شناسهٔ خبر: 35450 - سرویس مبانی علوم‌انسانی

گفتاری از علیرضا منصوری دربارۀ کاربردی‌سازی علوم انسانی (۱)؛

خطر تکنوکراسی در کاربردی‌سازی علوم انسانی

تکنوکراسی کارِ باخودبیگانه فقط در حیطۀ اقتصاد وجود ندارد؛ در فعالیت علمی هم بسیار رایج است که دانشجویان نسبت به کار خود بیگانه‌اند و کسانی دیگر مالک نهاییِ محصولات کاری آن‌ها، یعنی پروژه‌ها و مقالات آن‌ها به‌شمار می‌روند؛ دانشجویان مجبورند به‌جای کنجکاوی‌های ماجراجویانۀ شخصی روی مسائل اساتید یا اعضاء ارشد مؤسسه یا دانشگاه کار کنند.. پوپر، هم به دلیل این‌که به علم کروزوئه‌ای اعتقادی نداشت، و هم به‌دلیل ضدیت با تکنوکراسی یا نخبه‌سالاری، مخالف تقسیم کار در علم بود.

 

فرهنگ امروز/ علیرضا منصوری*:در فضای دانشگاهی یا اخبار مربوط به اتاق‌های فکر محافل سیاسی و سیاست‌گذاری تعابیری مانند «کاربردی کردن علوم»، «اقتصاد دانش‌بنیان»، «تجاری‌سازی علوم» و از این قبیل را مکرراً شنیده‌ایم. صحبت امروز من بحث فلسفی دربارۀ امکان تحقق چنین تلاش‌هایی نیست؛ فی‌الجمله معتقدم چنین مقولاتی نه تنها ممکن، بلکه لازم است.

این مقولات ناظر به وجه تکنولوژیک علوم اجتماعی و انسانی است، و اولین دغدغه‌ای که دربارۀ تکنولوژی‌ها باید مورد توجه قرار گیرد ملاحظات مربوط به کنترل و ایمنی است. خوشبختانه چند وقتی هست – خصوصاً در کشور خودمان – که به این نتیجه رسیده‌ایم که در ساختمان‌سازی یا تولید مواد خوراکی و بهداشتی یا تولید خودرو نهادهای نظارتی برای ایمنی و استاندارد داشته باشیم -  مثل سازمان نظام مهندسی، ادارۀ استاندارد و ... . با همۀ فساد و مشکلاتی که هنوز گریبان‌گیر نهادهای نظارتیِ مربوطه است، و همۀ ما کم و بیش با آن آشنایی داریم، خوشبختانه حداقل متوجه اصل قضیه یعنی اهمیت ایمن‌سازی در این امور شده‌ایم. اما متأسفانه هنوز دربارۀ تکنولوژی‌های اجتماعی، یعنی در مدیریت و برنامه‌ریزی‌ها و تصمیم‌ها و برنامه‌های راهبردیِ سیاسی و طراحی و تدوین برنامه‌های توسعۀ اقتصادی و تنظیم قوانین مدنی، که در همگی علوم انسانی و اجتماعی به‌کار گرفته می‌شود، ملاحظات مربوط به ایمنی در اولویت قرار ندارد. به‌نظرم اکنون که به‌صورت جدی‌تری وارد عرصۀ کاربردی‌سازی علوم انسانی و اجتماعی شده‌ایم، ضروری است ملاحظات مربوط به ایمنی را قبل از بروز آسیب‌ها جدی بگیریم.

سخنرانی امروز من تحت عنوان “تکنوکراسی در کاربردی‌سازی علوم انسانی” در زمرۀ همین ملاحظات است. یعنی معتقدم تکنوکراسی یکی از تهدید‌هایی است که در صورت بد اجرا شدنِ کاربردی‌سازی علوم انسانی گریبان‌گیر ما می‌شود. من ابتدا نخبه‌سالاری را به جای تکنوکراسی به‌کار برده بودم که به پیشنهاد آقای دکتر امیری‌تهرانی همان تکنوکراسی را جایگزین کردم که گویا جاافتاده‌تر است. در این سخنرانی هم بر وجه اجتماعی و هم بر وجه تکنولوژیک علوم انسانی و اجتماعی تأکید می‌کنم تا بعد بتوانم ملاحظاتی که دربارۀ آن‌ها صحبت کردم بیان کنم – یعنی همان مسئلۀ ایمنی در رابطه با تکنوکراسی.

