فرهنگ امروز: جمال محمدی را مخاطبان بیشتر به ترجمه اثر یورگن هابرماس، و نیز ترجمه کتابی درباره هابرماس، میشناسند. اما انتشار کتاب اخیر او با عنوان «جامعه شناسی فرهنگی»، که درست مصادف با تأسیس گرایش جامعهشناسی فرهنگی در مقطع دکتری جامعه شناسی در دانشگاه کردستان است، بهانهای شد تا با او گفتگویی راجع به مقوله فرهنگ داشته باشیم. البته پیشینه کارهای او راجع به این مقوله، که درواقع زمینه نگارش کتاب حاضر هم بوده است، به دهه هشتاد برمیگردد، زمانی که ابتدا اثر درخشان آندرو میلنر و سپس کتاب درباره مطالعات فرهنگی را ترجمه و ادیت کرد. این تلاش بعدها در دهه نود در قالب ترجمه آثاری مثل موسیقی به مثابه امر اجتماعی (صداوسیما، 1392)، جامعهشناسی هنر (نشر نی، 1395) و مصرف و زندگی روزمره (نشر نی، 1398) خود را نشان داد. وی همچنین مدیر مسؤل مجله علمیجامعهشناسی فرهنگ و هنر است که در دانشگاه کردستان، زیر نظر وزارت علوم و مرکز استنادی علوم جهان اسلام (ISC)، منتشر میشود.
دلایل و انگیزه های اصلی شما برای تألیف این کتاب چه بود؟
من فارغ التحصیل جامعه شناسی فرهنگی هستم و طی این سالها عمده آنچه که نوشته یا ترجمه کرده ام حول و حوش تحلیل مقوله فرهنگ بوده است. جامعه شناسی فرهنگی یکی از جذابترین گرایشهای جامعه شناسی در سطح جهان است، در چندین دانشگاه معتبر دنیا در مقطع دکتری دایر است و شمار زیادی مجله معتبر جهانی در این حوزه یا دقیقاً با همین عنوان منتشر میشود. در ایران هم این گرایش در تعدادی از دانشگاهها در مقطع دکتری وجود دارد، اما کتاب یا کتب یا مجلاتی که این رویکرد را معرفی یا نمایندگی کنند بسیار اندک اند. در راستای علایق خود و نیز به خاطر نیاز مبرم به معرفی این گرایش کتاب حاضر را تألیف کردم.
کلاً جامعهشناسی فرهنگی در سطح جهانی گرایش جدیدیست که با سایر گرایشها (مثلاً با جامعه شناسی فرهنگ، انسان شناسی فرهنگی و مطالعات فرهنگی) تفاوت دارد، هرچند همپوشیهایی نیز با آنها دارد. اینکه چه تفاوتها و شباهتهایی با یکدیگر دارند گاهی بسیار محل مناقشه است. خیلی هم نمیتوان مرز قاطع و دقیقی میان این گرایشها ترسیم کرد. متفکران این حوزهها رویکردهای متفاوتی دارند. دلیل این امر نیز به خود مقوله فرهنگ برمیگردد که پرابهام، مه آلود و تقریباً غیرقابل تعریف است یا دست کم تعریف واحد و نهایی ندارد. ریموند ویلیامز درخصوص تعریف ناپذیری فرهنگ جمله مشهوری دارد که میگوید فرهنگ شبیه مه است، هرچه نزدیکتر شوی بیشتر محو و غیرقابل تشخیص میشود و دایماً از چنگ و دید مشاهده گر میگریزد.
تلاش من در این کتاب آن است تا دری به قلمرو این مقوله مناقشه پذیر باز کنم و بالاخص اینکه گرایش جامعه شناسی فرهنگی و تلقی این گرایش از وضعیت فرهنگ در جامعه مصرفی معاصر را معرفی و نقادی کنم. چیزی که بیش از همه به من انگیزه میداد آن بود که بتوانم مخاطب را همراه با خود به هزارتوی پرپیچ وخم این مناقشات ببرم تا او از آنجا به تلقی رایج و مسلطی که در جامعه ما از فرهنگ وجود دارد بنگرد و فاصله را درک کند.
