فرهنگ امروز: بزرگداشت و معرفی اندیشه و افکار مفاخر و مشاهیر یک سازمان از ابعاد و زوایای مختلفی دارای اهمیت است. از یک جهت مفاخر و استادان برجسته یک سازمان آیینه تمامنمای هویت و تاریخ آن سازمان بوده و یکی از بهترین و معتبرترین منابع برای آشنایی و شناساندن پیشینه و فعالیتهای متنوع و گسترده یک نهاد است. از جهتی دیگر، این موضوع با شکلگیری هویت و خودباوری در یک سازمان در سطح ملی و بینالمللی و در نسبت با سایر نهادها و سازمانها، ارتباطی بنیادی دارد. درواقع شناخت و معرفی این مفاخر، ظرفیتهای جدیدی را ایجاد میکند، فرهنگ و ارزشهای سازمانی تقویت شده و زمینههای توانمندسازی اعضاء و بسط و گسترش فعالیتهای یک سازمان فراهم میشود. تکریم مفاخر اهمیت بالایی در الگوسازی برای نسل جوان و هدایت آنان به سمت اهداف و ارزشهای متعالی سازمان دارد. نسل جوان پژوهشگران و اعضای پژوهشگاه با شناخت و الگوگیری از آنان میتوانند در ارتقاء و اعتلای جایگاه پژوهشگاه به شکلی مؤثرتر به ایفای نقش بپردازند. از بعدی دیگر، این امر نشاندهنده توجه و پاسداشت مقام این نخبگان توسط مسئولان سازمان و عدم فراموشی و غفلت از آنان است که منجر به شکلگیری عمیقتر احساس تعلق خاطر به سازمان و رضایت بیشتر، نه تنها در این نخبگان بلکه در نسلهای بعدی میشود.
بر این اساس معاونت کاربردیسازی علوم انسانی و فرهنگی پژوهشگاه در نظر دارد به منظور پاسداشت مقام مشاهیر و نخبگان علمی و فرهنگی پژوهشگاه به معرفی آنان در قالبی جدید بپردازد. هرچند به مناسبتهای مختلف و در زمانهای گذشته برنامههایی بدین منظور برگزار شده و یا یادداشتهایی در تجلیل از مقام این مفاخر پژوهشگاه نگاشته شده است، اما به هر تقدیر کاستیهایی در این زمینه وجود دارد که تلاش میشود با برنامهریزیهای دقیقتر و در خور شأن این سرمایههای ارزشمند و گرانبها، در قالبی تازه ابعاد دیگری از حیات آنان همچون خاطراتی از ایام زندگانی و تحصیل، دوران مختلف فعالیتهای علمی و پژوهشی و... علاوه بر معرفی افکار و اندیشههای آنان برای مخاطبان و علاقهمندان بازگو شود.
با بهرهگیری از «کتاب همایون نامه؛ نکوداشت کارنامه علمی دکتر ناصر تکمیل همایون» نگاهی به ادوار مختلف حیات استاد فقید برجسته جامعهشناسی و تاریخ پژوهشگاه، دکتر ناصر تکمیل همایون و منظومه فکری ایشان خواهد شد. یادآور میشود این استاد فقید، در تاریخ 25 آبان ماه 1401 درگذشت.
نگاهی به زندگی دکتر ناصر تکمیل همایون
نخستین سالهای زندگی
ناصر تکمیل همایون در دوم آذر ماه ۱۳۱۵ در یک محله سنتی در قزوین متولد شد. ابتدای کوچهای که در آن متولد شد، بزرگترین حسینیه قزوین قرار داشت که به آن حسینیه «آسید جمال» میگفتند؛ این آسید جمال کسی بود که کسروی هم از او، در رابطه با شیخ فضلالله نوری، در تاریخ مشروطه نام برده است. یک طرف آن محله، پشت مسجد جامع قزوین است، یعنی منارهها و گنبد مسجد و دیوارهای آن قابل رؤیت است و قسمت جنوبیاش هم مزار شاهزاده حسین (فرزند علی بن موسی الرضا(ع))، بزرگترین امامزاده قزوین قرار دارد. در چنین محیطی بود که ناصر تکمیل همایون بالید، نمیتوان از تأثیر این زیست بوم (اکولوژی) مذهبی بر آموزههای او یاد نکرد؛ آموزههایی که با روح او درهم تنیده شد و همچنان در مشی و منش او جاری است. به یاد دارد زمانی که عروس میبردند و مراسم عروسی با ساز و نقاره همراه بود، وقتی سرکوچه میرسیدند، به احترام حسینیه ساز نمیزدند و وقتی دور میشدند دوباره مینواختند. پدرش کاسبی خردهپا بود که در کسب روزی حلال برای خانواده ذرهای کوتاهی نداشت، هرچند خود سوادی اندک داشت، اما برای علمآموزی فرزندانش از جان مایه گذاشت؛ دلیل انتخاب این نام خانوادگی به وسیله پدر مشخص نیست و هیچ ارتباطی بین شغل پدر و نام خانوادگیشان نمیتوان یافت؛ مادر ناصر تکمیلهمایون از سواد بهرهمند بود و چون جلسه «مقابله» برپا میداشت، یعنی جلسات مقابله کردن قرآن داشت، فرزندش را نیز به خواندن و حفظ سورههای عمجزء (جزء سیام قرآن) تشویق میکرد.
او را به مکتبخانهای در قزوین گذاشتند برای آموختن خواندن و نوشتن؛ عجیب آنکه معلم آن مکتبخانه که به او میگفتند «خاله جان بابی» از فرقه بابی بود. ناصر پرسیده بود بابی چیست؟ پاسخ شنید: بابی فرقهایست که میگویند مهدی موعود (عج) ظهور کرده است و ما شیعیان میگوییم امام زمان (عج) در دوران غیبت به سر میبرند و ظهور نکردهاند. در مکتب خانه خاله جان بابی قرآن هم میخواند. او چندباری مکتب خانههای دیگری را نیز آزمود؛ یک مکتب خانه نزدیک حمام بَبم ته محله دباغان بود. در آنجا خون دماغ شد. یک کاغذ به او دادند گفتند بگیر جلوی دماغت که خون به روی لباست نریزد. آمد خانه و دیگر به آن مکتب نرفت. مکتب خانه دیگر از آن شخصی بود به نام شیخ غلامحسین جارچی، دو روز نیز در آن مکتبخانه مشق میکرد اما آنقدر ساختار خشک و متصلبی بر مکتبخانه حاکم بود که ذوق و شوق درس خواندن را از ناصر گرفت. به پدرش گفت دیگر به آنجا نمیروم! بعد که به تدریج ساختار مدارس جدید در قزوین پاگرفت. او نیز راهی مدارس جدید شد؛ اما در آن سال کمی دیر شده بود. مهرماه رو به پایان بود. مادربزرگش اصرار داشت به مدرسه جدید برود. آن موقع بعضیها میگفتند اگر بچههای ما به مدارس جدید بروند بیدین میشوند. به همراه مادربزرگ راهی اداره فرهنگ که در خیابان فردوسی بود، شد، آنقدر رفتند و آمدند تا از اداره نامه گرفتند که او را در مدرسه «بدر» ثبت نام کنند. اسم معلم کلاس «خاور خانم» بود که با مادربزرگ او آشنایی داشت.
یکی از خاطرات کودکیاش عزاداری در دوران رضاشاه بود که اعلام کرده بودند هر نوع مراسم سوگواری با دسته و علم و غیره راه انداختن و تجمع، ممنوع است؛ یک عده جوان در کوچهها میزدند «شاسم واسم» یعنی شاه حسین وای حسین، پاسبانها هم دنبال جوانان میدویدند که دستگیرشان کنند. در مدرسه بدر کلاس اول را خواند و به کلاس دوم رفت؛ ساختمان مدرسه قدیمی بود و فضای کافی نداشت، اندکی بعد به ناچار شاگردان را به مدرسه دخترانه سعدی که در یکی از کوچههای خیابان راه ری بود، بردند در آنجا با افرادی مانند شعبان بابااولادی، علی معصومی، یوسف تفنگچی، احمد قائمی و آدمهایی که بعدها در ورزش قزوین و ورزش ملی ایران، سرشناس و شاخص شدند آشنا شد. کلاس دوم را آنجا خواند و کلاس سوم دوباره به مدرسه بدر بازگشت. نام و خاطره معلم کلاس سوماش را هیچگاه از یاد نمیبرد: آقای درودیان. در همان سالها بود که ماجرای آذربایجان و فرقۀ دمکرات پیش آمد؛ و این آقای درودیان بود که به شاگردان یاد میداد و میگفت: «ای خطۀ آذرابادگان» یعنی آذربایجان برای ایران است ولی طرفداران حزب توده میگفتند: «کشور آذربادگان» شاید نخستین بارقههای توجه به ملیت و ایران از همین دوران در ذهن و اندیشه او شکل گرفت. در پایان کلاس چهارم به همراه خانواده، عازم پایتخت شدند.
در سال ۱۳۲۵ بود که دانشآموز مدرسه توفیق در غرب آن موقع شهر تهران شد و بعد به دبیرستان علامه رفت. از کلاس هشتم به بعد شخصیت و مشی سیاسی و فرهنگی او که تا حدی شکل گرفته بود، آشکار شد؛ نوجوانی وطن دوست و مسلمان به تدریج با «حزب ملت ایران» و روان شاد «داریوش فروهر» آشنایی یافت و جذب آن شد که از ارکان جبهه ملی ایران به رهبری مرحوم دکتر مصدق بود.
آن موقع تنها چیزی که میدید شعار بزرگی بود که نوشته بود: «مرگ بر امپریالیسم روس آمریکا و انگلیس.» آنچه بود مخالفت با سیاستگریهای این دولتها بود و نه با مردم این کشورها و بر سر این موضوع بحثها و مشاجرهها داشتند. صحبت از ملی شدن صنعت نفت بود؛ او اطلاعات اندکی درباره مصدق داشت، اما حزب او طرفدار دکتر مصدق بود و به تدریج این آشنایی بیشتر شد. آن هنگام مرحوم آیتالله کاشانی هم در جریانات ملی شدن صنعت نفت شرکت داشتند. احساسات دینی ناصر نوجوان نیز به تدریج بیدار و بیدارتر شد. پس از مدتی که عضو آزمایشی حزب بود، بالاخره زمان برگزاری مراسم سوگند فرارسید و او رسماً عضو حزب شد؛ یک دست روی قرآن و یک دست روی پرچم ایران یعنی تمام آنچه که او تاکنون به آن پایبند است، یعنی اعتقادات مذهب اسلام و قرآن و باور به ملت ایران و کشورش، میهندوستی. امروز درک میکند «اسلامیت» و «ایرانیت» مستقیم و غیرمستقیم وجود او را زنده میکرد و به سمت عدالت سوق میداد. فعالیتهای سیاسی او همچنان در نوجوانی استمرار داشت و در سن ۱۶ سالگی (کلاس دهم) برای اولینبار در مبارزات ملی شدن شیلات ایران به زندان افتاد؛ اما به علت صغر سن پس از دو هفته آزاد شد.
