شناسهٔ خبر: 6894 - سرویس مبانی علوم‌انسانی

گفتاری از «حسین کچویان»؛

به دنبال چه نوع تغییری در علم هستیم؟

حسین کچویان گاهی اوقات متوجه می‌شویم که حقیقتی پیدا شده است، اما بر اساس داده‌ها و فهم تازه و اطلاعات جدیدی می‌فهمیم که این حقیقتی که فکر می‌کردند حقیقت نیوتنی است، ‌حقیقت نیوتنی نیست و بنابراین، اهل ‌علم آن تئوری جدیدی را بر اساس استدلال‌هایی که در درون خود آن علم می‌شود، به جایش می‌نشانند. اما این دسته از تغییراتی که ما از آن صحبت می‌کنیم، این نوع تغییرات را چه چیزی الزام‌آور می‌کند و ضرورتش از کجا ناشی می‌شود؟

فرهنگ امروز: موضوع بحث ما در باب ضرورت تغییر و تحول در علوم انسانی است. ما از منظرهای مختلفی می‌توانیم به این بحث ورود کنیم. من در این بحث می‌خواهم یک رویکرد تحلیلی، تاریخی برای ضرورت تغییر داشته باشم.

چارچوب تحلیلی بحث بر اساس توجه به انواع «تغییرات» در علم و شکل و شیوه‌ی این تغییرات و علم و عوامل ذی‌مدخل در آن است. ما به طور معمول در رابطه با تغییر در علم، برحسب سنت معرفتی غالب خودمان به یکی دو تغییر بیشتر توجه نداشتیم. نوع دیگر تغییر، تغییری است که برحسب دستاوردهای 100 ساله و یا 200 ساله‌ی اخیر ما نسبت به آن توجه پیدا کردیم.

معمولاً علم به عنوان یک ساحتی در نگاه سنت و من‌جمله مسلمین تصور می‌شده که در آن ساحت، علم یک قلمرو کاملاً مستقل و منعزل و منفرد نسبت به سایر ساحت‌های هستی قلمداد می‌شده است. این نوع نگاه، علم را قلمرویی می‌دیده که معمولاً نه با جسم به طور آشکار ارتباطی دارد نه با حوزه‌ی زیست و نه با حوزه‌ی اجتماع و قلمروهای مختلف موجود در اجتماع. برابر این نگاه تنها حوزه‌ی وجودی‌ای که علم با آن ارتباط دارد، ‌حوزه‌ی روح است و آن هم نه در معنای معمول روان‌شناسان، چون آن هم قلمروهایی است که مطابق فکر سنتی ما یا فهم سنت، علم با آن مرتبط نیست، بلکه روح به معنای قلمرو متعالی؛ یعنی در نگاه معمول ما نسبت به علم، ساحت علم، ساحت دنیای مادی نیست. البته من نمی‌خواهم این مسئله را کامل انکار کنم، چون اگر از منظر دیگری وارد شویم این نوع نگاه سنت که بالاخص در منابع دین نیز به آن توجه شده است، قلمرو غلطی نیست، ولی از این منظری که ما می‌خواهیم به مسئله بپردازیم، در واقع شکل دیگری پیدا می‌کند.

ما قصد نداریم این نوع تلقی از علم را که ساحت وجودشناختی علم را ساحت ماورای ماده و ساحت متعالی قلمداد می‌کند، نفی کنیم، ولی مراد از علم در بحث ما، ارتباط علم با قلمروهای پایینی است. به عبارت دیگر، ارتباط علم با قلمرو جسم و روح و روان و اجتماع و حیات زیستی و این، آن چیزی است که ما را در بحث با کمی مشکل روبه‌رو می‌کند.

درهرصورت، در این نگاه نسبت به علم، ساحت علم و ساحت وجود شناختی علم، ساحتی متعالی است و نکته‌ی اصلی این است که مطابق این فهم، علم با هیچ‌یک از قلمروهای وجودی ارتباط تأثیر و تأثری ندارد چون ارتباط تأثیر و تأثری منشأ فساد علم می‌شود؛ مثلاً اگر یک عالمی مطابق این نوع نگاه، از انگیزه‌های شخصی‌اش متأثر بشود، این انگیزه‌های شخصی منشأ فساد علم می‌شود؛ یعنی حقیقت را از دست عالم بیرون خواهد آورد.

در این نوع نگاه از ساحت علم، علم در واقع یک قلمرو خودکفایی است که همه‌ی تحولات و تغییراتش از درون خودش می‌جوشد و در درون خودش توضیح داده می‌شود. معمولاً وقتی شما در باب تغییرات در علم سخن می‌گویید، برای مثال می‌پرسید که برای چه این تئوری تغییر کرد و یا برای چه این فهم جدید آمد یا برای چه یک روش نویی ابداع شد!؟ این بدین معنی است که یک اطلاعات جدیدی کشف شده، یک مفهوم تازه‌ای ابداع شده و شخص، یک منظر نویی از همان ساحت پیدا کرده و به این اعتبار نیز علم تغییر کرده است.

