فرهنگ امروز: دانش جامعهشناسی را باید یکی از حوزههای پر مخاطب علوم انسانی چه در فضای آکادمیک و چه فضای عمومی کشور دانست که میتوان آن را از زاویای مختلف مورد توجه قرار داد. ایبنا نیز در سلسه گفتوگوهایی قصد دارد به تاثیر و نحوه خوانش نظریه پردازان شاخص جامعهشناسی بر فصای این دانش در ایران بپردازد. اما پیش از هر بحثی در این زمینه، پاسخ به این پرسش ضروری است که اساسا اهمیت نظریه در جامعهشناسی چیست و چرا نظریهها مهم هستند؟ سید محمود نجاتی حسینی( خراسانی )
پژوهشگر مطالعات علم و دین در گفتوگویی به این پرسش پاسخ داده است. در بخش نخست این گفت و گو نجاتی حسینی نظریههای علوم اجتماعی را از منظر فلسفه علم مورد توجه قرار داد و بر جنبههای شناخت، تفسیر و تبیین نظریههای جامعهشناسی تاکید ورزید، در ادامه او جنبههای دیگری از این بحث را مورد توجه قرار میدهد که در ادامه میخوانید:
شما به کارکردهای شناخت و تبیین و تفسیر اشاره کردید، به جز این موارد چه کارکردهای دیگری برای نظریههای علوم اجتماعی وجود دارد؟
کار نظریههای علوم اجتماعی از منظر فلسفه علوم اجتماعی تنها شناخت، تبیین و تفسیر جهان اجتماعی نیست بلکه پیشبینی جهان اجتماعی نیز هست. یعنی این که در آینده چه خواهد شد نیز بخشی از رسالت علوم اجتماعی است و در این جاست که پرسشی ایجاد میشود که علوم اجتماعی تا چه اندازه قابلیت تبیین دارند و آیا ما به اندازه فیزیک، شیمی، زیستشناسی قادر به پیشبینی حوادث جهان آینده هستیم؟ در این زمینه نیز علوم اجتماعی پیشرفتهای قابل ملاحظهای داشته است اما به هر حال با چالشهای خاص خود نیز مواجه بوده. چرا که پیشبینی در علوم اجتماعی توسط دانشمندان علوم اجتماعی انجام میشود که خودشان انسان هستند و به همین دلیل ملاحظات، عواطف، احساسات و عقاید خاص خود را دارند و چه بسا این ایدئولوژیها در تصمیماتشان تاثیرگذار باشد کما اینکه هست و شما میبینید که مارکس به خاطر ایدئولوژی کمونیستی خود پیشبینی میکند که جامعه سرمایهداری سقوط خواهد کرد اما میبینیم این اتفاق رخ نداد و حتی سرمایهداری پیشرفتهتر و قویتر هم شد. البته این هم به این معنا نیست که پیشبینیهای جامعهشناسانه مارکس غلط بوده است بلکه به این برمیگردد که واقعیتها همخوانی نداشته یا واقعیتها دستکاری میشود.
همین موضوع توجه به این نکته را ضروری میکند که نظریههای اجتماعی وقتی در مورد جهان اجتماعی صحبت میکنند، خود به خود این جهان را تغییر هم میدهند. چرا که کسانی که موضوع نظریههای علوم اجتماعی هستند متوجه میشوند خطر کجاست و واکنش نشان میدهند. بسیاری بر این اعتقاد هستند که مارکس نظام سرمایهداری را هوشیار و خطاهای آن را آشکار کرد. این خاصیت علوم اجتماعی است یعنی هم دوست از آن بهره میبرد، هم دشمن، هم موافق از آن استفاده میکند و هم مخالف. در حالی که درعلوم طبیعی چنین چیزی امکان ندارد و زمانی که شما پیشبینی میکنید فلان اتفاق جغرافیایی یا فیزیکی رخ میدهد این موجودات که صاحب شعور تغییر دادن خود نیستند، آنها کار خود را میکنند و هنر علم این است که کشف کند اینها چطور کار خود را انجام میدهند. برخی از فیلسوفان علوم اجتماعی مانند آلن راین که خوشبختانه کتاب خوب او یعنی فلسفه علوم اجتماعی در دهه شصت در ایران ترجمه شده و توصیه من به تمام کسانی که میخواهند فلسفه علوم اجتماعی را بخوانند این کتاب است، نکته ظریفی در باب پیشبینی در علوم اجتماعی دارد و معتقد است پیشبینیها در علوم اجتماعی مانند کسی است که در سرازیری کوه پر برف ایستاده و میگوید الان بهمن خواهد آمد، خود گفتن این جمله و صوت آن منجر به سرازیر شدن بهمن میشود.
