شناسهٔ خبر: 36881 - سرویس اندیشه

گفتاری از مصطفی مهرآیین؛

جامعه‌شناسی امید: چگونه می‌توان امید را در جامعه ممکن ساخت؟

مهرآیین یکی از مهم‌ترین مسائل ما در زندگی این است که ما دائماً میل به زندگی را از دست می‌دهیم، ما دائماً تبدیل به آدم‌های ناامید می‌شویم. ... ما به طور دائم میل به زیستن را از دست می‌دهیم. یکی از مهم‌ترین اهداف و وظیفه‌های ما در زندگی این است که دائماً سعی می‌کنیم میل به زیستن را در خود احیا کنیم و بتوانیم زندگی کنیم. چگونه می‌شود این کار را کرد؟

فرهنگ امروز: مطلب زیر متن سخنرانی دکتر مصطفی مهرآیین در سازمان بهزیستی استان تهران است که پس از ویرایش ایشان در اختیار فرهنگ امروز قرار گرفت. مهرآیین در این سخنرانی به منطق درونی و فلسفه امید پرداخت. در همین راستا او امید را در فیلم رستگاری در شاوشنگ و در میان آراء اندیشمندانی چون دورکیم، وبر، مارکس، لینگس، آرنت، یاسپرس و دیگران مورد بررسی قرار داد.

 

امید در فیلم رستگاری در شاوشنگ

عنوان بحث من جامعه‌شناسی امید است. بزرگ‌ترین امید، نفس خود اندیشه‌ی امید است. سؤال ساده‌ای را طرح می‌کنم؛ جامعه تا کجا امید را توضیح می‌دهد و بعد از آن چه چیزهای دیگری امید را توضیح می‌دهند؟ تصور من از جامعه‌شناسی خیلی ساده است، جامعه‌شناسی مثل زِد (z) انگلیسی است، پایین آن جامعه است و بالایش هرچه می‌خواهید بگذارید، مثل ورزش، امید، خدا، عشق، ایمان و...، ما جامعه‌شناسان می‌توانیم در مورد آن حرف بزنیم. نکته این است خط وسط که بالا و پایین زِد را به هم وصل می‌کند تا چه حد می‌تواند وصل کند؟ جامعه‌شناسان کلاسیک می‌گفتند کاملاً می‌تواند وصل کند، رابطه از پایین به بالاست، در همه‌چیز جامعه تعیین‌کننده است و جامعه همه‌چیز را به شکل یک‌سویه توضیح می‌دهد. مطابق نظریه‌های جدید، جامعه «تا حدودی» این خط وسط را می‌تواند توضیح دهد و بعد از آن قادر به توضیح نیست. وظیفه‌ی جامعه‌شناس این است که مشخص کند جامعه تا کجا می‌تواند مسائل و موضوعات مختلف را توضیح دهد و پس از آن چرا نمی‌تواند.

 من دوست دارم در بحث امروز به آن ابعادی از مسئله‌ی امید بپردازم که جامعه قادر به توضیح آن‌ها نیست و بیشتر به بحث در مورد منطق درونی خودِ امید بپردازم، همان چیزی که عمدتاً فکر می‌شود لفاظی است، نمی‌شود در مورد آن سخنی گفت یا در نهایت گفته می‌شود بحثی فلسفی است، رازآمیز است، یا پر از ابهام است؛ این‌گونه نیست، بحث امید ادبیات بسیار غنی دارد، اگرچه درکل می‌توان گفت ادبیات مربوط به این موضوع با دو خواهر دیگرش یکی عشق و دیگری ایمان نسبت به موضوعات فکری دیگر اندک است. در کتاب ضیافت افلاطون در ابتدای کتاب وقتی بزرگانی چون سقراط و دیگران در منزل آگاتون جمع می‌شوند تا شب‌نشینی داشته باشند به یکدیگر می‌گویند امشب مشروب نخوریم و درباره‌ی چیزی حرف بزنیم. فایدروس پیشنهاد می‌دهد در باب عشق حرف بزنیم، دلیلش هم این است که ما خیلی کم راجع به عشق حرف می‌زنیم. ما از خصوصیات نمک و فوایدش زیاد حرف می‌زنیم، اما فکر می‌کنیم عشق و امید و آزادی و ایمان و امثالهم چیزهای کم‌اهمیتی هستند.

یک جامعه‌شناس وقتی می‌خواهد در مورد پدیده‌ای حرف بزند قبل از هر چیز باید بگوید آن پدیده چگونه یک پدیده‌ی اجتماعی است، فانکشن‌ها یا کارکردهای اجتماعی آن را بگوید و بعد از منظر دورکیم، مارکس، وبر و امثالهم شیوه‌ی عمل آن کارکردها، نظم حاکم بر آن‌ها و تحولات آن‌ها را توضیح دهد. برای طرح فانکشن‌های امید از یک فیلم شروع می‌کنم، فیلم رستگاری در شاوشنگ که فیلم جذابی است؛ داستان بانکداری است که مرتکب قتل همسر و معشوقه‌اش شده است، وارد زندان مخوفی به اسم شاوشنگ می‌شود. رئیس زندان پیشنهادی به رئیس بانک می‌دهد تا کارهای مالی‌اش را انجام دهد تا در عوض کمی آزادی به او بدهد. بانکدار شروع می‌کند به نامه نوشتن برای گرفتن کتاب -کتاب در این فیلم نشانی از امید است-، ۶ سال نامه می‌نویسد و بعد از ۶ سال یک بسته کتاب برایش می‌فرستند که در آن بسته تعدادی صفحات گرامافون موسیقی هم هست که موسیقی را در زندان پخش می‌کند و همه خوشحال می‌شوند، ولی دو هفته به انفرادی فرستاده می‌شود.