پس به نظر شما ارایه تعریفی جامع و مانع از فرهنگ تقریباً ناممکن است؟ نقش عوامل نژادی، روانی و جغرافیایی در شکل گیری فرهنگ چه میشود؟ آیا اساساً میتوان فرهنگ را با استناد به این گونه متغیرها فهم و تحلیل کرد؟
این فقط نظر من نیست، بلکه وقتی به حجم انبوه ادبیات پژوهشی و نظری راجع به فرهنگ در رشته گرایشهای مختلف رجوع میکنیم با این فضای مفهومیمه آلود رودررو میشویم. واقعیت این است که ارایه تعریف واحد از فرهنگ، چه پیشتر و چه اکنون، همواره کار بسیار دشواری بوده است. جامعهشناسی فرهنگی، درمقام یک گرایش، مربوط به دوران اخیر است، یعنی زاده مدرنیته متأخر، دورانی که با عناوین دیگری مثل جامعه پساصنعتی، جامعه مصرفی و غیره نامگذاری شده است. درواقع تحولات بنیادینی که به ویژه از 1970 به این سو هم در حوزههای فکری و معرفتی و هم در جهان عینی اتفاق افتاد بسترساز شکل گیری جامعه شناسی فرهنگی بوده است.
این گرایش علمی، به لحاظ عینی، از بطن شکلی از مدرنیته جهانی شده سر بر آورده که در آن فرهنگ مصرفی بر همه چیز سیطره یافته است، و به لحاظ فکری- معرفتی فرزند نوعی نظام دانایی است که به اصطلاح پس از وقوع رخدادهایی مثل چرخش زبانی، چرخش معنایی و چرخش فرهنگی شکل گرفته است. خودِ رخدادی مثل چرخش فرهنگی پیوندی ارگانیک با جامعه مصرفی دارد و حاکی از آن است که امر فرهنگی تمام امور دیگر را تحت الشعاع خود قرار داده است.
امروزه تقریباً همه ما معنای جامعه مصرفی را درک کردهایم: جامعه ای که در آن کنش مصرف و شیوههای مصرف نقش تعیین کننده ای در حیات عمومیو در زندگی شخصی آدمیان دارد. رفتارهای روزمره، سبکهای غذا خوردن و ورزش کردن، نحوه تربیت فرزندان، روشهای گذران اوقات فراغت، ویژگیهای شخصیتی افراد، تعاملهای روزانه، معانی فردی و جمعی و هویتهای شخصی و اجتماعی، همه و همه، در ارتباط وثیق با مصرف و متأثر از این پدیده شکل میگیرند. درواقع ما امروزه داریم جهان و زندگی را مصرف میکنیم و نحوه بودن ما در جهان به میانجی مقوله مصرف تعیین میشود. خب، اگر مصرف و فرهنگ تا این اندازه درهم تنیده اند، روشن است که جامعه شناسی فرهنگی چه رسالتی برای خود قایل است: فهم و تحلیل وضعیت فرهنگ در جامعه مصرفی.
اکنون اگر بخواهم به پرسش شما پاسخ دهم که تا چه میزان عوامل نژادی و روانی و جغرافیایی و غیره در شکل گیری فرهنگ نقش دارند باید بگویم که اساساً نقش این متغیرها را باید در جامعه مصرفی از نو تحلیل کرد و نمیتوان به تعاریف قدیم اکتفا کرد. ما ناچاریم برای تعریف فهم عمیق فرهنگ به متفکران پس از چرخش فرهنگی رجوع کنیم. کتاب حاضر نیز اگر اهمیت و وزنی داشته باشد، در همین است که به همین وادی و به همین برهه نظر دارد.