با وجود اهمیت نظریهها در علوم اجتماعی برخی از شیوه تدریس نظریههای علوم اجتماعی در فضای آکادمیک کشور انتقاد دارند و معتقدند تحصیل در علوم اجتماعی تنها نباید محدود به خواندن نظریهها باشد. شما به عنوان فردی که در این عرصه تجربه زیادی دارید، با این گزاره همراه هستید؟
چون من خودم هم به عنوان مدرس درگیر تدریس نظریهها بوده ام این سوال برایم ملموس است. اما پاسخ به این پرسش چند نکته مقدماتی دارد که باید آنها را در نظر گرفت؛ در وهله نخست باید دید که این نظریه علوم اجتماعی در کجا تدریس میشود. یعنی در کجای ایران و در کدام دانشکدههای علوم اجتماعی؛ دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، دانشکده علوم اجتماعی علامه طباطبایی و .. زمانی هست که شما از تدریس نظریههای علوم اجتماعی به صورت کلی در ایران میگویید که این پرسش دارای پاسخ کلی و عمومی است اما در وجه دیگر به صورت جزیی و مفصل میخواهیم در مورد نحوه تدریس علوم اجتماعی در دپارتمانهای گوناگون در ایران صحبت کنیم که این دومی بسیار وقتگیر است.
اما به وجه کلی برگردیم؛ در دپارتمانهای علوم اجتماعی در ایران، چه دپارتمانهای دانشگاههای دولتی و چه در پیامنور و آزاد و ... و حتی در دانشکدههایی که این درس به عنوان درس پایه و تکمیلی داده میشود مانند دانشکده هنر تجربه زیسته من نشان میدهد، همه این دانشگاهها علاقهمند هستند که همه نظریهها را تدریس کنند در حالی که تا جایی که من اطلاع دارم در دنیای آکادمیک غرب همه نظریهها را به همه دانشجویان درس نمیدهند. بله درسی به نام تاریخ نظریهها یا تاریخ علوم اجتماعی وجود دارد که دانشجویان در دوره پایه و لیسانس آن را میگذراند اما زمانی که یک دانشجو وارد دوره تحصیلات تکمیلی میشود این دلیل وجود ندارد که تمام نظریهها را کامل بداند، و از همه چیز سر دربیاورد، البته این که یک نفر بتواند از همه چیز سردربیاورد، بد نیست اما از آنجا که وقت و انرژی افراد محدود است، و دانشجو در مقطع بالاتر باید دغدغه و فیلد خود را پیدا کند، در دپارتمانهای غربی عمدتا (من در اینجا بیشتر بر اروپا و آمریکا تمرکز دارم) بسته به این که دانشجو میخواهد در چه زمینه و فیلدی کار کند، این آموزش هم متفاوت میشود. برای مثال اگر او میخواهد پست مدرنی کار کند قاعده کار این است که باید با نظریه پستمدرنها آشنا شود یا اگر میخواهد در زمینه فمنیست کار کند قاعده این است که با نظریه این حوزه همراه شود یا اگر میخواهد اقتصاد سیاسی کار کند باید به سراغ مارکس برود و... بنابراین در دپارتمانهای علوم اجتماعی آن چیزی که باید قاعده باشد و متاسفانه کمتر قاعده است این است که این انتخاب وجود ندارد و علاوه بر آن به خاطر برخی از ملاحظات، نظریههایی کمتر مورد توجه قرار میگیرند یعنی مثلا فمنیسم یا حتی مارکس تدریس نمیشود.
اما بسیاری معتقدند فضای علوم اجتماعی ایران به نوعی چپ زده است.