۲

رسالۀ حی‌بن‌یقظانِ ابنِ‌طفیل داستانی خیالی از رشد و تکامل انسانی است که از قطعه گلی، یا بنا به روایتی در نتیجۀ ازدواج پنهانی خواهر پادشاهی، متولد شده است؛ این انسان در جزیره‌ای دورافتاده و به‌دور از هر انسانِ دیگری مدارج ترقی و کمال را طی می‌کند؛ لباس و مسکن و وسایل دفاعی برای خود می‌سازد؛ با تفکر در جسم خود به بسیاری از اندیشه‌های فلسفۀ طبیعی دست می‌یابد و پس از آن هم به تدبر و اندیشه‌ورزی در صفات خداوند و حکمت احکام شرعی روی می‌آورد. غرض ابن‌طفیل این بود که نشان دهد بین شرع و عقل اختلافی نیست و عقل و خرد روشن‌بین به ‌طور طبیعی می‌تواند حقایق را – چه باشد طبیعی و چه الهی – کشف کند. رابینسون کروزوئۀ دانیل دفو هم از جهاتی که منظور نظر ماست داستان مشابهی دارد؛ او به‌تنهایی در جزیره‌ای زندگی می‌کند؛ در آن‌جا خلاقیت‌های زیادی از خود نشان می‌دهد و به آزمایش‌های مختلفی برای بقا دست می‌زند و سرانجام توفیق می‌یابد که خود را از آن‌جا نجات دهد.

قصد من از اشاره به این دو داستان طرح این پرسش است که اگر حی‌بن‌یقظان یا رابینسون کروزوئه در جزیرۀ خود به نظریه‌هایی دربارۀ طبیعت و دنیای اطراف خود دست می‌یافتند، می‌شد آن‌ها را  نوعی شناخت علمی به‌شمار آورد؟

در آثار قدما – و حتی همین حالا نزد بسیاری از مردم – این تصور از عالم و دانشمندِ واقعی و ایده‌آل وجود دارد که شخصی است منزوی و خودساخته و دور از اجتماع، که غرق در مطالعات و تحقیقات خود است و راجع به اسرار انسان و جهان اطراف خود می‌اندیشد و – شبیه رابینسون کروزوئه یا حی‌بن‌یقظان – در جزیرۀ خود به کشفیاتی دست می‌یابد. این تصور با آموزه‌های تصوف که اساساً گفتگو را آیین درویشی نمی‌داند و حرف و گفت و صوت را بر هم می‌زند، و ماجراهایی که از خلوت و عزلت و گوشه‌نشینیِ اهل تصوف در آثاری مثل تذکرة‌الاولیاء عطار نقل شده تقویت می‌شود.

عصر روشنگری این تصویر از علم و عالِم را تا اندازۀ زیادی درهم شکست. علم امروز فعالیتی جمعی شمرده می‌شود، نه مشغله‌ای فردی. علم کروزوئه‌ای یا علم حی‌بن‌یقظان، حتی اگر دستاوردهایی مشابه محصولات نظری علم مدرن داشته باشد، علم به معنای امروزی نیست. این همان معنایِ عینیت علم است که پوپر در انتهای کتاب جامعۀ باز بر آن تأکید کرد و هشدار داد که نباید عینیت را با خالی ‌از پیش‌داوری و تعصب بودن خلط کرد!

آدام اسمیت در حوزۀ اقتصاد تبعات شگفت‌ا‌نگیز تقسیم کار در جامعه را نشان داد. این ایدۀ تقسیم کار در فعالیت علمی شکل تخصصی‌شدن علوم را به‌خود گرفت. با این‌که خود آدام اسمیت به نتیجۀ سوء ناشی از تقسیم کار، یعنی الیناسیون یا به‌تعبیر مارکس کارِ بیگانه‌شده –  واقف بود و در مورد آن هشدارهایی هم داد، ولی در عصر روشنگری راه حلّ جامعی برای آن ارایه نشد. نهضت رمانتیسم حداقل از جنبه‌هایی واکنش به این تنهایی و با خودبیگانگی بود - نمونه‌هایی از این واکنش در آثار کافکا و سارتر و کامو و شریعتیِ خودمان یا عصر جدید چاپلین انعکاس یافته است.

کارِ باخودبیگانه فقط در حیطۀ اقتصاد وجود ندارد؛ در فعالیت علمی هم بسیار رایج است که دانشجویان نسبت به کار خود بیگانه‌اند و کسانی دیگر مالک نهاییِ محصولات کاری آن‌ها، یعنی پروژه‌ها و مقالات آن‌ها به‌شمار می‌روند؛ دانشجویان مجبورند به‌جای کنجکاوی‌های ماجراجویانۀ شخصی روی مسائل اساتید یا اعضاء ارشد مؤسسه یا دانشگاه کار کنند. مشکل فقط این نیست که ما با نوعی کار بیگانه‌شده در فعالیت علمی مواجهیم، علاوه بر این، تقسیم کار در پژوهش ممکن است موجب کروزوئه‌ای شدن علم شود! زیرا فرایند تقسیم کار ممکن است به‌گونه‌ای موجب تخصصی‌شدن شود که هرکس فقط خودش بفهمد چه می‌کند! پوپر، هم به دلیل این‌که به علم کروزوئه‌ای اعتقادی نداشت، و هم به‌دلیل ضدیت با تکنوکراسی یا نخبه‌سالاری، مخالف تقسیم کار در علم بود.

اما به‌ هر حال در عمل تقسیم کار و تخصصی شدن رخ می‌دهد؛  تلاش زیادی صورت می‌گیرد تا از دوباره‌کاری در طرح‌های دانشجویان دکتری یا پروژه‌های علمی جلوگیری شود. مسلماً نکتۀ مورد نظرِ پوپر هم این نیست که دو دانشجو روی یک مسئله یا برای اثبات یک قضیۀ ریاضی کار کنند و یک نتیجه هم به‌دست آورند؛ همۀ ما می‌دانیم که این اتلاف وقت است. سخن این است که چرا نباید اجازه داد به یک مسئله علاقه‌مند باشند و آن را هدفِ پژوهشِ خود قرار دهند؟ در نظام آموزشی کنونی معمولاً چنین چیزی مجاز نیست، ولی جالب این‌جاست که به صنعت و تکنولوژی که می‌رسیم با معیاری دوگانه مواجه می‌شویم؛ در پروژه‌های صنعتی، که اتفاقاً پول زیادی هم هزینه می‌شود، برای ایجاد رقابت و تضمین رسیدن به نتیجه دوباره‌کاری اشکالی ندارد! پس چرا دربارۀ علم چنین استدلالی طرح نمی‌شود و در عوض می‌گویند ممانعت از دوباره‌کاری موجب پیشرفت علم است؟! آیا واقعاً موجب پیشرفت می‌شود؟

تقسیمِ کار در اقتصاد موجب تخصصی‌شدن فرایندِ تولید و خدمات است، ولی اگر علم و علی‌الخصوص علوم انسانی را فعالیتی فراتر از کار و باری اقتصادی در نظر بگیریم، آیا باز هم تخصصی‌سازی لازم است؟ در اقتصاد مقصود نهایی بالا بردن بازده است؛ انتظار ما این است کسی که در یک بازار پربازده کار می‌کند انتخا‌ب‌های متنوع‌تری داشته باشد و به‌دلیل سود تضمین شده‌ای که دارد، کمتر کار کند و بیشتر به علائق خود بپردازد - مثلاً مطالعه کند! ولی ما نتایج تخصصی‌شدن علم را دیده‌ایم؛ نتیجۀ تخصصی‌شدن این بوده است که دیگر کمتر کسی از رویِ علاقه به علم به دانشگاه می‌رود؛ اگر هم برود پس از چندی سرخورده و مأیوس می‌شود، زیرا می‌بیند که دانشگاه به شبکه‌ای از قدرت و شهرت و بهره‌کشی تبدیل شده است! نمونه‌های بهره‌کشی اساتید از دانشجویان، یا اعضاء ارشد از اعضاء تازه‌کار را دیده‌ایم. بارها با این استدلالِ به‌ظاهر موجه مواجه شده‌ایم که چون فارغ‌التحصیل بیکار برای فلان رشته زیاد داریم پس در آن را فعلاً ببندید! یعنی علائق و کنجکاوی‌هایِ معرفتیِ مردم مهم نیست!

همۀ ما با فرایند غربال‌گری دانشجویان و دانش‌آموزان نخبه و انتخاب آن‌ها برای پیوستن به تیم‌هایِ تخصصیِ تحت رهبری اساتید برجسته آشنایی داریم. این فرایندها آن‌ها را به پروژۀ استاد و مربی خود بند می‌کند و به آن‌ها اجازه نمی‌دهد که آزادانه دربارۀ حوزۀ مطالعاتی و طراحی مسئلۀ خود  تصمیم‌گیری کنند.

هدفم از طرح این موارد تأکید بر این نکته است که عامل اصلیِ این شکل از تقسیم‌کار و این نحوه از تخصصی‌شدنِ علمْ تکنوکراسی است؛ عنایت به این مسئله است که چگونه تخصصی‌شدن از طریق تقسیم کار ممکن است در جهت خواست نخبگان و سلسله‌مراتب بالاتر نظام دانشگاهی رخ دهد، نه انتخاب و علاقۀ شخصی خود پژوهشگر.

۳

علوم اجتماعی و انسانی یک وجه کاربردی و تکنولوژیک دارند که مثل همۀ برساخته‌های تکنولوژیک نیازمند تأیید است، در حالی‌که در علوم محض، برخلاف تصور پوزیتیویست‌ها، چنین قیدی الزام‌آور نیست. تأیید برساخته‌های تکنولوژیک برای این است که ببینیم آیا می‌توان به شکل موفقیت‌آمیزی کاری را انجام داد و بازدهی را بالا برد یا خیر؛ یا چطور می‌توان گفت این تکنولوژی مقبول و مورد اعتماد است. سودای موفقیت و بازدهیِ بیشترْ موتور محرک تقسیم کار و تخصصی شدن بیشتر است، و مسلماً همیشه برای تشخیص موفقیت و بازدهی به شاخص‌ها و معیارهایی نیازمندیم.  از آن‌جا که کاربردی‌سازی علوم انسانی مستلزم به‌کارگیری این علوم در شرایط خاص و ویژه است و همچنین نیازمند تأیید موفقیت به‌کارگیری این علوم است، بنابراین این فرایند ایجادکنندۀ طبقۀ متخصصانی است که معیارهای ارتقا و موفقیت را ارایه می‌کنند و در دست دارند. اگر کاربردی کردن علوم با چنین فرایندی تحقق یابد نتیجۀ آن ایجاد زمینۀ اعمال قدرت و سلیقه توسط طبقۀ نخبگان و متخصصان در کوچکترین شئون زندگی مردم است – یعنی همان تکنوکراسی. به‌طور خلاصه کاربردی‌سازی علوم انسانی و اجتماعی، نه تنها در مرحلۀ انتخاب مسائل، بلکه علاوه بر آن، در زمینۀ سنجش و معیار توفیق در معرض تهدید تکنوکراسی است.

گرچه اصطلاح «تکنوکراسی» یا «نخبه‌سالاری» تقریباً جدید است و به دهۀ ۱۹۲۰ برمی‌گردد، اما ریشه‌های این طرز فکر را می‌توان در رسالۀ جمهوری افلاطون نیز دید. در مدینۀ فاضلۀ افلاطون نخبگان آموزش‌دیده حکمرانی می‌کنند. ریشه‌ها و عناصر نخبه‌سالاری در آتلانتیس نویِ بیکن نیز وجود دارد؛ وقتی از بیکن سخن می‌گوییم نباید تصور کرد که او اعتقادی به همکاری‌های علمی نداشت، اتفاقاً مشوق چنین همکاری‌هایی بود. در آرمان‌شهر خود، یعنی همان آتلانتیس نو، کالجی بود، به‌نام خانۀ سلیمان، که دل‌مشغولی اصلی اعضاءش در درجۀ اول پژوهش و تحقیق بود. این ایدۀ بیکن در اوایل قرن ۱۷ طرح شد – یعنی بسیار قبل از این‌که واقعاً چنین چیزی در زندگی واقعی مردم اتفاق بیفتد. جالب است که کتاب وی اتفاقاً با ایدۀ تقسیم کار در امور علمی به پایان می‌رسد.

بعدها در آثار افراد برجستۀ نهضت روشنگری، مثل روسو و ولتر، نیز چنین اندیشه‌هایی به‌چشم می‌خورَد. در خانۀ سلیمانِ بیکن پژوهشگران خود مستقیماً حکومت نمی‌کردند، ولی در اوایل قرن نوزدهم، دو سن سیمون فرانسوی طرح‌هایی را ارایه کرد که در آن دانشمندان و مهندسان حکومت می‌کردند. او حلقه‌ای از دانشجویان مهندسیِ آن روزگارِ فرانسه را تحت حمایت ناپلئون گرد هم آورد و این اندیشه را تبلیغ می‌کرد که اگر روزگاری مردم بیدار شوند و به‌جایِ روحانیون و اشراف‌زادگان، دانشمندان و مهندسان مدیریت امور را به‌دست گیرند، جامعه وضعیت بهتری پیدا می‌کند.

اندیشه‌های سن‌سیمون توسط دستیار و شاگرد وی آگوست‌ کنت سامان بیشتری یافت. کنت طرح اجتماعیِ بزرگی در انداخت که در آن دانشمندان جانشین روحانیون کلیسا می‌شدند و سلسله مراتب کلیسا جای خود را به سلسله مراتب متخصصان می‌داد؛ حتی تا آن‌جا پیش رفت که کلیسایِ پوزیتیویست جانشین کلیسای کاتولیک شود که البته تنها بخشی از این ایده در کلیساهای برزیل و انگلیس پیاده شد. اهمیت کار کنت این بود که پای دانشمندان علوم اجتماعی را نیز به عرصۀ حکومت‌داری باز کرد. به این‌ترتیب ایدۀ تکنوکراسی در اواخر قرن نوزدهم قوت بیشتری گرفت و این تصور را به­وجود آورد که سطحی از دانش و خبرگی موجب می­شود که صاحبان و تحصیل­کردگان آن دانشْ خود را محق بدانند که «مدیریت» جامعه را به عهده گیرند و در تصمیم‌سازی و نقشه‌ریزی سهم بیشتری داشته باشند. به زبان ساده، این «طبقه» خود را جانشین حکومت اشرافی و وارث قدرت سیاسی و رهبری می­دید.

در دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ گرایش‌های تکنوکرات در نظریه‌های حکومت در امریکا و اروپا و اتحاد جماهیر شوروی تأثیر گذاشت. در طرح‌ها و برنامه‌های رؤسای جمهور امریکا و اروپا، یعنی کندی و جانسون و ویلسون مشاوران تکنوکرات نقش مهمی داشتند. جامعه‌شناسان متعددی مدعی شدند که دیگر دورۀ ایدئولوژی سیاسی گذشته و آن‌چیزی که مهم است تنظیم اقتصاد به دست اقتصاددانان و مهندسی اجتماعی به دست متخصصان علوم اجتماعی تکنوکرات است. از سوی دیگر در شوروی نیز ایدئولوژی مارکسیسم – لنینیسم همین مسیر را دنبال می‌کرد – علوم اجتماعی پایۀ تصمیم‌سازی‌های سیاسی تلقی می‌شد. 

خلاصه این‌که ایدئولوژی تکنوکراسی که گاهی با نام کمتر حساسیت برانگیزِ «مدیریت علمی» از آن یاد می­شود مدعی لزوم حاکمیت اندیشمندانی «جدی» است که می­توانند مسائل و معضلات کلان و جهانی را با به‌کارگیری علوم و پیاده‌سازی آن‌ها حل کنند -  ضمن اینکه این طبقه از افراد باید از شرّی که ممکن است از جانب «جماعت عوام» برای آنها ایجاد شود محافظت شوند.

این عقیده که «ما افرادی عاقل و باهوش و متفکریم که مدیریت و تصمیم­­سازی باید در دستان ما باشد»، فارغ از این‌که چقدر واقع­بینانه و صحیح باشد، حداقل برای عده­ای از مردم ایدۀ جالبی است! اما این عقیده خیلی شبیه بولشویسم است و آموزه­های مشترک آن با حرفهای لنین روشن است: در هر دو، طبقه­ای پیشتاز و پیشقراول، که کار طراحی و تصمیم‌سازی را به­­ عهده دارند، وجود دارد که با تصمیم­های مؤثر خود جهت حرکت جامعه را مشخص می‌کنند. ضدیت با جریان هنر برای هنر، یا علم برای علم، تا اندازۀ زیادی مرهون همین اندیشه است؛ به‌همین دلیل است که در تلقیِ برشتْ هنر تماماً تبلیغات یا پروپاگانداست. به‌طور کلّی جریان‌های فکریِ مختلفی وجود دارد که در این عقیده باهم مشترکند که یک طبقه یا گروه نخبه مسئول هدایت علم و تکنولوژی و فرهنگ است. شاید برای برخی این دیدگاه جذاب باشد ولی با دموکراسی سازگار نیست؛ زمینۀ طرح نقد را از بین می‌برد و علم را تنها به علم کاربردی بدل می‌کند که آن هم در خدمت نخبگان است، نه رفاه عموم مردم.

نفوذ نخبه‌سالاری یا تکنوکراسی در سیاست­گذاریهای کلان علمی کشور خود ما بی‌سابقه نیست – و طنز قضیه اینجاست که متأسفانه گاهی از جانب جریانی هم ترویج می‌شود که خود را حامی دموکراسی و آزاداندیشی می‌داند. در خوش‌بینانه‌ترین حالت چندان این طرز فکر را واضح و مبرهن پنداشته شده است که می‌گویند پیاده‌کردن این سیاست‌های نخبگان علمی ممکن است با موانع پیچیدۀ روانی در جامعه مواجه ‌شود، ولی برای خروج از عقب‌ماندگی باید با قدرت از این سد روانی عبور و این سیاست‌ها را پیاده کرد! روشن است كه برچسب­های “سد روانی” و “موانع پیچیدۀ روانی در جامعه” آسان­ترین راه برای طرد و رفض پیشینی هرگونه انتقاد احتمالی است، زیرا از این منظر هرگونه انتقادی، صرفاً یک “مانع روانی” است، تا یک “اندیشۀ” هر چند مخالف، ولی قابل احترام، و روشن است که شیوه­های برخورد با یک “مانع روانی” و یک “اندیشۀ مخالف” یکسان نیست.

این خط فکری همچنین به‌طور صریح یا تلویحی این پيش­فرض را نيز تبليغ مي­كند كه در كشور، جامعة علمي وجود ندارد كه شایستگی اظهارنظر و داوری دربارۀ این سیاست‌ها و دیدگاه‌ها را داشته باشد، اگر هم انتقادی هست، آن منتقدین عضو  جامعۀ علمی به شمار نمی­روند؛ چراكه اگر بودند ديگر، این انتقادات، صرفاً يك “سد روانی” تلقي نمي‌شد. 

ولی این روش تبلیغاتي شناخته شده‌ای است؛ در اين روش آنچه باید تبلیغ شود صریحاً گفته نمی­شود، بلکه پیشفرض قرار می­گیرد و با آن پیش‌فرض، مسأله­اي طرح می­شود و وقتي بحث بين موافقان و مخالفان دربارۀ مسألة مذكور در‌مي­گيرد، در واقع آن پيشفرض، مثل هوا در فضاي بحث تنفس مي­شود و بر اثر تكرار، تلقين مي­شود. در اينجا پیش‌فرض اینست که ما جامعۀ علمی نداریم. و مسأله اینست که حال­که جامعۀ علمی نداریم باید چه کنیم؟ یک راه این است که یک طبقۀ نخبه و برگزیده درست کنیم که هدایت بقیه را به عهده بگیرند و بقیه نیز حق مداخله در تصمیم‌گیری­های آنها را نداشته باشند. راه دیگر اینست که  کار داوری و قضاوت دربارۀ سیاست‌ها یا ملاک و معیار آن را کلاً به خارج از کشور احاله کنیم. طبیعی است که این راه­ها مخالفانی دارد كه از جهات مختلف آن را مورد چالش قرار می­دهند. اما این مخالفان نیز، در تلاش برای نقد آن راه­حل­ها، دانسته يا ندانسته، بطور تلویحی این پیش­فرض را تبلیغ می­کنند که “ ما جامعۀ علمی نداریم”. البته اینکه جامعۀ علمی نداریم، باز خود، مبتني بر اين پيشفرض آزاردهنده است كه ما و همفكران ما، كه به دليل هوش سرشار خود اين نكته را دريافته­ايم، از اين قاعده استثنائيم!