با توجه به اینکه جامعه ما یک جامعه دینی است و فرهنگ و دین به هم بافته و درهم تنیدهاند، در جامعه شناسی فرهنگی چه جایگاهی برای متغیر یا پدیده ای مثل دین قایل اند و این رویکرد چه اندازه میتواند به فهم وضعیت فرهنگ در یک جامعه دینی – سنتی کمک کند؟
چه در گذشته و چه اکنون، دین در زمره عمده ترین بسترهای شکل دهنده فرهنگ بوده است. جفری الگزندر از کلیدی ترین متفکران جامعه شناسی فرهنگی، ضمن بسط برنامه پژوهشی دورکیم راجع به شیوههای زایش دین از بطن مناسبات جمعی، بر نقش قاطع گونههای حیات دینی در شکل دهی به فرهنگ در زمانه حاضر تأکید میکند. او حتی به نقش اسطورههایی که هر روز متولد میشوند توجه دارد و معتقد است که مدرنیته متأخر درست به مانند دورههای قبلی پی در پی اسطورههای خاص خود را میسازد. از این حیث، مطالعه فرهنگ یک جامعه بدون فهم عمیق دین، اخلاقیات و حتی اسطورههای آن جامعه تقریباً یکسره نامیسر است. آن روی قضیه هم صادق است: هم دین و هم اخلاقیات در متن جامعه برساخت میشوند، یعنی از دل زندگی جمعی و مناسبات گروهی بیرون میآیند، لذا تداخل بسیار زیادی با فرهنگ دارند و به نوعی درهم تنیده اند. از این منظر، مطالعه فرهنگ، خودبه خود مطالعه دین و اخلاقیات هم هست.
در ایران، هنگام تلاش برای تحلیل فرهنگ، بعضاً با یک دوگرایی روبروییم: در یک سو گرایشی هست که معتقد است باید حساب دین را از فرهنگ جدا کرد و برای احیای «فرهنگ اصیل ایرانی» حتی باید آن را هر گونه «دین خویی» پالود؛ در سوی مقابل، اعتقاد بر این است که فرهنگ صبغه ای ارزشی و استعلایی دارد و هر خصلت یا ویژگی فرهنگیِ غیردینی را باید از دایره فرهنگ بیرون انداخت. البته ادعای من این نیست که این دوگرایی همه جا سایه انداخته، بلکه همچنان که گفتم بعضاً در حوزه تحلیل فرهنگ ردپای آن را میبینیم. در هر صورت، روشن است که هر دو طرف این منازعه چه اندازه با الفبای تحلیل فرهنگ بیگانه اند. به طور مثال، ساده ترین چیزی که هر دو طرف این مناقشه از درک آن عاجزند این است که امر دینی و امر اخلاقی فقط از طریق بدل شدن به امر فرهنگی است که میتوانند به زندگی جمعی ما معنا ببخشند و همبستگی اجتماعی بیافرینند؛ عکس قضیه هم صادق است، امر فرهنگی فقط به میانجی قداست یافتن و ارزشمندشدن است که در زندگی ما تأثیر میگذارد. به تعبیر دورکیم، جامعه و خدا (دین) هر دو یکی اند و هر دو ریشه در تفکیک اولیه چیزها به امر مقدس و نامقدس دارند.
کار فرهنگی را چه مدل کاری تعریف میکنید و چقدر به ضرورت اخلاق در کار فرهنگی معتقدید؟ اساساً کارهای فرهنگی در ایران را واجد مولفههای اخلاقی میبینید؟
من چندان معنای واژه «کار فرهنگی» را، آنگونه که در گفتمان مسلط معرفی میشود، نمیفهمم. گاهی حتی دیده ام که برخی تصور میکنند هر مشکل و معضلی را میتوان با کار فرهنگی حل کرد؛ بر مبنای این تصور، حتی برای غلبه بر معضلات اقتصادی و سیاسی کافیست کمیاهل فرهنگ و فرهیخته باشیم تا همه چیز به خوبی و خوشی ختم به خیر شود. اگر مقصود از کار فرهنگی این است باید بگویم که این صرفاً مقوله ای ایدئولوژیک و تجویزی است که ممکن است به درد جلسات رسمیو اداری و نوشتن صورتجلسه بخورد ولی به کلی فاقد هر گونه توان تحلیلی است.
اما اگر مقصود از کار فرهنگی این باشد که به تعبیر بوردیو کنشگران میدان تولید فرهنگ، با داشتن استقلالی نسبی از میدان اقتصاد و ابرمیدان سیاست، بتوانند به صورتی نسبتاً آزادانه و فارغ از فرامین و تجویزهای مقامات قدرت و سرمایه، دست به آفرینش آثار، متون، فراوردهها و معناهای فرهنگی بزنند و ماحصل همه اینها به طور خودکار به زندگی روزمره آدمیان معمولی وارد شود، باید بگوییم که این نوع کار فرهنگی با اخلاقیاتی که در همه میدانها و زیرمیدانهای جامعه ساری و جاری است پیوند تنگاتنگ دارد.