 پس از برگشت از انفرادی دوستانش می‌پرسند: در انفرادی چگونه گذشت؟ او می‌گوید بهترین لحظه‌های زندگی من بود، من با موستارت زندگی کردم. می‌پرسند گرامافون آنجا بود، می‌گوید نه و به قلب و مغز خود اشاره می‌کند و می‌گوید اینجا بود، موسیقی در قلب و مغز من بود. به دوستانش می‌گوید آیا تا به حال احساس کرده‌اید موسیقی چه قدرتی دارد و چه احساسی می‌تواند به شما بدهد؟ یکی از دوستانش به اسم «رِد» می‌گوید: من گاهی سازدهنی می‌زدم و الآن دیگر فراموش کرده‌ام. اَندی (بانکدار) شروع به حرف زدن می‌کند که آن کلمات در باب امید است و می‌گوید: این را باید داشته باشید و فراموش نکنید، باید موسیقی را داشت و یک چیز را نباید فراموش کرد. دوستش می‌پرسد: چه چیز را نباید فراموش کرد؟ می‌گوید: جاهایی در دنیا هست که از سنگ ساخته نشده‌اند، یک چیزی در درون توست که آن‌ها نمی‌توانند به آن برسند، آن مال توست (زندانبان‌ها که تصویری از کلیت جامعه است. جامعه به‌مثابه یک اردوگاه و یک زندان بزرگ است). رِد می‌گوید: درباره‌ی چه صحبت می‌کنی؟ می‌گوید: درباره‌ی امید. رِد می‌گوید: بگذار تا چیزی را برایت روشن کنم، امید خطرناک است، امید می‌تواند ما را دیوانه کند اینجا به دردت نمی‌خورد بهتر است به اینجا عادت کنی، به این زندان عادت کنی.

 قبل از این، یکی از دوستان اَندی پس از سال‌های سال از زندان آزاد می‌شود، آن‌قدر فشار محیط بیرون را سخت می‌یابد که قادر به تحمل آن نیست، حتی کاری می‌کند که بیرون نرود، چاقو می‌گذارد بر گردن دوستش تا جرم دیگری مرتکب شود، از اینکه بیرون برود، می‌ترسد و می‌گوید که من کل زندگی‌ام همین جاست، من اگر بیرون بروم تبدیل به یک موجود مرده می‌شوم و با ترس باید زندگی کنم و همین کار را می‌کند و خود را در هتل می‌کشد. رِد به اَندی می‌گوید اگر تو هم بیرون بروی همین بلا سرت می‌آید، اما اَندی مخالف است، شروع می‌کند به اینکه نشانه‌هایی از وجود امید را به دیگران نشان دهد؛ اولین کاری که می‌کند به دوستش یک سازدهنی هدیه می‌کند. دومین کاری که می‌کند به جای نوشتن یک نامه دو نامه برای کتاب می‌نویسد و این نامه نوشتن‌ها آن‌قدر ادامه می‌یابد که کتاب‌های بیشتری می‌آید و چک‌پول برای کتاب خریدن و در واقع خودِ کتابخانه درست کردن باز نشانه‌ی دیگری از امید است. کتابخانه درست می‌شود دوستانش که بی‌سوادند شروع به درس خواندن می‌کنند و دیپلم می‌گیرند و این باز نشانه‌ای از امید است. او شروع می‌کند به نامه نوشتن و به دوستانش تأکید می‌کند که چگونه نامه نوشتن امید خلق می‌کند. ارسال نامه به دیگری هم در تو خیال ایجاد می‌کند و این خیال در نامه‌هایی که می‌فرستد وجود دارد و هم اینکه دیگری را وادار به عمل می‌کند.

 داستانی است از ملویل با عنوان «ترجیح می‌دهم که نه» را به شما به‌عنوان یک مددکار توصیه می‌کنم که بخوانید. در این کتاب آدمی است که وارد یک سردفتری شده و کار می‌کند، اما بعد از چند روز هر کاری که می‌دهند، می‌گوید من ترجیح می‌دهم که نکنم و این موضوع بارها تکرار می‌شود. تم داستان این است که آدمی که می‌گوید نه، زندگی را هم برای خودش ناممکن می‌کند و هم برای دیگران و این دیگران هم نمی‌دانند در مقابل این آدم مرده چه کار کنند، تا آنجا که در آخر داستان در سکوت محض درحالی‌که بسیار لاغر و مردنی شده و هیچ غذایی نمی‌خورد، می‌میرد. اینکه «نه» چگونه می‌تواند زندگی را متوقف کند شرحی است که دلوز (فیلسوف مشهور فرانسوی) بر این کتاب ملویل نوشته است.

