شناسهٔ خبر: 12675 - سرویس مسائل علوم‌انسانی

بهار مختاریان در گفت‎وگو با فرهنگ امروز؛

ضرورت پیوند هنرپژوهی با شاخه‌های مرتبط در علوم انسانی

مختاریان متأسفانه هنوز بحث هنر و هنرمند گرفتار نگاهی کلیشه‎ای است و چرخه‎ی خلق اثر هنری و جایگاه و نقش هنرمند و فهم آن کم‎تر با دانش‎های مرتبط پیوند خورده است. پژوهش در حوزه‎ی هنر به شکل روش‎مند، ناگزیر است که از سویی به دین‎پژوهی، فلسفه، انسان‎شناسی و زبان‎شناسی و مانند آن متکی باشد و در رویکرد و روش در قبال هنر نیز به پدیدارشناسی، هرمنوتیک، تلقیِ معناانگارانه از هنر یا مطالعات تطبیقی و امثال آن روی آورد.

 

فرهنگ امروز/ فاطمه امیراحمدی: بهار مختاریان از اعضای مؤسس «انسانشناسی و فرهنگ» و مدیر گروه اسطورهشناسی و ادبیات کلاسیک در این مؤسسه است. وی تحصیلات خود را در دانشگاههای تهران، هامبورگ و توبینگن آلمان در «فرهنگ و زبانهای باستان» و «ایرانشناسی» به پایان رسانده است و اکنون عضو هیئت علمی دانشگاه هنر اصفهان و استادیار دانشکدهی هنر ادیان و تمدنها است. وی عضو کمیته‌ی راهبردی دوره دکتری پژوهش هنر، مجری طرح تدوین رشته‌ی «انسانشناسی هنر» با همکاری ناصر فکوهی و مجری طرح تدوین رشتهی «هنر تطبیقی» با همکاری بهمن نامور مطلق است. از مختاریان مقالات و تألیفات بسیاری در حوزهی هنر، ادبیات و اسطوره در قالب ترجمه و تألیف منتشر شده است. از جملهی این مقالات میتوان به «اسطوره، نمادگرایی، حقیقت»، «بلبل سرگشته، پژوهشی در نمادشناسی گل و مرغ»، «ژرژ دومزیل و اسطورهشناسی تطبیقی هند و اروپایی»، «اهمیت آیکونوگرافی در پژوهشهای دینشناختی: آیکونوگرافی یونس و ماهی»، «آیکونوگرافی جلودار در نگارهای از چهل‌ستون»، «نوتروپ‌فرای و نقد اسطورهای»، «آیکونوگرافی، آیکونولوژی واربورگ، پانوفسکی»، «ميره و پيوند آن با عياران و جوانمردان»، «نقش قوچ در آیینهای لرستان در پیوند با باورهای ایزدبانوی بزرگ»، «موی بریدن در سوگواری» و دهها مقالهی دیگر. در حوزهی تألیفات نیز میتوان به «درآمدی بر ساختار اسطورهای شاهنامه»، «مجموعه مقالات انسانشناسی هنر»، «تخیل مرگ در ادبیات و هنر» و ... اشاره کرد.

درباره‌ی نظریههای هنر در حوزه‌ی دانشگاهی و عملکرد آن در جامعه‎ی ایران با وی به گفتوگو نشستیم که مشروح این گفتوگو در ادامه میآید.

 

در ابتدا بفرمایید وضعیت مطالعات نظری تاریخ هنر در جامعهی علمی ما چگونه است؟ اگر مطالعات نظری توسط اساتید تدریس میشود، چرا شاهد خروجی آن در فرهنگ و جامعه نیستیم؟