استاد ناصر تکمیلهمایون هرچند در قزوین به دنیا آمد و نخستین آموزههای او در شهر دیرپا و تاریخی قزوین شکل گرفت، اما در تهران بود که بارور شد و به ثمر نشست.
ناصر تکمیل همایون از دانشآموزی تا دانشیاری
پیشزمینه ایرانی
در تهران در دبیرستان علامه تحصیل میکردم در تهران معروف بود و در تیمهای فوتبال در مسابقات به ما میگفتند علامه گدا! یعنی واقعاً بچههای فقیر میآمدند. در دبیرستان علامه هنگامی که در کلاس نهم بودم مدیر دبیرستان آدم شیکپوشی بود که قیافه فوق بورژوایی داشت، ولی تودهای بود. من در آن زمان عضو سازمان دانشآموزان جبهه ملی بودم و در شانزده سالگی هم به همین خاطر به زندان افتادم. چون ما قزوینی بودیم و پدربزرگ من هم جزء مشروطهخواهان بود، با این سنت سیاسی آشنا بودیم و دایی من هم شدیداً مصدقی بود. خلاصه آن مدیر تودهای چون از فعالیت ما که از دانشآموزان جبهه ملی بودیم بدش میآمد، ما را از دبیرستان به بهانهای بیرون کرد. در دبیرستان علامه با برخی از همکلاسیها آشنا شدم از جمله محمود کیانوش و دکتر محسن ابوالقاسمی و دیگران که برخی از این دوستیها تاکنون ادامه داشته است.
به من گفتند یک مدرسه ملی خیلی خوب در چهارراه حسن آباد هست که در آن اسم مینویسند، برو آنجا. این دبیرستان ملی که من در آن ثبت نام کردم، نامش مهیار بود. اسم مدیرش هم آقای مهیاری بود. هنگام ثبت نام به این دبیرستان که رفتم، ماه آذر بود و مدیر پرسید که این چه وقت اسمنویسی است؟ توضیح دادم که من قبلاً اسمم را در مدرسه علامه نوشته بودم، ولی در آنجا سوءتفاهمی پیش آمد. دیگر هیچ چیزی از من نپرسید. فقط پرسید نماز میخوانی؟ گفتم آره. نه از من پول گرفت، نه هیچ چیزی به من گفت. با این آدم رفیق شدم و تا هنگام مرگش به او ارادت داشتم و همیشه سعی میکردم در مجالس روضههای ماهانهاش شرکت کنم. کلاس چهارم و پنجم را آنجا خواندم. کلاس پنجم را که میگذراندیم، دیپلمه میشدیم. البته به مدرک ما میگفتند دیپلم ناقص. در آن دوره با مرحوم مرتضی ممیز هم کلاس بودم؛ کلاس ششم سه رشته داشت: طبیعی، ادبی و ریاضی. من در همان مدرسه که اسم آن شده بود «بامداد» و در خیابان شاه در چهارراه پیروز واقع بود، به رشته ادبی رفتم. در رشتۀ ادبی وضعمان از دیگران بهتر بود. استادان خوبی هم داشتیم. مثلا علیاصغر شمیم معلم تاریخ و جغرافی ما بود. دکتر گوهرین معلم ادبیات ما بود. پسر برادر شریعت سنگلجی، معلم فقه ما بود. همکلاسی این دوران پرویز دوایی بود که دوستی و رابطهمان همچنان ادامه دارد. پس از آنکه دیپلم را آنجا گرفتم، خلاصه کنکور دادم و در سال تحصیلی۳۳-۳۴ وارد دانشگاه تهران شدم.
در دانشگاه تهران
رشته من در دانشگاه، در دانشکده ادبیات، فلسفه و علوم تربیتی بود. دلیل اینکه من به این رشته رفتم، از این قرار بود که در آن زمان یک مقدار گرایشهای مذهبی مدرن پیدا کرده بودم؛ مثلاً در دورۀ دبیرستان آثار شریعت سنگلجی و کسروی را میخواندم و بعدش هم دلم میخواست از طریق فلسفه، اعتقادات دینیام را قویتر و منطقیتر کنم. به علاوه چون عضو جبهه ملی بودم، دلم میخواست شاگرد دکتر غلامحسین صدیقی هم بشوم. دکتر صدیقی به ما فلسفه یونان قدیم را درس میداد، به اضافۀ جامعهشناسی. استاد فلسفه دیگرم هم دکتر یحیی مهدوی بود که خیلی هم قوی بود. استاد فلسفه جدیدمان هم هم دکتر رضازاده شفق بود. اینها برایم مهم بودند. استاد آموزش و پرورش ما هم شادروان دکتر عیسی صدیق (صدیق اعلم) بود که وزیر آموزش و پرورش هم بود. استاد روانشناسی مرحوم دکتر علیاکبر سیاسی بود. فلسفه اسلامی را مرحوم آسید محمدکاظم عصار و منطق را هم مرحوم فاضل تونی درس میداد. یعنی بزرگترین اساتید دانشگاه آنجا بودند. از همکلاسیهای آن دوران آقای دکتر رضا داوری اردکانی بودند. ما در آن فضا درس خواندیم. از لحاظ فکری هم گرایشم به اسلام عرفانی جلب شد ولی در عین حال جامعهشناسی هم برایم اهمیت پیدا کرد. ادیان و مذاهب و... هم در مسیر جامعهشناسی هستند. در دوره لیسانس تزی گرفتم تحت عنوان «علل رشد و توسعه تصوف در قرن چهارم و پنجم هجری در ایران». یعنی چیزی که هم تصوف در آن بود (یعنی ذوقیاتم) و هم جامعهشناسی. وقتی که لیسانسم تمام شد، تزم را البته با دکتر صدیقی استاد جامعهشناسی و به زبانی بنیانگذار جامعهشناسی درایران نوشتم. این را که میگویم برای این است که تصادفهایی در زندگی آدم اتفاق میافتد که او را به خط و ربط دیگری میبرد. بعد از نوشتن تز، صدیقی با لحن رسمی خاص خودش به من گفت که نمرة شما را دادم، فردا ساعت چهار بعداز ظهر بیایید در مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی بگیرید. وقتی میگفت ساعت فلان، باید ساعت فلان میرسیدیم. من روز بعد ساعت چهار به مؤسسه رفتم، اما دیدم که سیدحسین مستخدم اتاقشان میگوید آقا با شورای مؤسسه جلسه دارد. من به صرافت افتادم که اگر بروم در بزنم و وارد شوم، صدیقی میگوید «آقا جانم شما لیسانسیه هستید، متوجه نمیشوید که ما جلسه داریم!» و اگر نروم، میگوید «مگر من خود نمیدانستم جلسه دارم.» خلاصه در وضعیت سختی قرار گرفته بودم، چون صدیقی خیلی مقرراتی بود. دیدم سیدحسین یک سینی چای دارد میبرد. گفتم سید صبر کن. من در روی یک کاغذ کوچک برای دکتر صدیقی نوشتم «استاد محترم جناب آقای دکتر صدیقی، بعد از سلام، حسبالامر شرفیاب شدم و چون جلسه داشتید، من در بیرون منتظر خواهم بود. ارادتمند.» این را برد و به دکتر صدیقی داد. سیدحسین آمد گفت آقا میگویند بیا تو. گفتم وای به ما. آقا احضار فرمودند. رفتم دیدم استادها در جلسه نشستهاند. دکتر صدیقی گفت بیایید اینجا بنشینید روی این صندلی. گفت «رساله شما را دو بار خواندم. ادبیت و عربیت رساله شما و دقت شما از برخی استادان ما هم قویتر است. نمره شما را هم به دانشگاه دادم.» اما نمرهای که به من داده بود، شانزده بود! این حرف صدیقی در مقابل استادان تحولی کمنظیر در من ایجاد کرد. همین که میخواستم بیرون بروم یکی از استادان بلند شد و گفت آقای تکمیلهمایون، ممکن است بمانید، با شما کار دارم. گفتم باشد. این آقا دکتر احسان نراقی بود.
وقتی که آقای دکتر نراقی جلسهشان تمام شد، آمد به من گفت من میخواهم شما در بخش جامعهشناسی دانشسرای عالی با ما کار کنید. من گفتم اتفاقاً در دانشسرای عالی کتابدارم. نراقی گفت پس بسیار عالی، من میگویم که به بخش جامعهشناسی منتقلتان کنند تا بیایید با ما کار کنید. من هم بدم نمیآمد. در نتیجه، از مهر سال ۱۳۳۷ آسیستان (assistant) درس جامعهشناسی دکتر نراقی در دانشسرای عالی بودم و با دکتر نراقی شروع به کار کردم. بعد از آن وارد دوره فوق لیسانس علوم اجتماعی هم شدم. در حین درس خواندن در دوره فوق لیسانس، در دوره لیسانس درس میدادم. نراقی هم خیلی کم میآمد سر کلاس. برای اینکه با دانشسرای عالی مخالف بود و دلش میخواست به دانشگاه تهران منتقل شود. درسها را هم میداد به من. دانشسرا هم مخالف بود که یک جوان بیست و یک ساله بیاید درس بدهد. برای همین ضبط صوت در کلاس گذاشته بودند و از این کارها میکردند. من هم چون تازهکار بودم، شبها جزوۀ صدیقی و یحیی مهدوی و دیگران را میخواندم و خودم را خوب آماده میکردم. آن موقع گاهی وارد سیاست میشدم و گاهی نه. ولی اگر اتفاقی میافتاد، گردن من میانداختند. یکی از این اتفاقها گردن من افتاد و من را مسبب آشوب در دانشسرای عالی معرفی کردند. آن هم نه برای اینکه من را بزنند، بلکه برای اینکه نراقی را بزنند. یک خرده هم اذیتم کردند. خلاصه این روند را ادامه دادم تا اینکه دکتر بیانی هم از دانشسرا رفت و دکتر محمود صناعی رئیس دانشسرای عالی شد. دکتر صناعی استاد روانشناسی اجتماعی همان مؤسسه اجتماعی بود.
