«در اسطورههای یونان باستان آمده است که اگر کسی آنچنان سودای برتری و بزرگی داشته باشد که رشک خدایان را برانگیزد، خشم خدایان او را یکسره نابود خواهد کرد.»
«هیچکس لازم نیست انسان بزرگی باشد، همان انسان بودن کافی است.» (آلبر کامو)
فرهنگ امروز/حسین انصاری: حتماً همهی ما به انسانهایی برخورد کردهایم که یا تصور میکنند انسانهای «بزرگی» هستند یا سودای «بزرگ شدن» در سر میپرورانند. شاید بسیاری از ما هم در اوان کودکی و یا بعد از آن بسیار دوست داشتهایم که انسان «بزرگی» باشیم. البته در میان قشر تحصیلکرده شاید بیشتر بتوان افرادی را یافت که سودای بزرگی در سر دارند و هریک نیز میپندارند تنها خودِ آنها اینچنین ویژگیای دارند! شاید این حالت زمانی که تنهاتر میشوند و به دلیل همین تصور از ادامهی ارتباط با سایرین بازمیمانند بیشتر رخ دهد. تصور میکنم بهتدریج ما با یک پدیدهی اجتماعی و یا یک خردهفرهنگ به لحاظ جامعهشناختی از افرادی که چنین تصوراتی از خود دارند روبهرو هستیم. انسانهایی که تصوری (self image )که از خود دارند با تصوری که دیگران و جامعه از آنها دارند فرسنگها فاصله دارد و کاملاً در فضایی توهمی زیست میکنند. تنهایی البته خودبهخود به این تصور معوج دامن میزند و افراد را بهسوی نوعی انسلاخ از واقعیات پیرامون سوق میدهد. این مسئله زمانی بیشتر تشدید میشود که افراد موقعیت اجتماعی و شغلی مناسبی نمییابند و احساس میکنند به حق خود نرسیدهاند.
متأسفانه به دلایل گوناگون تعداد این افراد در حال افزایش است. در این باره مثال فراوان وجود دارد. فرض کنید فلسفه خواندهای که آمال و آرزوهای خود را به گونهای دیگر ترسیم کرده مجبور باشد برای امرارمعاش در ادارهی آتشنشانی به اطفای حریق بپردازد، میتوان تصور کرد که چنین شخصی با هر حریقی که فرو مینشاند چه آتشی در درونش شعلهور میشود. یا آن دکترای جامعهشناسی که رانندهی تاکسی است، اول در توهمات خود تاکسی را نوعی کارگاه جامعهشناسی میپندارد؛ اما پس از مدتی درمییابد که تنها یک رانندهی تاکسی است و تاکسی برای او نه یک کارگاه جامعهشناسی بلکه کورهای است برای ذوب شدن غرور و شخصیتش. شخصاً یک بار در استخر به پیرمرد شصتوچند سالهی تحصیلکردهای برخورد کردم که همچنانکه شنا میکرد رؤیاهای بسیاری در سر داشت و آنها را به زبان هم میآورد! او تصمیم داشت که بهعنوان کاندیدا در انتخابات ریاستجمهوری شرکت کند بدون اینکه کوچکترین تلاشی در راستای آن انجام داده باشد. شواهد و قرائن هم حکم میکرد که قوای دماغی او ظاهراً عیب خاصی ندارد؛ اما آنچه از همه جالبتر بود اینکه به نظر میآمد تمام عمر خود را در تصورات اینچنینی سپری کرده باشد.
همچنین فردی دیگری را میشناختم حدوداً 60 ساله که اندکی اهل نوشتن بود و سودای بزرگی در سر داشت و اضطراب نزدیکی مرگ چنان امان از او گرفته بود که اصلاً فرصت مطالعه نداشت و مصداق «الغریق یتشبث بکل حشیش» دست به هر کاری برای رسیدن به مطامع خود میزد. یا دیگری که بدون هیچ مطالعهی جدیای دوست داشت که اثر بزرگی را خلق کند و مدام در انتظار بود و از هماکنون چنان زندگی میکرد که گویی روزی همه را شگفتزده خواهد کرد. بگذریم از آنکه شخصی به اعتراف خودش مدام به ارسطو حسادت میکرد.