 برای پاسخ به این پرسش ابتدا اجازه بدهید به یکی، دو نکته اشاره کنم. مفهوم هنر که پیش‌تر در قرون نوزدهم و بیستم، بیشتر بر مفاهیم زیباییشناختی متمرکز بود و منفک و مجزا از گسترهی زندگی تلقی میشد، بر اثر پژوهشهای میانرشتهای سراپا دگرگون شده است. این پژوهشها اساساً بر مقوله و مفهوم «معنا» متمرکز شده است و پیداست که فهم و درک آن نیز در گرو بررسیهای ژرفِ سویههای گوناگون فرهنگ و درک چگونگی تجلی و بروز نمودهای پدیدارهای فرهنگی در آثار هنری است. چنین رویکردی گسترهای تازه در مطالعات و پژوهشهای هنری گشوده و کوشیده است تا نقش و کارکرد هنر را به‌منزلهی نمود و بروزی از پدیدارهای پیچیدهی فرهنگی نشان دهد. چرخش توجه تاریخ هنر از فرم زیباییشناختی به اثر هنری به‌منزله‌ی بازنمود معنا از همین جاست. این دگرگونیِ روششناختی در قبال هنر موجب شد که هنر از انحصار آموزههای رایج و به تعبیری مألوف و مرسوم باستانشناسی هنر بیرون آید و تحقیق در این گستره را به حوزه‌ی دانشهای میانرشتهای هدایت کند؛ چون یافتهها یا به سخنی، آثار هنری به‌ویژه آثار تاریخی و کشف آن‌ها با باستانشناسی به‌ گونهای پیوند خوردهاند، تصور بر این بود و هنوز هم تصوری مرسوم است که دانش باستانشناسی برای شناخت و فهم معنای این آثار بسنده و کافی است و شگفت هم نیست که پیامد چنین رویکردی گاه تقلیل حوزهی پژوهش هنر به «عتیقهشناسی» بوده باشد. خوشبختانه باستانشناسی نیز در گسترهی مطالعات آثار هنری، خود را با حوزههای مرتبط پیوند زده است.

 از سوی دیگر، تاریخ هنر اگر بخواهد صرفاً به توصیف زمان و شرایط تاریخی پیدایش اثر یا شرح زندگی هنرمند، سبک و مواد سازنده و مانند آن بپردازد، در سنجش و معاییر هنری نقد آثار، شرح شباهتها و تفاوتها و مانند آن موفق نخواهد بود. این عوامل به همراه عوامل متعدد دیگری که شرح آن‌ها طولانی است، سبب شد تا تعریف و تبیین هنر، سراسر دگرگون شود و پژوهش هنر ناچار خود را با مبانی معرفتشناختی، دینپژوهی، جامعهشناختی و به‌طورکلی پژوهشهای فرهنگی مرتبط سازد. از طرفی، انسانشناسی هنر نیز هنر را با دو معنای مرتبط با مقولهی «فرهنگ» پیوند داده است: ۱) فرهنگ به‌عنوان روشی از زندگی یا مجموعهای از ایدهها و دانش؛ ۲) فرهنگ به‌عنوان جوهر و سرشت متافیزیکی جامعه و دربرگیرندهی آن معیارها و سنجههایی که عالیترین و والاترین آثار و محصولات جامعه به مدد آنها مورد قضاوت قرار میگیرد.

 در واقع، هنر نخستین نمود یا تجسم باورها، دانشها و کنشهایی است که بینش و بصیرت درونی به حیات انسانی را ممکن میسازد، پس هنر هرگز و هیچ‌گاه از جامعه و سازوکار آن جدا نبوده است و فرهنگ، در رأس آن آثار هنری به‌منزله‌ی نمود و بروز آن عناصری منفعل و منفک تلقی نمیشوند، بلکه فرایند و نمود روابط اجتماعی و رشد و گسترش پیوند با جهان، با همهی پیچیدگیهای آن، در نظر گرفته میشوند. از دل این رویکردها و پژوهشهای گسترده، نقد هنر و تحلیل گفتمان هنری امروزه نقش مهم در پیشبرد جریانهای فرهنگی هنری در جهان بر عهده گرفته است.

 خب، با این مقدمه، برای پاسخ به پرسش شما باید ببینیم کدام بخش از این مطالعات و حوزههای میان‌رشتهای در دانشگاههای ما جا باز کردهاند. متأسفانه هنوز بحث هنر و هنرمند گرفتار نگاهی کلیشهای است و چرخهی خلق اثر هنری و جایگاه و نقش هنرمند و فهم آن کمتر با دانشهایی پیوند خورده است که این دانشها در حقیقت شرط اصلی و اساسی شناخت هنر و تاریخ آن محسوب میشوند. خلاصه اگر گفته باشم پژوهش در حوزهی هنر، پژوهش روشمند، از هر منظری که بنگریم، ناچار و ناگزیر است که از سویی به دینپژوهی، فلسفه، انسانشناسی و زبانشناسی و مانند آن متکی باشد و در رویکرد و روش در قبال هنر نیز به پدیدارشناسی، هرمنوتیک، تلقی معناانگارانه از هنر یا مطالعات تطبیقی و امثال آن روی آورد تا شاید هنرپژوهی به‌عنوان رشتهای دانشگاهی در نقد هنر و تاریخ هنر حرفی برای گفتن داشته باشد.