تغییرات علم، تغییراتی است که هیچ ارتباطی با قلمرو بیرونی ندارد، الا از آن حیث که در واقع از جنس خود علم، چیزهایی را کشف می‌کند. برای مثال یک تئوری ممکن است به اعتبار داده‌های غلط دچار مشکل باشد و حالا داده‌های جدید باعث می‌شود که آن تئوری کنار برود و یا آن علم به طور کلی منتفی شود و یک علم و یک تئوری جدیدی بیاید. وقتی می‌گوییم این نگاه در علم قرار داشت در واقع نگاهی را می‌گوییم که همین الآن هم همه‌ی ما داریم. خب، اگر این نوع نگاه را به علم داشته باشیم قاعدتاً اگر بخواهیم به این معنا، در باب علم و ضرورت تغییر علم استدلال کنیم، بیرون از دسترس ما است، مگر اینکه بخواهیم استدلال کنیم به اینکه چیزهایی که در درون علم است؛ یعنی مجموعه مقولاتی که یک علم آن را می‌سازد دچار مشکل است و به دلیل خطایی که درون آن‌ها وجود دارد و به دلیل اینکه هدف عمده‌ی علم یعنی مسئله‌ی دستیابی به حقیقت را تأمین نمی‌کند، ضرورت دارد که ما تغییراتی در علم به وجود بیاوریم.

البته این نوع نگاه نسبت به علم، چون که کاملاً درونی است؛ لذا این تلقی از علم، ورود از بیرون علم به درون علم را بی‌معنا می‌داند؛ یعنی اصلاً سخن گفتن در مورد اینکه ضرورت دارد علم همان عمل و به اتکای استدلال‌هایی که در درون علم ارائه می‌شود امکان‌پذیر است.

این نوع نگاه، در واقع نگاهی است که کل تغییرات علم را به شکلی که به آن می‌توان گفت تغییرات عادی و معمولی است، توجیه هم می‌کند. وقتی می‌گوییم این نگاه وجود دارد و بعد می‌خواهیم ردش کنیم مفهومش این نیست که این نگاه کاملاً غلطی است، بلکه در برهه‌هایی از تاریخ و وضعیت‌های خاصی اساساً هم همین طور هست و تغییرات و تحولات علم، همین گونه است؛ مثلاً از نیوتن به انیشتین و از انیشتین تا به حال هر تغییری که در علم ایجاد شده است همین گونه بوده است. یک تئوری‌پردازی آمده، داده‌های جدیدی کشف کرده، شیوه‌های نویی ابداع کرده است.

این نوع تغییرات هم هیچ‌وقت از طریق یک سیاست‌مدار و یا یک جامعه و یا مردم و یا بیرون از حوزه‌ی علم، دیکته نشده است و اصلاً دیکته شدنی هم نیست، چون این نوع تغییرات در واقع منطقش منطق درونی علم است و باید هم بر اساس همان منطق توجیه شود. کسانی هم که می‌توانند این تغییرات را توجیه کنند، کسانی هستند که عالم به آن علم هستند. حتی عالمانی که بیرون از حوزه‌ی تخصصی هستند، نمی‌توانند این تغییرات را دیکته کنند و به هر دلیلی که برای خودشان می‌آورند، بگویند که شما حتماً باید این نوع تغییرات را ایجاد کنید، بلکه فقط این نوع تغییرات، تغییراتی است که زمام امور آن در دست اهل‌ علم آن علم خاص است.

اما یک دسته از تغییرات دیگری که می‌توان گفت، تنها یک بار به این معنا در تاریخ اتفاق افتاده است و اگر باز هم در مورد ما اتفاق بیفتد، مورد دومش است، از این نوع تغییرات نیست؛ یعنی تغییرات درونی علم نیست. البته اگر ما هدف علم را حقیقت بدانیم و کل این سازوکار و قلمرو و همه‌ی اقداماتی که می‌کند به این منظور باشد که به حقیقت دست پیدا کند، به این معنا می‌توانیم یک ارتباطی بین این دو دسته از تغییرات ایجاد کنیم؛ یعنی این دسته از تغییرات که در موردش صحبت می‌کنیم وقتی که می‌گوید تغییر باید ایجاد شود، نظر به حقیقت دارد در واقع این مبنا و استدلال را بیان می‌کند که این علمی که موجود است، حقیقت را به ما نمی‌دهد، اما با اینکه عنوان کلی قضیه این است که این نوع از علم که موجود است، حقیقت را به ما نمی‌دهد و الآن ما می‌خواهیم با این نگاه دوم تغییرش بدهیم، لیکن در تحلیل نهایی، پای حقیقت‌های متنوع در میان است (در هر صورت در توضیح این مطلب روشن‌تر خواهد شد که منظور ما از حقیقت‌های متنوع چیست؟ چون قطعاً ما در نظر نداریم که دچار یک نوع نسبی‌گرایی که دامن علم را فعلاً فراگرفته، شویم و حداقل ما بر اساس سنت معرفتی خودمان از این نسبی‌گرایی برکناریم. بنابراین، حقیقت‌های متنوع علم که بحث می‌شود به معنای قبول نسبی‌گرایی نیست).

