شناسهٔ خبر: 35177 - سرویس اندیشه

رضا بهشتی معز؛

اریک وگلین: عرفان و سیاست در عصر مدرن

فوگلین آرزوی هر نوع جامعه‌ی ایده‌آل و آرمانی را از آنجا که مطالبه‌ی سعادتی معادشناختی است، باید نوعی رویکرد عرفانی به سیاست تلقی کرد. اندیشه‌ی عرفانی در این رویکرد خود یک «متا-سیاست» است که کیفیت و سیطره‌ی الهی، الهام و وحی رسالت و قدرت زمامدار را در خود یکجا گرد آورده است. شخص حاکم تبلور اراده‌ی الهی است و به‌عنوان عارف تمام‌عیار یا کسی که معارف مطلق نسبت به جان و جهان دارد، از اختیاراتی همپای ذات الوهی برخوردار است.

 

فرهنگ امروز / رضا بهشتی معز: نقل است استادی که «اخلاق تجارت» تدریس کرده، خود توصیه می‌کرد یا اخلاق بخوانید یا تجارت. این حکایت پیوند ظاهر عرفان و سیاست است. در نگاه اول عرفان (ما واژه‌ی عرفان را در این نوشتار مختصر و با توجه به بافتار غربی/اسلامی آن با تسامح فراوان و به معنای کلی معرفتی الهی یا آگاهی معنوی به کار گرفته‌ایم)، حوزه‌ای کاملاً مستقل از سیاست است؛ مقوله‌ای درون‌گرایانه که با تأملات وجودی و انفسی ارتباط دارد. چنین حوزه‌ای کمترین ارتباط را می‌تواند با سیاست که حوزه‌ی ظهور قدرت و الزامات اجتماعی آن است، داشته باشد. به نظر می‌رسد که عرفان و سیاست، هم در روش و هم در مفاهیم، دو قلمرو جداگانه دارند. هرچه عرفانی است، فراانسانی است و بنای استعلای عالم و آدم دارد، حال آنکه بنا و بیان سیاست، انسانی و زمینی است و می‌کوشد تا با عطف نظر به مفهوم مالکیت به معنای عام آن و ایجاد رقابت برای تصرف و توسعه‌ِی قلمرو مالکیت قدرت، شامه‌ی نفسانی آدمیان را تیز کند و آنان را به‌سوی ایجاد چالش و سپس مهار و تدبیر آن براند.

با این همه تفاوت و از نقطه‌نظر تأثیر، عرفان مقوله‌ای اجتماعی است و سیاست نمی‌تواند از ظهور، دست‌اندازی و گسترش مشرب‌های عرفانی در جامعه غفلت کند. عرفان در کنش آدمیان و اقبال و ادبار آنان نسبت به امر سیاسی، چندان مؤثر است که هیچ دولتمرد سیاسی نمی‌تواند حوزه‌ی اقتدار سیاست را از نفوذ آن ایمن بداند و نگران تأثیر آن نباشد. عرفان به‌مثابه‌ی یک تهدید زیرپوستی، نقطه‌ی همیشه بیدار جامعه‌ی سیاسی است و هر شکست یا کامیابی در قدرت می‌تواند حرکت و جهشی به جریان عرفانی بدهد. همین ویژگی شاکله‌ی اجتماع سیاسی را در قبض‌وبسطی مدام نگه‌ می‌دارد و سپهر سیاست را غیرمستقیم منعطف و از نقطه‌نظری نسبت به عرفان، آسیب‌پذیر می‌سازد. شاید اغراق نباشد اگر نوعی دور دیالکتیکی را میان سیاست و عرفان تصور کنیم که به تعبیر شارل پگی، «هرچیز که از عرفان آغاز ‌شود، در سیاست پایان می‌پذیرد» و با فساد سیاست و زوال معنا در جدال انسان با نهاد سیاست و فرهنگ، دوباره به دامان عرفان می‌افتد و ماجرای پیوند این دو مفهوم جدی‌تر از این‌هاست. نگاهی به تاریخ اندیشه در غرب، نشان می‌دهد که ماجرای این دو مفهوم و ارتباط آن‌ها بسی دیرپاتر و چالش‌خیزتر از آن است که با توصیه‌ی استاد «اخلاق تجارت» قیاس شود.

سیاست به‌عنوان پدیده‌ای نظری، به یک معنا، محصول شریعت و نظام حقوق تشریعی است که به تعبیر افلاطون، در رساله‌ی «تیمائوس»، در پی پرتاب انسان به سپهر عقل و آگاهی، صورت وجودی بسته است تا هزینه‌ای باشد برای کمال خلقت و جهان. عرفان نوعی واکنش به همین کنش عقلانی در سپهر وجود است تا چیزی را که فلسفه (و در اینجا حکمت عملی) عقلانی کرده، دوباره رازورزانه و اسطوره‌ای سازد و این تنافس دو سنخ از آگاهی‌ است: آگاهی عقلانی و آگاهی روحانی. بر این مبنا، عرفان یا گنوس ماهیتاً یک پسارویداد یا واقعه‌ی پسینی است؛ رویدادی که پس از ظهور شریعت یهود، پس از ظهور خرد یونانی (بیشتر در فلوطین)، پس از شریعت مسیح و پس از شریعت اسلامی شکل گرفته است تا بر نهاد صورت‌بسته تأثیر گذارد.

در میان آثاری که در غرب به پدیده‌شناسی عرفان و پیوند آن با امر اجتماعی/سیاسی پرداخته و من تاکنون دیده‌ام، شاید آثار آلمانی شاخص‌تر و یا بیشتر باشد؛ گرچه در میان آثار فرانسوی یا آثار انگلیسی هم نمی‌توان از کارهای جدی و مهم، به‌خصوص در قرن نوزدهم (همچون اثر چندجلدی ژاک ماتر فرانسوی و یا بعدتر هانری دولوبک در قرن بیستم و...) غفلت کرد. تبار آثار شاخص آلمانی در این حوزه را شاید بتوان به دوره‌ی ایدئالیسم آلمانی و معاصرین عارف نامدار، یاکوب بومه، رسانید که شرح آن را باید به وقتی دیگر موکول کرد. در میان آثار آلمانی معاصر، به‌جز تأملات هانس یوناس، کارل بارت، ارنست کانتروویچ، هانس بلومنبرگ، کارل لویت و یاکوب توبز، که بسیار قابل ملاحظه است، از اریک وُگلین (1901-1985) باید یاد کرد که پژوهش‌های تخصصی در دو قلمرو عرفان و سیاست و ارتباط میان آن‌ها داشته است. به یک معنا، همه‌ی پژوهشگرانی که در قرن بیستم به مسئله‌ی نظری و تاریخی سکولاریزاسیون پرداخته‌اند، مستقیم یا غیرمستقیم، ارتباط سیاست و عرفان را در تیررس پژوهش‌های خود داشته‌اند و نیز با ورود مفهوم «corpus mysticum Christi» توسط پاپ پی دوازدهم، در سال 1943 به عرصه‌ی سیاسی، مفهوم عرفان مسیحی به مفاهیم مدرنیته و توتالیتاریسم سیاسی پیوند عمیق‌تری خورد و پژوهش‌های دقیق‌تری به بازار آمد.

باری، ووگلین که در سویه‌ی بدبین ارتباط این دو مفهوم قرار دارد، با تبارشناسی «corpus mysticum» و رساندن آن به متن مناقشات قرون میانه، جای پای این مفهوم را در تاریخ اندیشه‌ی سیاسی از آگوستین قدیس و یواخیم دوفلور تا شلینگ و فلاسفه‌ی ایدئالیست آلمانی پی می‌گیرد و با تقطیع سیر تکوینی این مفهوم در ادوار مختلف، آن را در دو اردوی اندیشه، بازشناسی می‌کند. او همچون ارنست کانتروویچ با تمرکز بر سر دوگانه‌ی شخصیت سیاسی و قدرت الهی فردریک دوم امپراتوری رم مقدس (1250-1198) حساس و کنجکاو است و با تأمل بر سر ارتباط توتالیتاریسم با مکتب ابن‌رشد، می‌کوشد تا از ارتباط میان سامانه‌ی اقتدارگرای حاکمیت سیاسی و مفهوم فرازمینی شخص زمامدار راززدایی کند. اردوی دوم مورد توجه او، فرانسیسکن‌ها هستند که دوره‌ی شکوفایی اقتدار روحانی و انتشار آن‌ها در زمانه‌ی امپراتوری فردریک دوم است.

رساله‌ی مختصر ووگلین «علم، سیاست و عرفان» (Wissenschaft, Politik und Gnosis) در حقیقت گزارش‌گونه‌ای است که او در کنفرانس افتتاحیه‌ی دانشگاه مونیخ در 26 نوامبر 1958 ایراد کرده است. او در این کنفرانس گزارشی فشرده از حیات علمی و آثار خود ارائه می‌کند که پیرامون اسطوره‌های سیاسی/اجتماعی یا عرفان سیاسی است که او از زمان نگارش اولین آثار خود درباره‌ی ادیان سیاسی و اعوجاجات مدرن سیاسی دنبال می‌کرده است. اعوجاجاتی ایدئولوژیک که با استفاده از نفوذ مفهومی و نظری عرفان در حوزه‌ی سیاست مدرن اتفاق افتاده و تنها با دقت‌های کلامی/الهیاتی و فلسفی و نیز ارجاعات مکرر به آثار هگل، نیچه، مارکس و هایدگر می‌توان از آن‌ها راززدایی کرد. این کنفرانس البته تنها گزارشی سریع و بسیار مه‌آلود از اندیشه‌ی ووگلین به دست می‌دهد و برای دست‌یافتی دقیق به مغز اندیشه‌ی او، باید به مجموعه‌ی تفصیلی آثار وی رجوع کرد.

ووگلین در پی تشریح نگاهی سنتی از سیاست است که برپایه‌ِی الگوهای الهیاتی و کلامی استوار شده و در برابر دانش سیاسی کمیت‌گرا و تجربی مدرن یا پوزیتیویسم حقوقی و نظام هنجاری کلسن (Kelsen) قرار دارد. دو پایه‌ی اصلی نگاه او، معرفت یونانی و الهام وحیانی مسیحیت است. او این دو پایه را در تاروپود تاریخ مسیحی پی می‌گیرد تا نقش عقل و اسطوره را در سمبلیسم سیاسی نشان دهد و از رهگذر آن به نقد مدرنیته بنشیند. مسیر چنین نقدی برای ووگلین از شرح و نقد توماس قدیس و سن پل می‌گذرد؛ کاری که بعدها دیگرانی چون توبز و بدیو در بازخوانی سن پل ادامه دادند.

عرفان سیاسی در نگاه ووگلین چیزی فراتر از مصطلح عرفانی است. از نظر او، گریز از مادیت جهان تفسیر آن و دگر شدن با پدیده‌ی سیاست برای تغییر آن را رویکردی عرفانی باید نامید. اینکه اندیشه‌ی سیاسی مدرن نوعی بازخوانی و بازگیری عرفان یا گذر و تجاوز از آن است و یا اینکه این اقبال یا پس‌گرد، تنها به حوزه‌ی اندیشه‌ی مدرن سیاسی محدود می‌شود یا همه‌ی عرصه‌های اندیشه‌ی مدرن را در بر می‌گیرد، خود داستان بحث و جدال دیگری میان او و برخی چهره‌های بزرگ این عرصه چون بلومنبرگ و اشتراوس و آرنت است.

از این منظر، آرزوی هر نوع جامعه‌ی ایده‌آل و آرمانی را از آنجا که مطالبه‌ی سعادتی معادشناختی است، باید نوعی رویکرد عرفانی به سیاست تلقی کرد. اندیشه‌ی عرفانی در این رویکرد خود یک «متا-سیاست» است که کیفیت و سیطره‌ی الهی، الهام و وحی رسالت و قدرت زمامدار را در خود یکجا گرد آورده است. شخص حاکم تبلور اراده‌ی الهی است و به‌عنوان عارف تمام‌عیار یا کسی که معارف مطلق نسبت به جان و جهان دارد، از اختیاراتی همپای ذات الوهی برخوردار است.

کوتاه کنم که اندیشه‌ی سیاسی ووگلین واقع‌گرایی است؛ نوعی واقع‌گرایی کلاسیک و اصیل که فراتر از سازوکارهای ایدئولوژیک یا واقعیت‌های دست دوم عمل می‌کند و برپایه‌ی آگاهی غیرجزمی ایستاده است. این معنا را او در کنفرانس مهم خود در 1965 با عنوان «واقعیت سیاسی چیست؟» (was ist politische realität) بیان می‌کند. ظهور هر حاکم توتالیتر، نتیجه‌ی الهی‌سازی قدرت و وارونه‌سازی واقعیت است و بر این قیاس، بازسازی تمدنی عرفانی در متن سیاست، آغاز دوره‌ِ‌ی انحطاط است.