آنچه در این نوشته میآید کوششی است در واکاوی علت گرایش به بزرگی بهویژه در میان قشر تحصیلکرده و نه لزوماً همهی اقشار.
افرادی هستند که بدون آنکه ذرهای به این نکته متفطن باشند که برای چه میخواهند انسان بزرگی باشند سودای رسیدن به بزرگی دارند. گاهی خود را از هماکنون بدون آنکه برای آن هدف و لاجرم سختیهای آن آماده کرده باشند بزرگ میپندارند، گویی از خود انتظاراتی دارند (آن هم بالفعل) که در واقع تنها تأثیرش این است که زندگی خود و اطرافیانشان را تیره و تار کردهاند. بعضاً حتی از هماکنون به کسانی که بزرگشان میپندارند تشبه میجویند آن هم به بدترین ویژگیهایشان. در دوران دانشجویی دوستی داشتم که برای هر سیگاری که میکشید چندین بار به درگاه ژان پل سارتر و دکتر شریعتی متوسل میشد.
تعریف بزرگی
اما واقعاً «بزرگی» چیست؟ چه ویژگیهایی باعث میشود انسانی را «بزرگ» بپنداریم؟ همان انگیزهای که شاید تا سالها و گاه تا همیشه زندگی بسیاری از ما را شکل میدهد، این انگیزه از کجا شکل میگیرد؟ آیا اصولاً این یک انگیزه است یا یک اختلال شخصیتی؟
اگر نیمنگاهی به انسانهایی که بزرگ خوانده میشوند، بیندازیم، میتوانیم به حصر استقراء، قدر مشترک «بزرگی» را بیابیم؛ مثلاً ما انیشتین را انسان بزرگی میدانیم به دلیل توانایی ویژهی او در علم فیزیک و ارائهی نظریهی نسبیت و تحول شگرفی که در عالم علم پدید آورده است و در نهایت «منفعتی» که به خاطر ارائهی این نظریه عاید جامعهی علمی و در نهایت جامعهی بشری شده است. در عالم فلسفه، افلاطون و ارسطو، کانت و اسپینوزا را انسانهای بزرگی میدانیم؛ زیرا هم دستگاه فلسفی خاص خود را داشتهاند و هم بر تفکرات اندیشمندان بعدی و در نهایت بر جامعهی انسانی «اثرگذار» بودهاند. گاندی و ماندلا را مصلحان بزرگ اجتماعی میدانیم و افرادی که پدیدآورندهی تغییرات پایدار در ساختار اجتماعی و سیاسی جامعهی خود بودهاند و شادمانی و امید بیشتر به مردمان زمانهی خود بخشیدهاند. در عالم هنر از شعر و ادبیات تا سینما انسانهایی را بزرگ میپنداریم، انسانهایی که علاوه بر تأثیرهای فراوان از جنبههای متعدد اخلاقی، روانشناختی، فلسفی، جامعهشناختی و ... باعث ایجاد تلذذ هنری و اوقات خوش در مخاطبان خود گردیدهاند. یا انسانهایی که در عمرشان یک بار شجاعت خاصی به خرج دادهاند را انسانهای بزرگی میدانیم، گویی آنها در مقطع زمانی خاصی درست و بهموقع خطری را به جان خریدهاند که دیگران کمتر حاضر بودهاند چنین کنند.