اعزام دانشجویی و ناکامی در بیتالمقدس
هنگام تحصیل من در دانشسرای عالی، دولتهای خارجی به دانشجویان ایرانی بورس میدادند یا اینکه دولت ایران از دولتهای خارجی بورس طلب میکرد. یکی از بورسهایی که به من تعلق گرفت، حال از روی بدشانسی یا خوششانسی، بورسی بود که دانشگاه عبری بیتالمقدس به یک دانشجوی خوب ایرانی داده بود و مسئولین دانشسرا آن را به من دادند. شاید میخواستند از شر من آسوده شوند. مشکل این بود که من ضدصهیونیست و طرفدار مردم فلسطین بودم. اگر هم با بورس مخالفت میکردم، باید به وزارت فرهنگ منتقل میشدم و مثلاً در یافتآباد دبیر میشدم. من این شرایط را دوست نداشتم، چون هم کموبیش استاد دانشگاه شده بودم و هم میخواستم پیشرفت کنم. در نتیجه، تصمیم گرفتم با بزرگان در اینباره مشورت کنم. همه جز آیتالله طالقانی به من توصیه کردند که بروم آنجا. مثلاً آیتالله ابنالدین گفتند برو ببین آنجا چه خبر است، چون ما همیشه از دور مسائل آنجا را میبینیم. به دکتر صدیقی هم ماجرا را گفتم. نراقی هم گفت که برو. آنجا پروفسوری هست به اسم پروفسور آیزنشتات که در موضوع مدرنیزاسیون خیلی قوی است. ناگفته نماند که هنوز احدی از کلمه مدرنیزاسیون در ایران حرفی نزده بود و هیچ کسی نمیدانست مدرنیزاسیون چیست. بالاخره زمانی ما را راضی کردند که ساواک راضی نبود. تا نراقی توانست ساواک را راضی کند، نه ماه طول کشید. نراقی به آنها گفته بود که ما در همه جا دانشجو داریم و باید جهان را بشناسیم و باید ببینیم که در اسرائیل چه خبر است. بالاخره در سال ۴۱ به تل آویو رفتم. هتلی هم برایم رزرو کردند. آن زمان من فقط کمی انگلیسی میدانستم. در دانشگاه که اسمنویسی کردم و متوجه شدم که زبان دانشگاه عبری است، شروع کردم به نامهنگاری با ایران که من عطای این قضایا را به لقایش بخشیدم. برمیگردم ایران و هیچ چیزی نمیخواهم. اما به من پاسخ دادند که اگر حالا برگردی، به زندان میروی، چون تحولات سیاسی در ایران اتفاق افتاده بود. آن زمان ایران سفیری پنهانی در اسرائیل داشت که مورخ هم بود: دکتر ابراهیم تیموری. من رفتم پیش آقای تیموری. وی گفت اگر بروی آنجا، دستگیرت میکنند. اینجا که آمدهای، بورس هم که داری، حالا بمان تا ببینیم چه میشود. گفتم سر کلاس، عبری حرف میزنند و من بلد نیستم. توصیه شد که زبان عبری فراگیرم.
به هرحال چون تز و نمرات لیسانس من فلسفه بود و فوق لیسانسم علوم اجتماعی، برای اینکه دکترای جامعهشناسی بگیرم، باید یکسری درسها را هم آنجا میخواندم؛ تاحدی که به من اجازه ادامه تحصیل در مقطع دکترا بدهند. بنابراین تلاش کردم تا عبری بیاموزم. آموزش زبان عبری دو نوع بود. یا باید در مدرسه عبری میخواندی یا به کیبوتص میرفتی. در کیبوتص یک روز صبح تا ظهر کار میکردی و بعداز ظهر میرفتی عبری میخواندی. یا برعکس، یک روز از صبح تا ظهر عبری میخواندی و بعدازظهر کار میکردی. من یک سال به کیبوتص رفتم. در کیبوتص گاهی مرغداری میکردیم، گاهی فلاحت میکردیم، گاهی میوه مثلاً پرتقال میچیدیم. کارهای اینطوری میکردیم. بعدازظهرش هم حمام میرفتیم، لباس میپوشیدیم و میرفتیم سر کلاس به ما عبری یاد میدادند. خلاصه من یک سال عبری آموختم و با نظام زندگی در کیبوتص هم آشنا شدم. اما مشکل این بود که عبری کیبوتص عبری خاصی است و با عبری دانشگاه فرق دارد. در دانشگاه هم استادی به نام پروفسور روزن بود که عبری دانشگاهی یاد میداد. من آنجا هم اسم نوشتم و در کلاسها شرکت کردم. باید سه تا شهادتنامه یا سرتیفیکا (certificate) میگرفتم. اول شهادتنامه جامعهشناسی، آمار و روش تحقیق که باهم یک شهادتنامه بود. دوم شهادتنامه شرقشناسی که شامل شرقشناسی، زبان عربی و یک زبان شرقی دیگر بود که من ترکی را به عنوان زبان شرقی دیگر انتخاب کردم و چون فارسی هم بلد بودم، آن را امتحان نکردم. سرتیفیکای سوم هم اسرائیل مدرن بود که به موضوعاتی مثل اسرائیل مدرن کی درست شد، صهیونیسم کی پدید آمد، مهاجرت کی انجام شد و... اختصاص داشت. من هر سه سرتیفیکا را گرفتم و در بازگشت به ایران به وزارت علوم ارائه دادم. بعد از این رفتم سراغ تعیین موضوع رساله دکترا. دکترا با موضوع کیبوتص از نظرم اصلاً خوب نبود.
چون دیدم زندگی اشتراکی کیبوتصی به هیچ وجه در ایران به درد جامعه نمیخورد و خودشان بهتر از من راجع به آن تحقیقاتی کردهاند. دوم چیزی بود به اسم آموزش جمعی که در آن کودکان را از همان دوران نوزادی از پدر و مادر جدا میکنند و به صورت جمعی و از نظر جنسی مختلط، تا سن بلوغ آموزش میدهند. حتی به پدر و مادرشان هم بابا و مامان نباید میگفتند، بلکه باید اسمشان را میگفتند. دیدم این موضوع، هم به درد ایران نمیخورد و هم با فرهنگ ایرانی و اسلامی منافات دارد. برای همین، رفتم سراغ موضوع مدرنیزاسیون. در مدرنیزاسیون ایزنشتات درجه یک بود. یعنی در حد پارسونز و امثالهم بود. یک دورۀ مدرنیزاسیون را باید میخواندم که از عصر پیشامدرن تا پسامدرن را شامل میشد. اما یک واقعه سرنوشتساز اتفاق افتاد که از این قرار بود: من در دانشگاه با دانشجوهای عرب و فلسطینی هم رفیق بودم. این دوستان فلسطینی من را به دهکدهشان دعوت میکردند. وقتی شرایط آنها را در دهکدههای فلسطینی دیدم، این اعتقاد همیشگیام که حقوق مردم فلسطین پایمال شده است، راسختر میشد. این شرایط مورد پسند من نبود. البته ایرانیان یهودی و حتی یهودیان مشرق زمین (اسفرادیم) را قبول داشتم و خیلی با من مهربان بودند. یعنی هیچ وقت یهودستیز نشدم، ولی نسبت به مردم فلسطین رقت و رأفتم خیلی بیشتر شد. اسرائیلیها هم این را فهمیدند. معذلک باز سکوت میکردند. بعد از آمدن من به تلآویو، دکتر نراقی، حسن حبیبی و ابوالحسن بنیصدر را به فرانسه فرستاد. (در همان زمان آقای حبیبی و جلال آلاحمد و چند تن از دیگر دوستان از اسرائیل بازدید کرده بودند. ناگفته نماند که گروه گروه کارآموز به اسرائیل میآمدند و بیش از ۲۰ دانشجو مسلمان در آنجا تحصیل میکردند، اما تعداد دانشجویان یهودی خیلی بیشتر بود.). من با این دو از بیتالمقدس مکاتباتی داشتم. با اینها که مشورت کردم، گفتند بیا دکترایت را در فرانسه بگیر. پنج شش ماه طول کشید کارهایم را سروسامان دادم تا به فرانسه بروم. حتی پول هواپیما را هم از آنها نگرفتم و تصمیم گرفتم با کشتی بروم.
تحصیل در فرانسه
با کشتی به مارسی و از مارسی یکسره به پاریس رفتم. در پاریس به خانه حبیبی رفتم و شب هم همه دستهجمعی رفتیم خانه بنیصدر. این برای من مثل این بود که از زندان آزاد شده باشم. خیلی خوش گذشت تا اینکه پای رساله دکترا به میان آمد. حبیبی پیشنهاد کرد که با پروفسور ژرژ بالاندیه رساله بگیرم، چون روی موضوع مدرنیزاسیون کار میکند؛ البته بیشتر مدرنیزاسیون در آفریقا. با نراقی هم رفیق بود. گفت پروفسور ژاک برک هم خوب است. چون درباره جامعهشناسی کشورهای مسلمان کار میکند و او هم با نراقی رفیق است. من به صرافت این افتادم که هم پیش بالاندیه بروم و هم با ژاک برک کار کنم. پیش بالاندیه رفتم و هنگامی که به حضورش رسیدم، شروع کردم به انگلیسی صحبت کردن که ناگهان بالاندیه گفت slowly slowly! فهمیدم که انگلیسی من بهتر از او است. بالاخره برای او توضیح دادم که من یک سال شاگرد پروفسور آیزنشتات بودهام، فوق لیسانس و لیسانس از تهران و سرتیفیکاهای دانشگاه عبری را دارم و حالا میخواهم اینجا دکترایم را بخوانم. بالاندیه یکسره قبول کرد و گفت بسیار عالی، شما اصلاً نیاز به هیچ امتحانی ندارید، بروید در دکترا اسم بنویسید. موضوع رساله دکترای من هم شد «مدرنیزاسیون ایران در دوره قاجار» (la modernisation a l'epoque qajar). کارت دانشجوییام را گرفتم برای اینکه هم اقامت بگیرم و هم به رستوران دانشجویی بروم که بسیار ارزانتر از رستورانهای دیگر بود و با آن میتوانستم اتاق هم اجاره کنم. بعد رفتم پیش ژاک برک و به او گفتم که اسیستان دکتر احسان نراقی بودهام، برک پاسخ داد که من دکتر نراقی را میشناسم. بنابراین یک کارت تحصیلی هم از او گرفتم؛ یعنی در سال ۱۹۶۶ دانشجوی دو دانشگاه مختلف شدم: یکی مدرسه مطالعات عالی و یکی سوربن. از همین زمان شروع کردم به فرانسه یاد گرفتن. بعد از یاد گرفتن انگلیسی و عربی و عبری، یاد گرفتن فرانسه خیلی مشکل نبود. خلاصه شروع کردم. آن موقع پولم در جمع حدود دوازده سیزده هزار فرانک بود. این پولی بود که از بورسم جمع کرده بودم و داشت تمام میشد. آن زمان دوستی بود به نام آقای فیروز باقرزاده که الآن پاریس مقیم است و زمانی رئیس باستانشناسی ایران شد. او به من گفت که کتابخانه ملی فرانسه دنبال یک کتابدار محقق میگردد و کتابهایشان هم خطی است. برو آنجا شاید استخدام شوی. من شرایطش را داشتم. با مرحوم دانشپژوه بر روی کتابهای خطی کار کرده بودم. چهار سال هم کتابدار بودم. زبانهای شرقی، عربی و فارسی و ترکی و عبری هم کم و بیش میدانستم. برای همین در میان داوطلبان آنجا من قبول شدم و با ماهی ۱۳۰۰ فرانک استخدام شدم که برای من حقوق بالایی بود. خلاصه شروع کردم به درس خواندن. کمی کار کردم و نراقی هم به پاریس آمد. کمی از نراقی به خاطر وضعیتم در اسرائیل گله کردم و نراقی در جواب گفت در عوض آیزنشتات را شناختی. من هم گفتم که من از طریق او هم پارسونز را شناختم و هم ماکس وبر را، برای همین دلم میخواهد بورسی پیدا کنم و به آمریکا بروم. اما نراقی گفت آمریکا را ول کن. خیلی عاشق پارسونز شده بودم اما به من گفتند نمیشود به آمریکا رفت.