در هر صورت این تغییرات نوع دوم، تغییراتی است که به یک معنا مهارش در دست خود علم نیست و به معنای دیگر در دست علمای یک علم هم نیست. البته همیشه یک تغییر که ایجاد می‌شود، گفته می‌شود که حتماً علمای آن علم هستند که این تغییر را ایجاد می‌کنند، ولی در تحلیل نهایی وقتی مسئله را باز می‌کنیم و می‌شکافیم، متوجه خواهیم شد که در واقع، ‌گویی که آن عنصر اساسی تغییر در یک جای دیگری است و یک چیز دیگری است و غیر از آن فعالیتی است که اهل آن علم به عنوان تغییر انجام می‌دهند.

در مورد این تغییرات نوع دوم که تغییرات خیلی اساسی و بنیادی هم هستند، اساساً بحث این نیست که سازوکارهای درونی علم اقتضا کرده است که تغییری اتفاق بیفتد. اگر به این نمونه‌ای که بعداً بازش می‌کنیم، برگردیم و درست بنگریم، می‌بینیم که وقتی قرار است این تغییرات اتفاق بیفتد آن‌هایی که درون یک علم موجود و مقبول و متبوعی در حال فعالیت هستند تا آخر عمرشان همچنان معتقد به عدم لزوم تغییر و صحت حقیقی که در آن علم آمده است، می‌مانند و اصلاً موضعشان را به خاطر استدلال‌هایی که در این نوع تغییرات مطرح می‌شود، تغییر نخواهند داد.

در این نوع تغییرات آن چیزی که مهم است توجه به ارتباط میان جهان علم و جهان بیرون علم است. البته علم همیشه در هر شکلی از تغییراتش ارتباط با جهان بیرونی دارد؛ مثلاً به تعبیر اثباتی، علم نمی‌تواند علم باشد مگر اینکه ارتباطش با جهان بیرونی برقرار باشد و به عبارت دیگر علم نمی‌تواند با جهان واقعی ارتباط نداشته باشد و علم باشد و این خیال‌بافی‌هایی بیش نخواهد بود، ولی باز هم در اینجا مسئله، متفاوت با این ارتباط و پیوند است.

در نوع نگاه اول گفتیم که ساحت وجود شناختی علم، ساحت کاملاً مستقلی است و تنها از مجاری شناختی ما و یا حس و عقل ما با عالم ارتباط برقرار می‌کند و این ارتباطش هم کاملاً ارتباط شناختی است و نه هیچ ارتباط دیگری؛ یعنی شخصی کوشش می‌کند و تجربه‌ای پیدا می‌کند و داده‌های تجربی پیدا می‌کند و یا تأمل عقلانی پیدا می‌کند و تئوری‌پردازی می‌کند.

در این نوع ارتباط دومی که وجود دارد و ما الآن از آن صحبت می‌کنیم، ارتباط جهان علم یا آن قلمرو با بیرون خودش فراتر از این ارتباط‌های خاص شناختی است؛ یعنی در واقع شما نمی‌توانید این تغییر را بفهمید، مگر اینکه به یک معنا، کل علم و قلمرو منفرد را که در نگاه اول وجود دارد در کل هستی فرو ببرید؛ یعنی یک ساحتی را ببینید که در آن کاملاً درگیر کلیت این جهان زندگی هستید. در این نوع تغییرات فقط برداشت‌های شناختی ما به آن شکلی که در قالب محدود یک علم و یا تئوری‌های یک علم هست تغییر نمی‌کند، بلکه کلیت قلمرو هستی‌شناختی که ما در آن زندگی می‌کنیم و علم هم جزئی از آن است، تغییر پیدا می‌کند و به این معنا ما اساساً از یک ساحت وجودی به ساحت وجودی متفاوتی نقل مکان می‌کنیم. ما با یک جهان دیگری مرتبط می‌شویم و به اعتبار این تغییرات در درون علم نیز تغییراتی اتفاق می‌افتد و همین جاست که مسئله‌ی تنوع حقایق هم مطرح می‌شود.

در آن نگاه اول این طور تصور می‌شود که ما یک نوع حقیقت داریم و این حقیقت را با همین سازوکارها باید تأمین کنیم و این نوع حقیقت، جاودانه است و قرار نیست که انواع مختلف حقیقت داشته باشیم، ولی این نوع تغییرات نوع دوم در واقع تغییراتی است که به ما می‌گوید: نه! این گونه نیست! بلکه ما در واقع انواع حقایق داریم و بعضی مواقع و برخی از تغییرات در علم، ناظر به این است که حقایق جدیدی کشف می‌شود و نه به این اعتبار که ما یک عنوان در علم تجربی و یک حقیقت تئوری نیوتن داریم و برخی از حقایق این تئوری به تبع آن کشف می‌شود و برخی کشف نشده است، بلکه به این معنا که حقیقت جدیدی کشف می‌شود و معنا و مفاد حقیقت تغییر پیدا می‌کند جنساً و نوعاً و نه مصداقاً.