در بین شخصیتهای تاریخی و سیاسی همینطور؛ مثلاً چرچیل به دلیل توانایی ویژهاش در مدیریت جنگ جهانی دوم و حفظ انگلستان از هجوم ارتش نازی توسط مردم بریتانیا، بزرگ داشته میشود. بزرگی اما همواره امری مثبت نیست و در سویهی شر آن هم در جهان بشری نمونههای کمی وجود ندارد؛ مثلاً بر آمدن هیتلر در آلمان نازی از حالت نقاشی که گاه در پارک میخوابید به رایش سوم. شاید علاوه بر شرایط تاریخی و اجتماعی زمانهی او به دلیل قدرت خارقالعاده او در سخنوری و هوش کلامی و ایمان به خارقالعاده بودن خود و البته تصور اینکه خداوند رسالتی اینچنینی را بر عهدهی او قرار داده تا نژاد ژرمن را به سروری برساند و البته اینکه نهایتاً میلیونها انسان را به کام مرگ بفرستد و در حدی در جامعهی بشری اثرگذار باشد که جامعهشناسان و انسانشناسان و روانشناسان و فیلسوفان بسیاری را وادارد تا در این مقوله بکاوند و راز سبعیت آدمی را نسبت به همنوع در مقایسه با جانداران دیگر به مطالعه بنشینند.
اما به راستی قدر مشترک ویژگیهای انسانهای بزرگ چیست؟ اگر بخواهیم به مفهوم بزرگی نزدیک شویم باید قدر مشترک ویژگیهای اینگونه انسانها را پیدا کنیم.
منفعت و خدمت
اولین چیزی که به ذهن متبادر میشود و میتوان دربارهی بزرگی گفت این است که چون به دیگران ارتباط مییابد پس لابد باید دیگرانی باشد تا فرد از دید آنان بزرگ به نظر آید؛ بنابراین فرد نمیتواند به تنهایی احساس بزرگی کند مگر اینکه دچار اختلال شخصیتی مثلاً از نوع خودشیفتگی باشد. بهعبارتدیگر بیمعناست که فردی صرفاً درون خود احساس بزرگی بنماید، اگرچه میتوان تصور کرد که گاهی بزرگی فردی توسط دیگران و جامعه درک نشود یا آنگونه که باید درک نشود. در تبیین این قضیه میتوان گفت یا آن افراد و آن محیط هنوز آنقدر رشد نیافتهاند که او را درک کنند یا مانعی برای ادراک آن وجود دارد؛ مثلاً مانعی بیرونی یا خود آن فرد این را صلاح میداند و ... اما انسانی با رویکردی اینچنین هرگز دانایی و یا توانایی خود را وسیلهای برای تفاخر قرار نمیدهد، البته امیدوارم بنده و امثال بنده وسوسه نشویم که لابد ما جزء همین دستهی اخیر هستیم.
دومین نکته اینکه این افراد منفعتی را به انسانی یا انسانهایی و یا به یک جامعه و یا کلاً به جامعهی بشری ارزانی داشتهاند، چه این سود آنی بوده و مربوط به یک فرد یا جامعه بوده باشد و یا درازمدت بوده و بر فرهنگ بشری اثر گذاشته باشد و یا حتی لذت و احساس بهتری به انسانها بخشیده باشد. شخصیتهای تاریخی یک ملت معمولاً به افراد احساس هویت و افتخار میدهند و از این حیث انسانهای بزرگی پنداشته میشوند، به دلیل همین احساسی که در افراد یک جامعه ایجاد میکنند.
ازاینحیث به نظرم پای فایدهگرایی به میان کشیده میشود و در واقع ملاک بزرگی یک فرد سود و فایدهای است که به افراد میرساند هرچه این افراد بیشتری را دربرگیرد البته آن فرد بیشتر بزرگ داشته میشود و مورد تکریم و احترام و محبت قرار میگیرد. بهعبارتدیگر در واقع در اکثر قریب به اتفاق مواردی که پای بزرگی و احترام و محبوبیت در میان است پای امر یا اموری فایدهگرایانه هم در میان است. شاید دلیل آن این است که اکثریت آدمیان چون به منفعت خویشتن مینگرند لاجرم باید این فرد بزرگ، خدمتی و منفعتی به آن انسانها کرده باشد؛ مثلاً باعث رفاه آنها شده باشد، درد و رنجی را از عدهای از انسانها یا درکل از جامعهی بشری کم کرده باشد یا لذتی و قدرتی و امکاناتی و رفاهی در مجموع برای بشریت فراهم کرده باشد.
