شناسهٔ خبر: 9615 - سرویس مسائل علوم‌انسانی

امکان و امتناع تحقق توسعه در جامعه ایران؛

علوم اجتماعی و مناسبات توسعه و سیاست

توسعه در دهه‌های اخیر یکی از نمایندگان فلسفه‌ی ایرانی که «پرسش از امکان توسعه» را مطرح کرد نویسنده‌ی «دیباچه‌ای بر نظریه‌ی انحطاط ایران»، دکتر جواد طباطبائی است. البته وی به جهت دقت نظری که دارد و بغرنجی وصف‌ناپذیری که در طرح این پرسش در جامعه و تاریخ ایرانی می‌بیند، مستقیماً به طرح پرسش از امکان توسعه نمی‌رود، بلکه او پرسش از شرایط امتناع توسعه را پیش می‌کشد.

 

فرهنگ امروز/ رحیم محمدی: متن پیش رو تقریر بحث ارائه‌شده در مورخه 23/9/1392 در کارگروه تفکر و توسعه‌ی اندیشگاه (مؤسسه‌ی اندیشه و پژوهش طرح هزاره‌ی پاسارگاد) تهران است که در ادامه می‌آید.

 

من فکر کردم اگر بنا باشد به تناسب رشته و کارم صحبتی بکنم، بهتر است در باب «مناسبات توسعه و سیاست» باشد، چون در جمع حاضر من اگر بتوانم سخن قابل اعتنایی بگویم در این موضوع خواهد بود، در موضوعات دیگری که مطرح است من نمی‌توانم بحث درخوری ارائه کنم؛ بنابراین، من بحثم را در مناسبات توسعه و سیاست بیان می‌کنم.

برخی از فیلسوفان مهم کسانی چون کانت و هگل از «تقدم تفکر بر ماده» سخن گفته‌اند، به‌عبارت‌دیگر به اصالت یا حداقل اولویت سوژه بر ابژه نظر داشته‌اند؛ اما برعکس جامعه‌شناسان به‌ویژه جامعه‌شناسان مؤسس مثل مارکس و دورکیم به «تقدم ماده بر تفکر» نظر داشتند، چون نهادها و ساختارهای جامعه، روابط تولید، مناسبات اقتصادی و طبقاتی به تفکر و فرهنگ سامان می‌دهند و هویت می‌بخشند. اگر از منظر متاتئوری به تحولات نظریه‌های جامعه‌شناسی نگاه کنیم، حداقل 3 تیپ تئوری در آن وجود دارد؛ یعنی می‌توان از 3 رویکرد عمده یا حتی از 3 نوع پارادایم جامعه‌شناختی سخن گفت: (مقایسه شود با ریتزر، 1374: 634 )

یکم رویکرد ساختاری و نهادی؛ کسانی چون مارکس، دورکیم و پارسونز چنین دریافتی از جامعه دارند، جامعه را شبکه‌ای از ساختارها و نهادها می‌شناسند. ساختارها هم لزوماً همسو و هم‌جهت نیستند، در جامعه هم ساختارهای متضاد وجود دارد و هم ساختارهای موافق؛ مثلاً ساختارهای طبقاتی می‌توانند متضاد باشند؛ اما ساختارهای دولت و دین می‌توانند موافق هم باشند یا ممکن است در جوامع و ادوار مختلف تاریخی آرایش ساختارها از جهت تضاد و وفاق جابه‌جا شود و دگرگونی‌های متفاوتی تجربه شود.

دوم رویکرد کنش و الگوهای کنش؛ کسانی چون وبر، زیمل، هربرت مید، حتی بخشی از آرای پارسونز، هابرماس، گیدنز و بسیاری دیگر بر آنند جامعه بافتی از کنش‌هاست که بر اساس الگوهایی از عمل سامان پیدا کرده است. کنش‌گرایی در درون خود به چندین حوزه و مکتب مهم تقسیم شده است.

سوم رویکرد گفتمانی و نظم‌های زبانی؛ این رویکرد به پساساختارگرایی هم تعبیر می‌شود. آرای کسانی چون فوکو، بخشی از نظریه‌ی‌ هابرماس به‌ویژه «نظریه‌ی حوزه‌ی عمومی» (public sphere) وی در فضای گفتمان می‌گنجد، چون اساساً حوزه‌ی عمومی یک فضای گفتمانی است؛ یعنی گفت‌وگوهای ناخواسته یا خواسته، جهت‌دار و منظم پیرامون موضوعات و مسائلی است که در یک زمانه‌ی معین تفوق یافته‌اند. لاک لائو و موفه نویسندگان «هژمونی و استراتژی سوسیالیستی» نیز جامعه را امری گفتمانی می‌شناسند، حتی مهم‌تر از این‌ها می‌توان کتاب «ساخت اجتماعی واقعیت» را نام برد که توسط پیتر برگر و لاک‌من نوشته شده است. این کتاب امر اجتماعی را به‌مثابه‌ی امری برساختی، بین‌زبانی و گفتمانی توضیح داده است.