به هر حال متوجه شدم که مدرنیزاسیون در ایران ریشه تاریخی دارد، اما بُعد تاریخی آن در کشور ما بررسی نشده است. از اول هم در ذهنم بود که جامعهشناسی بدون ارتباط با تاریخ نمیتواند شکل بگیرد؛ کما اینکه تاریخ هم بدون ارتباط با جامعهشناسی نمیتواند و از اینرو عاشق جامعهشناسی تاریخی بودم. در همین زمان، رضا شعبانی برای من یک نامه فرستاد که اسم من را در دانشگاه آنجا در رشته تاریخ بنویس. وقتی که رفتم برای دکتر شعبانی ثبت نام کنم، با پروفسور ژان اوبن آشنا شدم. اوبن با ثبت نام شعبانی موافقت کرد و بعد از من پرسید که تو چه میکنی؟ گفتم من جامعهشناسی میخوانم. پرسید بدون تاریخ؟ بیا تاریخ بخوان. من هم در رشته تاریخ ثبت نام کردم. در آن زمان اگر میخواستیم روی مدرنیزاسیون در ایران کار کنیم، خصوصاً مدرنیزاسیون سیاسی، منبع تاریخی کمی وجود داشت. فقط مقدمه نهضت مشروطیت فریدون آدمیت بود که در سال ۴۲ چاپ شده بود. برای همین تصمیم گرفتم که به عنوان رساله روی تاریخنگاری دوره قاجار کار کنم تا ببینم چه چیزهایی راجع به مدرنیزاسیون و تجدد در این آثار هست. اوبن موافقت کرد و من پنج سال تمام رفتم سر کلاس او و راجع به تاریخ و تاریخنگاری و رابطهاش با جغرافیا و جامعهشناسی، تاریخنگاران ایرانی و تاریخنگاران فرنگی و معایب و محاسنشان مطالعه کردم.
بعد از این پنج سال، در رشته تاریخ دکتر شدم. در آن زمان هنوز در کتابخانۀ ملی هم کار میکردم. در همین زمان در کولژ دو فرانس، یکی از استادان آنجا به نام پروفسور لوئی هامبیس روی آسیای مرکزی کار میکرد. من را شناخت و گفت بیا با من روی خواجه رشیدالدین فضلالله کار کن. حقوق تو را خیلی بیشتر از کتابخانه میدهیم. من هم همه کتابهای خطی کتابخانه ملی بعد از ادگار بولشه و علامه قزوینی را فیشبرداری کرده بودم و دیگر واقعاً چیزی نمانده بود. بالاخره از کتابخانه به کولژ دو فرانس رفتیم. در همین اثنا، به سراغ بالاندیه هم رفتم. اما از من گلهمند بود و شکایت کرد که تو الآن پنج شش سال است کلاس من میآیی، گاهی هم سؤال و جواب میکنی، ولی از رسالهات هیچ خبری نداریم. همۀ بچهها سه چهارساله تزشان را تمام میکنند. تو پنج شش سال است که آمدهای اینجا، اما یک صفحه هم به ما نشان ندادهای. من جواب دادم شما راست میگویید، ولی من به یک چیز جدید رسیدهام. من تا حالا قاجار را نمیشناختم. مجبور بودم برای شناخت دوره قاجاریه، تاریخ بخوانم. رفتم رشتۀ تاریخ درس خواندم و بیش و کم جامعه قاجار و تحولات آن را شناختم و دکترای تاریخم را گرفتم. الان هم مدرکم در کیفم است. این هم تز من است. این هم نامۀ دانشگاه که تصویب کردهاند که دکترای تاریخ است. من حالا میفهمم که باید بروم روی مدرنیزاسیون کار کنم. برخورد بالاندیه ناگهان عوض شد. گفت تو الآن دکتری؟! منشیاش را صدا کرد و گفت دو تا قهوه درست کن. چیزی که هیچوقت اتفاق نمیافتاد. بالاندیه نامهای نوشت و به منشیاش سپرد برای تایپ. بعد نامه را به من داد و گفت از حالا ماهی ۷۵۰ فرانک بورس برای تزتان به شما تعلق میگیرد. برو کارت را بکن. من هم خوشحال شدم، چون هم ۱۳۰۰ فرانک در ماه از کولژ دو فرانس میگرفتم و هم ۷۵۰ فرانک بورس. این پول خیلی زیادی برای من بود. با همین پول به آمریکا، دانمارک، کشورهای اروپایی، انگلیس، تونس و خیلی جاهای دیگر رفتم. بعد از بازگشت از این مسافرت چند ماهه، بالاندیه به من گفت پنج شش ماه را چه کار کردی؟ گفتم فهمیدم که مدرنیزاسیون چیست و آنچه در ایران هست، مدرنیزاسیون نیست. گفت حالا چه کار کنیم. گفتم کلمة مدرنیزاسیون را عوض کنیم و به جایش «تغییر» بگذاریم. بالاندیه قبول کرد. یک سال بعد دوباره رفتم سراغ بالاندیه. پرسید کارت تمام شد؟ گفتم نه. ما تغییر اقتصادی داریم، تغییر سیاسی داریم، تغییر فرهنگی اجتماعی داریم. این موضوع تغییر، خیلی گسترده است. میخواهم کوچکش کنم و عمیق. پرسید چه؟ گفتم «تغییرات سیاسی در ایران عهد قاجار». سرانجام رسالهام را تمام کردم و رفتم سراغ ژاک برک، به او گفتم تزم را تمام کردهام و برای دفاع حاضرم. پرسید تزت کجاست؟ گفتم پیش بالاندیه. گفت من را هم دعوت میکنند؟ گفتم بله.
دفاع از رساله دکترا
برای برگزاری جلسه دفاع، یک ایرانشناس هم میخواستند. از پروفسور لازار خواستند که به جلسه بیاید. لازار در آن دوره مریض شد و نتوانست بیاید. در ضمن بایستی ایرانشناسی که به جلسه دفاع تز دانشگاه دولتی میآمد، حتماً خودش دکترای دانشگاه دولتی میداشت. به همین خاطر اوبن نمیتوانست بیاید. در نتیجه، خانمی را پیدا کردند به اسم مالیکوف که دکترای دولتی داشت و استاد ایرانشناسی در دانشگاه استراسبورگ بود. یک اقتصاددان هم نیاز داشتیم که او را هم پیدا کردند (این اقتصاددان فرانسوی که درباره قنات پژوهش کرده بود، بعدها مرید آقای تابنده و از دراویش گنابادی شد). یک جامعهشناس هم باید میآمد (پروفسور مرسیه). این پنج نفر برای دفاع تز تعیین شدند. من تزم را ماشیننویسی کردم. فقط بیشتر از دوازده هزار فرانک برای من تمام شد و من این پول را نداشتم، در تمام مدتی که در فرانسه بودم، دیناری از هیچکس قرض نکردم، ولی برای این تز رفتم پیش بنیصدر و گفتم تز من دوازدههزار فرانک خرجش شده است. او هم بودجهای از وجوهات مربوط به امام خمینی برای کارهای علمی دانشجویان مسلمان داشت. گفتم این پول را برای تز به من بده. اگر انقلاب شد، پول را پس نمیدهم، اما اگر انقلاب نشد، ماهی هزار فرانک برایتان واریز میکنم! من پول را گرفتم و انقلاب شد و پول را هم پس ندادم!
مشکل بزرگ دیگر اینکه در همان موقع که منتظر بودم دانشگاه روز دفاع را تعیین کند، از ایران به من تلفن کردند و گفتند که مادرم سخت مریض و در بیمارستان بستری است و پیغام داده است که خداحافظ تا روز قیامت. من در وضعیت بدی بودم، چون اگر به ایران میرفتم، دستگیر میشدم و نمیتوانستم در جلسه دفاع حاضر شوم و همه زحماتم بر باد میرفت. اگر هم نمیرفتم و اتفاقی برای مادرم میافتاد، تا آخر عمر معذب بودم. شب رفتم پیش بنیصدر و مشکل را با او در میان گذاشتم. بنیصدر فکر کرد و گفت اگر خدا را قبول داری، برو ایران. اگر خدا را قبول نداری، بمان. گفتم من خدا را قبول دارم، ولی اگر بروم، آنجا بازداشت میشوم. گفت اصلاً مهم نیست: «در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست.» از نراقی که در ایران بود چارهجویی کردم. گفت من به شما دو ساعت دیگر تلفن میزنم. نراقی تلفن زد و گفت من با ساواک صحبت کردهام و ساواک گفته است اگر بیاید، هیچ دخالت سیاسی نکند و هیچ جایی نرود و فقط برود بیمارستان مادرش را ببیند، ما کاری نداریم، اما اگر بخواهد بماند یا با کسی هم برود حرف بزند، دستگیرش میکنیم. نراقی گفت بلیت هم نخر. من یک بلیت میفرستم برایت میگویم که تکمیلهمایون به عنوان مهمان سخنران مؤسسه تحقیقات ایران میآید. خلاصه بلیت را گرفتم و در سال ۱۳۵۵ به تهران آمدم. در فرودگاه نراقی و رفقا و خانواده به استقبال آمده بودند. من که ده پانزده سال ایران را ندیده بودم، تا از هواپیما پیاده شدم، زمین ایران را بوسیدم و گریه کردم. خلاصه رفتیم بیمارستان. حال مادر الحمدالله بهتر شده بود. مادر را از بیمارستان آوردیم بیرون و بعد یکی دو تا شیطنت کردم. مهندس بازرگان و سحابی و... برای من مهمانی دادند. دو شب هم مهمان فروهر بودم. یک ناهار هم مهمان بختیار بودم.
