فرهنگ امروز/ ناهید شمس
جهان کهنه مرده است، جهان نو در پدیدار شدن تاخیر دارد و در این سایه روشن هیولاها سربلند میکنند.
- آنتونیو گرامشی
«سگ دانمارکی» رمانی است که مولفههایی از پست مدرن را دارد؛ عدم قطعیت، راوی نامعتبر و از هم گسیختگی در روایت که در آن میتوان حتی اجزای پازل یعنی بخشهای کتاب را جابهجا کرد و طنز و آیرونی و همچنین روایتهایی مینیمال و تاویلپذیر را دید.اما بیش از هر چیز میتوان «سگ دانمارکی» را در دسته ادبیات مهاجرت قرار داد. راوی که به دلایل اجتماعی و شاید سیاسی ناچار به ترک وطن و مهاجرت شده، گویا در این فضا بیش از هر چیز نوستالژی است که او را به دامن نوشتن و روایت کردن میکشاند. مفهوم نوستالژی یکی از شاخصههای اصلی ادبیات مهاجرت است. خاطرهبازی، ساختار روایت، سیالیت زمان و مکان را میتوان از عناصر اصلی ادبیات مهاجرت به شمار آورد. از اینرو است که راوی بیش از آنکه در زمان حال سیر کند در تداعی خاطرات گذشته است. الیزابت سوبودا میگوید: «نوستالژی بیش از آنکه برای گذشته باشد، درباره آینده است. این «درد بازگشت» ما را به گذشتههایی گره میزند که اساسا وجود نداشته و قرار هم نیست در آینده به ما برسد.»
گویا راوی با ایجاد و تداعی فضاهای نوستالژیک برای خود مفری میجوید. به قول پروست: عطرها و طعمها برای مدت زیادی معلق میماند. مثل ارواحی که چشم انتظارند، منتظر و امیدوار به اینکه لحظهشان فرا برسد تا در لحظه فروپاشی یادآور ما باشند.
«مه م همیشه میگفت سیدوان برو بازار شوش لباس و کیف و کفش بخر. سال ۸۳ خورشیدی در وردآورد کرج بودیم. تنها تفریح من، مه م و سیامند با بچههای دیگه، در این مقطع از زندگی که 17 سال داشتیم دو چیز بود. اول کار، بعدا سفر. حالا سفرهای ما به چه شکلی شروع میشد؟ مثلا اون شهری رو که دوست داشتیم توش باشیم انتخاب میکردیم. همیشه هم اولویت با تهران بود.»
وضعیت نامعمولی در کارکرد حافظه وجود دارد که از آن به عنوان هیپرمنزی نام میبرند. در این وضعیت که در واقع تهییج غیرعادی حافظه است، فراموشی به شدت بروز کرده و امکان دست یافتن به گذشته به صفر میرسد، اما جالب اینکه در همین لحظه است که خاطرات گمشده به انفجار نوشتاری نوستالژیک منجر میشود. درست مثل اتفاقی که برای راوی در مراجعه به روانپزشک پیش میآید. تداعی خاطرات و تصاویری پراکنده و گاه سلسلهوار.
«بذار تهران رو ول کنم. از همین جا شروع میکنم، اینجا! البته نه، شروعش در خانه خودم، حومه کپنهاگ. الان ساعت شش و سی و چهار دقیقه عصره. میخواهم بیماری خودم را بهطور کامل و با جزییات، هر قدر کلمات کمک کرد دریغ نمیکنم، یعنی آنچه دیدم و شنیدم و حس کردم! سعی میکنم دوربینی باشم با کمک کلمات.»
و از لابهلای این برشها و تصاویر پراکنده است که ما تا حدودی به زیست، کابوس و کمپلکسهای راوی پی میبریم. راوی که در ایران کارگر بوده و قاچاقی به همراه چند دوست دیگرش اقدام به مهاجرت کرده، یکی از دوستانش هم به نام شورش در حین مهاجرت کشته شده که البته راوی ماوقع این کشتن را شرح نمیدهد؛ گویا ناخودآگاه از تداعی این مرگ که به نوعی میتوانسته مرگ خودش باشد، فرار میکند. راوی شدیدا ذهن و فکر درگیری دارد و برای گریز از این درگیری درونی میتواند به بهانه زدودن این پلشتی و درگیری خودزنی کند.
«لباسهام رو درآوردم. سینهام رو باز کردم، قلبم رو با دست چپم گرفتم و بیرون آوردم، گذاشتم روی میز آشپزخونه. یه کارد تیز آوردم، با یه سینی چوبی، قلبم رو گذاشتم رو سینی، همهش سیاه شده بود...»
