هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
فرهنگ امروز: خبر را جِین، همسر روانشاد لئونارد لویسن، یار غار فرانکلین به من داد. استاد لویس، دانشیار دانشگاه، پس از دوسالی مبارزه با گونهای از سرطان روز سهشنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۱ در ۶۱ سالگی همسر ایرانی، دو دختر و انبوهی از کارهای ناتمام و طرحهای پژوهشی تحقّقنیافتۀ خود را رها کرد و در شیکاگو جان گرامی به جانآفرین سپرد و دلسوزان فرهنگ ایرانی و زبان ادب فارسی را در اندوهی عمیق فرو برد.
او که تحصیلات عالی خود را در دانشگاههای کالیفرنیا (شعبۀ بِرکْلی) و شیکاگو به انجام رسانده بود، مدیر «بخش زبانها و تمدنهایِ خاور نزدیک» در دانشگاه شیکاگو، و عضو وابستۀ مرکز مطالعات خاورمیانۀ همان دانشگاه بود. او هم به زبان و ادب کهن ایران دلبسته بود هم به ادب و هنر معاصران، حتی به دنیای سینمای این کشور. پایاننامۀ دکترای او زندگی و آثار حکیم سنایی و وضع قالب غزل در ادب فارسی بود که جایزۀ بهترین پایاننامه را در ۱۹۹۵ (از طرف «بنیاد مطالعات ایرانی») نصیب او کرد. او هم به پژوهش در مثنوی مولانا جلالالدین پرداخت، هم به ترجمۀ معصومه شیرازیِ محمدعلی جمالزاده (د. آبان ۱۳۷۶). هم کتابی دربارۀ شیخ احمد جام معروف به «ژنده پیل» نوشت هم، مجموعهای از داستانهایی را که نویسندگان زن ایرانی از انقلاب ۱۹۷۹ (۱۳۵۷ش) به این سو نوشتهاند، با همکاری فرزین یزدانفر، ترجمه، ویرایش و حاشیهنویسی کرد، و در سال ۱۹۹۶ با عنوان زیر به چاپ رساند:
In a voice of their own: A collection of stories by Iranian women written since the Revolution of 1979
فرانکلین لویس تمامی عمر کوتاه ولی پربارِ خود را خالصانه در پای زبان و ادب فارسی و میراث فرهنگی ایران زمین ریخت و قدرِ مقدور در تدریس، ترویج و نشر آن کوشید. وی مرکزی را بنیاد نهاد با عنوان «ادبیات» با ابعاد بینالمللی تا مجالی باشد برای بحث و تبادل نظر دربارۀ ادبیات عالم اسلام، شامل فارسی، عربی، ترکی و اردو. او به مدت دَه سال از ۲۰۰۲ تا ۲۰۱۲ و باز از ۲۰۱۶ تا چندی پیش از فوتش رئیس «مؤسسۀ آمریکایی مطالعات ایرانی» بود. فرانکلین مدیر «انجمن سخن فارسی» در شیکاگو نیز بود. مدتی در دانشگاه «اِموری» در ایالت اتلَنتا، و سپس تا پایان عمر در دانشگاه شیکاگو به تدریس زبان و ادبیات فارسی؛ اندیشههای اسلامی در قرون وسطی؛ تصوف؛ دروسی در ترجمه؛ و سینمای ایران همت گمارد. شاید برجستهترین کار پژوهشی فرانکلین همان بوده که حاصل آن زیر عنوان:
Rumi: Past and Present, ٍ East and West, The Life, Teachings and Poetry of Jalal al-Din Rumi
با مقدمهای به قلم جولی میثمی، در سال ۲۰۰۰ نشر یافت و دو بار تجدید چاپ شد. لویس این اثر ارزنده را چندی بعد بررسی مجدّد کرد و مطالبی تازه بدان افزود و در ۲۰۰۷ به چاپ رساند. وی به پاس تألیف این کتاب چندین جایزه دریافت کرد. کتاب رومی، که با استفاده از دهها کتاب، رساله، مقاله و اطلاعات دستاول تازۀ دیگر نوشته شده است، به قلم مرحوم حسن لاهوتی (د. ۱۷ اسفند ۱۳۹۱ ) ترجمه و با عنوان مولانا: دیروز و امروز، شرق و غرب به سال ۱۳۸۴ در تهران منتشر شد. از شگفتیهای سرنوشت یکی اینکه نویسنده و مترجم کتاب یادشده هر دو تقریباً در میانسالی و هر دو به علت سرطان از میان رفتند. و ما همچنان در این خیال خامیم که مرگ برای همسایه حق است:
گوسپندی برَد این گرگ مزوّر همه روز
گوسپندان دگر خیــره در او مینگرند
پس از درگذشت لئونارد لویسن (اوت ۲۰۱۸) ویراستار ارشد و یکی از بنیانگذاران مجلۀ مولانا رومی، یکی از معدود افرادی که به حق شایستگی جانشینیِ او را برای ادارۀ این نشریۀ معتبر داشت، فرانکلینِ نسبتاً جوان و مسلّط بر موضوع مجله بود. این بود که انگشتها همه به جانب او گردید. وی شمارۀ نهم مجله را که به مقدار زیادی از آن به اهتمام خود لویسن سامان یافته بود به دست گرفت؛ اما دریغا که بیماری فقط به او فرصت داد تا مقدمهای بر آن بنویسد و ترجمۀ غزلی از مولانا را به مناسبت فوت نابهنگام لویسن همراه آن و در همان سال ۲۰۱۸ به دوستداران مولانا عرضه کند. روان این هر دو خدمتگزار صادق زبان و فرهنگ ایران شاد و نامشان جاوید باد. برای حُسن ختام غزلی از مولانا را که لویس در رثاء لویسن نقل و ترجمه کرده، در سوک خود او نقل میکنیم:
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
برای من مَگریّ و مگو دریغ دریغ
به دوغِ دیـــو درافتی، دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقاتْ آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
کــه گور پردۀ جمعیت جنان باشد
فرو شدن چو بدیدی، برآمدن بنگر
غروبِ شمس و قمر را چرا زیان باشد؟
ترا غروب نماید، ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاصِ جان باشد
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرُست
چرا به دانۀ انسانْت این گمان باشد؟
کدام دلْو فرو رفت و پُر برون نامد
ز چاهْ یوسفِ جان را چرا فغان باشد؟
دهان چو بستی از این سوی، آن طرف بگشا
که های هوی تو در جوّ لامکان باشد