فرهنگ امروز/ مریم عربی
«پنج شب» دومین رمان سمیه مکیان پس از «غروبدار» است که به مرحله نهایی جایزه هفتاقلیم و احمد محمود راه یافت و توانست در جایزه ادبی بوشهر، عنوان کتاب دوم را به خود اختصاص بدهد.
«پنج شب» در اصل، نه داستان داریوش کلباسی که داستان راوی بینامی است که هویت خود را به مرغبودگی باخته است. شخصیتی که مرغش راوی شده و بارها با هویت اصلی خویش حرف میزند و او را دیگری یا سومشخص میداند و گاه او را تو خطاب میکند. کار به جایی میرسد که این شخصیت توهمی و خیالی، خود را موجود اصلی دانسته و هویت ذاتی و انسانی این موجود اصلی را فرعی و بارشده بر خودش میداند. این شخصیت هوشمندِ شکاک راوی بوده که کارش همواره به بازی گرفته شدن و بازیخوردن کشانده شده و سر آخر هم نه احساس سرخوردگی و باختنِ هویتِ انسانی به هویتِ مرغگونگی که انتخابِ راهِ نجات را در این بازی دیده است.
انتخاب این زاویه دید غریب و تلاش نویسنده برای باورپذیری و ارتباط آن با خودِ واقعی شخصیتِ اصلی داستان همان جمله آغازین رمان است که به چند نوع دیگر در بخشهای اولیه تکرار میشود و نشان میدهد این مرغ نه یک مرغ واقعی که انسانی مرغگونه شده، هویت مرغ یافته است. مرغی که وقتی پوش به بالهایش میاندازد میتواند به اندازه تمام دنیا آدم زیر پرهایش پنهان کند. همین است که در اواخر کتاب مرغگندهه توپ توی زمین فوتبال است که تماشاچیها نگاهش میکنند و قرار است به دستور سماوات برود زیر پای داریوش و او هم شوتش کند طاق دروازه تاریک. همین مرغگندهه روی سکو نشسته و دارد داریوش را نگاه میکند که چطور شوت میزند. همین مرغگندهه که بارها در بیاناتش اعتراف ضمنی داشته که با خود واقعی شخصیتش گفتوگو میکرده و در اعترافات پایان کتاب خود را در هویت تمام شخصیتهای داستان معرفی میکند، چراکه تنها اوست که میتواند زیرِ پوش بالهایش آدمهای بسیار جاساز کند. اوست که زائده شک دارد و تخم شک را در دل هر کسی میتواند بیندازد، حتی خواننده محترم!
تمام این باورهای واقعی و غیرواقعی برخاسته از جهان سوررئالی است که نویسنده با فنون مختلف سعی در باورپذیری آن داشته است. پُربیراه نیست هر کدام از شخصیتهای داستان مرغگندهه باشند و راوی مرغگندهای باشد که میخواهد مرغگونگی دیگران را هم نشان بدهد. همین امر سبب میشود نهتنها مرغبودگی راوی که خود امری رازآلود بهنظر میرسد، این نوع مرغبودگی که «همه و هربودگی» هم هست، فضای داستان را ابهامآمیزتر و رازآلودتر کند.
هرچند در منطق اول، این داستانِ سوررئالِ خردگریز از نگاه مرغ است، ولی گاهی ما را با برخی جملات عقلانی و هوشمندانهای روبهرو میکند که تلخی و تندی گزنده حقیقت را به کاممان سرریز کرده، شک خواهید کرد گوینده این کلماتِ زیرکانه بیمار روانی باشد. سوررئالیسم هر چند عقلگریز باشد، واقعیتگریز نیست، واقعیت را تا فراواقعیت برمیکشد تا آن را بهتر نظاره کنید.
محتوای اصلی داستان این است که در شرایط فعلی کیست که میتواند بیهیچ تردیدی اعتراف کند هویتش بدون هرگونه دستخوردگی یا دستمالی «دیگری بزرگ» باقی مانده است؟ همه ما مرغیم که هویت توپ فوتبالشدگی داریم. این نظام و این ساختار توپ میخواهد برای بازی، بازیکن میخواهد برای بازی و زمین میخواهد برای بازی و این ماییم که همهچیز را در اختیارش گذاشتهایم.