 در فیلم شاوشنگ اَندی نشان می‌دهد که چگونه نامه نوشتن می‌تواند تخیل و خیال خلق کند و به ما امید دهد. این داستان ادامه می‌یابد و اندی شروع می‌کند به سنگ تراشیدن و مجسمه ساختن از سنگ‌هایی که در اختیارش است، شطرنج می‌سازد، تامی زندانی تازه‌وارد دیپلم می‌گیرد و اندی با این خبر در انفرادی لبخند می‌زند. تامی خبر می‌دهد که من قاتل همسر تو را می‌شناسم و تو نیستی و کس دیگری است. اندی وقتی از رئیس زندان درخواست می‌کند قاتل من شناسایی شده و بگذار تا تامی شهادت بدهد، رئیس زندان تامی را می‌کشد. اینجاست که اندی تصمیم می‌گیرد از زندان فرار کند و به سمت مکزیک برود. به دوستش می‌گوید: جایی که می‌خواهم بروم دریاست، می‌دانی معنای دریا از نگاه مکزیکی‌ها چیست؟ معنای دریا یعنی فراموش کردن هر نوع خاطره‌ای... و باز فراموشی و امید، فراموشی می‌تواند امید خلق کند. دوستش به او می‌گوید: این‌ها رؤیاهایی مسخره است، تو اینجایی و مکزیک جایی دیگر است. او در جواب رِد به جمله‌ی زیبایی اشاره می‌کند: «یا تلاش کن به زندگی کردن، یا برو به پیشواز مرگ» و به دوستش می‌گوید: من از زندان فرار می‌کنم و جایی که تو می‌توانی بیایی تا نشانی از من پیدا کنی درختی است کنار دیواری زیر سنگی؛ و می‌گوید آنجا جایی است که من برای اولین بار همسرم را دیدم -یادآوری عشق باز نشانی از امید-. جالب است که دوستش در مورد او قضاوت می‌کند که این آدم زمین‌شناس بوده و علاقه عجیبی داشت به زمین‌شناسی و با آن چکش کوچک که دیوار را می‌کند، می‌گفت زمین‌شناسی یعنی ترکیبی از دو چیز: مشقت و زمان، رنج و زمان -باز امید ترکیبی است از رنج و زمان-.

 در واقع جمله‌ی مشهور ویکتور فرانکل که اگر زندگی زیستن در رنج است پس سعی کنیم برای این زیستن در رنج هم معنایی پیدا کنیم. ما که داریم در رنج زندگی می‌کنیم، چه بهتر که برایش معنایی ایجاد کنیم. کتاب انجیل که در دست این فرد است و رئیس زندان به او می‌گوید انجیل بخوان تا رستگاری پیدا کنی -و اسم فیلم هم رستگاری در شاوشنگ است- جایی است که هم از خدا گفته شده و هم چکشی که با آن دیوار را می‌کند پنهان شده. دوستش رد هم در ادامه از نشانه‌های امید می‌گوید: من دلتنگ اَندی هستم، دوست دارم از زندان بیرون بروم. او ۴۰ سال در زندان بوده بااینکه بارها کاری کرده تا از زندان بیرون نرود، این بار کاری می‌کند تا از زندان بیرون برود به خاطر اینکه دلتنگ است -دلتنگی و امید-. باز وقتی می‌خواهند آزادش کنند به او می‌گویند چه نگاهی به گذشته‌ات داری؟ می‌گوید: احساس پشیمانی دارم احساس سرخوردگی، کودکی که آن قتل را کرد در من مرده، من یک پیرمردی هستم که از آن باقی مانده‌ام -سرخوردگی و احساس پشیمانی و امید- و وقتی بیرون می‌آید و فکر می‌کند باید مثل دوستشان خودش را بکشد، می‌گوید: تنها به خاطر قولی که به اَندی داده‌ام، می‌خواهم زندگی کنم -قول دادن و امید- و می‌رود به سمت آن سنگ و یک نامه زیر آن پیدا می‌کند که در آن نامه نوشته شده امیدوارم تو سالم باشی و این نامه تو را سالم پیدا کند؛ و باز نامه و امید و بعد سعی می‌کند به آدرسی که در نامه داده شده به سمت دوستش برود -بحث مسافرت و امید-.

 کاش بتوانم از مرز بگذرم (بحث از مرز گذشتن امید است) و بروم به سمت دیدار دوست. دیدار دوست امید است، تک تک این‌ها بحث‌های فلسفی است و من به‌عمد بر روی آن‌ها تکیه می‌کنم. در نهایت به کنار دریا می‌رود و دوستش را در آغوش می‌کشد و می‌شود آغوش و امید. چگونه آغوش می‌تواند آغازگر امید باشد؟ همه‌ی این‌ها را که گفتم نشان‌دهنده‌ی یک چیز است و آن جمله‌ی مشهوری است که در آغاز فیلم گفت: چیزی که در درون تو وجود دارد و مال توست. این اولین فانکشن امید در جامعه است خلق باغ درون. جامعه دوست دارد همه‌چیز را مال خود کند، دوست دارد شما را پر از جامعه کند. اصولاً جامعه برای اینکه شما را تحت کنترل بگیرد دو کار می‌کند: یکی اینکه شما را پر می‌کند که به آن جامعه‌پذیری می‌گوییم و دیگر آنکه شما را تهی می‌کند، خالی می‌کند، تبدیل به هیچ می‌کند، چون هیچ به‌راحتی قابل کنترل است. آدم پر هم به‌راحتی قابل کنترل است، آدمی که صرفاً آرمان‌ها و باورهایش را جامعه داده است.

 اما اینجا یکی از کارکردهای امید داشتن، باغ درون است که مال توست، مال جامعه نیست؛ این نکته اول در خصوص کارکرد یا فانکشن امید است. فانکشن دیگر امید در این فیلم، تخیل و خیال است؛ چگونه این آدم با نامه‌نگاری خیال‌ورزی می‌کند یا چگونه در کارهای مالی که برای رئیس زندان می‌کند شخصیتی به اسم رابرت استیونسن می‌سازد که ۳۷۰ هزار دلار پول در این حساب است و آخرسر وقتی خودش فرار می‌کند، می‌گوید من رابرت استیونسن هستم و با آن کارت شناسایی پول را برمی‌دارد و آزاد می‌شود. و باز امید در این فیلم؛ اینکه چگونه این آدم سلف رسپکت دارد، احترام به خود دارد، شرافت دارد، عزتمندی دارد. اگر بگویم همین سه‌تا، سه‌تا فانکشن امید است و فانکشن‌های دیگر بماند، طبعاً از منظر جامعه‌شناسی پرسش این است که جامعه با این سه‌تا چه کار می‌کند؟ دنیای درون شما، عزتمندی شما و قدرت تخیل شما.