غرض از توضیح و مرور کلی 3 رویکرد (یا 3 پارادایم) علم جامعه‌شناسی این است که دو نتیجه بسیار مهم از این بحث بگیریم. نتیجه‌ی اول این است، جامعه‌شناسی پس از طی دهه‌های طولانی و شاید کمی بیش از یک قرن سرانجام در پارادایم گفتمان به ایده‌ی تقدم تفکر بر ماده میل پیدا کرد و مجدداً جامعه‌شناسی به فلسفه نزدیک شد. این تغییر جهت در رشته‌ی جدید «مطالعات فرهنگی» که توسط استوارت هال و مؤسسه‌ی مطالعات فرهنگی بیرمنگام (انگلیس) توسعه پیدا کرد، به روشنی قابل ملاحظه است. مطالعات فرهنگی صورتی از تحول جامعه‌شناسی است که در آن اصالت ایده و تفکر به شکل امر فرهنگی زنده شده است. این دگرگونی پارادایمی در جامعه‌شناسی ما را به این نتیجه می‌رساند، توسعه اگرچه یک وضعیت مادی و عینی است که در جامعه محقق می‌شود؛ اما همین امر مادی که به‌صورت یک وضع اجتماعی و عینی ظاهر می‌شود از مجرای تفکر و عقلانیت جامعه می‌گذرد. توسعه اساساً مسبوق به تفکر، شناخت، فرهنگ و عقل است. در 2 قرن اخیر این اوضاعی که در ایران در ارتباط با مسئله‌ی ترقی و توسعه اتفاق افتاده است، سنخ تفکر و شرایط فرهنگی جامعه را نیز نمایان می‌سازد و وضعیتی که ما امروز در مسئله‌ی توسعه‌ی ایران می‌بینیم با فرهنگ و فکر ایرانی معاصر نسبت مستقیمی دارد. اگر بپذیریم فرهنگ جامعه، یک دستگاه اندیشه‌ای و فکری است که امری بین‌الاذهانی و مشترک در میان اعضای جامعه است، پس توسعه باید در این دستگاه فکری و اندیشه‌ای جایگاهی داشته باشد و شخصیتی پیدا کرده باشد. کار علوم اجتماعی و انسانی نیز این است که جایگاه و شخصیت توسعه را در این دستگاه اندیشه‌ای و فرهنگی جست‌وجو کند و بشناسد یا حداقل بتواند سخن آن را بشنود؛ اما اگر علوم اجتماعی و انسانی از این کار منع شود یا سخن او به‌عنوان سخن بیگانه و غیر تلقی شود، آن وقت شرایط و اوضاع دیگری پیدا می‌شود که بحث آن در این مقال نمی‌گنجد. به‌هرحال، کار علوم اجتماعی و انسانی جست‌وجو در جامعه و حیات انسانِ اجتماعی است تا وضعیت و شرایط وجود را بشناسد و گزارش دهد.

نتیجه دوم این است؛ توسعه به‌عنوان یک امر عینی و مادی معطوف به جامعه و کشور است نه معطوف به فرد و انسان. البته فرد یا انسان هم به‌عنوان عضو جامعه مشمول توسعه می‌شود؛ اما اساس این است که ما از «جامعه‌ی توسعه‌یافته» سخن می‌گوییم نه از انسان و فرد؛ بنابراین، توسعه صفت جامعه و مدینه است. به تعبیر فلسفی توسعه صفت کل است نه صفت تک‌تک اجزا، ولی اجزا هم از توسعه‌ی جامعه و مدینه به نحو خاصی متأثر می‌شوند. توسعه یک نوع حرکت و دگرگونی است و این حرکت مستلزم از جاکندگی است؛ یعنی کنده شدن از جایگاه کنونی به قصد استقرار در جایگاهی بهتر است و در دنیای امروزی این حرکت غالباً به معنای عزم کردن به جانب تجدد و نوگرایی است. ازاین‌رو، توسعه و تجدد نسبتی ناگسستنی با هم دارند و این نسبت در جهان ایرانی گویا بی‌مشکل نبوده است و برخی جامعه‌شناسان به طور خاص صحبت از مدرنیته‌ی ایرانی کرده‌اند (آزاد ارمکی، 1385). اگر از منظر پارادایم‌های جامعه‌شناسی که در بالا بحث کردیم، به توسعه نگاه کنیم، توسعه‌ی جامعه 3 حالت پیدا می‌کند که هر 3 این حالت‌ها صفت جامعه است نه صفت افراد و اعضا. اول اینکه توسعه یک ساخت اجتماعی است؛ یعنی توسعه به‌مثابه‌ی ساختار مادی و عینی ظهور می‌کند، دوم اینکه توسعه نوعی الگوی کنش است؛ یعنی به‌مثابه‌ی الگوهای عملی از پیش موجود تحقق می‌یابد، سوم اینکه توسعه یک گفتمان است؛ یعنی به‌مثابه‌ی یک فضای گفتمانی مسلط ظهور می‌کند.