داستان، قصه سرگذشت راویای است که هویت مرغ را خودآگاه (از منظر جامعهشناختی) یا ناخودآگاه و تحت سیطره بیماری روانی (از منظر روانشناختی) بر خود انتخاب کرده یا نهاده است. داستان اینکه چهها از سر گذرانده و سر از کجاها درآورده است. داستان کسی است که شک دارد. شک سوال میآورد و سوال در پی پاسخ لهله میزند. باز او به پاسخ هم شک میکند و از پی این شک سوالی دیگر و این چرخه شک است به شرایط که از ورزشگاه تا کجاها که سربرنمیآورد، از بازداشتگاه به آسایشگاه، باز ورزشگاه و نهایت آخر آرامگاه همانطور که داریوش آرمید. هر بخش، هر جمله، هر کلمه و هر آوا چه تنها و چه در کنار هم آشفتگیهای ذهن راوی است که از کلام او سرریز میکند. او که دستی در خواندن و نوشتن دارد و ساحت کلمه را میشناسد، میتواند از قُدقُد آرام مرغی چنان آوای دهشتی برسازد.
داستان این کتاب برخلاف «غروبدار» که درونیات و زندگی بیرونی یک بیمار درگیر با سندرم غروب را نشان میدهد، داستان نویسندهای کتابخوان است که دارد به قدرت هشدار میدهد. زمان قصه زمانی است واقعی از دوران اعتراضات مردمی که راوی در آنها شرکت داشته و میتواند به هر حرکت اعتراضی در هر دورانی اشاره داشته باشد، ولی زمان حال داستانی دچار آشفتگی است که هرقدر راوی میکوشد در پنج شب و پنج روز مانده به اعدامش زمان را به حصار بکشد، زمان و حافظه و خاطره تنها چیزهایی هستند که به مویی بندند تا از حصار اختیار بلغزند و چه مویی نازکتر از وضعیت پنج روز مانده به اعدام و آشفتگی ذهنی ناشی از آنکه زبان را هم به بازی میگیرد. فرم و ساختار داستان حکایت از این موقعیت نزدیک به اعدام دارد.
ساختِ جهانِ سوررئالِ مرغی که توپ فوتبال میشود، در ناکجاآبادی هرجایی هرچه بیشتر فضای داستان را آمیختهای از واقعیت و فراواقعیت میسازد؛ این داستان آشناییزدایی از جامعه انسان مدرنِ همواره زیر ذرهبین است که اینچنین از منظری دیگر به پیش چشم آورده میشود تا واقعیات زننده عادتزدهمان را به رخ بکشد. محله و قبرستان هرهر، کوچه گراز، چرکخورها، آسایشگاه و بازی فوتبال همگی نمادی از جامعه بستهای است که هر شخص سوالکنندهای را برنمیتابد؛ چراکه او را عصیانگر و ساختارشکن تلقی میکند ولی ما خوب میدانیم تا این عصیانگر نباشد قهرمانی هم نخواهد بود و تغییر و اصلاحی هم پیش نخواهد آمد. شک او را دستمالی (تطمیع یا تهدید) میکند و او هم در حالِ سرمستی آنچه دیده و شنیده برایش میگوید. یا باید عصیان خود را به تمامی انجام داد یا چون او ابزار این ساختار خواهی شد و در آن هضم خواهی گشت. راوی هر چند ابزار هم شد ولی نتوانست ابزار بماند و عصیان خود (بیان از راه ثبت در صورتجلسات) را تا آنجا ادامه داد که به زندان بازگردانده شد. او که خوب میدانست برگشت به زندان برابر است با اجرای حکم اعدام.
نویسنده از محله هرهر، فقط به خانهها و از خانههایش تنها به درها پرداخته و از فضاهای باز آن تنها به کوچه گرازها و قبرستان اشاره دارد. گویی این محله همیشه سکون و سکوت با وجود انبوه آدمها برای خاکسپاریو گردهماییهای مخفیانه در گذشته دورتر راوی و هجوم آدمها در خانه صمد برای گرفتن دارو و گله بچهها هیچ صدایی به گوش خواننده نمیرساند و او را در لهله کلامی و نفسی باقی میگذارد و حتی آنجا که جماعتی به تماشای مسابقه فوتبال روی سکوها نشستهاند بازهم همهمه صدایی نیست که خود نیز جای بحث و موشکافی دارد. مُردگی بر سراسر محله پیچیده و راوی شاید برای نجات تنها راه را بازی دادن دیگران با تغییر هویت خود نشان میدهد که این هم به شکست میانجامد؛ چراکه «چشم بزرگ» همهچیز را میبیند و متوجه هر چیزی میشود.