هنگام بازگشت به پاریس، قبل از فرودگاه تهران وقتی میخواستم پاسپورت را نشان دهم، باز به مشکل برخوردم. یک افسر خوش قیافه و قدبلند در صف بود که به همه هم میگفت قربانت بروم، بفرمایید. من که پاسپورتم را دادم، با همان لحن گفت قربانت بروم، ممنوع الخروجی. برگشتم پیش نراقی و گفتم من را ممنوعالخروج کردهاند. نراقی جلوی چشم من تلفن کرد به ثابتی و گفت آقای ثابتی این آقای تکمیلهمایون ما رفته گفتهاند ممنوعالخروجی. ثابتی گفت بله، ایشان ممنوع الخروجاند، برای اینکه نماینده ما در امور جبهه ملی، پدرش مرده و رفته قمصر. پنج شنبه برمیگردد و آقای تکمیلهمایون شنبه برود کارش را تمام کند. روز شنبه رفتم و پاسپورت را گرفتم. یک شب هم در ایران رفتم پیش علی شریعتی و با هم حرفهایی زدیم. شریعتی گفت میخواهم بیایم پاریس و من گفتم به عقیده من نیا، برای اینکه من در مدت کمی که در ایران ماندم، دیدم که ابرها دارند کنار میروند. ممکن است در ایران خبرهایی شود، وجود تو در ایران مفیدتر است. گفت با بنیصدر صحبت کن اگر قرار شد که من بیایم، تلفن کن بگو خانه را اجاره بدهید. اگر میخواهی من نیایم، بگو خانه را اجاره ندهید. این قرار ما شد. به پاریس که برگشتم، این را به آقای بنیصدر گفتم. بنیصدر گفت بیاید اینجا چه بشود؛ یک چیزی میشود مثل ما. ایران بماند بهتر است. هفت هشت روز دیگر، روز دفاع از تزم رسید. همه چیز را که فراهم کردم، از بنیصدر دعوت کردم که بیاید برای دفاع و در قهوهخانه پذیرایی شود. گفت من نمیآیم، ناگهان شروع کرد گریه کردن. گفت علی(شریعتی) مرد. گفتم کی؟ گفت: دیروز. گفتم چرا دیروز نگفتی؟ گفت اگر میگفتم امروز مثل بلبل حرف نمیزدی. او نیامد، ولی من رفتم.
تزم ساعت هشت صبح شروع شد و ساعت یک ربع به یک بعدازظهر تمام شد. آن موقع این پنج نفر هر کدام سوال خودشان را میپرسیدند و من باید جواب میدادم. درجههایی که میدادند عبارت بود از تزت قبول شد، تزت خوب بود، تزت خیلی خوب بود، تزت عالی بود. من حاضر بودم بگویند خوب بود، برای اینکه میخواستم بروم توالت. از فرط فشار گیج شده بودم. یکی از روالهای آنجا این بود که تزهای دولتی را شب در روزنامه لوموند اعلام میکردند و جمعیت علاقهمند هم به جلسه دفاع میآمدند. ما هم در تالار آمفی تئاتر دکارت بودیم. من به محض اینکه داوران برای مشاوره رفتند (و هر وقت هم که میرفتند برای مشاوره نیم ساعت طول میکشید) به توالت رفتم. خواستم که بروم، دیدم آمفی تئاتر پر جمعیت است. خلاصه زود برگشتم و دیدم استادها همانجا ایستادهاند. خانم مالیکوف بعدها به من گفت تو که رفتی ما تا رفتیم در اتاق بنشینیم بحث کنیم که به شما چه درجهای بدهیم ژاک برک گفت که ما بحثی نداریم، این تز عالی است. طریقه اعلام نمره هم این بود که تز شما را مطالعه کردیم و دفاعیات شما را شنیدیم. با در نظر گرفتن تز و دفاعیات شما، به شما درجه دکترا داده شد. آخرین کلمه هم درجۀ تز بود.
بعد از اتمام جلسه دفاع، فردا یا پسفردا صبح برایم یک نامه آمد. آقای ژاک برک، رئیس دپارتمان جامعهشناسی، نوشته بود که ما میخواهیم جامعهشناسی را به چند بخش تقسیم کنیم؛ مثل جامعهشناسی مسلمانان، جامعهشناسی اعراب، جامعهشناسی ترکها و... و شما هم بیا و دانشیار درس جامعهشناسی ایران شو و اینجا بمان. من این را به بنیصدر گفتم. گفت بلافاصله قبول کن. عین جملهاش این است: «ما که چیزی نشدیم. تو که شدی، بمان اینجا.» گفتم من آن روزی که اینجا آمدم، قصد کردم که تحصیل کنم و برگردم به ایران و به دانشجویان ایران و هموطنان خودم درس بدهم. من برخاسته از آنجا و متعلق به آنجا هستم. میخواهم بروم. سید گفت بمان اینجا میتوانی به آنها هم خدمت کنی. گفتم نه. خلاصه یک ماه طول کشید و من بساطم را جمع و جور کردم. اتفاقاً دوره خدمت نراقی هم در یونسکو تمام شده بود. نراقی میتوانست پنج هزار کیلو بار با خود به تهران بیاورد، من هم سه هزار و پانصد کیلوکتابهایم را به نراقی دادم تا به ایران بیاورد.
تشکر واقعی از چند نفر که زندگی مرا تکان دادند
حوادث تاریخی خیلی مهم است و مورخ کسی است که بتواند این حوادث را تحلیل کند و بگوید و ریشههایش را پیدا کند، ولی یک چیز مهم دیگر هم هست، این «اِلِمان»ها، نشانهها و این حوادث هم، مورخ را درست میکند و میسازد... بهطور مثال: اگر مادربزرگ من پا در یک کفش نمیکرد و نمیگفت که نوه من باید پشت اُستول درس بخواند و ببرد و حتماً مرا در مدرسه بدر نامنویسی کند، ممکن بود من یک طور دیگر میشدم!! یا وقتی که آن مدیر چپ بورژوا صفت مدرسه علامه تهران مرا از مدرسه بیرون کرد و حتی من پدرم را آوردم که برود و شفاعت کند و... و من فقط سه بار گریه پدرم را دیدم: صد بار هم با هم روضه رفتیم ولی هیچ وقت گریه نمیکرد! ولی سه بار گریه کرد: یک بار همین موقع بود که آن مدیر حرف ناجوری زد و ایشان خیلی دلخور شده بود و یک بار دیگر بعدازظهر ۲۸ مرداد بود که با هم در خیابان آشیخ هادی میرفتیم، دیدیم یخچال خانه مصدق را یک نفر بر کول خود گرفته بود، مستراح فرنگی خانه مصدق را هم یکی دیگر کنده بود و میبرد و بابای من دید و گریه کرد و گفت یک روز با خانه شاه هم همین کار را میکنند و ما زنده ماندیم و دیدیم که همینطور شد؛ و یک بار هم در فوت مادرم.
ما برای مدرسه جدید پیش مرحوم آقای مهیاری رفتیم، ایشان را نمیشناختیم این مرد که محققاً یک لمعاتی از عرفان در وجودش بود، فقط به من نگاه کرد و گفت: نماز میخوانی؟ گفتم: بله. گفت: برو سر کلاس... غلامحسین مستخدم مدرسه را صدا کرد و گفت این را ببر سر کلاس؛ دیگر هیچ کاری نکرد. از اتفاق چند ماه بعد ما برای اولینبار مهمان زندان شدیم، حالا یک بچه شانزده، هفده ساله برود زندان!! مادرم که به ملاقاتم آمد روسریاش را باز کرد و از لای آن یک کاغذی به من داد در کاغذ نوشته بود فرزند عزیزم «امن یجیب» یادت نرود؛ نمازت را هم بخوان، خدا بزرگ است، من وقتی از زندان آزاد شدم، آقای مهیاری برای من معلم گرفت که این مدتی را که زندان بودم درسها را دوباره به من درس بدهد.
شبهای دوشنبه ما به امامزاده عبدالله شاه عبدالعظیم میرفتیم؛ در مزار مرحوم محمدعلی بامداد، پدر همین مهدی بامداد که شما میشناسید و تاریخ رجال ایران را در چند جلد نوشته است، دو تا غزل از حافظ میخواندیم و کمی صحبت میکردیم، عصر و غروب، ببینید آن ریشههای دینی در من، آن معرفت آقای مهیاری، سر قبر مردی که در هر حال عارف بود و خواندن دیوان حافظ تنگ غروب. یک بار در همان شبها برگشت به من گفت، مرحوم بامداد خدا رحمتش کند، فرمود: مهیاری توی سیاست نرو سیاست این مملکت را انگلیسها و روسها دارند درست میکنند، اما اگر خواستی که بروی فقط به دنبال دکتر مصدق برو. حالا شما ملاحظه بفرمایید چرا من باید مصدقی بشوم؟! با این اِلِمانهایی که میگویم نیازی به توضیح ندارد در این شرایط چرا من باید اینطور ضد امپریالسم بشوم! چرا برای من باید امپریالیستها فرقی نکنند. برای اینکه من دیدم که روسها در کوچههای قزوین چه بیاحترامیها به زنها میکردند. این احساسات در درون من رفته است. اینها مرا به این صورت درآورده است. این زمانه است که مرا این طور میسازد، من که تصمیم نگرفتم تاریخنگار اینطوری بشوم یا تاریخنگار آنطوری بشوم! من اصلاً قرار نبود چیزی بشوم، زمانه این کار را کرد.
اما در آن مدرسه ماندیم و دفعتاً کلاس ششم ادبی را هم همانجا رفتیم. معلم ادبیات ما دکتر سید صادق گوهرین عارف برجسته، ادیب دانشمند و مثنویشناس، از من و پرویز دوایی خوشش میآید و به ما میگوید که بیایید خانه ما مثنوی بخوانیم، ما نسخههای مثنوی را میگرفتیم مثلاً من نسخه «قو» را میگرفتم، «قو» یعنی «قونیه». پرویز دوایی نسخه «مج» را میگرفت یعنی «مجلس» و خودش هم یک نسخه دیگر داشت، او میخواند و ما اگر میدیدیم که با آنها فرق دارد یادآوری میکردیم، مثلاً یک بار یادم است که روی منطقالطیر کار میکردیم: «ای خدای بینهایت جز تو چیست؟» من گفتم: قو کیست؟ یعنی در نسخه قو بود ای خدای بینهایت جز تو کیست؟ پرویز گفت: «ای خدای بینهایت جز تو نیست»یعنی هر چه هست تویی؛ استاد گفت: «کیست؟ و چیست؟ و نیست؟ ولش کنید!! محمدعلی یک چای بیاور.» محمدعلی که مستخدم او بود چای میآورد گوهرین سرحال میآمد و بیست دقیقه، نیم ساعت درباره عرفان حرف میزد. و ما برای همان میرفتیم. پول که از گوهرین نمیگرفتیم! اصلاً پولی نبود! پول مال این دوره جدید است! ما فقط برای اینکه گوهرین یک مقداری از عرفان بگوید خدمت ایشان بودیم؛ خدا شاهد است شبها که تمام میشد، خانه گوهرین در تخت جمشید بود، یا طالقانی امروز و خانه ما در سلسبیل، شب نه ماشین بود و نه چیزی. من پیاده در برف تا خانه میرفتم ولی وقتی زیر کرسی میرفتم فکر میکردم «از جمادی مردم و نامی شدم» و تمام آن حرفها را در ذهنم میآوردم و خب اینها در من اثر میگذاشت! و من اگر امروز میگویم که هیچ تحقیقی بدون توجه به فرهنگ آن جامعه نمیتواند جا بیفتد این اثراتی است که من گرفتهام؛ که «من خموشم و او در خروش و غوغاست» آن حالتی است که مرا به این وضع در آورده است.