 

امید در میان اندیشمندان

دورکیم می‌گفت: جامعه حول محور «کارکرد» می‌چرخد و واقعیت اجتماعی چیزی جز همان ساختارهای اجتماعی نیست. ساختارها مقدم بر انسانند، جبری‌اند، ضروری‌اند، بیرونی‌اند؛ یعنی بستر زندگی ما هستند. ما در ساختارها پرتاب می‌شویم. طبعاً از نگاه دورکیمی اگر این بستر وجود دارد، این بستر دوست دارد هم تخیل شما، هم عزتمندی و شرف شما و هم دنیای درون شما را تحت کنترل خویش بگیرد. شکی در این نیست جامعه دوست دارد تا آنجا که امکان دارد تو را تبدیل به انسان اجتماعی بکند، به همین دلیل امید، فهم تو از خودت، تخیلت، عزتمندی و شرفت و همه‌ی این‌ها را تبدیل به سازه‌های اجتماعی می‌کند. چه نوع سازه‌ی اجتماعی؟ سازه‌ی اجتماعی که در راستای کنترل اجتماعی شماست، باید نهایتاً شما را کنترل کند. ازاین‌رو، از نگاه دورکیمی، امید یعنی اینکه چگونه باغ درون شما، توان خیال‌ورزی شما و عزتمندی و شرف شما در راستای نظم کارکردی جامعه حرکت می‌کند و اصولاً امید تا آنجا ممکن می‌شود که نظم جامعه یک چشم‌انداز کارکردی نوین را در مقابل شما به تصویر بکشد و وعده دهد که تحقق آن همان تحقق امیدهای توست.

 مثالی بزنم؛ کنکور و امتحان کنکور نمونه‌ی ساده‌ی این ماجراست. برای فردی که در حال انجام امتحان کنکور است قبولی در این امتحان آستانه‌ی امید او را شکل می‌دهد، اگر هم شکست بخورد باز هم این شکست در راستای امید به کارکرد دوباره‌ی جامعه در دادن یک صندلی دانشگاه به او در آینده تعبیر می‌شود و یا باز به او گفته می‌شود جامعه تشخیص می‌دهد جای تو در دانشگاه نیست و باید بروی مغازه‌داری کنی و او باید تمام توان درونی و خیال‌ورزی و عزت خود را معطوف به عملی ساختن یک شکل موفق از مغازه‌داری کند.

اگر از منظر مارکسی بخواهیم نگاه کنیم، سؤال این است که امید و ویژگی‌های آن چگونه می‌تواند در راستای قدرت حرکت کند؟ امید چگونه بیمار می‌شود؟ چگونه خیال شما بیمار می‌شود؟ چگونه شرف شما بیمار می‌شود؟ چگونه باغ درونتان بیمار می‌شود؟ چنان‌که می‌دانیم از نگاه مارکس (برعکس دورکیم)، جامعه اصولاً حول محور «نابرابری اجتماعی» سامان و نظم می‌یابد؛ بنابراین، همه‌ی مفاهیم می‌شوند میدان منازعه، می‌خواهد خیال شما باشد، شرف شما باشد، باغ درون و دنیای درون شما باشد، یا اقتصاد باشد. در اینجا جامعه‌شناس باید نشان دهد چگونه از همین مؤلفه هم در راستای تحکیم منازعه‌ی طبقاتی و برتری بخشیدن به طبقه‌ی حاکم استفاده می‌شود. مثال بزنم؛ فکر کنید یک مجروح جنگ شیمیایی نامه می‌نویسد به صدر اعظم آلمان که بیا با یکدیگر جهان را نجات دهیم و جهانی عاری از سلاح شیمیایی داشته باشیم. شما امیدتان را وابسته کرده‌اید به کسی که خودش عامل اصلی تولید سلاح‌های شیمیایی در جهان است، عامل اصلی معلولیت تو می‌شود عامل نجات تو؛ این یعنی حرکت امید در راستای قدرت. چگونه کسی که عامل بدبختی توست می‌تواند عامل نجاتت باشد؟ 

اگر از زاویه‌ی دید وبری نگاه کنیم باید به تحلیل مسئله‌ی امید از منظر نسبت آن با نظام‌های معنایی بپردازیم. وبر معتقد بود جامعه نه حول محور کارکرد و نه حول محور نابرابری طبقاتی بلکه حول دو محور نظام‌های معنایی و الگوهای اقتدار سامان می‌یابد و نظم می‌پذیرد. بنابراین، اگر این‌گونه است جامعه‌شناس باید همواره این نکته را مدنظر داشته باشد که واقعیت اجتماعی چیزی جز همان کنش‌های التفاتی معنادار نیست. امید هم یک نوع کنش التفاتی معنادار است؛ یعنی انباشته از معنا و قصدی است و معطوف به دیگری است. بنابراین در اینجا جامعه‌شناس باید بپرسد «معنای کنش امید چیست» و برای استخراج این معنا لازم است که به تفهم آن در بستر کلان معنایی جامعه بپردازد. به‌عنوان مثال، ما دارای دو بستر کلان معنایی هستیم: سنت و مدرنیته؛ از منظر سنتی، جهان همان جهان درون ماست که مهم‌ترین نکته در آن جنگیدن با هوی و هوس و شیطان می‌باشد؛ بنابراین از این منظر، امید یعنی ماهیت درون تو و نوع مبارزه‌ی تو با این هوی و هوس و شیطان، امید یعنی توان مبارزه در این میدان، امید مسئله‌ای کاملاً درونی است و نه بیرونی و اجتماعی. از منظر وجه مدرن زندگی و فرهنگ ما، جهان همان جهان بیرون است و امید یعنی ماهیت رابطه‌ی تو با جهان بیرون و نوع خطراتی که در مقابل تو قرار می‌دهد، از بیکاری و بی‌پولی گرفته تا بیماری و...