اِعمال این توصیه­ها از جانب اشخاص صاحب نفوذ در مراجع و نهادهای تصمیم‌گیر منجر به این می­شود که از این پس تنها افرادی بتوانند به مسندهای قدرت و تصمیم­گیری دست پیدا کنند که در جهت رضایت آنها گام بردارند؛ آنها که در واقعِ امر ادارۀ فکری جامعه را از طریق دستگاه­های اجرایی و تبلیغات رسانه­ای به عهده دارند. البته می­توان مخالفان فکری آنها را نیز در دستگاه­ها و مراکز مختلف یافت، ولی آنها اجازۀ ورود به بخش­های تصمیم­گیری را ندارند؛ معمولاً آنها هستند که معیار­ها و اولویت­هایِ علمی را تعیین، و ویژگی­های یک محقق و دانشورِ “خوب” و “مقبول” را تعریف می­کنند و تصمیم می­گیرند که برای حل “کدام دسته از مسائلِ” ‘ضروری’، به “چه افراد و مراکزی” بودجۀ بیشتری اختصاص دهند، و آنها را سزاوارِ تشویق و حمایت بدانند و کدام را تحت فشار بگذارند و احیاناً کدام دسته از مسائل را اساساً “شبه مسأله” تلقی کنند و نهایتاً بر اساس تعاریف و معیارهای خود، کدام افراد را حتی عضوِ جامعۀ علمی به حساب نیاورند. به این ترتیب، برای اینکه بتوانید به بخش تصمیم­گیری راه یابید، اول از همه باید خود را با دیدگاه­های صاحبان این بخش­ها وفق دهید والاّ جایی برای شما وجود نخواهد داشت. این همان نکته‌ای است که قبل‌تر دربارۀ کاربردی‌سازیِ علوم اجتماعی و انسانی به آن اشاره کردم – یعنی وجه تکنولوژیک علوم اجتماعی و انسانی و نیاز آن به تأیید و حقانیت  و به‌ تبع آن نیاز به معیارها و شاخص‌های تأیید. مشکل وقتی پیش می‌آید که برساختن و پیاده‌سازیِ این معیارها و شاخص‌ها در انحصار طبقۀ خاصی قرار گیرد.

شاید این تصور ایجاد شود که این تحلیل من بسیار بدبینانه، یا مبتنی بر روانشناسی­گرایی و انگیزه‌شناسی است، اما این سیاست­ها در لابه­لای نوشته­ها و سخنرانی‌ها به صراحت آمده است؛ به‌صراحت آمده است که ما برای پیاده‌ کردن سیاست‌های علمی نیازمند سیاست‌مداران دیکتاتوری مانند استالین و صدام هستیم! این اندیشه متأسفانه از درون خود دانشگاه‌ها هم دنبال می‌شود – جایی‌که خود را حامی و مروج دموکراسی در عرصۀ سیاسی می‌داند معلوم نیست چرا آزاداندیشی و تسامح را در حیطه‌هایی که خود ذی‌نفوذ است، مانند سیاست‌گذاری علم و پژوهش، صراحتاً از «مظاهر زشت دموکراسی» می‌داند! توصیۀ سر راست و اصلی آن‌ها این است که برای توسعۀ کشور تنها رضایت پرمایگان، که معمولاً اندک و معدودند، مهم است.

 

* استادیار گروه فلسفۀ علم و فناوری پژوهشگاه علوم انسانی