در این تلقی، فرهنگ معنایی برساختی و معمولی دارد. این تلقی در ایران، نه در نهادها و سازمانهای دولتیِ متصدی فرهنگ جایی دارد و نه در حلقهها و جرگههای غیردولتی به خوبی جا افتاده است. در ایران فرهنگ عمدتاً صبغه ای استعلایی دارد و گاهی دستمایه ای است برای فخرفروشی و فاضل مآبی. ساحتیست که گام نهادن در آن کار هر کسی نیست و بیرونیانِ آن معمولاً حکم رانده شدگان از دایره فضیلت و کمال را دارند. تا آنجا که من تشخیص میدهم هنوز نوعی تلقی ماتیو آرنولدی از فرهنگ سیطره دارد: «فرهنگ عصاره بهترین گفتهها و اندیشیدهها است». در این تلقی اشرافی، فرهنگ به جایگاه دین در مقدس ترین معنای کلمه ارتقا مییابد. این تلقی معمولاً به آسانی تن به تحلیل نمیدهد.
در جایی از کتاب گفتهاید که بورژوازی، به منظور لاپوشانی تضادها و نابرابریها، فرهنگ خود را همگانی جلوه میدهد و بدین طریق بدان مشروعیت میبخشد. یک طبقه اجتماعی از طریق چه مکانیسمهایی این کار را میکند؟
روشنترین پاسخ به این پرسش را پیر بوردیو به دست داده است. به باور او، هیچ سلطه ای شکل نمیگیرد و بازتولید نمیشود مگر از طریق فرهنگ. فقط از طریق ترویج نُرمهای فرهنگی و ایجاد معناها و ارزشها و باورهاست که میتوان دیگران را در راستای منافع خود بسیج کرد و آنها را وا داشت کاری انجام بدهند یا ندهند. چیزی به اسم قدرت عریان نداریم.
نظریه پردازان انتقادی همواره گفته اند که بورژوازی جهان مدرن را به قدوقامت خودش ساخته است و مدرنیته سرمایه سالار لباسی است که عمدتاً مناسب تن بورژوازی دوخته شده است. ما حتی اگر امروزه مقوله بورژوازی و سلطه طبقاتی را از تحلیل خارج کنیم، باز هم دشوار بتوان در وجود پدیده هژمونی فرهنگی تردید کرد. این هژمونی در همه وجوه زندگی روزمره اِعمال میشود، از طرز خرید و مصرف یک ادکلن گرفته تا لباس پوشیدن و رانندگی کردن و ارتباطات عاطفی و تعاملهای دوستانه همگی میدان اِعمال هژمونی و ابراز مقاومت هستند.
درواقع، در زمانه پس از چرخش فرهنگی، فرهنگ همه چیز را فرو بلعیده است. امروزه همه چیز آغشته به دلالتها و معناهای فرهنگی است و بیرون از وادی فرهنگ اِعمال سلطه و ابراز مقاومت ناشدنی است. به جامعه خود ما نگاه کنید: این حجم انبوه تبلیغات، برنامهها و همایشها و سمینارها، آیین نامهها و دستورالعملها، و قواعد و موانع نهادی جملگی دستاندرکارند تا فرهنگ مشروع را معرفی و بازنمایی کنند. هژمونی معمولاً بر مبنای این مکانیسم کار میکند که معناهای مطلوبش را از جامعه میگیرد و دوباره آنها را میسازد و به جامعه تزریق میکند. منازعه فرهنگی، درست مثل خود فرهنگ، در تمام تار و پود جامعه ساری و جاری است.
بدین ترتیب، امید رسیدن به یک وضعیت فرهنگی بری از سلطه امیدی واهی است؟ درست میگویم؟
بله. اما آیا این بدان معنا است که فرهنگ پتانسیل رهایی بخشی ندارد؟ پاسخ منفی است. فرهنگ درواقع انبانی از تناقضها است و تمام تناقضهای بنیادینِ وضعِ بشری را در خود نهفته دارد. به بیان دیگر، سلطه فرهنگی همواره آبستن ضد خویش است. به تعبیر فوکو، هر جا که اِعمال قدرت هست مقاومت هم هست. البته حوزه فرهنگ، به قول بوردیو، هیچگاه استقلال کامل ندارد، اما استقلال نسبی دارد. سویههای رهایی بخش فرهنگ عملاً در نبرد با سویههای هژمونیک و سرکوبگرانه آن شکل میگیرند.