من می‌توانم این بحث را از منظر جامعه‌شناسان دیگر یا نظریه‌های اجتماعی متفاوت ادامه دهم، ولی نمی‌خواهم وارد این بحث شوم، می‌خواهم بیشتر درباره‌ی منطق درونی خود امید و نسبت امید با درون آدم‌ها بحث کنم و این نکته را از منظر چندین متفکر مطرح خواهم ساخت.

اولین متفکری که می‌خواهم مطرح کنم، زنی است به نام ژولیا کریستوا. کریستوا از یک طرف شاگرد لکان بود و از طرف دیگر شاگرد معنوی باختین بود. او چه چیزی از این دو گرفت؟ باختین برخلاف سوسور معتقد بود که زبان ساختار نیست، زبان پویایی واژه‌ها در روند تاریخی‌اش است، زبان همین کاربرد کلمات یا زبان در موقعیت‌های تاریخی مؤثر است. اگر ما کلمات را در موقعیت‌های تاریخی به کار می‌گیریم پس کلمات پر از معنایند، کلمات تاریخ دارند پس پر از معنایند؛ به‌عنوان مثال، کلمه‌ی زن در قبل از مشروطه ضعیفه و منزل و متعلقه و... بود، بعد از آن در عصر رضاخان شد مادام، بعد شریعتی آمد شد زینب و فاطمه، رسالت زینبی و فاطمه، فاطمه است و...، زمان جنگ شد مادر اسیر و مادر رزمنده و همسر شهید و...، دوران سازندگی شد زن دمکرات، طبقه‌ی متوسط تحصیل‌کرده، دوره‌ی اصلاحات کمی پیشرفته‌تر شد، فمینیست و...، امروزه هم شده زن معترض اجتماعی. پس مفاهیم و کلمات چه هستند؟

 کلمات انباشته از معنایند -این نگاه باختین است- نه تنها انباشته از معنایند بلکه هریک از این معانی متعلق به یک گروه از اجتماعند؛ یعنی انباشته از منافعند، یعنی کلمات پر از منافعند و پر از معانی‌اند. کلمات سیاسی‌اند، سیاست کلمه‌ای است، زبان سیاسی است، سیاست زبانی است؛ در درون همین واژه‌ها سیاست وجود دارد. از منظر باختین اصولاً یک جا همیشه امید است و آن در کلمه است، کلمه همیشه پر از امید است. در اوج استبداد استالینی باختین می‌گفت: دو جا آزادی است یکی در درون کلمه و یکی در درون رمان. شما در رمان با شخصیت‌های متفاوت روبه‌رویید، زندگی و حیات ساری و جاری است، کلمات هم انباشته از معانی‌اند، کلمات پر از صدا هستند و چندصدایی‌اند و این چندصدایی یعنی امید، پس در کلماتت امید است، چندصدایی بودن کلمات یعنی وجود زندگی در کلمه. البته باختین معتقد بود قدرت‌ها از این ویژگی زبان و کلمات خوششان نمی‌آید و دوست دارند زبان را تک‌صدا کنند، اما زهی خیال باطل، کلمه هیچ‌وقت تک‌صدا نمی‌شود. امید از منظر زبان‌شناختی باختین همواره وجود دارد و زنده است، تا کلمه است امید است.

اما لکان چه می‌گفت؟ لکان روانکاو است، او در بررسی سیر روان انسان و چگونگی شکل‌گیری شخصیت انسان به سه مرحله اشاره می‌کند، چون لکان معتقد بود ناخودآگاه انسان ساختاری شبیه به زبان دارد، او این سه مرحله را در نسبت میان روان و زبان تعریف می‌کند. امر واقع آن بُعدی از روان انسان است که هنوز به زبان درنیامده است، اما از جایی به بعد روان انسان در نسبت جدی با زبان قرار می‌گیرد و ما با شکل‌گیری شخصیت و هویت خود در درون زبان مواجه می‌شویم. هویت ما ابتدا یک «امر خیالی» و «دگربنیاد» است. به زبان لکان، وقتی بچه در بغل مادر است دو اتفاق می‌افتد، یکی اینکه کاملاً وابسته به سینه‌ی مادر است، شیر می‌خورد، مادر را دوست دارد. اصولاً سینه ادامه‌ی رحم است، همان آرامشی که در رحم است در سینه‌ی مادر و در آغوش مادر هم هست. اما چه اتفاقی می‌افتد؟ اولین بار که خاله به بچه می‌گوید عزیزم و یا بچه خود را در آینه می‌بیند، بچه فکر می‌کند در عین اینکه در آغوش مادر است مستقل است. آینه باعث می‌شود شما برای اولین بار یک تصویر یک‌پارچه از تنت به دست آورید. چون کودک تصویر یک‌پارچه از خود ندارد، آینه این را می‌دهد، اما آینه است و خاله است پس توهم است.