بنابراین مفهوم بزرگی لاجرم با منفعتی ارتباط مییابد که آن انسان بزرگ به کس یا کسانی میرساند. البته ناگفته نماند که برخی صفات و ویژگیها خودبهخود ستایش برانگیزند و باعث برانگیخته شدن احساس ستایش میشوند بدون آنکه لزوماً سود و منفعتی در پی داشته باشند. در این باره هم میتوان گفت خودِ احساس ستایش، احساس مثبت است و این نیز نوعی برانگیختگی احساس نامیده میشود و لذا باعث لذت میشود.
نکتهی سوم اینکه منظورمان از انسانهای بزرگ افرادی است که تواناییای خاص دارند؛ مثلاً قدرت ذهنی، دانش و... یا ویژگیهای اخلاقی خاصی مثل شجاعت یا سخاوت، فداکاری یا ایثار، صداقت و سعهیصدر و تحمل بیشتر و روحیهی قویتر... مسلماً آنچه به نظر میرسد اینکه باید این ویژگیها اکتسابی باشد. بودهاند و هستند افرادی که تواناییهای ذاتی داشتهاند؛ مثلاً توانایی ویژهای در ریاضیات و یا در زبانآموزی که آن تواناییها عادی نبودهاند و استثنایی تلقی میشدهاند؛ اما تا زمانی که این توانایی ذاتی بهصورتی اکتسابی تکامل نیافته است باعث انتساب بزرگی به فرد مذکور نشده است. بهعبارتدیگر فرد توانایی ذاتی داشته است اما در آن دمیده و بر اثر تلاش و پشتکار ویژهی خود توانسته توانایی خود را چند برابر کند. بههرحال توانایی که صرفاً ریشهی ژنتیکی داشته باشد و بهطورکلی غیرارادی باشد فی نفسه بزرگی نمیآورد.
چهارمین نکته اینکه از دو حال خارج نیست یا این توانایی باید اکنون بالفعل باشد یا زمانی در گذشته فعلیت یافته باشد. بدیهی است ملاک بزرگی هیچگاه نمیتواند امری بالقوه باشد و تنها خود شخص از آن مطلع باشد، چنانکه روزی روزگاری در آیندهای نامعلوم آن بزرگی شکوفا و هویدا شود.
پنجمین نکتهای که به ذهن متبادر میشود این است که بزرگی مفهومی است متضایف، نسبی و مقایسهای. متضایف یعنی در واقع در برابر مفهومی دیگری معنا مییابد؛ یعنی مفهوم کوچکی (یا کوچک بودن). بدیهی است تا کوچکی نباشد مفهوم بزرگی اساساً معنادار نخواهد بود درست مثل مفهوم بلندی که صرفاً در برابر مفهوم کوتاهی واجد معنای محصل است. همچنین بزرگی مفهومی است نسبی به معنی اینکه همیشه بزرگ با بزرگتری و کوچک و کوچکتری سنجیده میشود، چنین مفهومی مقایسهای است و برآمده از اندیشهی مقایسهای.
همه از دوران کودکی به دلیل شرایط فرهنگی و تاریخی و زبانی و روانی، مقایسه میکنیم و مقایسه میشویم و این از اساس در شکلگیری شخصیت ما امری اساسی است. شیوهی بالیدن آدمی در دوران کودکی و نوع واکنش والدین و اطرافیان و همگنان او به گونهای است که اصولاً مقایسه کردن در ذهنیت ما بهصورت شرطی درمیآید، به گونهای که اساساً مفاهیم مهم زندگی ما مثل مفهوم پیشرفت عمیقاً با آن عجین شده است. بسیاری از ما اساساً مفهوم پیشرفت زمانی برایمان معنادار است که دیگریای در کار باشد؛ مثلاً همکلاسیها، دوستان، همکاران و... اگر پای دیگری در میان نباشد برای بسیاری از ما مفهوم پیشرفت معنای خاصی ندارد؛ یعنی هم انگیزههای زندگی ما به گونهای مقایسهای شکل میگیرد و هم باورها و نوع فکر کردن ما و هم خواستهها و آرزوهای ما. همهی اینها به شدت تحت تأثیر مقایسهی چیزی با چیزی یا مقایسهی خود و دیگری بهطورکلی است.