لذا عمده ترین مسئله پیش روی جامعه شناسی فرهنگی آن است که چگونه میتواند به میانجی تحلیل وضعیتهای فرهنگیِ آمیخته با سلطه، سویههای رهایی بخشی فرهنگ را فعال سازد و تقویت کند. تأکید بر استقلال نسبی فرهنگ بدین معنا است که نمیتوان حوزه فرهنگ را به حوزههای دیگر تقلیل داد. حوزه نسبتاً مستقلِ فرهنگ همانجاییست که منازعه بی پایان بر سر معناسازی و معنازدایی، یا به تعبیر اومبرتو اکو جنگ چریکی نمادین، در جریان است.
درست برخلاف این تلقی، در جامعه ایران تلقی اشرافی از فرهنگ وجود دارد که بر اساس آن تصور میشود حوزه فرهنگ منحصراً متعلق به فضلا و نوادر است. این نگاه اشرافی نقشی اساسی در بازتولید قدرت دارد. به علاوه، در ایرانِ کنونی هژمونی فرهنگی را خود دولت حمایت و تقویت میکند و لذا گروهها یا اقشار فرودستی که قصد مقاومت در برابر هژمونی فرهنگی را داشته باشند عملاً، به تعبیر آلتوسر با دستگاههای ایدئولوژیک دولت، طرف هستند.
درباره رابطه سنت و فرهنگ بفرمایید. آیا سنتهای قدیمی نقطه مقابل فرهنگ مدرن هستند و آیا فرهنگ مدرن لزوماً مخرب سنتهای قدیمیاست؟
نخست باید اشاره کرد که دیگر چیزی به اسم جامعه سنتی در معنای قدیم وجود ندارد. آنچه وجود دارد زایش دائمیسنتها از بطن مدرنیته است. هر آنچه امروز مدرن نام دارد فردا سنتی میشود. امور فرهنگی هر روز به سنت بدل میشوند و از مد میافتند. خود سنتها برای اینکه خریدار پیدا کنند خودشان را به جدیدترین لباسها میآرایند. نکته دوم اینکه به باور برخیها پذیرش امر مدرن مستلزم ضدیت با سنتها است. این تصور امروزه چندان قابل دفاع نیست، چراکه اساساً مرز روشن و قاطعی میان امر مدرن و سنتی به آسانی قابل ترسیم نیست. به علاوه، گزاره گسست کامل از سنتها هم اکنون دیگر معنای روشنی ندارد.
لذا مناقشه دنباله دار سنت و مدرنیته از این منظر مناقشه ای عبث و ماحصل آن تولید یکسری ایدههای ارتجاعی است. آنچه به طور مثال در ایران کنونی در جریان است این نیست که سنت و سنتگرایان در یک طرف و مدرنیته و حامیان آن در طرف مقابل قرار داشته باشند، بلکه این است که هژمونی فرهنگی هر گزاره فرهنگی را، اعم از سنتی و مدرن، که به تقویت و بازتولیدش کمک کند برمیگیرد و هر گزاره ای که چنین نباشد را طرد میکند. این پرسش که با میراث سنتی مان چه کنیم؟ کنار بگذاریم یا حفظ کنیم؟
از اساس پرسش گمراه کننده ای است، چراکه اصلاً ما بر سر چنین دوراهی ای نیستیم. به علاوه، فرهنگ هیچ جامعه ای تداوم حیات نمیدهد مگر آنکه از سفره میراث پیشینیان تغذیه کند. قطع ارتباط با گذشته توهم محض است. احیای گذشته به آن صورتی که واقعاً بوده نیز توهم محض است. ما امروزه گذشته را حتی به شیوهای مدرن مصرف میکنیم. در جامعه مصرفی فعلی ما هر روز سنتها را مصرف میکنیم، اما این کار را متناسب با اقتضائات جامعه مصرفی انجام میدهیم.
سخن آخر...
امیدوارم کتاب «جامعه شناسی فرهنگی» بتواند به بسط و تقویت این گرایش در دانشگاهها و درک عموم خوانندگان از فرهنگ کمک کند. امیدوارم کتاب غنا و محتوایی داشته باشد که خوانندگان را ارضا کند و نیز بتواند راه را برای نقادی فرهنگ باز کند.