این نوع تغییرات دوم، تغییراتی هستند که در واقع با همین بیانی که گفتیم به تغییر کل جهان زندگی مرتبط است و نه به تغییرات درون علم و در نتیجه آن عوامل و عللی که دست‌اندرکار آن هستند، صرفاً اهل ‌علم و علمای آن علم نیستند، بلکه دگرگونی‌هایی است که در کل هستی اتفاق می‌افتد و ساخت‌های تازه‌ای کشف می‌شود و تجربه‌های نویی که به وجود می‌آید و در نتیجه درکی تازه از حقیقت در معنای جنسی و نوعی‌اش حاصل می‌شود. اگر این نوع تغییرات نوع اول را تغییرات درونی نام‌گذاری کنیم، تغییرات نوع دوم تغییرات بیرونی هستند و با همین معنایی که تا الآن دریافتیم، امرش در دست سازوکارهای درونی علم نیست.

این نوع تغییرات نوع دوم تغییرات بسیار جدی هستند و در اینجا برای اینکه از خشکی بحث بکاهیم بهتر است که وارد بحث تاریخی‌مان شویم تا این را بهتر حس کنیم و بفهمیم.

در تاریخ بشر فقط یک بار این نوع تغییرات نوع دوم را داشتیم و به این دلیل است که عمر کشف علم چندان طولانی نیست و مدت زیادی از کشف آن نگذشته است. این نوع تغییراتی که ما از آن بحث می‌کنیم؛ یعنی همان تغییراتی که کل ساحت هستی تغییر پیدا می‌کند، بسیار محدود بودند و در مواقعی که این اتفاق افتاده در واقع عمدتاً به اتکای مقولات دیگری این اتفاق افتاده است و حاصلش هم علم به معنای علم انسانی نبوده است.

تنها موردی که این اتفاق افتاده، موردی بوده است که از سطح صفر اتفاق افتاده و آن مورد تمدن اسلامی و یونانی است؛ یعنی هرجایی که این اتفاق افتاده، بر اساس فهم و تاریخ ما چون آن مورد از صفر شروع شده است، انسان‌ها متوجه این تغییر بنیادین نشده‌اند و علمی تأسیس شده و تغییراتی در آن ایجاد شده است و...

تنها موردی که ما یک چنین تغییر بیرونی و تغییر بنیانی‌ای را داشتیم، مورد غرب است، آن هم علم‌های مدرن است. اینجا تغییری به وجود آمده است که اگر شما بخواهید بر مبنای خود علم آن را توضیح بدهید، قابل توضیح نیست. اینجا تغییری است که با دقت در مسئله معلوم می‌شود از نوع تغییر بیرونی است. تغییری که در درون علم اتفاق نیفتاده، بلکه ساحت هستی‌شناختی علم به یک معنا دگرگون شده یا نوع پیوندی که علم با قلمروهای وجودی دیگری دارد، دچار تحول شده است.

این مسئله که سیاست و جامعه نمی‌تواند در باب علم صحبت و تصمیم‌گیری کند، در واقع یکی از اصول اساسی نگاه درونی است. یکی از منازعاتی که هم اکنون داریم و با آن درگیر هستیم این است که برخی می‌گویند که شما چرا می‌خواهید علم را تغییر دهید و اگر قرار باشد که تغییر کند خودش تغییر می‌کند. این نگاه اشتباه و خطایی است. تغییر بنیادی علم به طور اساسی و همه‌جانبه تحت تأثیر بیرون از خودش قرار دارد.

شما ببینید در پزشکی ابن‌سینا و قرن هجدهم به بعد نسبت این پزشکی با آن پزشکی را اصلاً نمی‌توانید بشناسید، چون یک منطق کاملاً متفاوتی دارد و شکل این پزشکی با آن پزشکی همخوانی ندارد. حتی وقتی می‌خواهند در مورد پزشکی مسلمین صحبت کنند تحت عنوان پزشکی سنتی صحبت می‌کنند، چون اصلاً منطقشان با پزشکی جدید فرق می‌کند.