این مهم حتی در شیوهی تفکر ما اثر عمیق نهاده است؛ مثلاً در منطق ارسطویی استدلال قیاسی در واقع نوعی مقایسهی چیزی است با چیز دیگر از جهت شباهت آن چیز با چیز دیگر. وقتی میگوییم الف، ب است و ب، ج است، در نتیجه الف، ج است. در واقع در حال ارتباط دو چیز هستیم ازآنحیث که به هم شبیهاند بهواسطهی حد وسط و یا اگر به خود کلمهی انتزاع کردن abstract که ریشهی لاتین دارد دقت کنیم در اصل به معنای جدا کردن و تمایز نهادن است و لاجرم مقایسهی چیزی با اشیای دیگر، بهعبارتدیگر شناخت اساساً با این مسئله عجین شده است.
بههرحال بخشهای مهمی از نوع تفکر ما در واقع به مقایسه میگذرد و بسیاری از آن به شکل ناخودآگاه، شاید از آن هم چارهای نباشد. اینکه میگوییم چارهای نیست بیشتر به این دلیل است که ما اصولاً اینگونه شرطی شدهایم و اینگونه نگاه کردن به مسائل در ناخودآگاه ما نهادینه شده است و به همین دلیل احساسات نامطلوب و ناخوشایندی مثل حسد و ناکامی و درماندگی و خشم و... در ما به وجود میآید. حتی فردی که در درون خود را انسان بزرگی میپندارد باز هم در حال مقایسه است؛ زیرا اگر مقایسه نمیکرد لاجرم نمیتوانست احساس بزرگی کند. بههرحال پرسش این است بزرگی در برابر چه کسی؟ بنابراین نمیتوان این انسان را مثلاً شبیه فرزانهمردان شرقی مثل بودا و دائو و دیگران دانست؛ زیرا علت بزرگی آنان ابتدا نه پندارهی خود آنها در احساس بزرگی، بلکه در گشودن راههایی بوده است که پیروان آنها را به مقصدی رهنمون ساخته است. همین پیروان این اشخاص را انسانهای بزرگی پنداشتهاند... وانگهی طریق آنها نوعی رسیدن به بیداری معنوی و معرفتی بهواسطهی سیروسلوکی خاص است که یکی از اساسیترین آنها علم به تنهایی بنیادین بشری و سرشت تراژیک این تنهایی و لاجرم عدم مقایسه بوده است.
همچنین اگرچه دیگران و پیروان آنها را انسانهای بزرگی میپنداشتهاند؛ اما در بدو امر به دنبال بزرگی نبودهاند؛ مثلاً بودا ابتدابهساکن به دنبال رسیدن به رهایی و کاهیدن رنج بوده و نه احساس بزرگی، درصورتیکه در فرض ما انسان فرضی ابتدابهساکن به دنبال احساس بزرگی است.
بنابراین خطای استراتژیک در این است که ما کل زندگی خود را با کسی یا کسانی مقایسه کنیم و در اینجاست که دچار رنج و احساس حسد و غبطه و مسائل دیگر میشویم. به نظرم مقایسه صرفاً در یک جنبه و برای افرادی که میتوانند بدینوسیله به خود انگیزه بدهند قابلیت توجیه دارد. حال که ضرورتهای زندگی مدرن و عدم انگیزهی بسیاری از انسانها هم مانع پیشه کردن زیستی عرفانی و... میشود تنها راه چاره آن است که حداقل آگاهانه دست از مقایسه برداریم و بدین نکته متفطن باشیم که هریک از ما مثل تمام واقعیتهای جهان پیرامون منحصربهفرد هستیم و لاجرم سرنوشتی متفاوت خواهیم داشت. چنانکه گذشتهی ما و محیط ما و از همهی اینها مهمتر نوع مواجههی آگاهانه یا ناخودآگاه ما با افراد و پدیدهها و رویدادها و حادثهها متفاوت بوده و لاجرم هرکس برحسب میدان پدیداری خود یعنی آنگونه که جهان خود را بر او بازمینموده است برخورد کرده و تجربههای متفاوتی را به دست آورده است. البته این منحصربهفرد بودن نباید خود موجب تفاخر شود؛ زیرا همه به نوعی منحصربهفرد هستند و ویژگیای همگانی نمیتواند باعث تفاخر شود.
بزرگی و شهرت و محبوبیت
اما آنچه که به نظر مهم میرسد اینکه مهمترین هستهی انگیزهی گرایش به بزرگی و یا احساس بزرگ بودن همان شهرت و محبوبیت است که البته با مفهوم به رسمیت شناخته شدن (recognition) تمایز و تشخص (distinction) در این بحث بسیار نزدیک است و همپوشانی بسیار دارد، ملاک این است که این سؤال را از خود بپرسیم آیا من حاضرم بزرگ باشم اما هیچکس من را نشناسد؛ یعنی بزرگی منهای شهرت؟ کدامیک از ما حاضریم مثلاً یک کار علمی که برای آن زحمت کشیدهایم و برفرض خیلی هم برای جامعه ضروری میدانیم بدون نام خودمان منتشر کنیم؟ کدامیک حاضریم عمل خیر خود را بدون ذکر نام انجام دهیم چنانکه دربارهی برخی از پیشوایان دینی خودمان ذکر شده است؟
به نظر میرسد آنچه از همه مهمتر است در «انسان بزرگی بودن» همین شهرت است، شهرتطلبی یعنی تمایل به حضور در ذهن دیگران. به نظر میرسد هرچه انسانها در درون خود احساس تنهایی بیشتری میکنند و نتوانند تبیین دقیقی برای این تنهایی خود بیابند سعی میکنند این تنهایی را با حضور در ذهن دیگران جبران کنند؛ یعنی سعی میکنند تصویر مطلوبی در ذهن دیگران از خود ترسیم کنند. تردیدی نیست اصلاً تفکر ما دربارهی خود امری است که از رهگذر مسائل اجتماعی فراچنگ میآید؛ یعنی بخش مهمی از تصوری که دربارهی خود داریم در واقع برساختهی دیگران است، از اطرافیان گرفته تا جامعه و همگنان و افراد دیگر؛ یعنی نظر دیگران است دربارهی ما که ما خود آنها را پذیرفتهایم. اما آنچه مهم است اینکه آن خودی که ما خود آن را با دروننگری مییابیم و عموماً خود بدان باور داریم (که البته بخش مهمی از آن لاجرم از رهگذر فرایند اجتماعی شدن جزء باورهای ما در آمده است) به شرط سلامت عقل و روان مهم است. حال اگر سعی کنیم در صدد ارائهی تصویری باشیم که یا دیگران از ما دارند یا ما فکر میکنیم که دیگران دارند به نظر میآید که در نهایت، نصیب چندانی نبریم.
هرچه ما ولع داشته باشیم که در ذهن افراد بیشتری حضور داشته باشیم گرایشمان به اشتهار بیشتر است. همچنین به تعبیر جامعهشناسان بسیاری از ما تمایل به حضور در ذهن «دیگران مهم» داریم. منظور از «دیگران مهم» افرادی هستند که ما دوست داریم شبیه آنها باشیم. بسیاری از ما ترجیح میدهیم در «ذهن دیگران» مهم باشیم و شاید زیاد اهمیتی نداشته باشد که در ذهن هرکسی باشیم.
نکتهی دیگر، آنان که به راستی بزرگ دانسته شدهاند در وجه مثبت کلمه، احتمالاً ابتدابهساکن به دنبال شهرت نبودهاند یا دستکم احساس بزرگی جزء انگیزههای برتر آنها نبوده است؛ مثلاً در عالم فلسفه در ابتدا به دنبال چیزهای مهمتری مثل حقیقت و معرفت و چیزهای دیگری ازایندست بودهاند و صرفاً شهرتطلبی و... احتمالاً جزء انگیزههای بعدی و پایینتر آنها بوده است. اگر در بین فلاسفه مثلاً سارتر را داریم چنانکه خود گفته در کودکی انگیزههای زیادی برای شهرت داشته است، میبینیم که فیلسوف مهمی نیست اگرچه افرادی هم بودهاند که شهرت یکی از مهمترین انگیزههای زندگیشان بوده است.
البته مسلماً شهرت اعم از محبوبیت است و به قول منطقیون رابطهی عموم و خصوص مطلق بین آنها برقرار است؛ یعنی باز باید بین محبوبیت و شهرت تفاوت نهاد. بدیهی است که هر اشتهاری لزوماً به معنای محبوبیت نیست ازاینحیث برحسب حصر استقراء میتوان اینگونه دستهبندی کرد:
- شهرتی که مالاً امری منفی است؛ مثلاً یک قاچاقچی یا دزد معروف یا یک سیاستمدار فاسد که احیاناً علیرغم شهرت مورد تنفر است.
- اشتهار افرادی که لزوماً بنا بر تخصص خود مشهورند و نه منفی است و نه مثبت، در مجموع قابل احترامند؛ مثلاً هوش و فراست فردی قابل ستایش و احترام است.
- اشتهار افرادی که در آنها اشتهار توأم با احترام و ستایش و محبوبیت است؛ یعنی دیگران او را دوست هم دارند و این البته حتماً از این ناحیه است که لذت و سودی به آنها میرساند و یا دستکم احساس بهتری در آنها پدید میآورد، مثل احساس افتخار و مباهات و غرور و احساس ستایش.
در واقع آنچه بزرگان نامیده میشوند در همین دستهی سوم جای میگیرند ولو اینکه ما او را دوست نداشته باشیم؛ اما افراد دیگری مثلاً پیروانش او را دوست داشتهاند. همچنین به این نکته هم باید توجه داشته باشیم که در اشتهار، ما دو نکته را طلب میکنیم احترام و دوست داشته شدن. بسیاری از افراد بزرگ صرفاً مورد احترامند، اما بههیچوجه دوست داشته نمیشوند؛ بنابراین باید بین احترام و محبت تفاوت قائل شویم. شاید منظور از احترام اذعان به بزرگی فرد و در نتیجه احساس فروتنی در برابر اوست.
شهرت و محبوبیت پایدار و ناپایدار
بدیهی است هر شهرتی شهرت ماندگار نیست. در بین مشاهیر جامعهی مدرن هنرمندان و ورزشکاران و سیاستمداران شاید از همه مشهورتر باشند؛ اما معمولاً شهرتهایی که به آرامی آغاز میشوند ماندگارتر میشوند. میبینیم که بسیاری از بازیکنان فوتبال که ناگهان در جامعه مطرح میشوند چهبسا بهزودی فراموش شوند. به نظر میآید که تنها افرادی که بتوانند سودی یا لذتی و یا احساس مطلوب و پایداری در مردم برانگیزند و یا تغییری در زندگی آنان پدید آورند، میمانند.
شهرت و اعتبار همچنین زمانی اصالت بیشتری مییابد که فرد در بین متخصصان یک علم جایگاه داشته باشد و نه در بین دیگران؛ مثلاً من اگر دانشجوی فلسفهام در واقع ملاک و معیار دانش من جامعهی فلسفهخوانده هستند و نه دیگران، حال چه نگاه مثبتی داشته باشند و چه نگاه منفیای. مثلاً بنده اگر در بین صنف پیتزافروشان بهعنوان یک فیلسوف شناخته شوم آن هم به دلیل سفارش مکرر پیتزای یونانی، علامت هیچ اعتباری نیست و تنها نوعی عوامفریبی است.
ادامه دارد...