 دوم آنکه دیگربنیاد است، بیرون از توست، تو در درون خودت احساس انسجام نداشتی، این در بیرون تو به تو می‌گوید منسجم هستی. مرحله‌ی بعدی شکل‌گیری روان ما مرحله‌ی ورود کامل ما به دنیای زبان متداول در جامعه یا امر نمادین است. وقتی وارد دنیای زبان متداول می‌شویم اصولاً تمامی هویت ما همان می‌شود که زبان متداول و دیگران به ما می‌گویند تو که هستی. به طور ساده اگر از صبح تا غروب اسم‌هایی که به شما می‌دهند را درآوریم مثل مادر، پدر، دیوانه، باسواد، بی‌سواد، خاله، بزدل، احمق، راننده‌ی خوب و... تا ساعت ۱۲ شب این اسم‌ها را ردیف کنیم، می‌بینیم که ۵۰ نفر آدم ۵۰ هویت به تو داده‌اند و این نشان می‌دهد که هویت ما کاملاً دگربنیاد است و ما این را در دنیای زبان که در بستر جامعه وجود دارد، می‌فهمیم.

 چه اتفاقی بر سر ما و امیال ما می‌آید؟ از نگاه لکان، امیال شکل زبانی پیدا می‌کنند، تمام میل‌های ما به شکل زبان درمی‌آیند؛ مثلاً عشق ما به یک همسر، به یک زن در قالب زبان درمی‌آید، در قالب تصاویر تلویزیونی. امروز می‌گوید من همسر قد بلند می‌خواهم، فردا می‌گوید قد کوتاه می‌خواهم؛ امروز می‌گویند پولدار می‌خواهم، فردا می‌گویند فقیر می‌خواهم. به همین دلیل شما این‌همه بحران در عشق دارید چون عشق درگیری زبانی پیدا کرده، ماهیت تصاویر بیرونی به خود گرفته است. کریستوا چه می‌گفت؟ کریستوا برخلاف لکان معتقد بود میل فقط به شکل زبان درنمی‌آید، زبان وجود دارد، فلسفه وجود دارد، معیارهایش فلسفه، ریاضی، منطق، علوم اجتماعی و امثالهم است. اما همیشه یک چیز دیگری در این زبان وجود دارد که این زبان و نظم دنیای بیرون را به هم می‌زند و آن دریچه‌ی امیدی است که در دنیای زبان است و نظم دنیای زبان انسانی را به هم می‌زند و یک گسست، تَرَک و شکاف ایجاد می‌کند. آن نیروی نخست نیروی تن شما، نیروی بدن است. الآن صدای من و تُن صدای من بالا و پایین می‌شود و مانع خواب شما خواهد شد، چون دقیقاً زمانی که جملات من ریتم ثابت پیدا می‌کنند با تُن صدای من به هم می‌ریزند.

 ویژگی آدم‌های افسرده از نگاه کریستوا چیست؟ کریستوا روانکاو بود و می‌گفت ویژگی آدم افسرده این است که قادر نیست انرژی تنش را در زبان نشان دهد، به همین دلیل صدایی خفه از او بیرون می‌آید، مورمور می‌کند و شما نمی‌دانید آدم افسرده چه می‌گوید. اما انسان امیدوار انسانی است که نیروی تنش در مرحله‌ی اول و البته نیروی شعر، نیروی اسطوره، نیروی خاطره، نیروی تن، نیروی خدا در زبانش می‌ریزد؛ اینجاست که می‌گفت زبان تجلی دو امر است: امر نشانه‌ای همان نیروی تن، نیروی خدا، نیروی اسطوره، نیروی خاطرات، نیروی عشق، نیروی محبت، نیروی دوستی، نیروی مراقبت... و امر نمادین که همان نیروی عقلانیت متداول است. وقتی این دو در هم می‌ریزند انقلاب در زبان اتفاق می‌افتد، انقلابی که شعر باعث آن شده است. اینجا کریستوا به ما چه می‌گوید؟ می‌گوید اگرچه زندگی نظم متداول پیدا می‌کند اما ما باید دائماً این نظم متداول را حداقل به شکل زبانی به هم بزنیم و این آغازگاه امید است از نگاه کریستوا.

 به همین دلیل منازعه‌ی دائمی در زبان ما وجود دارد، منازعه‌ی نیروی شعر و نیروی فلسفه در بستر جامعه هم بوده، درکل تصمیم‌گیری‌هایمان هم این بوده است. خوشبختانه ما آدم‌هایی هستیم که به‌هرحال از خوشبختی یا بدبختی تاریخی در بستری زندگی می‌کنیم که هم نیروی عقل داریم و هم نیروی دین. فضای جامعه‌ی ما بیشتر از آن چیزی بود که حتی باختین می‌گفت که تکثر واژگان است، ما در این فضا با مسئله‌ای به نام «تنوع فرهنگی» زندگی می‌کنیم نه فقط تکثر. تکثر می‌تواند ده‌تا دیدگاه باشد اما همه متعلق به عقل یا امر نمادین باشد، می‌تواند ده‌تا دیدگاه باشد اما همه‌اش دین باشد؛ اما وقتی در فضایی زندگی می‌کنیم که هم فضای دین است و هم فضای اسطوره‌ها، خاطره‌ها و علی و حسین و ابوذر و رمضان و دعا و شب قدر، هم زبان عقل است. این دو در کنار هم چیده شده‌اند؛ تا عقل می‌خواهد ادعا کند شما به یاد خدا می‌افتید، تا خدا می‌خواهد بگوید فقط من مهم هستم شما به یاد عقل می‌افتید. ساده‌ترینش این است که ما در بالای درِ خانه‌هایمان هم «ان یکاد» می‌گذاریم و هم می‌خواهیم بنیه‌اش در برابر زلزله قوی باشد؛ ماشین پیکان، پراید و یا هر چیزی می‌خریم، هم می‌خواهیم ماشین خوبی باشد هم گوسفند سر می‌بریم؛ می‌خواهیم ازدواج کنیم هم دوست داریم برادپیت باشد و هم دوست داریم درَش علی هم داشته باشد؛ از آن طرف می‌خواهیم زن بگیریم هم دوست داریم فاطمه زهرا باشد و هم زن امروزی باشد، همان چیزی که دکتر شریعتی به عنوانی اسمش را مادام کوری گذاشته بود. این نگاه، نگاه کریستوایی بود.

