فرهنگ امروز/ سارا شریعتی
اولین بار او به استقبالم آمد. در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، تازهوارد بودم و ناآشنا. هاله لاجوردی اما تمام مقاطع تحصیلش را در این دانشکده گذرانده بود. او یکی از چهرههای جریان دانشجویی و رتبه اول جامعهشناسی بود که در همان دانشکده نیز مشغول به کار شد. از همان دیدار نخست، دوست شده بودیم. یک دوستی طبیعی در امتداد تاریخ خانوادگیمان، در حاشیه و متن نهضت خداپرستان سوسیالیست. از دانشگاه برایم گفت، از پویایی فکری و تحولات سیاسیاش، از «ارغنون» و سهمی که در معرفی اندیشههای نو داشت، از اهمیت «جامعهشناسی زندگی روزمره در ایران مدرن» که حوزهای جدید بود و او تدریس میکرد و از «سینمای ایران» که خوب میشناخت و معتقد بودف مرجع مهمی در فهم و تحلیل جامعه ایرانی است. «چهارشنبه سوری» را با هم رفتیم و تا مدتها بر سر اینکه چگونه میتوان در جامعه چهارشنبهسوری، جامعهای ترقهای و غیرقابل پیشبینی که مدام غافلگیرت میکند از زندگی روزمره سخن گفت؟ جدل میکردیم. دانشگاه خانه او بود. یک زندگی تماموقت. خود را وقف این زندگی کرده بود و بدان تعلق و اعتقاد داشت. پس از این اما با حدیث تلخ دریغهاست که آغاز میشود و در شرح زندگی نخبگان فکری ما مکرر شده است، بیاستثنا. حدیث دانشگاهی که خود را از غنیترین سرمایههایش محروم میکند، حدیث بروکراسی معلول و سیاست نامتحمل و حدیث قدیمی زنان در نظم جدید آموزشی... از او برایم جعبه سیاهی به یادگار مانده که جای یک شمع کروی شکل آسمانی است. شمع را به یاد دوست روشن میکنم. یک معلم جز روشنایی چه میراثی میتواند به جای بگذارد؟
روزنامه اعتماد