فرهنگ امروز/ مرتضی اسماعیل دوست:
شاید باورش مشکل باشد که گرگ و گاو؛ میانجی تثبیت عشق باشند و همبسترِ روزگار نامتعادل. «برف آخر» امیرحسین عسگری در بستر ملودرامی ناتورالیستی با کشف معنای فضا و با دقت در کاشت و برداشت جزئیات روایی، چنین اتفاقی خوش را رقم میزند. یکی از آثار قابل تأمل چهلمین جشنوارهی فیلم فجر، بومزیستِ رویایی است که از خلاء آغاز شده و به کشف آتشِ عشق منتهی میشود. در این درام رفتارشناختی که مبتنی بر خوانش بریده بریده و به دور از اوج و فرود ساختار معمول کلاسیک است، آن چه بیش از مخاطرهانگیز بودن نابودی اکوسیستم سنگینی میکند، رنج آدمی در مسیر درک حقیقتِ زندگی است که در دامان طبیعت رخ مینماید.
فیلم «برف آخر» سرشار از جزئیات تصویری است که صحنه را شکل میبخشد و روایت منقطع در فیلم در مسیر خواستههای شخصیت بنا میشود. شایان ذکر است که مخاطب نیز همپای یوسفِ فیلم باید در مسیر رسیدن، صبوری به خرج دهد تا سیمای عشق را در همجواری فضای سرد کوهستانی در آغوش گیرد. در واقع مواجهه با این گونه آثار، تن رنجور میطلبد و چشم روشن تا فرآیند زایش را در مسیر طبیعی خود طی کند و از این رو ریتم درونی فیلم برخلاف ادعای افرادی ناآگاه، نه تنها کِشدار نمیباشد، بلکه چنین انسان بیراه مانده و چنین بستر منجمدی در داستان، نیازمند نواخته شدن تدریجی آهنگ زندگی توسط خالقِ اثر است و هرگونه شتاب بخشیدن در فرآیند تدریجیِ پیمایش، ریتمی نامطلوب به دنبال دارد. البته میتوان به کارگردان «برف آخر» خرده گرفت که چرا ضرباهنگ فیلم در انتهای داستان که شخصیت پوست انداخته و از سوختگی به ترمیم رسیده است، بدون تغییر مانده و تابع همان ریتم ابتدایی است. با این تذکر، باید در نظر گرفت که کُندکردن جریان گفتمان روایی و توجه به طمانینهی روایت موجب ایجاد حس تعلیق در مرحلهی عزیمتِ «دکتر یوسف» به محدودهی دل «رعنا مدنی»؛ فعال محیط زیست میشود.
در ساختار مدرنِ فیلم «برف آخر» که مبتنی بر خرده پیرنگها است و به تدریج از نحیف بودن ارتباط تا عمق بخشیدن به روابط در حرکت است، «رخدادهای سازنده» نقش کلیدی بازی میکند؛ مواردی همچون کشتار گرگها توسط دکتر و رابطه میان سرمای کوهستان با گرمای عشق و سوختهگی دست «یوسف» که موجب پیشبرد داستان میشوند و مواردی همچون «فرارِ خورشید؛ دخترِ نوجوان خلیل»، «عشق ایمان به خورشید» و «ترس خلیل از مرگ آبرو»؛ رخدادهای مکمل این جهان داستانی هستند. هر چند قوام نیافتگی دلیل شکار گرگها در بافت داستان، موجب عدم پذیرشِ منطقی این رفتار «یوسف» در روایتی تاثیرگذار میشود.
در اتفاقات نه چندان پیچیدهی فیلم «برف آخر»، پیکار روایتها در دل روایتی واحد شکل میگیرد که همان همزیستی انسان با طبیعت است. حرکت آرام دوربین در فضای سرد کوهستانی، اندازهی درست نگاهها در ارتباط شخصیتها و توجهی فیلمساز به عناصر بصری که موجب خلق فضا و داستان میشود و اهمیت انگارهها و استعارههای صوتی و بصری در فیلم «برف آخر» به خوبی شکل میگیرد. نکتهی قابل تحسین در این اثر، توجه به «زیر متن دراماتیک» در عناصر روایی و ساختاری است. ارتباط معنایی میان دست سوختهی دکتر با دستکش زن، تلخی روزگار «یوسف» با شیرینی عسلی که از «رعنا» هدیه میگیرد و از همه رنگیتر، قرینهگی میان گاو و گرگ است که موقعیت صید و صیاد دارند و تعابیر فلسفی و سیاسی از تضاد جایگاه سلطه و توده بر آن متصور میشود. در این دوگانگی قدرت- مقاومت میتوان انسان را دید که شهامتِ زیستن مییابد و برف، بهانهای میشود برای سلامی دوباره به نفس تا از سپیدی طبیعت وام بگیرد و لباس نو به تن کند که «عشق» زیباترین تنپوشِ دل سوخته است و «هنر»؛ میانجیِ به نقش درآوردن این پردهی ناتمام زندگی است.