بعد در دانشکده ادبیات، در رشته فلسفه با مردی روبهرو بشوم که واقعاً معتقدم نظیر او نبوده و به قول مرحوم داریوش فروهر که میگفت: این آدم تافته جدا بافته است، یعنی دکتر غلامحسین صدیقی. حقیقتاً ما مصدقی بودیم و خوشمان میآمد ولی استدلال و دلایلی که امروز بلدم آن موقع بلد نبودم. تجربه زیادی نداشتم، ولی این در ذهن من بود دکتر مصدق چه کسی بود؟ که چنین آدمی طرفدارش است و وزیرش بوده است. این به من روحیه میداد. در کلاس درس ایشان، همانطور که آقای دکتر داوری اشاره کردند، من روزی راجع به آپولوژی سقراط قرار بود صحبت کنم، سخنرانی که کردم خواستم خودم را کمی لوس کنم! گفتم: «سقراط در دادگاه فرمایشی آتن محاکمه شد» یکدفعه دکتر صدیقی گفت: «آقا این چه حرفهایی است میزنید!! کجا در آتن دادگاه فرمایشی وجود داشته است! به شیوه دموکراتیک سقراط را محاکمه کردند، دادگاه فرمایشی امروز است و در ایران است.» این درس بزرگی بود، یعنی من متوجه شدم که هر چیزی را نباید گفت! هر تشبیهی را نباید کرد و باید در تاریخ حقایق را گفت، واقعیات را گفت و از حب و بغض کنارهگیری کرد. حالا بماند ما رسالهمان را با ایشان گرفتیم، یک حرکت دیگری که مرا متحول کرد. من رسالهام را به دکتر صدیقی داده بودم، فرمود که روز مثلاً سهشنبه ساعت چهار بعدازظهر، بیایید در «موسَسَه»، «موسِسِه» هم نمیگفت، و نمرهتان را بگیرید. ما ساعت چهار رفتیم، خواستیم به اتاق دکتر صدیقی برویم، سیدحسین مستخدمش گفت آقا جلسه شوراست. با خود گفتم، - اخلاق دکتر صدیقی را میدانستیم - اگر در میزدیم میرفتیم تو! میگفت: آقا جانم شما میخواهید لیسانسیه بشوید نمیدانید ما شورا داریم؟ نبایست بیایید؟ خوب چکار کنم؟ حالا نروم بعداً خواهد فرمود: مگر من خود نمیدانستم شورا داریم، چرا نیامدی؟ ای بابا در یک بنبست ماندیم چکار کنیم؟ سید حسین با سینی چای رفت تو. گفتم سید حسین یک دقیقه صبر کن. روی کاغذ نوشتم حضرت استاد سلام علیکم. حسبالامر آمدم، در بیرون منتظر خواهم بود هر موقع امر بفرمایید خدمت میرسم؛ گفتم این را یواشکی بده به استاد؛ رفت و دیدم سید حسین آمد، گفت: آقا میگوید بیا تو! رفتم تو دم در، مثل حالا نبود که دانشجوها زور زورکی جواب سلاممان را میدهند، ما آنجا حساب و کتاب داشتیم همینطور ایستادم، فرمود: بیایید جلو.
با خودم گفتم: جلوی این شورا که همه نشستند، الان بلند میشود سیلی محکمی میزند زیر گوش من و غیره، که فرمود: «بنشین روی صندلی» عرض کردم: «چشم»؛ «سید حسین یک چایی هم برای ایشان بیاورید». این را که گفت، من یک نفس کشیدم و گفتم: «خطر گذشت الحمدلله»؛ حالا چایی را که آوردند باز ما فوت و فن را رعایت میکردیم برای اینکه یک استاد دیگری که به رحمت خدا پیوسته است و شما هم میشناسیدش، اسمش را هم نمیگویم، او یک بار پیش دکتر صدیقی چای خورده بود، قند را گذاشته بود در دهانش و چایی خورده بود و میخواست دانشیار بشود، دکتر صدیقی به آقای دکتر نراقی خدابیامرز گفته بود: «آقا ایشان۴ سال سوئیس بودند هنوز چای را دیشلمه میخورند...». خوب من میدانستم، گفتم دیشلمه نمیخورم یک قند انداختم توی چای، تا آخر به هم نزدم؛ باید کمی هم بزنیم که یک چیز بیمزهای هم میشود!! خوردیم؛ فرمود: «نمره شما را فرستادم، رساله شما را دو بار خواندم بعضی جاها را سه بار خواندم، حتی میتوانم بگویم بعضی از استادان ما در آن حد ادبیت و عربیت که شما داشتید ندارند...»؛ بنده خودم میدانم که «هیچ چیزی نیستم» ولی آن سخنان در من اثر گذاشت، خیلی در من اثر گذاشت!! من اینقدر مهم هستم؟! حالا نمره رساله مرا داده بودند ۱۶!! من گفتم لابد الان یک بیست میدهند...؛ ولی اثر گذاشت و تشکر کردم و خواستم بیرون بروم یک استاد جوانی آمد و گفت: «آقای تکمیل همایون ممکن است بمانید من با شما کار دارم» ماندم، این آقا دکتر احسان نراقی بود! در زندگی من بینهایت دکتر احسان نراقی اثر داشت. به من گفت: «ممکن است شما بیایید با ما کار کنید؟» گفتم: «من الان کتابخانه دانشسرای عالی کار میکنم و کتابدارم». گفت: «باشد من به آنها مینویسم تا موافقت کنند تو بیایی و در بخش جامعهشناسی با من کار کنی...». من آمدم و اینجا همانطور که آقای دکتر ساروخانی ما را خجالت دادند، ما آنجا رفتیم و دکتر نراقی هم اهل کلاس آمدن و اینها نبود و به من میگفت «تو برو» ما هم اطاعت کردیم؛ در آن کلاس تمام رشتهها بودند، مثلاً 150 دانشجو در سالنی بزرگ بودند و غالباً یعنی اکثراً سنشان بزرگتر از من بود و من آنجا بایستی جامعهشناسی درس بدهم... شبها کتاب دکتر مهدوی را میخواندم، جزوه دکتر صدیقی را میخواندم، کتاب دکتر پازارگادی آن موقع مهم بود، آن را میخواندم تاریخ عقاید سیاسی دکتر عزیزی را میخواندم و یک درس درست میکردم که اگر سر کلاس میروم از عهدهاش بربیایم. بعد با دکتر نراقی دیگر پیوندمان باقی بود. در حال حاضر نیز میگویم: درباره دکتر نراقی بیرحمیهای زیادی کردند، من در مجله بخارا مقاله مفصلی نوشتم و حکم نراقی را هم از دادستانی انقلاب داشتم، گذاشتم که کاملاً حکایت از بیتقصیری دکتر نراقی و پاکدامنی او میکرد، هر کس میآید و هر چه میگوید بگوید، ولی دکتر نراقی سه صفت بزرگ داشت که بسیار بالا بود، اول اینکه: ایران را دوست داشت، دوم اینکه: اهل پول و این حرفها نبود، خرابکاریهای مالی نمیکرد، چه میگویند: اختلاس نداشت و اهل این حرفها نبود و سوم اینکه: هر کسی ولو دشمنش از او کاری میخواست، انجام میداد. حالا ما با ایشان دوست شدیم و بودیم و زمانی در پاریس که ایشان در یونسکو آمدند، ما بودیم و در کتابهایشان کمکشان میکردیم و همنشین بودیم و صحبت میکردیم و دو سه سالی با هم در این هتلی که آقای کتایی گفت، «هم بند بودیم» و بالاخره، آن هم چطور میگویند «یک فرصت مطالعاتی بود.» این فرصت مطالعاتی را هم با ایشان بودیم و غیره؛ استاد نراقی مرحوم شدند، خدا رحمتشان کند و دکتر صدیقی هم مرحوم شدند، خدا رحمتشان کند؛ واقعاً این دو بزرگوار آن سان که آقای دکتر قانعیراد فرمودند، آنها همدیگر را کامل میکردند یعنی دکتر صدیقی کسی نبود که مثلاً نزد وزارت مالیه برود و بگوید که آقا بودجهای برای موسسه بدهید، اهل این حرفها نبود، اما یک اعتبار اخلاقی و علمی به موسسه میداد و دکتر نراقی کسی بود که به دنبال اعتبارات و غیره میرفت. یادم است که یک روز دکتر نراقی آمد و گفت رفتم حاج محمد همایون را دیدم و به من گفته است: «ده تا میز و ده تا نیمکت و ده تا فلان! به خرج حسینیه ارشاد به موسسه اهدا میکند...». این برایش یک فتح الفتوح بود و خوشش میآمد که این کارها را بکند، از این کارها زیاد میکرد.