 

با توضیحاتی که شما بیان کردید باید بگوییم در حوزهی مبانی نظری هنر هنوز به‌طور جدی کار نشده است؟

به تعبیری شاید بتوان گفت که متأسفانه همین‌طور است؛ چون اشاره کردم که پژوهش در حوزهی هنر گسترهای «میانرشتهای» است و تبیین و تعریف دانشهای «میانرشتهای» که با هنر پیوند تنگاتنگی دارند (علومی مانند دینپژوهی، فلسفه و زبان‌شناسی و امثال آن)، متأسفانه در حوزههای هنر هنوز به‌نحوی جدی طرح نشده، باید اعتراف کنیم که هنرپژوهی و فرا گرفتن یک هنر دو امر نسبتاً متفاوتند. ما به گنجاندن یکی، دو واحد درسی پیشنیاز یا اختیاری فلسفه، مطالعات دینی یا نشانهشناسی در سرفصل درسهای رشتههای هنر نمیتوانیم بسنده کنیم و باید به‌سوی تبیین و تعریف حوزههای «میانرشتهای» هنر حرکت کنیم. تازه از اینجاست که شاید بتوان متخصصانی تربیت کرد که بتوانند رویکردها و روشها را بومیسازی کنند؛ مثلاً در دانشگاههای ما رشتهی فلسفهی هنر داریم؛ ولی این فلسفهی هنر کجا توانسته است به‌درستی با هنر اسلامی و ایرانی و هنرهای بومی پیوندی برقرار کند و مبانی نظری هنر اسلامی و ایرانی را تبیین و تعریف کند؟ مباحث و مطالبی هم که عرضه میشود طرح نظریههای نظریهپردازان غربی -خوش‌بین که باشیم-، ترجمه و طرح آرای آنهاست و کتر شاهد اِعمال این نظریهها و روشها بر روی مصادیق اسلامی و ایرانی هستیم.

 

این خلأ مدیریتی در این حوزه به کجا برمیگردد، دانشگاهها یا دیگر نهادهای رسمی کشور؟

پر کردن این خلأ مسلم است که کوششی همهجانبه میطلبد. شاید هنوز نیاز و ضرورت تحقق این وظیفه را ما یا اگر درستتر گفته باشیم، آبا و اولیای حوزهی هنر یا نهادها و وزارت‌خانههای مسئول و مرتبط جدی نگرفتهایم. دیگر آنکه تربیت نیروهایی که این وظیفه را محقق کنند بر عهدهی دانشگاه است. از مدتی پیش دانشکدهی هنر و ادیان و تمدن‌ها در همین دانشگاه هنر اصفهان تأسیس شد که هدفش مطالعات و پژوهش مبانی نظری هنر اسلامی و ایرانی بوده است. متأسفانه شاید تفسیر و تأویل نه‌چندان صحیح عبارت «پژوهش در مبانی نظری» یا «حکمت و مبانی دینی هنر» نه فقط حمایتی برنینگیخت، بلکه ما را با چالشهایی روبهرو کرد که شرح آن طولانی است. سعی کردم تا در ابتدای عرایضم توضیح دهم چرا رشته‌هایی مثل هنر تطبیقی، انسان‌شناسی هنر یا تاریخ هنر و مانند آن ضرورت دارد به‌عنوان رشتههای دانشگاهی تدریس شود، به گمانم هنوز این ضرورت را دانشگاه و به‌ویژه دانشکدههای هنر جدی تلقی نکردهاند. کافیست به تکثر فرهنگهای بومی کشورمان و دستاوردهای هنری آنان اشاره کنم تا به روشنی اهمیت گشایش چنین رشتههایی در دانشگاه و به‌تبع آن، نقش مهم آن‌ها در شناخت هنرهای بومی و مبانی اعتقادی و دینی و هویتی آن‌ها و نیز رشد و رونق اقتصادی هنرشان آشکار شود.