با توجه به مباحث پایه‌ای و مقدماتی که در بالا مرور کردیم، نوبت به طرح این پرسش می‌رسد که آیا توسعه ممکن است؟ آیا در فکر و فرهنگ ایرانی توسعه شدنی است؟ این پرسشی است که در ذهن و جهان ایرانی حداقل از عصر مشروطه، یعنی دوره‌ای که شرایط انقلاب مشروطه تکوین می‌یافت، به‌صورت مبهمی شکل گرفت، هرچند که طرح فلسفی و علمی این پرسش به تأخیر افتاد و نمایندگان فکری ایران مدت‌ها بعد توانستند پرسش از امکان توسعه را مطرح کنند، ولی چنان‌که اشاره کردیم، توسعه در ذهن و زبان ایرانی مدت‌ها پیش از آنکه به‌صورت فلسفی و علمی طرح شود، در قالب مسئله‌ی بغرنج و مبهمِ ترقی در قیاس با «ملل راقیه» شکل گرفته بود. استاد عبدالحسین نوایی در کتاب «خاطرات عباس‌میرزا مُلک‌آرا» (تهران، ۱۳۵۵) می‌نویسد: پس از شکست‌های مکرر ایرانیان از سپاه مدرن روس، عباس‌میرزا در سایه‌ی درک معنی هزیمت، در شهر تبریز در ملاقاتی با یکی از قنسول‌های اروپایی از وی پرسید: «اجنبی چه شد که شما آن‌طور شدید و ما این‌طور؟» گزارشات نویسندگان ایرانی عصر مشروطه نشان می‌دهد، ایرانیان فرنگی‌ها و ملل فرنگی را «ملل راقیه» می‌خواندند؛ یعنی ایرانیان ندانسته ملت‌های جهان را به 2 مقوله تقسیم کرده بودند، ملت‌های مترقی و ملت‌های غیرمترقی و بی‌شک خود را ملتی غیرمترقی می‌دانستند. از همان زمان «ترقی» به هدفی در پیش روی ذهن و زبان ایرانی تبدیل شد و در آینده ایرانیان قرار گرفت که برای رسیدن به آن کوشش‌های پراکنده‌ای آغاز کردند. بعدها مفهوم ترقی جای خود را به مفهوم توسعه داد و این بار جهان به 2 بخش توسعه‌یافته و درحال‌توسعه تقسیم شد، ولی باید اشاره کنیم مفهوم «درحال‌توسعه» نامی برای «ملل توسعه‌نیافته» بود که برای بیش نیازردن اینان و از سر تعارف واژه‌ی درحال‌توسعه را به کار گرفتند.

با اینکه جامعه‌شناسان و اقتصاددانان ایرانی از راه ترجمه‌ی کتاب‌های توسعه، سعی مشکوری کردند تا چراغی در مسیر توسعه بر فروزند؛ اما این چراغ بی‌فروغ بود؛ زیرا که جامعه‌شناسان و اقتصاددانان فقط پرسش و پاسخ را یک‌جا و هم‌زمان ترجمه کردند و این چیزی بود که در جهان ایرانی و در فضای فکری ایرانیان نفتی به چراغ توسعه نمی‌ریخت؛ زیرا که «وجود راه خود را می‌رود» و چندان به فرمان این و آن نیست و گوشش بدهکار سخنان فرمان‌دهندگانش نیست، ولی سیاست و نظام پهلوی شاید این ترجمه‌ها را جدی گرفته بود، چون تجدد و توسعه‌ی اقتصادی و تا حدودی اجتماعی را بر مبنای همین سلوک طلب می‌کرد، البته بالاتر از طلب بلکه تحمیل هم می‌کرد. سیاست می‌تواند تحمیل کند، چنان‌که امروز هم این اتفاق با ایدئولوژی دیگری رخ می‌دهد، چون اساس سیاست تحمیل و قدرت است و همگان را به اطاعت دعوت می‌کند، البته در این میان گاهی دعوت‌شدگان مقاومت نیز می‌کنند و سودای آزادی می‌پرورند. سیاست ایرانی همواره نیروی برتر و فربه‌ی تاریخ ایران بوده است. اساساً سیاست در همه‌ی جوامع امر مهمی است، اما در جامعه‌ی ایرانی اهمیت آن همواره چند برابر بوده است، گویا همیشه ذهن و زبان ایرانی ندانسته و گاهی دانسته در نسبت با سیاست و قدرت سامان می‌یابد، حتی در زمانی که تصور می‌شود سیاست غایب است بیشتر حاضر است و این معنای دیگر ایدئولوژی است که ذهن و زبان ایرانی معاصر با آن محشور است.