ایران آمدیم، چندی بعد در روزنامه اطلاعات خواندم که به مناسبت چندمین سالگرد جلال آلاحمد همه برای فاتحهخوانی به مسجد فیروزآبادی میرویم. گفتیم فاتحه دیگر جزء مستحبات است. در هر حال مستحب موکد است! رفتیم مسجد فیروزآبادی شاه عبدالعظیم. سیمین خانم هم بود، خدا رحمتش کند، همه بودند و چون چندین سال بود که بسیاری دوستان مرا ندیده بودند، همه با من سلام و علیک کردند و عناصر ساواک گفتند: این لابد یک آدم مهمی است و اسم و رسم ما را پرسیدند و فردا تلفن زنگ زد که آقا بیا ساواک!! ما هم گفتیم برویم ساواک، به نراقی گفتم چکار کنیم؟ گفت خواستند برو دیگر. گفتم بعداً آدم را میگیرند، گفت خوب میگیرند دیگر، مصدق پیروز است، مصدق پیروز است، اینها را هم دارد. گفتیم: میرویم!! صبح بلند شدیم برویم طوری هم لباس پوشیدیم که پول هم یادمان رفت ببریم، با تاکسی تلفنی رفتیم، همین طور فکر کردم و یاد حرفهای شریعتی افتادم. چون با شریعتی تماس داشتم که اول اینطور میکنند و بعد آنطور. با داریوش فروهر هم صحبت کردیم، فروهر خدابیامرز هم گفت اول به تو احترام میگذارند، نترس ولی کم کم میروند بالا، آن وقت خیلی که بالا رفتند... تو این کار را بکن که من میگویم برایتان. ما همینطور در ماشین میرفتیم و واقعاً ترسیده بودم، آقا ترس بود دیگر، ما ترسیدیم. نزدیک ضرابخانه، راننده تاکسی رادیو را روشن کرد حالا ببینید چه اتفاقاتی میافتد!! روشن کرد: دیدیم خانم گوگوش است و حساب کن چه میخواند: «من آمدهام وای.... من آمدهام که عشق فریاد کند...». خوب آقاجان، رفتیم تو و نشستیم و آقای ناصر پاکدامن هم به من گفت: تو یکی از آن کتابهای کوچک هم بگذار در جیبت یکی دو ساعتی میاندازندت در یک اتاق، ممکن است خسته بشوی، بنشین و کتاب را بخوان!! ما هم یک کتاب کوچک فرانسه در جیبمان گذاشتیم و به آنجا بردیم، آنها از آن سوراخ ما را میدیدند. ما نمیدیدیم اما آنها میدیدند، دیدند من کتاب میخوانم و حواسم به آنها نیست و زود آمدند یک مرد بلند بالا با پاپیون گفت: بفرمایید! «بسم الله الرحمن الرحیم لاحول و لا قوه إلا بالله توکلت علی الحی الذی لایموت و الحمدلله الذی لم یتخذ صاحبه و لا ولدا ...» رفتیم و دیدم این آقای ساواکی نشست و گفت: «شما خیلی خوب درس خواندید و خیلی از تحصیلات شما راضی هستند خیلی عالی» و تعریف کرد و غیره، ما هم تشکر کردیم، ادامه داد: «مملکت به وجود تحصیلکردهها احتیاج دارد»؛ خوب الحمدلله، «ولی اگر قرار باشد که شلوغ بکنید، خطرناک است» و رفت بالا، رفت بالا و آن بالا که رسید، گفت: «هر جا که بروید با مشت ما روبهرو خواهید شد». حرف فروهر یادم آمد، خدا رحمتش کند؛ بلند شدم گفتم: «آقای ثابتی ببخشید من در کیفم، هم خمیر دندان دارم و هم مسواک و هم حوله آوردهام، بند من کجاست؟! زندان من کجاست؟ مرا به زندان بفرستید!! اینطوری با من صحبت نکنید...». گفت: «بنشین این حرفها را فروهر به تو یاد داده است.» من خندهام گرفت و او هم خندهاش گرفت و چایی آورد و خلاصه قضیه به آن صورت شد که من بروم یک نامه بنویسم که: در سیاست دخالت نمیکنم، با مهندس بازرگان رابطهام را قطع میکنم و فلان و فلان، بعد بیایم یک جایی جز دربار و ارتش و جز دانشگاه استخدام بشوم و غیره!! ایشان همچنان منتظر این نامه است و ما هم خلاصه رسیدیم به دوره خودمان، اینجا مثل مرغ که میگویند هم در عروسی و هم در عزا سرش را میبرند، ما در این طرف هم باز دوباره همچنین کمی بالا و پایین شدیم و اوضاع بالا و پایین شد و بالاخره آن ۴ سال هم گذشت، فرصت مطالعاتی بود، و بماناد و آمدیم بیرون. حالا هر جا میخواهیم برویم کار کنیم میگویند این که زندانی بوده است، خطرناک است، رهایش کنید... یا اینکه میگویند این قرار بود اعدام بشود، لابد با رژیم ساخته است و رهایش کنید...
«نه در مسجد گذارندم که رندیم نه در میخانه کاین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است خداوندا عاشق آن ره کدام است؟»
آن راه را خداوند به من داد. من بایستی واقعاً یاد بکنم از عزیزی، یک روز روسای یکی از دانشکدهها گفت: آقا بیا برویم یک چایی با هم بخوریم، رفتیم به اتاق ایشان در آنجا یک آقایی هم حضور داشت، میانسال و با ریش، با من سلام علیک کرد و پرسید: شما مرا میشناسید؟ گفتم والله قیافهتان کمی آشناست، گفت: شما یادتان هست بعد از انقلاب رییس شورای عالی فرهنگ شدید، ادامه داد: من و دکتر صاحبزمانی پیش شما آمدیم، وغیره؛ گفتم بله یک آقایی بود... گفت: منم اسمم بروجردی است؛ بعد از چای خوردن، گفت یک موسسهای داریم، حالا شما یک سری بزنید و گاهی اوقات کتابهای ما را داوری کنید و غیره. گفتم: چشم و رفتیم و یکی دو کتاب هم داوری کردیم و سر برج هم ماهی ده، دوازده هزار تومان دادند و کمکم گفت بیا و در کتابخانه بنشین، خدا رحمتش کند ما را به آنجا رساند که رسماً مستخدم موسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی شدیم. درس که شروع شد ما را رسماً سر کلاس برد و به ما بینهایت محبت کرد، ممنوع الخروج هم بودم، جاده ابریشم که درست شد، آن را رفع کرد. گفت: برو به چین، برو به آسیای مرکزی، به همه جا برو. و من رفتم و به احترام او به کسی حتی یک تلفن هم نکردم. گفتم: وقتی که اینقدر به من اطمینان دارد من هم بایستی رعایت کنم، خلاصه در آنجا بودیم.
«یک چند به کودکی به استاد شدیم یک چند ز استادی خود شاد شدیم
پایان سخن نگر که ما را چه رسید از خاک برآمدیم و بر باد شدیم»
ماندیم و استادیاری، دانشیاری، استادی و از این حرفها را گذراندیم و الان در این مرحله هستیم.
«من امشب هفت شهر آرزوهایم
چراغان است زمین و آسمانم نور باران است»
بارها شده که من به خارج میروم و برمیگردم آن دوستانی که با هم بودیم میگویند: «فلانی اگر ما میدانستیم مثل تو میتوانیم چهار سال آنجا باشیم و بیاییم و این موقعیت الان تو را پیدا کنیم حاضر بودیم، پنج، شش سال باشیم ... خوش به حالت». تمام آنها که در آنجا هستند، ناراضیاند. تمام آنها دلشان میخواهد روزی صحیح و سالم به ایران برگردند و زندگی کنند. من اینجا شانس داشتم که آقای بروجردی خدا بیامرز خیلی به من کمک کرد و بعد در همان موقع یک کنفرانس منطق در دانشگاه شهید بهشتی که راجع به منطق صوری و منطق هگل بود، من به آنجا رفته بودم که یک آقایی در آنجا بود با لهجه اصفهانی آهسته به من گفت: اگر خودت بخواهی بروی تا یک هفته دیگر، اگر بخواهی با خانمت بروی دو هفته دیگر، اگر بخواهی خانمت را زودتر بفرستی ما برایت ترتیب کار را دادیم، بلیط و همه چیزحاضر است. البته من هم، ترسیدم، و هم گفتم نه! من تکان نمیخورم و میترسم ما را به زندان ببرند. خوب ما که زندان رفتهایم، تمام شد و دیگر با ما کاری ندارند، ما هستیم. یک دفعه دیگر هم یک نامه برای من آمد، نامه رسمی از انگلستان کنگره حکیم نظامی، اما در آن پاکت یک نامه دیگر هم بود که نمیدانم چه کسی دستخط نوشته بود، خیلی صمیمانه نوشته بود تکمیل جان قربانت بروم ما به عنوان کنفرانس نظامی گنجوی که به من هم سفارش کرده بودند راجع به زادگاه نظامی صحبت بکنم، بروم آنجا و دیگر برنگردم!! با آن نامه کمی وسوسه شدم، گفتم خوب برای نظامی میرویم و برمیگردیم دیگر. رفتم پیش آقای بروجردی و گفتم آقای بروجردی ما را برای کنگره حکیم نظامی دعوت کردند! گفتند: نه نرو. ما معنی قاطعیت نه ایشان را میفهمیدیم؛ گفتم: نمیروم. دو سه هفته بعد تلفن زد گفتند: تشریف میآورید یک روزنامهای را خدمتتان نشان دهیم، دیدم بله در آن روزنامه نوشته است که کنفرانس برای فرقه فلان بوده است، مال فراماسونها و سلطنتطلبها بوده و غیره، آن وقت اسمها را هم نوشته بودند، گفتند: میخواستی اسمت کنار اسم .... باشد، گفت پس برو و دعا کن.
ما عمر خود را در مؤسسه گذراندیم، در دفتر پژوهشهای فرهنگی با آقای خوشنویس و دوستان به لحاظ کتاب و قلم و دفتر و دستک. و اما در هشتاد سال زندگیام بیشتر از پنجاه سال با همسر مهربانم مهین بانو، همراه و همگام بودم. از زحمتهای پدید آمده در مسیر زندگی، شرمنده و از محبتهای بیشمار او بسیار سپاسگزارم. «بی سکه او مباد نامم». و راضی هستیم به رضای حق و خیلی هم راضی هستم که نرفتم و علت نرفتن من این بود که:
«من اینجا ریشه دارم، من اینجا یعنی در ایران، در همان قزوین، در همان باغستانهای اطراف قزوین، من اینجا ریشه دارم...»
«من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم من اینجا تا نفس باقیست میمانم من از اینجا چه میخواهم نمیدانم!
من اینجا در این دشت خشک و تشنه میمانم من اینجا روزی آخر در دل این خاک با دست تهی گل میپرورانم....»
(بخشی از شعر ریشه در خاک سروده فریدون مشیری)
میرزا بزرگ خان قزوینی
نادر تکمیل همایون (1)
تیرماه۱۳6۰: روزش را به خوبی یاد ندارم. با اندکی پرسوجو تاریخ دقیق را میتوانم پیدا کنم، اما نه، ترجیح میدهم همه چیز محو بماند. روز گرمی بود. چند وقتی است که خانه خودمان نمیخوابیم. از خردادماه خانه به خانه هستیم. منزل دوستان دور و نزدیک. طبق معمول ماه تیر گرم و داغ و آبستن حوادث داغتر و سوزان. آن سالها باب شده بود که بچهها تابستان کلاس شنا بروند. چند ماهی از انقلاب گذشته بود و بسیاری از کارمندان و وزرا و وکلا و رؤسا از کار بیکار شده بودند و وظیفه امرار معاش خانواده به گردن همسران آنها افتاده بود. هر کسی از طریقی سعی میکرد کاری برای خودش دست و پا کند. تعداد ویلاهای مجلل که صاحبانش به خارج از کشور رفته بودند زیاد بود و بسیاری آنجا را اجاره و تبدیل به کلاس شنا کرده بودند. کلاس شنای من در آن سال نرسیده به چهارراه پارکوی بود (نمیدانم آیا هنوز به اسم آیتالله مدرس نامگذاری شده بود یا نه) . خانمی که آنجا را اداره میکرد، از نوادگان آیتالله مدرس بود اتفاقاً یا شاید هم شیخ فضلالله نوری. این را هم ببخشید خوب یادم نیست. خانمی بود با وقار که با نوشتههای پدر آشنا بود. به استخر رفتن هرگز علاقه چندانی نداشتم. تمام سال میبایست ساعت هفت صبح از خواب بیدار شد و به مدرسه رفت. تابستان هم اجباراً باید سر ساعت به کلاس شنا میرفتی. اما مادر اصرار داشت آن روز حتماً سر کلاس حاضر شوم.