لبِ شکری یکی از نشانههای این دیدن و همیشه ناظر بودن است. (لبش شکنجه میشد) داریوش نماینده آدمهای غیرتمند و شریف است که هنوز به ارزشهای پیشین پایبندند و از سوءاستفادهگران گریزان. او بابت افکارش همواره درگیر شکنجه خویش هنگام بازی با میله آهنی در دهانش است. او نماینده مردمی است که درد را میفهمند، ولی توان بیان ندارند. او حتی در فوتبال هم که نمیتواند حرف خود را به سماوات بزند لب شکری خود را با میله میآزارد. راوی هم که فقط در اواخر کتاب به لب شکری خود اعتراف میکند میتواند نشان زخم باشد. لبشکری هرچند عارضهای مادرزاد است ولی اینجا در حکم عقوبتی عریان و همیشگی است. عقوبتی که دیگران باید ببینند. اینهمانی لب شکری این دو را، نباید به عنوان خلطِ شخصیت راوی و داریوش درنظر گرفت. مساله نویسنده یکی بودن این دو شخصیت نیست، بلکه همه در یک قالب قرار گرفتن و توده شدن و هویتِ تودگی است. پس بهتر است این ویژگی مشترک را به حساب شکنجه زبان گذاشت. قابل توجه است نویسنده آگاهانه هرجا میخواسته به این عارضه اشاره کند از ترکیب اضافه (نظام دستوری کلمات) و کسره و فاصله بین کلمه لب و شکر استفاده کرده تا معنای اصلی عارضه مادرزاد لبشکری از آن استفاده نگردد. سوراخ بودن زبان افراد محله در صفحه اول نیز حاکی از همین مساله است.
داستان سراسر استعاره است و نماد. هر چند برخی از آنها در ادبیات و سینما بسیار زیاد استفاده شده و کلیشه شدهاند ولی از استعارههایی بکر از جمله سنگ قبر زیرین نمیشود گذشت. بازی فوتبال از استعارههای زیبا و طنازانه زبان این داستان است. علاوه بر نماد و استعارهسازی، بازی موسیقایی نویسنده با کلمات در راستای بازی گرفته شدن شخصیت اصلی و حتی بازی بودن فوتبال بچههای آسایشگاه روانی است که آنهم بازی است نه مسابقه. این بازی کلامی گاه در راستای شک و سوالبرانگیزی ذهن راوی پیش رفته و گاه تنها در مسیر قافیهسازی و ساخت موسیقای متن قرار میگیرد و از زبانآوری به دام زبانبازی میافتد، البته نه در مفهوم شگردهای زبانی. این قسمتها به ارتباط خواننده با متن و محتوا آسیب میرساند. برخی جملات واضح و روان نیستند و به خصوص در فصل اول دیده میشود و خواننده را در فضای ابهامآلود سوررئال داستان دچار سردرگمی آسیبزننده میگرداند.
زبان در این داستان وسیلهای است برای ابراز بیان و عقیده. در سراسر اثر بازیهای زبانی آشکار راوی در کنار بازی روانیای که راه انداخته (تغییر هویت به جانور) و انتخاب راهی که بتواند حرف خود را بیرون بریزد از طریق نوشتن است. او کلمات را میشناسد و با بازی گرفتن آنها شرحِ حال خویش را برای آیندگان ماندگار میکند. تنها راه ماندگاری آن نوشته شدن خزعبلات یک بیمار-زندانی مرغگونه در صورتجلسات روانکاوی آسایشگاه و بازجوییهای زندان است که بایگانی خواهند شد و او امید دارد روزی کسی به آنها دست پیدا کند. راوی که تمام بازجوییهای زندان را یکجور بازی تحت سیطره همان بازی بیرون از زندان میداند آگاهانه تصمیم میگیرد بازی کند و دیگران را بازی بدهد. او مرغ میشود، آنهم مرغگندهه که میتواند تمام جهان را زیر پرهایش داشته باشد، وقتی هم که بازی میخورد و شوت میشود باز هم از آن بالا چیزهایی میبیند که دیگران نمیبینند. راوی هوشیارانه تلاش میکند امید خود را در این شرایط نفسگیر حفظ کند درحالی که میداند پایانی جز مرگ- اعدام ندارد. با تمام این ترفندها او باز هم نمیتواند خودش را از دام حبیبیها، سماواتها و چرکخورها بیرون بکشد. متخصصین آسایشگاه پی به بازی او برده و او را به زندان برمیگردانند. هیچکس راه گریزی از بازی ندارد.
روزنامه اعتماد