شناسهٔ خبر: 28802 - سرویس اندیشه

از شلینگ تا کاسیرر؛

اسطوره‌‌‌‌ی نو، شلینگ و زایش دوباره در سده‌‌‌‌ی معاصر

شلینگ شلینگ نیروی جمع را از آنِ هنر می‌‌‌‌داند. به نظر او فلسفه‌‌‌‌ی موجود دیگر نیروی آفرینندگی‌‌‌‌اش را از دست داده است و حتی اگر بخواهد آنرا بازیابد راهی ندارد جز اینکه اسطوره‌‌‌‌ای شود یا بگوییم به قلمرو خیال هنری و اسطوره‌‌‌‌ای گام بگذارد

 

فرهنگ امروز/میثم سفیدخوش:* شلینگ فیلسوف خلاق دوره‌‌‌‌ی رومانتیک آلمان در وجوه فرهنگی و حتی سیاسیِ اروپای جدید نقش غیرمستقیم ولی بسیار  چشمگیرتر از آنی دارد که در نگاه نخست به نظر می‌‌‌‌رسد. در زمانه‌‌‌‌ی خودش البته بسیار نام‌‌‌‌دار بود تاجایی که در مقاطعی حتی هگل هم ناچار بود زیر سایه‌‌‌‌ی او به فعالیت فلسفی بپردازد؛ ولی آرام آرام، با فروکش شدن تب و تاب جنبش رومانتیک، نام شلینگ هم از صحنه کنار رفت. ولی اندیشه‌‌‌‌ی شلینگ از سه جهت به‌‌‌‌طور ضمنی تداوم یافت. نخست بذرهایی که شلینگ فراهم کرد ولی در نظام سترگ فلسفی هگل پرورانده شدند؛ دوم تأثیرات او در اندیشه‌‌‌‌ی شوپنهاور و  رویکرد اگزیستانسیالیستی شاگرد خودِ شلینگ یعنی کیرکگور؛ و دست آخر تأثیر اسطوره‌‌‌‌شناسی شلینگ در کل اسطوره‌‌‌‌شناسی مدرن و به‌‌‌‌ویژه دیدگاه ارنست کاسیرر. در این نوشته‌‌‌‌ی کوتاه این سومین تأثیر را از نظر می‌‌‌‌گذرانیم.

تا سده‌‌‌‌ی هجدهم اندیشمندان و هنرمندان اروپایی تنها ذیل زیباشناسی، آن هم به‌‌‌‌ندرت، به بازشناسی اسطوره‌‌‌‌های باستانی می‌‌‌‌پرداختند. پیش از آن، اقتدار مسیحیت چندان مجالی حتی به هنرمندان نمی‌‌‌‌داد تا اسطوره‌‌‌‌های باستانی را برجسته کنند زیرا درون‌‌‌‌مایه‌‌‌‌ی آنها شرک‌‌‌‌آمیز تلقی می‌‌‌‌شد. از رنسانس به بعد تصاویر اسطوره‌‌‌‌ای جایی در هنر جدید به خود اختصاص دادند. این توجه آرام آرام پرسش‌‌‌‌هایی درباره‌‌‌‌ی نسبت تجدد با باستان‌‌‌‌گرایی و نقش اسطوره‌‌‌‌ها در این میان پیش انداخت. وینکلمان فیلسوف و زیباشناس سده‌‌‌‌ی هجدهم، نظریه‌‌‌‌ی مهمی در این باره مطرح کرد که سرآغازِ بحثی درازدامن در این حوزه شد. به نظر او هنر اسطوره‌‌‌‌ای در یونان باستان امری زیباشناسانه به شمار نمی‌‌‌‌آمده بلکه هسته‌‌‌‌ی مرکزی تمدن فرهنگی و سیاسی‌‌‌‌اجتماعی یونانیان را شکل می‌‌‌‌داده است. به رغم پیوند هنر و تمدن در یونان باستان، به‌‌‌‌نظر وینکلمان چنین پیوندی قابل بازسازی و رونوشت‌‌‌‌گیری در جهان جدید نیست.

هگل و شلینگ در دوره‌‌‌‌ی جوانی سخت متأثر از دیدگاه وینکلمان بودند. نقطه‌‌‌‌ی اشتراک هر دو این است که تقریر وینکلمان از نسبت قوام‌‌‌‌بخش هنر برای کل تمدن یونانی را می‌‌‌‌پذیرند. این پذیرش در تحلیل‌‌‌‌های تاریخی آنها نقشِ به‌‌‌‌سزایی ایفا می‌‌‌‌کند و موجب می‌‌‌‌شود تا از یونان تصویری بسیار باشکوه برسازی کنند. اجمالاً یونان به مقام یک ایده‌‌‌‌ی فرهنگی و یا مفهوم فلسفی تبدیل می‌‌‌‌شود، زیرا به نظر آنها یونانیان در خانه‌‌‌‌ای می‌‌‌‌زیستند که هنر ضامن وحدت فرهنگی آن است و سیاست و دینِ آنها را معنا می‌‌‌‌کند. در جهان جدیدی که فردگرایی و اتمیسم فرهنگیِ روشن‌‌‌‌اندیشانه کابوس فیلسوفان و اندیشمندانِ قائل به تز وحدت اروپا محسوب می‌‌‌‌شود، ایده‌‌‌‌ی یونانِ فرهنگی برجسته‌‌‌‌تر هم می‌‌‌‌شود. با این همه، تفاوتی میان هگل و شلینگ وجود دارد و آن این است که هگل احیای نقش هنر را در برسازی تمدن جدید ناممکن می‌‌‌‌داند زیرا، همان‌‌‌‌گونه که او بعدها تبیین می‌‌‌‌کند، هنر به‌‌‌‌مثابه امری مستقل و هسته‌‌‌‌ای مرکزی که نیروی جان دادن به سایر ارکان فرهنگ را دارد دیگر در جهان جدید مرده و به ابزاری ساده تبدیل شده است. در برابر او شلینگ چنین تقریر بدبینانه‌‌‌‌ای از وضع هنر در جهان جدید ندارد و از همین رو طرح متفاوتی را پی‌‌‌‌می‌‌‌‌گیرد.

نخستین نشانه‌‌‌‌ی طرح ویژه‌‌‌‌ی شلینگ را در نوشته‌‌‌‌ای کوتاه مشاهده می‌‌‌‌کنیم که نخستین طرح ایده‌‌‌‌آلیسم آلمانی محسوب می‌‌‌‌شود. این نوشته‌‌‌‌ی کوتاه صد سال پس از نگارشش در دست‌‌‌‌نوشته‌‌‌‌های هگل پیدا شد،  ولی تحلیل آن در مجموع نشان می‌‌‌‌دهد که محتوای آن باید از شلینگ باشد. این نوشته دقیقاً به دوره‌‌‌‌ی هم‌‌‌‌نشینی و هم‌‌‌‌نویسیِ هگل و شلینگ و هولدرلین مربوط است ولی این تنها شلینگ است که در طول حیات فکری‌‌‌‌اش محتوای آن را در نظام فلسفی‌‌‌‌اش بازتاب داده است. از همین جمله عبارتی است که در آن برای نخستین بار تعبیری تحت عنوان «اسطوره‌ی‌‌‌‌ جدید» زاده می‌‌‌‌شود: « توحیدِ خرد و قلب، و شرکِ تخیل و هنر، این چیزی است که بدان نیاز داریم... نخست من در اینجا از ایده‌‌‌‌ای سخن می‌‌‌‌گویم که تاجایی که می‌‌‌‌دانم به ذهن هیچ‌‌‌‌کس خطور نکرده و آن این است: ما باید اسطوره‌‌‌‌ای نو داشته باشیم؛ ولی این اسطوره باید در خدمت ایده‌‌‌‌ها باشد، باید اسطوره‌‌‌‌‌‌‌‌ی خرد باشد... اسطوره باید فلسفی شود و مردم معقول، و فلسفه هم باید اسطوره‌‌‌‌ای شود ».

این ایده‌‌‌‌ی پیوند هنر و فلسفه به‌‌‌‌صورت اسطوره‌‌‌‌ای کردنِ فلسفه برنامه‌‌‌‌ی نظری شلینگ بوده است و هگل سخت با آن مخالفت می‌‌‌‌کرده است. با توجه به اینکه نویسنده از ضمیر اول شخص استفاده می‌‌‌‌کند نمی‌‌‌‌توانیم آن را محصول هم‌‌‌‌فکری شلینگ و هگل بدانیم که در آن دوره کارهای مشترکی را هم‌‌‌‌نویسی کرده بودند. احتمالاً شلینگ ایده‌‌‌‌ی خود را قلمی کرده و به هگل داده است تا درباره‌‌‌‌ی آن هم‌‌‌‌اندیشی کنند و حتی می‌‌‌‌توان حدس زد که همین مباحثه یکی از زمینه‌‌‌‌های جدایی فکری این دو دوست بوده است. نکته‌‌‌‌ی جالب‌‌‌‌تر این است که تعبیر «اسطوره‌‌‌‌ی نو» را شلینگ در آثار بعدی خود یعنی به‌‌‌‌طور خاص در کتاب «ایده‌‌‌‌آلیسم استعلایی‌‌‌‌« اش دوباره پیش می‌‌‌‌اندازد و به پرورش آن اقدام می‌‌‌‌کند و همین بیشتر اثبات می‌‌‌‌کند که آن دست‌‌‌‌نوشته از آنِ شلینگ بوده است.

هسته‌‌‌‌ی مرکزی این اسطوره‌‌‌‌ی نو چیست؟ مفهوم بنیادی شلینگ برای توضیح فلسفه و هنر مفهوم آفرینندگی است. شلینگ این مفهوم را از واژه‌‌‌‌ی یونانی «poein» به معنای ساختن و آفریدن وام گرفته است. به نظر می‌‌‌‌رسد شلینگ در این مورد به برخی تعابیر افلاطون در این باره نظر دارد. برای نمونه افلاطون در رساله‌‌‌‌ی بزم از زبان دیوتیما می‌‌‌‌گوید ما (یونانی‌‌‌‌ها) با اینکه واژه‌‌‌‌ی پوئین به معنای کلیِ ساختن است، آن را مخصوص شعر و موسیقی کرده‌‌‌‌ایم، تا جایی که حتی واژه‌‌‌‌ی شعر و شاعرانگی و شاعر را از ترکیبات همان واژه‌‌‌‌ی کلی درست کرده‌‌‌‌ایم. شعر در یونانی پوئزی (Poesie) است که معنای آفریننده دارد. هنگامی که این نسبت شاعرانگی و آفرینشگری را در نظر داشته باشیم درمی‌‌‌‌یابیم که شلینگ به‌‌‌‌ چه معنا کمال فلسفه را بازگشت به اقیانوس شاعرانگی می‌‌‌‌داند. شاعر که در یونان باستان همان‌‌‌‌اسطوره‌‌‌‌پرداز بود ایده را نقش محسوس می‌‌‌‌زد و بدین ترتیب آن را در زندگی واقعی مردمان جاری می‌‌‌‌کرد. او با نیروی آفرینندگی‌‌‌‌اش یعنی جمع ایده و واقعیت تمدن می‌‌‌‌ساخت و تداوم آن را ضمانت می‌‌‌‌کرد. این همان نیرویی است که به زعم شلینگ انسان متجدد به‌‌‌‌طور کلی و فلسفه‌‌‌‌ی مربوط به آن به‌‌‌‌طور خاص از دست داده‌‌‌‌اند و باید آن را بازیابی کنند.

اینکه موقعیت تمدن جدید دچار تفرق فرهنگیِ ناشی از تنوع خواست‌‌‌‌های روزافزون سیاسی، اقتصادی، علمی و حتی زیباشناختی و اخلاقی است، و اینکه این موقعیت می‌‌‌‌تواند به فروپاشی این فرهنگ بیانجامد، وجه مشترک دیدگاه شلینگ و هگل محسوب می‌‌‌‌شود. ولی هگل بر این باور بود که رخداد تفرق تمدنیِ اخیر چنان پیچیده و سترگ و مفهومی است که نیروی حسیِ شهود هنری و تخیل زیباشناختی را یارای رویارویی با آن نیست. تنها مفهوم است که می‌‌‌‌تواند از پسِ مفهوم برآید و از این رو تنها فلسفه است که می‌‌‌‌تواند ناجی بحران‌‌‌‌های بنیادیِ جهان جدید شود. فلسفه نیروی جمع دارد و این کار را از راه درونه‌‌‌‌ی واقعیت یعنی معقولیت واقعیت انجام می‌‌‌‌دهد. در برابر او شلینگ نیروی جمع را از آنِ هنر می‌‌‌‌داند. به نظر او فلسفه‌‌‌‌ی موجود دیگر نیروی آفرینندگی‌‌‌‌اش را از دست داده است و حتی اگر بخواهد آنرا بازیابد راهی ندارد جز اینکه اسطوره‌‌‌‌ای شود یا بگوییم به قلمرو خیال هنری و اسطوره‌‌‌‌ای گام بگذارد.

اما این اسطوره که می‌‌‌‌خواهد چنین نقش سترگی در تمدن‌‌‌‌سازی ایفا کند چه اسطوره‌‌‌‌ای است؟ پاسخ شلینگ آن است که چنین اسطوره‌‌‌‌ای حاضر و آماده نیست و از همین‌‌‌‌رو اسطوره‌‌‌‌حساسیِ شلینگ را نباید به گرایش نوستالژیک بازگشت به گذشته‌‌‌‌ی گمشده تقلیل داد. این اسطوره بایدآفریده شود و آفرینش هم نوعی شاعرانگی است. منظور شلینگ این نیست که برای این مهم همه باید شعر بسرایند. مسئله بر سر تخیل زیباحساسانه نسبت به آینده و تلاش رومانتیک برای تحقق آن رویا است. فیلسوف و دانشمند سده‌‌‌‌ی هفدهم و هجدهم هم به آینده اندیشیده است ولی با ابزارهای ریاضی که نتیجه‌‌‌‌ای جز تصرف خشن خط‌‌‌‌کشی‌‌‌‌شده ندارد. ایده‌‌‌‌ی او تصرف و مصرف است و این مصرف همه چیز را چنان صرف می‌‌‌‌کند که دیگر چیزی نماند. تخیل زیباشناسانه‌‌‌‌ نسبت به آینده این ایده را کناری می‌‌‌‌نهاد و موقعیتی نو را پیش‌‌‌‌بینی می‌‌‌‌کند که مولفه‌‌‌‌های آن در اکنون ما به‌‌‌‌صورت دقیق قابل پیش‌‌‌‌بینی نیست. شلینگ تنها به شرایط پیشینی چنین آفریدنی توجه می‌‌‌‌کند و از آن میان یکی این است که چنین آفریدنی از پسِ فرد برنمی‌‌‌‌آید و این کار جمع است. همین‌‌‌‌جا یکی از ویژگی‌‌‌‌های مدرن اسطوره‌‌‌‌شناسی شلینگ و هم‌‌‌‌هنگام یکی از مخاطرات آن نمایان می‌‌‌‌شود. این همان دیدگاه رومانتیکی است که به نظر برخی منتقدانش پیش‌‌‌‌قراول جوشش‌‌‌‌های کور و هیجانی خانمان‌‌‌‌برافکنی چون جنگ‌‌‌‌جهانی و خیزش‌‌‌‌های انقلابی توده‌‌‌‌ای به‌‌‌‌خاطر سودای تمدن بزرگ و نویی است که درون‌‌‌‌مایه‌‌‌‌اش را تخیل برساخته است.

ارنست کاسیرر نسبت ویژه‌‌‌‌ای با ایده‌‌‌‌ی اسطوره‌‌‌‌ی نوی شلینگ برقرار کرد که از یک سو مستلزم اخذ آن بود و از سوی دیگر ناظر به مخاطراتش هم بود. کاسیرر فیلسوف نوکانتی آلمانی به دنبال حل مسئله‌‌‌‌ی وحدت علم متوجه کارگریِ ایده‌‌‌‌ی اسطوره‌‌‌‌ی نو در این میان می‌‌‌‌شود. او با تحلیل ساختار اندیشه‌‌‌‌ی اسطوره‌‌‌‌ای متوجه می‌‌‌‌شود که هیچ تفاوت بنیادینی میان ساختار ذهن اسطوره‌‌‌‌ای و ذهن اندیشنده‌‌‌‌ی جدید نیست جز آنکه نظام دلالت‌‌‌‌های این دو ساختار با هم تفاوت دارند. همان‌‌‌‌ ساختار علی معلولی و کلیت چهارچوب ذهنی که کانت در سنجش خرد ناب تحلیل کرده و ناظر به ذهن شناخت‌‌‌‌گرای امروزی است قابل ردیابی در ساختار ذهن اسطوره‌‌‌‌ای است. همین پیوند است که نفوذ اسطوره و نیروهایش را در علم و اندیشه‌‌‌‌ی جدید پدید می‌‌‌‌آورد، هرچند شناخت‌‌‌‌شناسان متوجه آن نشده باشند. کاسیرر که خودش زخم‌‌‌‌خورده‌‌‌‌ی جنگ جهانی دوم است به این پرسش گرایش می‌‌‌‌یابد که اولاً بازتاب اسطوره‌‌‌‌گرایی در ذهن انسان معاصر چه بوده و چگونه در تمدن معاصر و به‌‌‌‌ویژه وجه سیاسی آن تجلی یافته است؛ و ثانیاً چگونه می‌‌‌‌توان پیوندی میان تمدن و اسطوره‌‌‌‌ی معاصر برقرار کرد که از مخاطرات ویرانگرش بری باشد. کاسیرر بدین‌‌‌‌ترتیب زایش شلینگ را در سده‌‌‌‌ی معاصر رقم زد.

*عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی تهران