منزل آقای طباطبایی در پسیان مستقر بودیم، الان بهتر درک میکنم چرا مادر اصرار داشت که آن روز به کلاس بروم. در آن زندگی غیرمعمول آن روزهای ما که هیچ چیز سر جای خودش بند نبود، رفتن به کلاس نشانه داشتن یک زندگی معمولی و عادی بود و به او حتماً قوت قلب میداد. ساعت هشت و نیم صبح بدنهای نحیف ما با آب سرد صبحگاهی از کرختی در میآمد. پدر مرا سر کلاس برد و گفت ظهر به دنبالم خواهد آمد تا به منزل برگردیم. ظهر بعد از کلاس روی سکوهای خیابان ولیعصر نشسته بودم و منتظر. پدر کمتر مواقع سر وقت میرسید. تاکسیهای نارنجی پشت چراغ قرمز چهارراه میایستادند اما اثری از آثار پدر نبود. ساعت نداشتم. فکر کنم سه ربع ساعت منتظر ماندم. فروشگاه کوروش چادری هنوز باد در غبغب خود میانداخت. واپسین آثار تجدد عصر پهلوی هنوز در گوشه و کنار شهر تهران دیده میشد. سرانجام از دور تاکسی پدر رسید (2) دستش را از پنجره بیرون آورده بود و تکان میداد تا من او را بهتر ببینم. کنار او جلو نشستم. تاکسی از چهار راه زعفرانیه گذشت.
مگر خانه برنمیگردیم؟
یک سر باید به دوستی بزنم و بعد برمیگردیم خانه.
پدر همیشه روی قرارهایش قرار دیگر میگذاشت. من گرسنه و خسته بودم اما چارهای نداشتم که بپذیرم. تاکسی ما نرسیده به پل تجریش سر کوچهای که اسم آن را هم به خاطر ندارم اما یک عینک فروشی داشت ایستاد. سالهای سال هر وقت گذرم به سر این کوچه میافتاد سرم را میچرخاندم که یادآن روز شوم نیفتم، کوچهای بود بنبست که پله میخورد. اتفاقاً چند هفته قبل، یک شب شام منزل آقای فرشچیان دعوت شده بودیم. فهمیدم پدر میخواهد به این دوست خوب و قدیمیاش سر بزند. آدمی دوستداشتنی که رفاقتش با پدر به دوران اقامت در پاریس برمیگشت. تازه ازدواج کرده و خانهای دو طبقه اجاره کرده بود. حتماً این خانه الان به برجی معیوب بدل شده است. پدر زنگ خانه را زد. چند دقیقهای منتظر ماندیم اما در باز نشد. پدر چند بار اصرار کرد. سرانجام راه خودمان را کج کردیم من خوشحال بودم. از یک قرار نیم ساعته یا شاید هم طولانیتر قسر در رفته بودیم. ماه رمضان بود و نمیشد چیزی در خیابان خورد، مجبور بودیم به خانه برگردیم. ناگهان صدای باز شدن در به گوشمان رسید. ای کاش هرگز این در باز نشده بود یا لااقل چند قدم دورتر رفته بودیم و صدایش را نمیشنیدیم. برگشتیم، در چارتاق باز بود اما کسی جلوی آن نایستاده بود، وارد شدیم. در پشت سر ما بسته شد و جوانی کمی فربه با یک اسلحه اسرائیلی معروف ظاهر شد.
بفرمایید.
از پلهها بالا رفتیم. غوغایی بود. هشت الی نه مرد مسلح خانه را تسخیر کرده بودند. همسر آقای فرشچیان رنگ پریده نحیف با روسری و یک روپوش تنها روی کاناپه نشسته بود.
سلام.
چی شده؟
صبح بردنش.
یکی از مردان مسلح از پدر پرسید: اسم شما چیست؟
ناصر تکمیلهمایون.
تلفن را برداشت و به جایی حوالی تپههایی کمی آن سوتر که از موقعیت ما چندان دور نبود، زنگ زد. باید منتظر مینشستیم تا ببینیم از بالا دستور چیست! هم پدر هم خودم خوب میدانستیم که دستور چه خواهد بود. باید معجزهای پیش میآمد که پدر از آن مخمصه به راحتی در برود. اما آن روزها معجزه کم پیش میآمد. زمین پر بود از کتاب، عکس، اعلامیههای زیراکسی. کمدها و کتابخانه خالی شده بودند. با عقل آن سالهای خودم حدس میزدم که این چیزهای عجیب میتواند باعث گرفتاری شود. صحنههای تظاهرات، صدها اعلامیه که نشانۀ ستارۀ سرخ و ژ۳ خورده بودند. معلوم بود که فرشچیان فقط یک سمپات نبوده و مقام بالایی در حزبی داشته است. آیا پدر اطلاعی از سوابق سیاسی او با وجود دوستی ده سالهاش داشته است؟ نمیدانم. اگر داشت هرگز به این خانه سر نمیزد، چون این منزل چند روزی بود که تحت نظر قرار گرفته بود و شب قبل هم لو رفته بود...؛ داخل توالت هنوز دستمالهای خونی را جمع نکرده بودند، در انتظار زنگ تلفن بودیم. پدر درخواست تکه نانی کرد. زخم معده داشت و نمیتوانست روزه بگیرد. برایش نان آوردند، زمین نشست و شروع به خوردن کرد. میدانست آنجا که برود مدتی گرسنه و تشنه خواهد ماند. خودش را آماده میکرد. نگاهش را روی خودم حس میکردم. سعی میکرد چهرۀ پسر دوازده ساله خودش را برای مدتی به خوبی در ذهنش حک کند. سرانجام تلفن زنگ خورد. وقت رفتن بود. مرا در آغوش گرفت و گفت مراقب مادرت باش. او همیشه هنگام سفر این جمله را تکرار میکرد.
کی برمیگردی؟
به زودی
از خانه خارج شد. با دو مرد مسلح. من و همسر آقای فرشچیان تنها ماندیم. اما پدر به قولش وفا کرد، طبق عادت همیشگی، با تأخیری چهار ساله. با موهای بلند و ریشی بلندتر. بچه های محله نظامی گنجوی (توانیر) به شوخی به او میرزا کوچک خان جنگلی میگفتند. اما او میرزا کوچک خان جنگلی نبود. او میرزا بزرگ خان قزوینی بود.
سالشمار زندگی استاد دکتر ناصر تکمیلهمایون
۱۳15: تولد در ۲ آذرماه در محلۀ حسینیۀ آسیدجمال، شهر قزوین
۱3۲۰: تحصیل در مکتبخانه خاله جان، شهر قزوین
۱۳۲۲: آغاز تحصیل در مدرسه بدر (قزوین)
۱۳۲۴: ادامه تحصیل در مدرسه مختلط سعدی
۱۳۲۶: مهاجرت به همراه خانواده به شهر تهران و ادامه تحصیل در دبستان توفیق
۱۳۲۸: تحصیل در دبیرستان علامه؛ آشنایی با جبهه ملی و فعالیتهای محمد مصدق (چاپ نخستین مقاله و شعر درباره جبهه ملی)
۱۳۳۰: آشنایی با فعالیتهای سیاسی، فعالیت در حزب ملت ایران؛ عضویت در سازمان دانشآموزان جبهۀ ملی
۱۳۳۱: تحصیل در مقطع دهم، نخستین دستگیری در حوادث ملی شدن شیلات ایران - آزادی پس از دو هفته به علت صغر سن
(16 سالگی) ادامه تحصیل در دبیرستان مهیار در مقطع چهارم و پنجم متوسطه (دهم و یازدهم)
۱۳۳۲: فعالیت سیاسی در جبهه ملی ایران - اخذ دیپلم ادبی از دبیرستان بامداد (مهیار سابق) و آشنایی با پرویز دوایی
۱۳۳۳: آغاز تحصیل در دانشگاه تهران؛ دانشکده ادبیات (محل استقرار دانشسرای عالی)، رشته تحصیلی: فلسفه و علوم تربیتی در مقطع کارشناسی
۱۳۳۴: آغاز کار در کتابخانه دانشسرای عالی
۱۳۳۵: گذراندن تز دوره لیسانس با موضوع «علل رشد و توسعه تصوف در قرن پنجم هجری در ایران» زیر نظر غلامحسین صدیقی
۱۳۳۶: پذیرش تز دوره لیسانس با نمره ۱۶
۱۳۳۷: همکاری در بخشجامعهشناسی دانشسرای عالی؛ دستیار علمی دکتر احسان نراقی در حوزه جامعهشناسی؛ تحصیل در دوره فوق لیسانس علوم اجتماعی همزمان با تدریس در مقطع لیسانس
۱۳۳۸: فعالیت در جبهه ملی دوم
1340: تعلق بورس تحصیلی در دانشگاه عبری بیت المقدس (اورشلیم)؛ مشورتهای گسترده برای پذیرش یا عدم پذیرش این بورس اعطایی از سوی وزارت علوم وقت؛
۱341: آموختن زبان عبری، اخذ سه سرتیفیکای تحصیلی در دانشگاه (زبان عبری، جامعهشناسی و شرقشناسی)
۱۳۴۲: پژوهش بر روی مدرنیزاسیون زیر نظر آیزنشتات؛
۱۳۴۵: سفر به فرانسه (1 ژانویه۱۹۶۷) برای ادامه تحصیل در رشته دکتری جامعهشناسی؛ ثبت نام در مقطع دکتری جامعهشناسی با موضوع «مدرنیزاسیون ایران در دوره قاجار» زیر نظر ژرژ بالاندیه و ژاک برکتا سال ۱۳۴۷(این رشته را به دلیل توجه به رشته تاریخ به مدت ۵ سال نیمه کاره رها کرد)
۱۳۴۵: ازدواج با مهیندخت مرادی
۱۳۴۶: آغاز فعالیت در کتابخانه ملی فرانسه به عنوان کتابدار
۱۳۴۷: ثبت نام در مقطع دکتری تاریخ زیر نظر ژان اوبن با موضوع «تاریخ نگاری دوره قاجار» تا سال۱۳۵۲
۱۳48 : همکاری با پروفسور لوئی هامیس درباره موضوع مکتوبات خواجه رشیدالدین فضل الله در کولژ دو فرانس
1348: تولد فرزندش، نادر
۱۳۵۱: اخذ مدرک دکتری تاریخ و ادامه تحصیل در رشته جامعهشناسی؛ تغییر عنوان رساله دکتری جامعهشناسی به «تغییرات در ایران عهد قاجار»؛ سفر به کشورهای ایالات متحده آمریکا، و برخی کشورهای اروپایی از جمله انگلیس، دانمارک، و همچنین سفر به شمال آفریقا تونس؛
۱۳۵۲: فعالیتهای دانشجویی برضد رژیم شاه (در جبهه ملی)
پانویسها:
1. فیلمساز مقیم فرانسه، فرزند استاد ناصر تکمیل همایون
2. پدر هنگام نمونهخوانی این مقاله گفت که آن روز به چاپخانه رفته بود تا مقاله خودش که قرار بود در مجله بوستان به سردبیری شادروان سیما کوبان منتشر شود را غلطگیری کند. عنوان مقاله: لزوم حفاظت از آثار تاریخی و باستانی ایران.
منبع: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی