به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ نعمت الله فاضلی استاد انسان شناسی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی طی یادداشتی به این مسئله پرداخته است که چرا اساتید دانشگاه، کمتر به کار نگارش میپردازند؟!
با یکی از همکاران دانشگاهی صحبت میکردیم و میگفت اینکه بسیاری از دانشگاهیان چیزی نمینویسند به دلیل این است که چیزی به ذهن شأن خطور نمیکند. پرسیدم منظورتان از «چیزی» چیست؟ گفت «ایده ای» که درباره اش بنویسند و سخن بگویند و زندگی یا بخشی از زندگی شأن را صرف پردازش و گسترش آن کنند. در تمام سالهای معلمی ام همواره با دانشجویانی سروکار داشته ام که برای پایان نامه و انجام تکالیف درسی شأن در جستجوی ایدهای بوده اند و عاقبت هم چیزی به ذهن شأن خطور نکرده و دست به دامان این و آن (استادان) شده اند. آنها غافل اند از اینکه این و آن هم چیزی به ذهن شأن خطور نمیکند! چرا این طور است؟
باور من این است که انسان در وضعیت طبیعی اش پرسش میکند. ما از کودکی پرسشگری را آغاز میکنیم. در مسیر زندگی و تأمین نیازهای ضروری مان نیز باید پرسش کنیم. البته برای اینکه پرسشگریهای ما در مسیر دانش قرار گیرد و قابلیت نوشتن و نشر یافتن پیدا کند، مدرسه و دانشگاه میرویم. فاجعه دقیقاً همین جا رخ میدهد. با رفتن به مدرسه و بعد دانشگاه این میل و توانش پرسشگرانه ما هر سال محدود یا حتی گاهی مسدود میشود.
اینکه چرا نظام آموزش و آموزش عالی ما مانع پرسشگری میشود، موضوع سخنم در اینجا نیست. طبیعتاً میتوان شمار زیادی از عوامل سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی را دخیل دانست. پیامد طبیعی و اجتناب ناپذیر مسدود و محدود شدن توانش پرسشگری، بسته شدن ذهن است. همه ما این را تجربه کرده ایم که آموزشهای مدرسه و دانشگاه در جان و روان ما نمینشیند. مدرسه و دانشگاه ما را در معرض اندیشیدن قرار نمیدهند.
مدرسه و دانشگاه القا و تلقین ایدئولوژی را به جای آموزش و یادگیری، و افزودن اطلاعات و حفظ کردن را به جای تقویت حس کنجکاوی، و سازگاری و تبعیت را به جای «تفکر مستقل» و «انتقادی» نشانده است. طبیعی است که در این نظام آموزشی ذهن بسته میشود و بسته میماند. دقیقاً همین وضعیت است که ما را آزار میدهد و این پرسش را ضروری میسازد که چرا چیزی به ذهن مان خطور نمیکند؟
اگر به خواهم از تحلیلهای ساختاری و کلان عبور کنیم و صرفاً در سطح سوژه و فردی تحلیل را محدود کنیم، فکر میکنم برای «بارورسازی ذهن» ما نیازمند فهم پذیر کردن دو دسته عوامل هستیم. نخست «عوامل بازدارنده» و دوم «عوامل سازنده».
براساس تجربه زیسته ام سه چیز را عوامل بازدارنده می دانم:
۱) ترس، یعنی احساس ناامنی از نوجویی و پرسشگری و ترس از متفاوت بودن و متفاوت اندیشیدن، ترس از مجازاتها و محرومیتهای سیاسی و اجتماعی و اقتصادی؛
۲) طمع، یعنی میل شدید و سیری ناپذیر برای برخورداری از فرصتهای مادی و تخصیص ندادن زمان و انرژی خود برای فعالیت فکری خلاق و کنجکاوی
۳) تنبلی، یعنی غلبه میل آسودگی و لذت جویی و تن پروری بر ذهن و زندگی.
و سه چیز را عوامل سازنده می دانم:
۱) تعامل، یعنی داشتن ارتباط با جهان و درگیری عمیق با آن؛
۲) تمایل، یعنی داشتن انگیزه و اشتیاق زیاد برای دانستن و یادگیری
۳) توانایی، یعنی برخوردار بودن از شایستگیها و مهارتها و فرصتهای کافی.
البته این عوامل همه وابسته به زمینههای محیطی و ساختاری هستند. آنها که میخواهند چیزی به ذهن شأن خطور کند باید سبک زندگی و خلق و خوی را برای خود خلق کنند که بتواند در برابر محیط سرکوب گر و اغواکننده مقاومت کند. داشتن «زندگی هدفمند» و «اراده ای معطوف به دانستن»، در هر موقعیتی برای اندیشیدن ضروری است. اگرچه نباید فراموش کرد که «تاریخ فردی» و «مسیر زندگی» و بسیاری عوامل عصب شناختی و زیستی سهم مهمی در شکل دادن کیفیت ذهن ما و عمل کردن آن دارند. کسانی که میخواهند چیزی به ذهن شأن خطور کند ناگزیر باید برای این خواسته شأن بیندیشند و این موضوع تبدیل به «دغدغه وجودی» شأن شود.
تجربه ام نشان میدهد کسانی که دغدغهای دارند، میتوانند بر بسیاری از محدودیتهای فردی و ساختار تا حدودی غلبه کنند و آنها که دغدغه چیزی را ندارند حتی اگر برخوردار از فرصتها و امکانهای مادی و عینی بسیاری هم باشند هرگز چیزی به ذهن خطور نخواهد کرد. وقتی این تحلیل را همکارم شنید گفت: «البته تردید دارم که بسیاری از دانشگاهیان بدانند یا نگران این باشند که چیزی به ذهن شأن خطور نمیکند»!