در تمامی زمینه‌ها اصلاً یک علوم کاملاً متفاوتی جای علوم قبلی نشست. البته نوع نگاه معمول در رابطه با این تغییرات تا پیش از این مفهوم جدیدی که راجع به علم جدید به دست آمده است، به گونه‌ای بود که این نوع تغییرات نیز تحول و وقوعش مثل همان تغییرات درونی دانسته می‌شد؛ مثلاً تا 50 سال اخیر این تصور وجود داشت که انتقال از پزشکی قدیم به علوم پزشکی مدرن یا انتقال از فلسفه‌ی سیاسی اجتماعی مسلمین و یا یونانیان به علم جامعه‌شناسی و یا سیاست مدرن در واقع حاصل تغییرات درونی علم بوده است، به چه معنا؟ به این معنا که عده‌ای از متفکرین آمده‌اند و یا داده‌های جدید به دست آورده‌اند و یا مفاهیم جدیدی ابداع کرده‌اند و بعد آن‌ها را ابطال کرده‌اند و به جای آن دانش‌هایی جدید را گذاشته‌اند، ولی ما بعداً تحت تأثیر نگاه‌های تازه‌ای که به وجود آمد و مطالعات تاریخی‌ای که روی این دوران انجام شد، متوجه شدیم که این طور نبوده است و ما در اینجا در واقع با یک نوع تغییراتی مواجه هستیم که به‌هیچ‌وجه درونی نیست.

در واقع این نوع تغییرات مثل تغییراتی است که در صحنه‌ی سیاست، ممکن است اتفاق بیفتد؛ مثال: یک رژیمی جای رژیم دیگری را می‌گیرد، رژیمی که کاملاً قواعد و منطق و عملش متفاوت با عمل و منطق رژیم سابق است؛ یعنی علم مدرن همان قدر با علم ماقبل مدرن متفاوت است که ممکن است رژیم ماقبل انقلاب فرانسه با رژیم ما‌بعد انقلاب فرانسه متفاوت باشد. این‌ها کاملاً حقوق و منطقشان و قواعد و هنجارهایشان متفاوت است و کسانی که می‌توانستند قبل از انقلاب فرانسه قدرت پیدا کنند و کسانی که شأنیت حکومت داشتند افراد مشخصی مانند اشراف بودند، ولی بعد از انقلاب فرانسه این گونه نبود و آدم‌های متفاوتی آمدند و دیگر انسان‌هایی با آن شأنیت نمی‌توانستند به قدرت برسند مگر اینکه یک شکل تازه‌ای پیدا کنند. مردمی که در آن سیستم شأنیت نداشتند الآن یک شأنیت پیدا کرده‌اند و منشأ قدرت شده‌اند. یک چنین تغییراتی وجود دارد و اگر دقت کنیم، می‌بینیم که نقطه‌ی آغاز این نوع تغییرات هم جست‌وجوی حقیقت تازه است.

اتفاقاً در نگاه و یا تعابیر کسانی که این تحولات را ایجاد کردند، شما این معنا را کاملاً می‌بینید که سخن از حقیقت مؤثری می‌گویند که در حوزه‌های اجتماعی و سیاسیات که حوزه‌ی اصلی بحث ما است، قرار دارد. وقتی که این‌ها می‌خواهند بگویند ما دنبال علم تازه‌ای هستیم، می‌گویند حقیقت علم موجود، حقیقت مؤثری نیست، بلکه یک حقیقتی است که از آن کار نمی‌آید و به اصطلاح نمی‌تواند در عالم برخی از اعمال را انجام دهد.

می‌گفتند که در واقع آن حقیقتی هم که هست، اگر هست، حقیقت مؤثری نیست. این در واقع اشاره به تنوع حقایق دارد؛ یعنی ما یک دسته‌بندی به طور معمول از حقیقت‌ها داریم که با آن آشنا هستید، ولی این دسته‌بندی از حقایق لزوماً محدود به این دسته‌بندی که ما می‌شناسیم، نمی‌شود؛ مثلاً حقیقت عرفانی با حقیقت فلسفی و حقیقت علم تجربی، حقایق متعدد و متفاوتی هستند و ما در همه‌ی علم به دنبال حقیقت هستیم، ولی اگر شما رفتید به دنبال عرفان، حقیقتی که شما در آنجا مطلوبتان است متفاوت از آن وقتی است که شما رفتید دنبال فلسفه و علم تجربی و به نظر می‌رسد در هریک از این ساحت‌ها احتمالاً یک تنوع مشابه‌ی این وجود داشته باشد.

در هر صورت آنچه که در این نوع تغییر اتفاق افتاد، این است که نوع متفاوتی از حقیقت طلب شد. حال سخن این است که اگر نوع متفاوتی از حقیقت طلب شد و کسانی که مانند هابز و افرادی که بعد از او آمدند تحت عنوان حقیقت مؤثر از آن یاد کردند، این دریافت و این فهم از کجا حاصل شد و چگونه به دست آمد و یا ضرورت تغییرات را چه چیز الزام‌آوری ایجاد می‌کرد؟

تغییرات دسته‌ی اول همان طور که گفتیم تغییراتی است که ضروریاتش را خود علم ایجاد می‌کند؛ یعنی اینکه در درون یک علمی حقیقتی فهم شده و مبنای تعاملات علمی است و حالا همه‌ی فعالیت‌های درون آن علم متوجه دستیابی به همین حقیقتی است که همه با آن آشنا هستند؛ مانند حقیقت علم نیوتنی و یا انیشتینی. بعدها هر آدمی که بعد از نیوتن است تلاش می‌کند که به این حقیقت دست پیدا کند.