این بحث دیگری است و به خارج از فضای آکادمی مربوط است. شما از کلاس درس که بیرون میآیید حوزههای چپ و سوسیالستی برای مثال در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران فعال است. اما داخل کلاس درس و برنامه درسی رسمی تفاوت وجود دارد. دراینجا بحث من خوب یا بد بودن نیست بلکه میخواهم بگویم بسیاری از جریانات در حاشیه هستند اما مثلا جریاناتی چون جریانات به تعبیر من بی خاصیت پست مدرنیستی بسیار مورد توجه قرار میگیرند و توازن وجود ندارد. علیرغم اهمیتی که علوم اجتماعی در نزد بنیانگذاران جریان پست مدرن چون فوکو، دریدا یا حتی رورتی داشته است اما در عین حال این تفکر نوعی بی خاصیتی هم دارد چرا که همه چیز را زیر سوال میبرد و نوعی آنارشی معرفتی و کثرتگرایی معرفتی و نادیده گرفتن حقیقت (که برای علوم اجتماعی بسیار مهم است) در این نظرات وجود دارد. بنابراین شیفتگی به نظریات پستمدرن هم خیلی زیاد است. من این موضوع را در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران هم مطرح کردهام.
در توضیح تعبیر بی خاصیت باید اضافه کنم که این نظریات چیزی در مورد تغییر جهان اجتماعی به ما نمیگویند یعنی با اینها نمیشود جهان اجتماعی را تغییر داد ضمن این که هر کس، هر چیزی که دارد را باید دوست داشته باشد چون که پستمدرنها معتقد هستند که حقیقت و واقعیت اجتماعی متکثر هست. به قول یکی از اولین پستمدرنهای ایرانی که میگفت حقیقت آیینهای بود در دستان خداوند، از آسمان سقوط کرد، هزاران تکه شد و هر تکه دست کسی افتاد و هر کس چیزی در آن میبیند. این نگاه برای علوم اجتماعی که حقیقت گرا، واقعیت گرا و کل گرا است و به شباهت بیش از تفاوت و به وحدت بیش از کثرت اهمیت میدهد، آزار دهنده است اما ما میبینیم این نظریات مانند نقل و نبات در همه جا پخش است و بیشترین آثاری هم که به فارسی ترجمه میشود، آثار پست مدرن است، نه این که آثار غیر پستمدرن کم باشند، خیر. ولی این فراوانی نشان میدهد ذائقه بازار علوم اجتماعی که مصرف کننده عمومی و تخصیی دارد، به این تفکرات روی خوش نشان میدهد و این خوشایند نیست.
اما به بحث اولیه برگردیم در دپارتمانهای علوم اجتماعی بسته به این که چه کسی درس بدهد، چه درس بدهد و چگونه درس بدهد، نحوه آموزش نظریهها متفاوت است. ما علاوه بر تهران، دانشگاههای شهرستان هم داریم، اما نگاه ما کاملا یک نگاه مرکزی است. خود همین شهرستانی بودن برای علوم اجتماعی ایران دردسر درست کرده است. یعنی در انجمن جامعهشناسی ایران یا انجمن انسانشناسی ایران و حتی انجمن ایرانی مطالعات فرهنگی و ارتباطات، عمدتا مرکز نشینها حضور دارند و دلیل هم این است که بسیاری از شهرستانیها به دلایلی که برای خودشان محترم است، دوست ندارند در الگوهای مرکز گرا حضور داشته باشند و ترجیح میدهند زندگی آرام خود را در شهرستان داشته باشند، در دانشگاه درس خود را بدهند، مراتب ارتقا را طی کنند و حتی بیشتر متمایل به ترجمه کتاب هستند تا تالیف آن به همین دلیل تدریس نظریه و جامعهشناسی دچار مشکلاتی میشود.
در اینجا میتوان از اهمیت خوانش و قرائت در نظریههای جامعهشناسی پرسش کرد.
بله. ما از نظریات جامعهشناسی میتوانیم خوانشهای متفاوتی داشته باشیم، یک خوانش سنتی است، خوانش دیگر بسیار مدرن و دیگر خوانشی که پست مدرن است. در این جا منظور از خوانش، قرائت است. خوانش سنتی این است که ما مارکس، وبر، زیمل، دورکیم، پارتو، مید، هابرماس و گیدنز را آن گونه که خودشان میخواهند خوانش کنیم. این خوانش بسیار رواج دارد و خود غرب هم به آن میپردازد.