 منطق درونی امید حاصل وجود یک منازعه در درون ذهن و زبان و بافت گفتمانی یک جامعه است. جنگ دائمی، منازعه دائمی و گفتگوی دائمی، امر نشانه‌ای است که نمونه‌ی مثالی آن شعر و لالایی مادر است و امر فلسفی است؛ فردی پول ندارد اما درعین‌حال صدای لالایی مادر در خانه می‌آید؛ عقل می‌گوید یتیم است، فقیر است، اما لالایی مادر می‌گوید زندگی کن و همهچیز پول نیست. بی‌پولی سردت می‌کند و زندگی را در تو می‌کشد، اما لالایی مادر گرم است و به تو توان زندگی می‌دهد و تا این منازعه هست، امید هست.

متفکر بعدی که از آن سخن خواهم گفت فیلسوف آمریکایی آلفونسو لینگس است، او می‌گفت: امید یعنی حرکت برخلاف شواهد و قرائن، امید همیشه علیه واقعیت است. من امیدوارم تو عاشق من شوی درحالی‌که هیچ شواهد کافی برای آن وجود ندارد. تمام شواهد علیه این است که تو عاشق من شوی اما من امیدوارم تو عاشق من شوی؛ امید یعنی حرکت کردن بر علیه شواهد. ما با یک شکاف و گسست در درون واقعیت روبه‌رو می‌شویم که امید شکل می‌گیرد، به همین دلیل ما نمی‌دانیم امید را از کجا می‌آوریم، امید فقط می‌آید. آدم‌های امیدوار هم هیچ تمایز و برتری بر آدم‌های ناامید ندارند. آدم‌های امیدوار صرفاً امیدوارند و هیچ‌چیز دیگری نیست. انسان امیدوار آدمی است که از قدرت تولد دائم برخوردار است، مثل آدمی است که می‌تواند در زندگی‌اش خودش را تبدیل به کودک کند و دائماً تبدیل به کودک می‌شود؛ ما دائماً از کودکی‌ها می‌ترسیم. این همان چیزی بود که اریک فروم می‌گفت، منازعه بین امنیت و آزادی در تاریخ. فروم می‌گفت: ما که در پیوند با طبیعت زندگی کرده‌ایم، در پیوند با خدایان بوده‌ایم، در پیوند با جامعه بوده‌ایم، دوست نداریم این امنیت را از دست بدهیم. در جهان جدید آزادی زیاد شده و ما فکر می‌کنیم آزادی باید داشته باشیم ولی باز هم گریز از آزادی داریم و دلمان می‌خواهد به آن امنیت، به آن طبیعت، به آن جامعه، به آن وابستگی و به آن تعلق برگردیم.

 از نگاه لینگس، امید یعنی تبدیل شدن به کودکی، کودکی یک آدم آزاد و وارسته در منطق تعلیم و تربیت است. کودک شدن شجاعتش از کجا می‌آید؟ شجاعت حیوانی است، چیز عجیبی نیست، انسان‌ها هم مثل تمام کودکانی که در جهان خلق می‌شوند وقتی وارد جهان می‌شوند با امید طبیعی روبه‌رویند، بزرگ می‌شوند، رشد می‌کنند، اگر این امید نباشد می‌میرند. انسان از یک شجاعت حیوانی برخوردار است، این شجاعت حیوانی در واقع امیدی است که ما می‌توانیم به آن تکیه کنیم. حالا شادی از کجا می‌آید؟ از نگاه لینگس، شادی یعنی جامعه‌ای که آن‌قدر محیط را برای آدم‌هایش فراهم کرده تا این‌ها بتوانند دائماً موفق باشند. چرا موفقیت شادی می‌آورد؟ وقتی شما به سمت موفقیت می‌روید در ابتدا خیلی سخت است. لینگس می‌گوید: انسانی که موفق می‌شود وقتی به آن بالا می‌رسد تمام سختی‌های پشت سر گذاشته‌شده برایش آسان می‌شوند. بی‌خوابی‌ها و درد و رنج‌ها را همه در کنکور کشیده‌ایم، اما بعد که نتیجه آمد و قبول شدیم همه فکر کردیم که آن روزها و آن لحظات چقدر لحظات خوبی بود که من درس خواندم. حالا چه اتفاقی می‌افتد؟ او می‌گوید: اگر انسانی نخواهد با هلیکوپتر به اورست برود مثل آدم‌هایی که بدون کنکور به دانشگاه می‌روند، اگر بارها و بارها موفقیت را تجربه کند به چه انسانی تبدیل می‌شود؟ به انسانی تبدیل می‌شود که فکر می‌کند این گستره‌های تلخ زندگی، گستره‌های واقعیت هستند. به همین دلیل هرقدر شما واقعیت را بیشتر بپذیرید جهانتان بزرگ‌تر می‌شود.

