فرهنگ امروز/ مرتضی ویسی
مرگ هرکس همواره حامل پیامی است و پشت هر مرگی داستانی نهفته است؛ داستانی به پهنای زندگی. مواجهه با مرگ همیشه معادلات را عوض میکند و این تنها مرگ است که هر چیز پنهانی را افشا میکند. خلاصه اینکه مرگ هر شخص پیامی دارد و باید تنها گوش سپرد به داستانی که آن مرگ باید افشا کرده باشد. این روزها و این ماهها و حتی این سالها خبر مرگ بسیار شنیدهام و به راحتی به فراموشی سپردهام اما خبر مرگ برخی افراد هیچگاه از ذهن من پاک نمیشود. خبر مرگ هاله لاجوردی تنها یکی از این دسته مرگهاست که شاید هیچگاه تن به فراموشی نسپارد چراکه مرگ او یک اتفاق ساده نبود که بتوانم به این راحتیها فراموش کنم. مرگ هاله لاجوردی فریادی بود که شاید کمتر کسی آن را شنیده باشد. مرگ او پیامآور یک اتفاق مهم بود که باید جرات کرد و این خبر را شنید. محتوای خبر این است: اوضاع عادی نیست و هرگز هم عادی نخواهد شد.
من هیچگاه شاگرد مستقیم هاله لاجوردی نبودم و حتی او را از نزدیک ملاقات نکردم. تنها عامل و حلقه ارتباط من با او از طریق آثار و نوشتههایی است که طی سالها فعالیت او در حوزه جامعهشناسی فرهنگی انجام داده بود. هیچ شکی نیست که او از بنیانگذاران اصلی پایهگذاری رشته جامعهشناسی فرهنگی در ایران بوده است؛ همین امر باعث میشد که یکی از مخاطبان اصلی نوشتهها و یادداشتهای او در نشریات و مجلات مختلف از جمله مجله ارغنون باشم. این موضوع باعث میشد که طی این سالها هر زمان که پا به دانشکده علوم اجتماعی تهران میگذاشتم همواره یکی از همیشگیترین کارهایم پیگیری حال خانم لاجوردی بود اما تنها چیزی که میشنیدم اظهار بیاطلاعی و در بهترین حالت اخبار انزوای افسردگی عمیق که او سالها به دوش میکشید؛ گویی اینکه هالهای در کار نبوده. واقعیت امر این بود که برای بسیاری اصلا هالهای وجود نداشت حتی کمتر کسی نام او را به یاد داشت. این همه فراموششدگی برای کسی که زمانی از محبوبترین و ممتازترین دانشجوهای علوم اجتماعی و حتی از مطرحترین اساتید آن دانشکده گاهی اوقات برای من تبدیل به امری میشد. اطرافیان هاله لاجوردی گفتهاند(و همچنان میگویند) هاله به هیچ قواعد بازی تن نمیداد مگر قواعد علمی به هیچ شوری راه نمیداد مگر شور انتقاد. آنچه از متون او میفهمیدم این بود برای اینکه زنده بمانی باید انتقاد کنی؛ انتقاد از جزییترین وجه زندگی تا کلانترین مفهوم هستی. هاله اهل انتقاد بود نه ستایش و نه تن سپردن به قواعد بازی. او تن به قواعد بازی نسپرد تا نشان دهد که این وضعیت عادی نیست و تنها کسانی که میخواهند وضعیت را عادی نشان دهند با این بازی همراه میشوند. بله وضعیت عادی نیست چراکه اگر هاله میخواست وضعیت را عادی جلوه دهد قطعا برای اینکه از دانشگاه، تنها خانه امن خود، بیرون رانده نشود حتما با همکاری یک دانشجو مقالهای علمی- پژوهشی با اولویت اسم خود چاپ میکرد نه یکی بلکه چند تا. یا اینکه میتوانست به جای طرح موضوعات عمیق انتقادی جامعهشناسی، جزوه چند صفحهای ارتباطات به دانشجویان دیکته کند تا راحت امتحان خود را پاس کنند. میتوانست انتقاد نکند و این تفکر و زبان انتقادی را دورانداخته تا هیچوقت هیچ چیز به قبای کسی بر نخورد. اما در نهایت او بود که تن به این بازی نداد و دیر درخشید و رفت. اگر برای آدرونو نوشتن جاییاست برای زیستن، برای هاله دانشگاه تنها جا بود که میتوانست زیست داشته باشد. اما افسوس که «زندگی غلط را نمیتوان درست زیست» و برای ماندن در خانه خود باید تن به قواعد کاسبکارانه داد تا در جایی که به آن تعلق داری بمانی. به گواه گفته دانشجویان هاله لاجوردی، او سراسر شور بود برای دانستن و آموختن. هاله لاجوردی متعلق به آخرین نسلی بود که معنای امید را لمس کردند. نسلی که او از آن برآمده بود در آن سالها بیش از هر زمان به آینده چشم دوخته به آیندهای که با تلاش جمعی و فردی قرار بود ساخته شود و همه در ساختن آن سهمی داشته باشند. زیستن در فضایی که بدون رعایت قانون بازی خاصی و تنها با تکیه بر تلاش فردی به پیشرفت دست پیدا کنی. اما افسوس که چه زود این امیدها واهی و کاذب از آب درآمد. یک نابینای مادرزاد زندگی راحتتری دارد تا کسی که عاشق دیدن و کشف کردن و به ناگاه نابینا شدن. به همین ترتیب برای نسلی که امید را لمس کرده بود، درک نا امیدی سلب هرگونه امکان حیات بود. هانا آرنت زمانی که از انسانهای زاید (بیوطن) سخن به میان میآورد از سازوکارهای ساخت این انسانها نیز بحث میکند. او همواره این سوال را مطرح میکرد که چه چیزی باعث میشود یک انسان با بیوطن شدن تبدیل به انسانی زاید شود. انسان بیوطن کسی است که از هیچ حق و حقوق انسانی برای حیات برخوردار نیست چراکه از خود وطنی ندارد. واقعیت امر این است که بسیاری دست به دست هم دادند تا هاله لاجوردی را تبدیل به یک انسان زاید بکنند اما انزواگزینی او در این سالها شاید مبارزهای عمیق بود برای تن ندادن به این مفهوم و عادیسازی ماجرا.
مواجهه ما با مرگ هاله لاجوردی باید انتقادی باشد آنگونه که خود میاندیشید و میآموخت. این سوال را پیش بکشیم که چرا یک انسانی با این شور و شوق استعداد با قرار گرفتن در یک انزوای مطلق، تنها خبر مرگ اوست که ما را از وضعیت او آگاه میکند. بیندیشیم به این وضعیت و این کلام را ضرباهنگ خود کنیم این وضعیت عادی نیست.
روزنامه اعتماد