 توسعه اساساً در هیچ جامعه‌ای نمی‌تواند تجویزی و تحمیلی باشد و خصوصاً در جامعه‌ی ایرانی به دلایلی خاص مؤکداً نمی‌شود. چندان‌که سیاست‌مداران و روشن‌فکران کم در این کار نکوشیده‌اند و گویا عایدی چندانی حاصل نکرده‌اند. توسعه اگر در جهان ایرانی تکوین یافته و تصوری از آن در ذهن و زبان و خاطره‌ی ایرانی پدید آمده است، به راه خود خواهد رفت و کار خویش را خواهد کرد و چندان به این خواست‌ها و فرمان‌ها اعتنائی نخواهد داشت.

البته اگر کسانی از سیاست‌مداران و روشن‌فکران و مصلحان ایرانی می‌کوشند کمکی به توسعه کنند و راه آن را هموار سازند، چاره‌ای جز آن ندارند که به سخن جهان ایرانی و فضای فکری و فرهنگی ایران گوش فرا دهند یا حداقل گوش خویش را مستعد شنیدن این صدا کنند و بالاتر از همه با وجود هم‌زبان و هم‌جهت شوند؛ یعنی علایق، خواست‌ها و فرمان‌های خویش را با وجود هم‌جهت سازند. در این صورت معنایی از توسعه و تعریفی از آن ادراک خواهد شد که بیشتر اکتشافی است نه تجویزی، شناختی است نه تحمیلی. آن‌گاه ممکن است از این اکتشاف و شناخت، علم توسعه نیز شکل گیرد. البته این تلاشی است که در اثر کوشش و اجتهاد در علوم انسانی ممکن می‌گردد و بدون علوم انسانی این کار شدنی نیست. پیشرفت و توسعه بدون علوم انسانی شدنی نیست، پس با علوم انسانی نباید جنگید و سودای حذف و طرد آن را در سر پرورید و از سوی دیگر انتظار پیشرفت و توسعه داشت. در عصر کنونی که عصری بی‌همتا در میان اعصار است، علوم انسانی به آن میزان که علم است، زبان وجود است، اگرچه ایدئولوژی هم زبان سیاست و قدرت است.

در دهه‌های اخیر یکی از نمایندگان فلسفه‌ی ایرانی که «پرسش از امکان توسعه» را مطرح کرد نویسنده‌ی «دیباچه‌ای بر نظریه‌ی انحطاط ایران»، دکتر جواد طباطبائی است. البته وی به جهت دقت نظری که دارد و بغرنجی وصف‌ناپذیری که در طرح این پرسش در جامعه و تاریخ ایرانی می‌بیند، مستقیماً به طرح پرسش از امکان توسعه نمی‌رود، بلکه او پرسش از شرایط امتناع توسعه را پیش می‌کشد. انحطاط نقطه‌ی مقابل توسعه است، اگر جامعه‌ای و ملتی بتواند از زوال و انحطاط خویش طرح پرسش کند، می‌تواند راه را بر پرسش از «امکان توسعه» نیز هموار سازد و آن‌گاه می‌تواند بپرسد آیا توسعه ممکن است؟ پرسش وی در واقع معطوف به این است که آیا در فکر و جهان ایرانی توسعه امکان‌پذیر است یا ممتنع؟ آیا ذهن و زبان ایرانی به توسعه خوشامد می‌گوید یا مانع آن می‌شود؟ این نوع پرسش در تاریخ فلسفه مسبوق به سابقه است. چنان‌که کانت اول بار این پرسش را طرح کرد، آیا متافیزیک ممکن است؟ (کانت، 1362: 29) مدت‌ها بعد از او اقبال لاهوری در شرق اسلامی نیز در کتاب «احیای فکر دینی در اسلام» (تهران، بی‌تا: 205) به پرسشی دیگر، مشابه وی دست زد و پرسید: آیا دین ممکن است؟

