام از یک قطره آب!... سوز چشم‌ها امانش را بریده بود...

گفت: «دارم کور می‌شم زن. یه دله آب برسون»

مدینه خانم گفت: «آب کجا بود این وقت شب مرد؟ برم دم خونه‌ها مردم آب گدایی کنم برات؟ خوبت می‌شه. حالا همون جا وایستا تا آب واز بشه!» (ص 92-91)

«غریبه‌ای روی تخت» هم چندان با داستان‌های دیگر توفیری ندارد. این غریبه از چه راهی وارد خانه شده؟ و چطور به خودش حق داده که روی تخت کسی دیگر بخوابد؟ غریبه برگه مواجب پدر را به پسرش می‌دهد، به ارقام توی برگه اشاره می‌کند که پدرش فلان مبلغ به کمپانی بدهکار است. پسر عصبانی می‌شود و می‌گوید که پدرش براثر گاز چاه کمپانی از بین رفته است... داستان هرچه به آخر می‌رود از واقعیت به دور می‌افتد. البته اگر این برداشت درست باشد!

«حیدر» هم جمع افراد مفلوک را به گرد هم نشان می‌دهد. حیدر آدم بدشانسی است که با هرکس آشنا می‌شود، از او سیه روزتر است: زنش که به خاطر دختر عمو و پسرعمه بودن: «معصومه شکم اولش دوقلو دختر زایید، یکی‌شان مرده به دنیا آمد، آن یکی هم ناقص و مریض ماند روی دستمان. خداخدا می‌کردم این یکی هم بمیرد و عمری زنده ذلیل نشود.» (ص98) حیدر با این وضعیت می‌رود عاشق می‌شود: ‌فرشته تصدیق ششم داشت و منشی شرکت نفت بود و من بی‌سواد بودم و کارگر ساده چاه (ص 98) حیدر زن قدیم را با دوز و کلک طلاق می‌دهد و فرشته را می‌گیرد. معلوم نیست که چگونه فرشته به این وصلت راضی می‌شود، شاید حیدر را چون چتری می‌خواسته که به هوسرانی‌های خود برسد. هر چه داستان رو به آخر می‌رود حادثه و نیرنگ در آن بیشتر می‌شود. حیدر آدم خلافی را اجیر می‌کند که با چاقویش ضربدری روی گونه فرشته بیندازد، اما فرشته سرش را می‌دزدد و چاقو شاهرگش را پاره می‌کند و یک چشمش هم نابینا می‌شود. این حوادث رمان مانند در یک داستان کوتاه نوبر است. تو گویی یک فیلم فارسی را به تماشا نشسته ای! «رژه» داستانی است از مصایب جنگ که چگونه امیدها رنگ می‌بازد و پیرمرد شخصیت داستان که همه‌چیز را برای سعادت پسرش آماده کرده، ناکام می‌شود. مهم این است که تا آخر، کسی جرات نمی‌کند حقیقت ماجرا را برایش بگوید و با یک لودگی باور نکردنی داستان به پایان می‌رسد؛ در حالی که دست در گردن همقطار سابقش که هم سن و سال اوست، انداخته و رژه می‌روند، پا به زمین می‌کوبند و می‌گویند:

«چپ راست قپونی/ بابامی/ توتونات می‌ریزن/ چیزی نگو فهمیدم/ فرنگی اومد ترسیدم/چپ راست قپونی/ بابامی/بابامی...بابامی» ص (10)

این را قبل از هر چیز باید گفت که داستان «کرنا و ماه» یکی از زیباترین، موجزترین و عاطفی‌ترین داستان‌های کتاب است. حالاتی که بر زن و شوهر پا به سن گذاشته جوان از دست داده‌ای می‌رود، یک حالت عرفانی پر از جذبه است که کمتر نصیب کسی می‌شود. انسان تا در آن شرایط قرار نگرفته باشد نمی‌تواند عظمت ماجرا را درک کند. این را نیز می‌توان نوعی جسارت برضد قوانین متعارف به حساب آورد. این جریانی است که در داستان می‌گذرد. نوعی عصیان است، چرا که این زوج از دست دادن فرزندی را که با خون دل پرورانده‌اند حق خود نمی‌دانند، درنتیجه به نوعی برایش مراسم عروسی می‌گیرند. گل داستان زمانی است که زن تحت تاثیر کرنا زدن شوهر بر بلندی پشت بام، سر چمدان می‌رود، لباس‌های محلی را درمی آورد و می‌پوشد، با دو دستمال حریر در دست به نوای کرنا به رقص می‌پردازد... این طرح داستان پر از تصویر است و جان می‌دهد برای یک فیلم کوتاه سینمایی.

روزنامه اعتماد