گاهی اوقات متوجه می‌شویم که حقیقتی پیدا شده است، اما بر اساس داده‌ها و فهم تازه و اطلاعات جدیدی می‌فهمیم که این حقیقتی که فکر می‌کردند حقیقت نیوتنی است، ‌حقیقت نیوتنی نیست و بنابراین، اهل ‌علم آن تئوری جدیدی را بر اساس استدلال‌هایی که در درون خود آن علم می‌شود، به جایش می‌نشانند. اما این دسته از تغییراتی که ما از آن صحبت می‌کنیم، این نوع تغییرات را چه چیزی الزام‌آور می‌کند و ضرورتش از کجا ناشی می‌شود؟

این چیز جدید که تحت عنوان علم از آن یاد می‌کنیم دقیقاً محصول یکی از دگرگونی‌های وجودشناختی است که آدم‌ها بدون اینکه متوجه آن بشوند در واقع درگیر آن شده‌اند. کل قلمرو وجودی‌ای که انسان در آن قدم می‌زده و حس می‌کرده است کاملاً دگرگون می‌شود و چیزهای متفاوتی را تجربه می‌کند، فهمی هم که از این حاصل خواهد شد در واقع کاملاً متفاوت از آن چیزی است که در گذشته بوده است و تغییری شبیه این اتفاق بیفتد...

نکته‌ی اصلی این است که در عالمی که ما هستیم تغییرات اصلی و عمده اصلاً در ظاهر اتفاق نمی‌افتد، تغییرات اساسی و عمده در باطن‌ها اتفاق می‌افتد. اینکه شما یک هنر متفاوتی می‌بینید اصلاً شما یک ذائقه‌ی متفاوتی پیدا می‌کنید و برای اینکه شما بفهمید ذائقه‌ی زیباشناختی شما با غربی‌ها چقدر متفاوت است، بروید عطرهای آن‌ها را ببینید. عطرهای بسیطی است، عطرهای الآن عطرهای عجیب و غریب و ترکیبی است. شما در هر قلمرو زیباشناختی دیگری که وارد شوید، این تفاوت‌ها را خواهید یافت.

در اینجا در واقع یک تغییر علمی به معنای معمولی‌اش نداریم، نه اینجا تغییر همه‌جانبه‌ی عالم و آدم است و این نوع تغییرات در بدو امر آن‌قدر نامحسوس است که شاید تا قرن نوزدهم ما تمایزهای خودمان را با غربی‌ها نمی‌فهمیدیم و همین طور که جلو می‌رویم این تمایزها را حس می‌کنیم و به یک معنا درگیرش می‌شویم.

ولی اینجا در واقع در بدو امر خیلی نامحسوس است گویی آدم‌ها آرام‌آرام در حال گام گذاردن در ساحت وجودی دیگری هستند. تغییرات تمدنی در تاریخ و آنجا که دست آدمیان در دست انبیاست و مهارش به دست ایشان است را بیرون از بحث می‌گذاریم، ولی آنجایی که در واقع آموزش به دست آدم‌هاست، تغییراتی است که به اعتبار تغییر آدم‌ها اتفاق نمی‌افتد، بلکه به اعتبار به حاشیه رفتن و یا به مرکز آمدن گروه‌های اجتماعی جدیدی است و این گروه‌های اجتماعی، هستی خودشان را بر هستی‌های دیگر غالب می‌کنند و یا هستی‌های دیگر را جذب می‌کنند و در نتیجه در درازمدت می‌بینید که کل آن هستی‌ها تغییر پیدا می‌کند. البته لزوماً هم این گونه نیست که همه‌ی هستی‌هایی که در درون تمدن سنتی غرب وجود داشته است بعد از آمدن تمدن مدرن غربی همه‌اش تغییر کرده باشد، هنوز هم آدم‌ها و گروه‌بندی‌هایی هستند که زندگی سنتی خودشان را دارند، اما غلبه با زندگی مدرن است.

وقتی شما ساحتتان را تغییر می‌دهید، به جاهای دیگری می‌خواهید بروید و هستی شما از چیزهای دیگری فربه و تنگ می‌شود که این علم قدیم هیچ کمکی به شما نمی‌کند. اینکه شما حقیقت مؤثر طلب می‌کنید برای این است که آن حقیقتی که پیش از این وجود داشت حقیقتی بود که کارش این بود که انسان‌ها را با حقیقت عالم در معنای جامع و کاملش و با حاق عالم هستی و آن هستی متعالی عالم همراه کند. آن یک روش و یک زندگی و یک نوع عملی را می‌طلبید.

وقتی یک تمدن تاریخی اتفاق می‌افتد مثل تحول تمدنی اسلام، آدم‌های تازه‌ای به وجود می‌آیند که قبلش نبوده‌اند و اگر قرار باشد که این آدم‌ها قبلش می‌بودند پس شأنیت انبیا در چیست؟ انبیا ما را به جایی می‌برند که قبلاً نمی‌رفتیم، ما جاهایی بودیم که نباید می‌بودیم که انبیا آمدند و ما را درآوردند. وقتی به جای دیگر آمدیم، چیزهای جدیدی می‌بینیم و فهم‌های تازه‌ای پیدا می‌کنیم و دنیاهای نویی را تجربه می‌کنیم.

تفاوت علم‌ها به دلایل علمی و معرفتی نیست والا هر علمی در هر تمدنی می‌توانست به وجود بیاید و هر زمانی هم می‌توانست نابود شود. چرا عرفان در تمدن خاصی به وجود می‌آید و در تمدن دیگری به وجود نمی‌آید؟ چرا جامعه‌شناسی در جایی به وجود می‌آید و در جای دیگری به وجود نمی‌آید؟ همچنین، چرا علم‌ها زنده می‌شوند و چرا علم‌ها بیرون می‌روند و چرا اصلاً رشد نمی‌کنند؟

واقعاً این علوم مدرن به این معنا که افراد دیگری سردمدار یا نظریه‌پرداز این علوم باشند یا آدم‌هایی باشند که جاهای جدیدی را کشف کرده باشند، هیچ جای دیگری رشد نکرده‌اند. آدم‌های مدرن می‌توانند علم مدرن را پیش ببرند. برای اینکه بتوانند علم مدرن را پیش ببرند باید در آن ساحت باشند و قرار گرفتن در آن ساحت به لحاظ فردی ممکن است، ولی آن در صورتی است که شما بروید در درون جوامع فردی زندگی کنید.

این طور نیست که ما بگوییم علم مدرن در اینجا خطا کرده است و ما می‌خواهیم این خطا را تصحیح بکنیم. اگر ما این گونه بخواهیم به این مسئله نگاه کنیم مفهومش این است که ما می‌خواهیم آن حقیقتی را که علم مدرن به آن دست پیدا کرده است، آن حقیقت را تمام و کمال کنیم. آن حقیقت به درد ما نمی‌خورد، ما نمی‌خواهیم علم موجود را به تکامل برسانیم، بلکه می‌خواهیم علم متفاوتی ایجاد کنیم، چرا؟ زیرا می‌خواهیم متفاوت زندگی کنیم.

ضرورت این نوع تغییرات ضرورت وابسته به فلاح و رستگاری است و ضرورتی است که بستگی به این دارد که شما در این عالم، زیبایی کمال را در چه ببینید. بنابراین، استدلال ما اصلاً استدلال هم‌سطح نیست؛ یعنی ما در فضای هم‌سطح استدلال نمی‌کنیم و در این فضا هم اگر استدلال کنیم خیلی دشوار است که به جایی برسیم و همان طور که قبلاً گفتم در دوران مدرن وقتی نیوتن آمد آن‌هایی که فیزیک ارسطویی را داشتند مدت‌ها زندگی می‌کردند؛ یعنی در واقع فیزیک ارسطویی به واسطه‌ی ابطال فیزیک ارسطویی از بین نرفت، بلکه به واسطه‌ی مرگ ارسطوییات از بین رفت؛ یعنی آن جهان رفت و آن آدم‌ها رفتند و آن عالم را جوانان از بین بردند، جوانانی که می‌توانند به سرعت جذب ساحت‌های نو شوند و این‌ها هستند که این تغییرات را ایجاد می‌کنند.

بنابراین، در باب اینکه آیا شما علم متفاوتی می‌خواهید یا نه؟ آیا ضرورت این تغییر وجود دارد و یا ندارد؟ باید در این باب صحبت کنیم که آیا ما می‌خواهیم این ساحت موجود غرب را تداوم بخشیم؟ یعنی ما می‌خواهیم در این ساحت هستی‌شناختی زندگی کنیم و پیش برویم؟ اگر می‌خواهیم باید برویم و این را کاملش کنیم و در همین مسیر باشیم و به عنوان یک عالم در درون همین علوم تغییراتی را ایجاد کنیم، ولی اگر دعوا بر سر این است که ما می‌خواهیم جای دیگری برویم، قضیه فرق می‌کند.

البته دعواهای اول انقلاب هم همین بود، هرچند که ما به دلایل مختلف نتوانستیم آن ساحت و هستی خودمان را به تناسب، مورد پیشرفت قرار دهیم. شاید الآن یک مقدار در زمینه‌های مختلف بحث کردن خیلی ساده نباشد، ولی به‌هرحال یکی از دلایل اصلی‌اش این است که شما نمی‌توانید فهم متفاوتی از عالم به دست بیاورید؛ چون فهم متفاوتی از عالم بدست نیاوردید، پس تداوم‌بخش علوم موجود هستید و اگر بخواهید علوم موجود را تداوم ببخشید، بهترین کاری که می‌توانید انجام دهید این است که اینجا را نیز شبیه غرب کنید.

مثال‌های ساده‌تری می‌زنم تا این تفاوت هستی‌ها و این ربط و نسبت‌ها با علوم برای شما مأنوس‌تر شود. این مثال‌هایی که می‌زنم بستگی به این دارد که شما چقدر در ساحت خودتان قوی و عمیق باشید.

شما احتمالاً افراد زیادی را دیده‌اید که می‌آیند در این علوم و دل‌زده می‌شوند و بعد از مدتی رها می‌کنند و می‌روند. همین دیروز یکی از این افراد را تجربه کردم و با او صحبت می‌کردم. البته فقط در برخی از زمینه‌ها این گونه است؛ مثلاً در حوزه‌ی فمینیسم ما به برخی از این خانم‌های مسلمان می‌گوییم بیا اینجا و در این حوزه کار کن و می‌گوید: آنجا نمی‌توانم حال خوبی داشته باشم و خواندن این حرف‌ها مشمئز و ناآرامم می‌کند. این یعنی چه؟ این سخن نظری که نیست! سخن مغمومی نیست! چون مفهوم‌ها عشوه برای آدم نمی‌آورند. به مفهوم ربطی ندارد به آن چیزی ربط دارد که مفهوم با خودش حمل می‌کند؛ چون مفاهیم بهره‌ای از وجود دارند، این مفهوم با ساحت وجودشناختی شما در تزاحم قرار می‌گیرد و شما این را می‌فهمید. درست مثل اینکه شما یک غذایی را زیاد می‌خورید و بالا می‌آورید، این برای چیست؟ برای اینکه این غذا با معده‌ی شما نمی‌سازد و در علوم اجتماعی نیز هرکسی که عمیق‌تر شود و با آن ساحت‌ها بیشتر درگیر شود و هر چقدر جلوتر بیاید، این علوم هم مثل همین مثالی می‌شود که در مورد آن خانم در خصوص همکاری زدم و این شخص، همین احساس را پیدا می‌کند. البته بستگی به این دارد که چقدر در ساحت وجودی خودش عمیق شده باشد والا آن را کاملش می‌کند. مثلاً خودم کتاب‌های قدیمی مثل حدیث و غیرحدیث را می‌خواندم، اصول می‌خواندم و با این کتاب اصول لذتی می‌بردم که شاید با کتاب عرفانی هم آن لذت را نمی‌بردم، ولی در آن مقطع برایم خیلی سخت بود که با این علوم مدرن درگیر شوم و در بهترین حالت احساس می‌کردم که به دردم نمی‌خورد، این‌ها را می‌خواهم چه کار کنم یا برای جهان من می‌خواهد چه کار کند؟

بحث ما وجودی است و این نوع تغییرات است که الزامات را به همراه دارد. در واقع وقتی ما در جای دیگری قرار گرفتیم یک چراغ‌قوه‌ی جدیدی می‌خواهیم؛ چون اینجا جایی است که کاملاً متفاوت با جایی است که قبلاً علم مدرن یعنی چراغ‌قوه‌ها به ما نشان می‌داده است. اینجا چراغ‌قوه‌ی جدیدی می‌خواهیم والا قضیه‌ی ما مانند قضیه‌ی ملانصرالدین می‌شود که پولش را در جایی گم کرده بود و در جای دیگر دنبالش می‌گشت؛ چون مثلاً اینجا چراغ بود و آنجایی که دنبالش می‌گشت چراغ نبود و با علوم مدرن اگر ما این تغییر و فهم را نسبت به آن پیدا نکنیم و این تغییر را الزاماً به دنبالش نباشیم چنین خواهد بود.

احتمال اینکه بعد از انقلاب باقی‌مانده‌های آن ساحتی که به صورت تاریخی از زمان خاتم‌الانبیا تا الآن برای ما حفظ شده است‌ از بین برود، خیلی زیاد شده است. چون قبل از انقلاب ما نسبت به تمام جهان مدرن نوعی تحفظ وجود داشته‌ایم، یک معناهای روانی وجود داشت که نمی‌گذاشت ما با جهان مدرن آغشته شویم، ولی بعد از انقلاب آن پرده‌ها از بین رفت و همچنان در ساحت دینی ماندن و زندگی کردن خیلی دشوار شد.

اگر دیر بجنبیم ما هم مانند بسیاری از این افراد مدرن که در این جهان غرق شده‌اند، غرق خواهیم شد و بویی هم از آن جهان سنت به مشاممان نخواهد رسید؛ چون شامه‌اش را از دست می‌دهیم و چشمش را از دست می‌دهیم.

 


منبع: ویژه‌نامه انقلاب ناتمام (هفته نامه 9دی)