اقبال تقریباً 100 سال پیش در سایه‌ی فلسفه‌ی مدرن به این پرسش می‌اندیشید که آیا در جهان مدرن، دین ممکن است؟ زیرا دین که از بنیادهای جهان پیش از تجدد است در جهان تجدد نیز ممکن می‌شود و چه سرنوشتی پیدا می‌کند؟ امروز که ما تجربه‌ی 100 سال گذشته را پیش چشم خویش داریم و تجربه‌‌ی انقلاب اسلامی را پشت سر گذاشته‌ایم، اهمیت پرسش اقبال بیشتر آشکار می‌شود. هنوز هم این پرسش، پرسش زمانه‌ی ماست؛ زیرا که در جهان اسلام هنوز این پرسش پاسخ خود را به روشنی و به‌صورت تاریخی نیافته است، هرچند که هریک از گفتمان‌های دینی مختلف در جهان اسلام پاسخ خود را دارند؛ اما کشمکش و تعارض گفتمان‌های دینی در ایران و جهان اسلام بسیار جدی است. در جهان اسلام طیف وسیعی از گفتمان‌های دینی از طالبانیسم تا دیگر گفتمان‌ها در برساخت پاسخی به این پرسش در کوشش و ستیز هستند.

من از این جهت پرسش اقبال لاهوری را یادآوری ‌کردم که پرسش او و پاسخ‌هایی که امروز در گفتمان‌های دینی متعدد به آن داده می‌شود، در سرنوشت توسعه و پرسش از توسعه نیز تعیین‌کننده و اساسی است، بسا که به طور جدی سرنوشت پرسش از امکان توسعه را دین‌ورزی و سیاست دینی متأثر ‌سازد.

 

نتیجه

از منظری که در این مقال بحث شد، توسعه حداقل 2 صورت دارد: 1ـ اکتشافی و شناختی 2ـ تجویزی و تحمیلی. توسعه‌ی اکتشافی مسیر و مقصدی است که در اثر شناخت عقلانی و علمی جامعه (با علوم اجتماعی) حاصل می‌شود، درحالی‌که توسعه‌ی تجویزی تحمیل مقصد و سکونت‌گاهی است که از ناحیه‌ی سیاست، ایدئولوژی و روشن‌فکری رخ می‌دهد یا گاهی در اثر جهل و ناتوانی شناخت جامعه (مشکل علوم اجتماعی) اتفاق می‌افتد. بنابراین، در حالت دوم شکافی میان عزم و مسیر جامعه و سیاست پدید می‌آید که برای جامعه هزینه‌ساز است.

 

 

 تقریر بحث ارائه‌شده در مورخه 23/9/1392 در کارگروه تفکر و توسعه‌ی اندیشگاه (مؤسسه‌ی اندیشه و پژوهش طرح هزاره‌ی پاسارگاد) تهران، رحیم محمدی، دکترای جامعه‌شناسی سیاسی

 

 

منابع:

ـ ریتزر، جورج (1374) نظریه‌ی جامعه‌شناسی در دوران معاصر، ترجمه‌ی محسن ثلاثی، تهران انتشارات علمی، چاپ اول.

ـ آزاد ارمکی، تقی (1385) علم و مدرنیته ایرانی، تهران، مؤسسه‌ی تحقیقات و توسعه‌ی علوم انسانی.

ـ نوابی، عبدالحسین (۱۳۵۵) خاطرات عباس‌میرزا مُلک‌آرا، تهران، نشر بابک، چاپ دوم.

ـ طباطبائی، جواد (۱۳۸۲) دیباچه‌ای بر نظریه‌ی انحطاط ایران، تهران: نگاه معاصر، چاپ سوم.

 ـ اقبال لاهوری، محمد (بی‌تا) احیای فکر دینی در اسلام، ترجمه‌ی احمد آرام، تهران، کتاب پایا (رسالت قلم).

ـ کانت، ایمانوئل (1362) سنجش خرد ناب، ترجمه‌ی میرشمس‌الدین ادیب سلطانی، انتشارات امیرکبیر.

ـ برگر، پیتر و لاک‌من، توماس (1375) ساخت اجتماعی واقعیت، ترجمه‌ی فریبرز مجیدی، آموزش علمی فرهنگی.

ـ لکلائو، ارنستو و موفه، شانتال (1392) هژمونی و استراتژی سوسیالیستی، ترجمه‌ی محمد رضایی، تهران، ثالث.