«سینما»، استمرار میل ما است. در ابتدای مسیر بهروزی، میتوان متوجهی نگاه خیره در جهان فهم «لاکان» شد که کشف و دستیابی به مراد را ناممکن مینماید. ابژهای که به سوژه زُل میزند و هوای وصال دارد. به مرور، سوژه به ابژهی نگاه تبدیل میشود و مرز خواهش را تا تمنا درمی نوردد و نویسندهی فیلمنامه با تزریق وجه خیالانگیز داستان به میل ورزیدنِ سوژه کمک مینماید. بیراه نیست چنین خوانشی به تن یخ زدهی شخصیتهای «برف آخر» بدوزیم، چرا که اگر پیرو نگاه «رولان بارت» باشیم که معنا را در دل همه چیز مییافت، «برف آخر» تابع کشف معانی در دل طبیعت است. در واقع بر مبنای «رمزگان هرمنوتیکی»، فیلم مدام پرسش و پاسخهایی را در ذهن مخاطب فراهم میسازد و در ساحت همین کشف و درک معنا است که فرجام داستان و رسیدنها قابلیت پذیرش مییابد.
پیشرفت عاطفی شخصیت دکترِ دامپزشک در فیلم «برف آخر» به شکل گام به گام در مسیر خط ارتباطی براساس ملاحظات فیلمساز به حفظ عناصر گرافیکی در فضای باز کوهستان رخ مینماید و دوربین، همراستا با نقطهی چرخش فیلمنامه، به موقع و به اندازه به کاراکترها نزدیک میشود تا لایههای تازهای از درونگاه شخصیتها فاش شود. در این نقطهگذاریهای تدریجی، تقابل وحشیگری و تمدن انسانی نقش خود را بازی میکند؛ از ضعف به خواهش در میآید، در دامگه حادثه میافتد و در نهایت مغلوب قدرت عشق میشود تا «رعنا» (با بازی لادن مستوفی)، کیمیاگرِ دل سوختهی «یوسف» (با بازی امین حیایی) شود که حیات بخشیدن به زنبورِ جامانده در ظرف عسل، لحظهی هویدایی از ثبت معجزهی عشق در جانِ نوشین «دکتر» است.
هر چند تیتراژ انتهایی فیلم «برف آخر» اشاره به الهامِ فیلمنامهنویس از داستان کوتاه «جلالآباد» محمّد صالحعلاء دارد و نوشتههای تکراری (تحت عنوان جعلی نقد) در این روزهای برپایی جشنواره به این موضوعِ آشکار میپردازند، اما به اعتقاد نگارنده میتوان ردپای برخی از آثار «جک لندن» را در «برف آخر» به شکلی واضحتر ردیابی کرد. وقتی شخصیتهای فیلم اعم از «یوسف» و «رعنا» و «خلیل» و «خورشید» و «ایمان» را به مثابهی موجوداتی در مسیر جبر و اختیار بپنداریم، میتوانیم رگههایی از معصومیت و درندهگی را در روزگار آویزان آنها جُستوجو کنیم. انگار شاهد برشی از داستان «آوای وحش» جک لندن هستیم؛ جایی که «باک»؛ حیوان آرام در گردنهی ناملایمات زمانه و در فضای خشن روزگار تبدیل به گرگی درندهخو میشود و در فصلی تازه از وزش بادهای سازگار، باز هم لباس اهلی به تن میکند و سر از رمان «سپید دندان» درمیآورد. پهنای خیال میتواند چنان گسترده باشد که گرگِ داستان «برف آخر» را همان موجود برآمده از جهان «جک لندن» بدانیم که ایامی را با «یوسف» و «رعنا» طی کرد و در نهایت میانجی عشق شد و راهنمای عاشق گمگشته؛ همان «یوسفی»ی که روزی به شکار گرگ میرفت و در روزگاری بهتر، موجب آزادسازی گرگ شد. اگر بیشتر به جریان سیال ذهن فرصت دهیم، سفری هم به داستان کوتاه «گرگ» نوشتهی «هوشنگ گلشیری» خواهد داشت تا سایهی گرگ را از اتاق بهداری تا قبرستان برفی و در قاب پنجرهای منتظر نمایان کند؛ جایی که «زنِ دکتر» همچون «رعنا»ی «برف آخر»، آوای گرگها را به انتظار نشسته است تا شاید از یار جامانده، خبری خوش بیاورد. از یوسفِ گمگشتهای که چشمان «رعنا» چناناش ساخت که دیگر واهمهای از نمایش دست سوختهاش ندارد و در راستای علم روانشناسی از «سایه»ی خود بیرون آمده و با کنار گذاشتن دستکش سیاه، دست نورانی عشق را آشکار میسازد. در این فرخندهگی آسمان، همزبان با «شاملو» به برف نو سلام میگوییم که در آلودگی ایامِ نامراد بر جانِ مهر، خوش مینشیند.
آکادمی هنر