البته تنها بخشی از داستان که به سمت سوررئال پیش رفته همین است و همین امر سبب میشود که انتظار مخاطب برای تکرار این فضا برآورده نشود. اگرچه نویسنده این کتاب را فصل اول رمانش در نظر گرفته و مخاطب را به فصل دوم کتابش که معلوم نیست آیا نوشته شده یا نه ارجاع میدهد و آیا این میتواند توجیهی باشد بر ناتمامی که گاهی با لکنت پهلو میزند؟ یووال نوح هراری در کتاب انسان خردمند به مبحث جالبی اشاره میکند. اینکه حاکمیت انسان خردمند بر زمین تاکنون چندان حاصلی به بار نیاورده تا به اعتبار آن بر خود ببالیم. ما محیط اطرافمان را تحت کنترل درآوردهایم و شبکههای تجاری گسترده ایجاد کردهایم، اما آیا توانستهایم از میزان رنج در جهان بکاهیم؟ گویا رنج بشر تمام شدنی نبوده و چندان به زمان و مکان هم وابسته نیست. راوی که برای گریز از این رنج، تن به مهاجرت داده، در اینجا هم او را از این رنج گریزی نیست. او که ظاهرا در کارگاهی کار میکند که تنها فرصت استراحت و حتی فکر کردن برای او در دستشویی است. چون «پلتفرمهای لامصب» او را احاطه کردهاند.
«به ساعتم نگاهکردم. یکوسی دقیقه دقیق من اومدم اینجا، الان یک و سی و چهار دقیقهس. چقدر سریع! بلند شدم. چادرم رو جمع کردم. رفتم سمت آینه، به خودم نگاه کردم. یه دست به موهام کشیدم و رفتم سمت در. باید دیگه از اینجا میرفتم؛ الان پلتفرمهای لامصب فول شده، باید برم سراغشون!»
اگرچه کارفرما و کارخانه همه آدمها را از هر نژاد و ملیتی شبیه هم کرده و تنها تفاوت، مدت زمان در دستشویی بودن است.
«کریستف داشت میومد سمت توالت. این لهستانی هر سری میاد دقیقا بیست دقیقه اینجا چادر میزنه. من بدبخت دم به دقیقه استرس دارم که به پنج دقیقه نرسه، حتی در موارد اورژانسی.»
گویا راوی برخلاف اینکه به قول میشل دومنتی غنیتر از چیزی است که تصور میکند ولی همیشه محکوم است به مورد استثمار واقع شدن. او پیش از این هم کارگر بوده و برای احقاق حقوقش دست به اعتصاب و اعتراض زده. همین کاری که بعد از مهاجرتش به دانمارک هم انجام میدهد.
«میخوام اعتراضات راه بندازم
اعتراض چی چی ؟
اعتراض توالتهای عمومی!»
شاید همین است که باعث میشود راوی با سگ دانمارکی همذاتپنداری کند که یکسر در حال گور کندن است.
«کلا کارش اینه؛ شدم مثل یک سگ دانمارکی، داره شب و روز گور میکنه، سر و کارش با گورستانه.»
سگی که صاحبش خانم آندرسن به او بیتوجه شده، چون خودش در حال احتضار است. صاحبی که وقتی سگ دانمارکی تصادف میکند، خودش در بستر مرگ افتاده و به کمک نیاز دارد. اگرچه وقتی به او میرسند که جنازهش باد کرده و بو برداشته.
«در خانه خانم آندرسن رو باز کردن و رفتن تو. بوی نمناکی میاومد. هیچ صدایی از داخل خانه شنیده نمیشد. ستینه رفت سمت اتاق خواب. خانم آندرسن رو تخت دراز کشیده و باد کرده بود. هر دوتا پاش کاملا از هم باز شده بود. به پشت خوابیده بود...»
راوی با کمترین کلمات وقایع را شرح میدهد و تصویرسازی میکند. همان سرعتی که در کارخانه باید داشته باشد. گویا سرعت عمل راوی به ذهنش هم منتقل شده. ادوارد سعید، متفکر فلسطینیتبار مهاجر معتقد است روشنفکر باید در حاشیه باشد. باید در تبعید و خارج از سنن هویت ملی که به آن وابسته است، زندگی کند تا بتواند مسائل جهانی را ببیند؛ اما در تبعید زندگی کردن بیشک رنج به دنبال دارد و به قول جوزف برودسکی سفسطه زشتی است اینکه میگویند رنج موجب اعتلای هنر میشود. رنج کور میکند، کر میکند، ویران میکند و اغلب میکشد. در کل به نظرم رمان «سگ دانمارکی» رمان درخشانی است به شرط آنکه راوی به فصل اول بسنده نکند و فصلهای بعدی را هم رقم بزند.
روزنامه اعتماد