 این سخنان البته صرفاً جملاتی زیبا نیستند، اهمیت آن بر همه روشن و آشکارست؛ اما تحقق آن و تربیت نیروی متخصص منوط و مشروط به کوششهایی طاقت‌فرسا برای تأسیس آن ساختارهای دانشگاهی است که دست‌کم تجربهی ما در این مدتی که در این دانشکده درگیر آنیم، نشان داده است که تحقق چنین وظیفهای چندان هم ساده و آسان نیست.

 

مطالعات در حوزه‌ی نماد و سیستم نمادین در فرهنگ و هنر ایرانی، اسلامی نیز بسیار ضعیف و بعضاً به‌صورت جدی کار نشده است که این ضعف در سیمای شهرهای امروزین ما اعم از بناهای مذهبی، علمی و عمومی ملموس است. به نظر شما کدام نهاد باید به‌طور جدی به این کار وارد شود و این خلأ فرهنگی را پر کند؟

ببینید، این بحثها و پژوهشها سالهاست که در کشورهای دیگر طرح و به نتایجی هم انجامیده است و ما البته به ‌اقتضای ویژگیهای منحصربه‌فرد تاریخی، دینی و ... میتوانیم از این روشها به‌نحوی مشروط بهره بگیریم و تجربههای دیگران را دیده بگیریم؛ اما نکته‌ی اصلی و اساسی این است که ما هنر را صرفاً آرایهای نپنداریم که باید از آن در زیباسازی این یا آن مکان استفاده کرد، هنر و خلق اثر هنری امر و فرایندی بسیار پیچیده است، همانطور که گفتم با دین و تفکر و آداب و رسوم و اسطورهها، به عبارتی با فرهنگ پیوندی ناگسستنی دارد و به عبارتی جزئی از آن است. درک و دریافت هنرمند هم مثل هر فردی در بافت جامعه به‌واسطهی اشکال گوناگون زبان و نمادهاست. بافت اثر هنری و ترکیب و تألیف آن، رمزگان و نمادها را به شکلهای گوناگون در اختیار هنرمند میگذارد. ساده اگر گفته باشیم این‌ها همانند «واژگان زبان هنرند» که هنرمند با آن‌ها اندیشهی خود را به بیان درمیآورد. این فرایند آفرینش اثر هنری غالباً روندی ناخودآگاه است که طی آن هنرمند خلاق با بهرهگیری از مواد و مصالحی خام، برگرفته از بافت و نظام نمادین فرهنگی اثری میآفریند.

 اگر بخواهم برای روشن شدن موضوع به مثال متوسل شوم، درک معنای اثر هنری به‌منزلهی «متنی» که هنرمند نوشته است، در گرو فهم و درک معنای «واژگان» آن یعنی نظام نمادین نشانهها از سویی و درک و فهم «دستور» یا قواعد این زبان یعنی نحوهی ترکیب و تألیف یا کمپوزیسیون آن است. امیدوارم که این مثال گمراه‌کننده نباشد؛ چون این مثال اگرچه موضوع را تا اندازهای روشن و ساده میکند، درعین‌حال ممکن است با این خطر همراه باشد که به سادهاندیشی و استنباطی سادهانگارانه از زبان هنر منجر شود. به‌هرحال، درک چگونگی این روند و فهم معنای پنهان اثر منوط و مشروط به درک و شناخت بافت‌ها و ساخت‌ها و نظام نمادین بسیار پیچیده و گستردهای است که نمیتوان جز از طریق پژوهشهای میانرشتهای آن‌ها را درک کرد. هنرمند یا خالق اثر از طرفی و پژوهشگر یا هنرپژوه که قادر باشد اجزای متن یا بافت را بخواند و با کشف روابط ساختاری، چگونگی ترکیب و تألیف و خوانش و تفسیر نمادها و نشانهها آن را رمزگشایی کند و به تفسیر و تأویل آن بپردازد و با معیارهای زیباشناختی نیز درباره‌ی آن داوری کند، این‌ها همگی دانشی گسترده از حوزههای گوناگون میطلبد.

 خلاصه اگر بگویم، هنرمند و هنرپژوه، آفرینش هنری و سنجش و نقد هنر دو روی یک سکهاند. گمان میکنم که در روزگار معاصر بدون توجه به این مطالعات و حوزههای گسترده بتوان درباره‌ی هنر و نقد آن سخنی جدی گفت. کافیست به مسئلهی آموزش هنر در دبستانها و دبیرستانها بپردازیم تا اهمیت سیاستگذاری در حوزهی هنر بیش از پیش آشکار شود.

 

آیا مشکل این عدم ورود به سیستم آموزش عالی کشور برمیگردد که در این باره سیاستگذاری نکرده است؟

به گمانم این وظیفهی دانشگاههاست که به تربیت هنرپژوه اهمیت لازم را قائل شود. ما ابتدا باید در برنامهریزی و سیاست‌گذاری دانشکدهها و دانشگاههای هنر بازبینی کنیم و اهداف را به روشنی تعریف و تبیین کنیم؛ مثلاً اگر قرار باشد در حوزهی هنرهای بومی کشورمان تحقیق کنیم و از آن حمایت کنیم، مگر میتوان بدون دانشهایی مثل انسان‌شناسی و جامعه‌شناسی و زبان‌شناسی و مانند آن به چنین کاری دست زد؟ ما ناچاریم بپذیریم که هنرپژوهی دانشی است میان‌رشته‌ای و دیر یا زود، چه بخواهیم یا نخواهیم، حوزهی پژوهش هنر و هنرپژوهان ناگزیر از درگیر شدن با نشانهشناسی و معناشناسی و انسانشناسی و ... خواهند شد. آنچه در این میان بسیار اهمیت دارد، این تنوع و گوناگونی فرهنگی ماست که این ضرورت را دوچندان ساخته است که برای شناخت و حفظ و حمایت هنرهای بومی این کشور رشتههایی کاربردی با ماهیتی توأمان عملی و نظری مثل رشتهی انسانشناسی هنر تدوین و تدریس شود و سپس به‌تدریج وارد حوزههای مرتبطی مثل اقتصاد هنر، جامعهشناسی هنر شود. با تأسف بسیار باید اعتراف کنیم که هنوز گامی روشمند و جدی در این زمینه برنداشتهایم. امیدوارم که متولیان و مسئولان با عنایت به اهمیت این امر، قدمی بردارند.

 

آیا روششناسی هنر از روش‎شناسی دیگر علوم حوزه‎ی علوم انسانی متفاوت است؟

نمیتوان چنین به‌صراحت روششناسی ویژهی هنر و هنرپژوهی را از روشهای دیگر علوم انسانی متمایز کرد. روش و رویکرد پدیدارشناسی در عرصهی دینپژوهی همان‌قدر مرسوم و معمول است که در حوزهی هنر، یا رویکرد هرمنوتیکی به تاریخ هنر و مسائل و مبانی زیباییشناسی؛ ولی روشن است که نحوهی بررسی و ردهبندی و تطبیق دادههای هنری ویژگیهای منحصر خود را دارد؛ اما مبانی و شالودهها همان است؛ مثلاً بررسی و تحقیق درباره‌ی نظام نمادین و نشانهها در حوزهی ادبیات، دین و زبان با رویکردهای نشانهشناختی، معناشناختی و مانند آن دارای خصایصی است که همین رویکردها و روشها در گسترهی هنر و به اقتضای سرشت و ماهیت هنر بیشتر خصیصهای آیکونوگرافیک مییابد.

 

در واقع تحقیق تصاویری داریم؟

به تعبیری. مثلاً روش یا یکی از روشهایی که میکوشیم تا دانشجویان دانشکدهی هنر و ادیان را با آن آشنا کنیم، به‌اصطلاح روش «آیکونوگرافی» و «آیکونولوژی» است که در فارسی هنوز معادل درست و دقیقی برای آن وضع نکردهاند و بسیاری از اهل‌فن برآنند که «شمایلنگاری» معادلی نارساست؛ چون «شمایل» را یکی از انواع «آیکون» میدانند و در این زمینه هم مطالبی بنده و بعضی از پژوهشگران نوشتهاند. این روش به گفتهی بنیان‌گذارانش، روش پژوهش در تاریخ هنر است که در آن تجزیه و تحلیل محتوای تصویر -نه خالق و سبک یک اثر هنری- موضوعی محوری و مرکزی است. این روش تفسیر، آثار هنری و اجزای آن را در پیوند با مباحث و پدیدارهای دینی و دنیوی جست‌وجو میکند. واربورگ که نخستین بار این روش را به کار برد، از «پیوند تاریخ هنر و دینپژوهی در راستای بهبود روشهای مطالعات فرهنگ» و از «سبکشناسی مطالعات فرهنگ» و «یکی شدن تاریخ هنر و دینپژوهی در آزمایشگاه تاریخ تصاویر مطالعات فرهنگ» سخن میگوید.

 به عبارتی، خود او از آغاز با مطالعات میانرشتهای آغاز کرده بود. آیکونولوژی هم میکوشد مبانی ارزشهای نمادین در حوزههای گوناگون فرهنگ را بشناسد و به کشف ریشههای تاریخیِ تصویر و باورهای مرتبط به آن بسنده نکند، بلکه آن روحِ نمادینِ مسلطی را بازشناسد که با حیات و هستی یک فرهنگ درآمیخته و یکی شده است. واربورگ خود مجموعهی کارش را «مجموعهای از مستندات کهن روان‌شناسی بیان انسانی میداند» و هدف آن نیز نشان دادن دگردیسی‌های تاریخ هنر سنتی است، گذر از تاریخ اشیا به تاریخ روان که خود را در سبکها، فرمها، نمادها و باورها به بیان درآورده است. او کار خود را «هنر و اندیشه» مینامد و رابطهی فرم و محتوا، نماد، وضعیت انسانانگاریها و پیوستگی ایده‌ها را جست‌وجو میکند؛ یعنی دغدغهی «بیان»، روان‌شناسی هنر و محاکات. غنای هنر سنتی ما شاید از ما میطلبد تا چنین روشهایی را نیز نادیده نگیریم. از این گذشته، آیا میتوان روشهای آزمودهی دیگری ازاین‌دست مانند نشانهشناسی، هرمنوتیک، اسطورهنگاری را نادیده انگاشت؟ مگر میتوانیم گسترهی نمادها و نشانهها در زبان و ادبیات منظوم و منثورمان را با هنر مربوط نکنیم؟

از این منظر، دانشگاه و حوزههای نظری و میانرشتهای در عرصهی هنرپژوهی این‌گونه معنا مییابد وگرنه قرار نیست که دانشگاه صرفاً هنرمند تولید کند. هنرمند الزاماً محصول دانشگاه نیست، وظیفهی دانشگاه تربیت هنرپژوه است. دانشگاه هنر باید ابتدا اهداف و دغدغهها و وظایفش را تعریف و تبیین کند، این کار دشواری نیست؛ چون پرواضح است که کمتر هنرمندی از دانشگاه، «هنر» فرا گرفته است؛ اما این دانشگاه است که معیارهایی برای تبیین و تفسیر و نقد هنر ارائه می‌دهد.

 

در بومیسازی که بحث علوم انسانی امروز نیز است، در واقع هدف نزدیک کردن علم به فرهنگ و نیازهای جامعه است.

بله، اتفاقاً اگر این کار صورت بگیرد و به سمت بومیسازی هنر برویم، به تدوین و تألیف اصول و مبانی آموزههای هنر اسلامی و ایرانی بپردازیم، در آن صورت خواهیم توانست از اقتصاد هنر و مانند آن سخن به میان آوریم. دشواری ما همت و اراده است تا در سیاست‌گذاری‌های کلان به‌درستی اهداف و وظایف دانشگاه هنر را تعریف و تبیین کند. ما در همین دانشکدهی نوبنیاد با همهی دشواریها کوشیدیم و دو رشتهی هنر تطبیقی و انسانشناسی هنر را تدوین و برای تصویب به وزارت‌خانهی علوم دادهایم. به گمان ما این دو رشته به‌ویژه در استان اصفهان ضروری است و اهداف این دو رشته و اهمیت آن برای تحقیق درباره‌ی هنرهای بومی و سرانجام جایگاه آن در تحقق اهدافی کاملاً کاربردی چنان روشن است که نیازی به استدلال‌های پیچیده ندارد، بااین‌حال، هنوز پس از دو سال پاسخی به ما ندادهاند و ما هم البته امیدمان به خداوند است که بلکه گشایشی باشد و این دو رشتهی مهم هنرپژوهی گشوده شود.