خوانش دیگر این است که ما بیایم این افراد را با توجه به ملاحظات کنونی مورد توجه قرار دهیم. چون همگی این افراد در سده نوزده صحبت کردهاند و اکثر بحثهایشان در سده نوزده، نیمه دوم سده نوزده میلادی و دو دهه اول قرن بیستم بوده است. خوانش مدرن این است که ما این افراد را با توجه به مقتضیات مدرنی که داریم، مورد توجه قرار دهیم و برای مثال بگوییم مارکس برای جهان مدرن ما چه چیزهایی دارد و ایدههای اقتصاد سیاسی او چگونه میتواند برای ما کاربرد پیدا کند. یا برای مثال سراغ ایدههای وبر در مورد مذهب و دین که بسیار مهم است برویم یا ایدههای جذاب زیمل راجع به فرهنگ ذهنی و فرهنگ عینی را مورد توجه قرار دهیم یا به ایدههای پارتو در مورد بقایا، مشتقات و چرخش نخبگانی بپردازیم. در این نوع خوانش، مسئله اصلی این است که این نظریهها برای جهان مدرن ما چگونه باید فهم شوند؟ آیا ما باید اینها را به همان صورت قرن هجدهم و نوزدهمی درک کنیم یا باید آنها را با توجه به قرن بیست و یک تغییر دهیم؟ قطعا نظر بنده این است که ما ضمن این که باید به متن وفادار باشیم اما میتوانیم آنها را به نحوی خوانش کنیم که با مقتضیات سده بیست و یک و حتی با مقتضیات جامعه ایران که در آن زندگی میکنیم، پیوند بخورند. البته بسیاری هم در ایران این کار این کار را کردهاند. برای مثال از نظریه چرخش نخبگان پارتو در علوم سیاسی و تزهای دکتری بارها و بارها استفاده شده است، یا از نظریه ایدئولوژی مارکس که از نظریات مهم اوست، بارها و بارها در دپارتمانهای علوم اجتماعی برای تزهای کارشناسی ارشد و دکتری استفاده شده است.
اما نگاه دیگری هم وجود دارد که ما این نظریهها را پست مدرنی قرائت کنیم. این نگاه دیگر خیلی نگاه عجیبی است، چرا که هیچ کدام از این افراد پست مدرن نیستند البته به جز زیمل که به نظر میرسد نگاهش به معنای خاص خود او هرچقدر که جلوتر آمده، پست مدرنیتر شده است. به معنای این که تفاوتها را ببیند، به جنسیت اهمیت دهد و دگر اندیشان را ببیند و به مسائلی توجه کند که مسائل آینده ما هستند. ولی به جز این موارد، خوانش پست مدرن با سختی مواجه هست و به همین دلیل کمتر سراغ آن رفتهاند.
با این نگاه آیا خوانش نظریههای علوم اجتماعی بر جامعه ما تاثیری گذاشته است؟
یکی از ویژگیهای نظریات جامعهشناسی، این است که ضمن این که تبیین میکنند(تبیین را مدیون فلسفه علوم اجتماعی هستیم) یک خوانش بازاندیشانه هم دارند. یعنی این نظریات همزمان جهان اجتماعی را نیز تغییر میدهند. نظریههای علوم اجتماعی، جهان اجتماعی را تغییر میدهند و وقتی جهان اجتماعی، به واسطه این نظریهها تغییر میکند، دوباره آن جهان اجتماعی که تغییر یافته است، در دل این نظریات، نظریهپردازی میشود. یعنی نوعی رفت و برگشت دیالکتیکی سازنده متعامل بین نظریه و جهان اجتماعی وجود دارد. برای همین برای مثال میبینیم که ما نئودورکیمیها داریم یا مثلا نئووبریها داریم . این بازاندیشی در نظریات جامعهشناسی بسیار مهم است. بازاندیشی جریانی است که منجر بر تاثیر نظریات علوم اجتماعی بر زندگی اجتماعی میشود. نظریات علوم اجتماعی، بر کنشگران تاثیر میگذارند، کنشگران از این نظریات آگاه شده، آنها را به کار میگیرند و زندگیشان متحول میشود و در ادامه دوباره این زندگی متحول شده در نظریات علوم اجتماعی، نظریهپردازی میشود. این بازاندیشی بسیار مهم است و اگر آن را معیار قرار دهیم، باید بگوییم نظریات علوم اجتماعی بر جامعه ایران تاثیر گذاشتهاند. رونق شبکههای اجتماعی ناشی از نظریات علوم اجتماعی هستند، پست مدرنیسیتی شدن، جریانات فمنیستی که در ایران تحت هر عنوانی رواج پیدا میکند، تحت تاثیر نظریات علوم اجتماعی برجسته شده است و حتی دنیای مطالعات فرهنگی و رسانه هم تحت این تاثیر قرار گرفتهاند، بنابراین اهمیت نظریات علوم اجتماعی بر جامعه ایران انکار نشدنی است.