 شادی یک بینش است، یک قدرت دیدن است. قدرت دیدن آدم‌های محتاط با آدم‌های شاد چه فرقی دارد؟ آدم محتاط عاقل است، عقلانی می‌اندیشد و به جهان نگاه می‌کند، جهانش محدود است، فقط تا یک حدی حرکت می‌کند به همین دلیل به ما می‌گوید هیچ تصمیم بزرگی را با آدم‌های عقلانی نگیر، تصمیمات بزرگ جامعه را با آدم‌های شاد بگیرید، آدم‌های شاد به دلیل موفقیت، جهان را در گستره‌اش تجربه کرده‌اند و تمام این تلخی‌های جهان و این رنج‌ها برایشان زیبا و واقعی ست. اگر این اتفاق افتد چه به وجود می‌آید؟ شما دارای ذهن شاد هستید، ذهنی که گشوده بر واقعیت است، به همین دلیل هر اتفاقی که در واقعیت بیفتد شما به دلیل اینکه با واقعیت و لایه‌های متفاوت آن آشنا شده‌اید، بزرگ شده‌اید، پذیرش آن جنبه از واقعیت را دارید. جمله‌ی مشهور یونگ، من دنبال انسان کامل نیستم، دنبال انسانی هستم که مجموعه‌ای است از سیاهی‌ها و سفیدی‌ها است. انسان کامل این است: مجموعه‌ای از زشتی‌ها و خوبی‌ها. ذهن شاد ذهنی است که می‌تواند مجموعه‌ای از زشتی‌ها و زیبایی‌ها را به دلیل تلاش‌های متعدد در زندگی‌اش بشناسد، این‌گونه آدم، آدم شادی است، این‌گونه تفکر، تفکر نیچه‌ای است که از ذهن شاد صحبت می‌کرد. در مقابل هم ذهن معمولی، عقلانی یا ذهن محتاط است. پس انسان هرچه بیشتر موقعیت‌ها را تجربه کند شادتر است و جالب اینکه شادی رفتن به سمت ارزش‌های جدید نیست، شادی این نیست که ما به سمت اندیشه‌های جدید برویم، دین‌دارتر بشویم، فیلسوف‌تر شویم، شادی یعنی پذیرش بیشتر واقعیت. اصولاً شادی از جنس نسبت شما با واقعیت است، شما هرچه بیشتر واقعیت را تجربه کنید انسان شادتری هستید؛ پس شادی باعث می‌شود که ما بیش از هر ایدئالی به خود واقعیت عشق بورزیم.

برداشت دیگری که لینگس از انسان شاد و امید مطرح می‌کند به بحث خنده بازمی‌گردد؛ خنده یعنی عدم استمرار، یعنی گسست در واقعیت، خنده یعنی خلق صدای تازه در واقعیت. چرا خنده مهم است؟ به زبان لینگس وقتی با کسی می‌خندید آن را از جنس خودتان می‌دانید، وقتی کسی را می‌بینید و نمی‌توانید به او بخندید آدم ناآشنایی است؛ پس خنده مقدم بر زبان است. صرف خنده یعنی دوستی، البته خنده‌ای که از شعف درون باشد، از جنس خنده‌هایی که من بارها در وجود مادران دیده‌ام که در اوج خنده گریه‌ای هم در چشمانشان هست. آدمی که باغ درون دارد و از درون می‌خندد تنها به این می‌اندیشد که من یک انسان را دیدم با آن انسان خندیدم و یک لبخند در درون آن آدم ایجاد کردم. قهرمانان جامعه قهرمانانی هستند که بیش از همه می‌خندند، قهرمانان جامعه قهرمانانی هستند که پس از برگشت از مبارزه بیش از چیز شروع به نوشیدن می‌کنند، جام مبادله می‌کنند، در سکوت می‌خندند و همین مبادله‌ی جام، خنده و سکوت بین آن‌ها انقلاب را ممکن می‌کند.

تصویر بعدی که لینگس از امید می‌دهد، تصویر خانه است؛ خانه محل قرار، محل پذیرایی، محل صمیمیت است. خانه به زبان لویناس از حالات هستی‌شناسی انسان است. لویناس می‌گفت: کار این نیست که به شما درس انبارگری بدهم، پول درآور، انباشت کن، در حساب بانکی‌ات بریز، کار یعنی توان گرفتن جایی یعنی یک خانه، توان چیدن تعدادی وسیله در آن تا خانه شکل گیرد و آماده‌ی پذیرایی شود؛ خانه یعنی مکان پذیرایی، انسان کار می‌کند تا مجهز به توان پذیرایی شود. پذیرایی یک زبان و مناسک و یک غان و غون کردن هم دارد؛ یعنی غان و غون میزبانی، کسی وارد شود، سلام، حالت خوبه، بفرما بشین و چایی و ... خانه یعنی پذیرایی از مهمان، اینکه در خانه باز شود و دوستی وارد آن خانه شود و این یعنی امید، امید حاصل از گشوده بودن بر دیگری و گشایش دیگری بر تو.

نگاه دیگر به امید به دید انسان‌شناس معاصر استرالیایی مایکل تاسیگ و اندیشه‌های او مربوط است، او امید و شادی را با تصویر کارناوال بیان می‌کند؛ تصویر شادی یعنی کارناوال (کارناوال اصطلاح باختینی است). در گذشته جشنی در دنیای غرب بود که مردم به آن می‌گفتند کارناوال؛ یک روز از سال پادشاه در کنار مردم می‌نشست و یک دلقک بر تخت پادشاه و برای آن روز پادشاهی می‌کرد. وضعیت کارناول وضعیتی بود که مردم در شادی دائمی با هم بودند، همه با هم برابر بودند، هیچ اختلافی وجود نداشت، مثل جشن‌هایی که از پیروزی انتخابات، مسابقات ملی و...در شهرها می‌بینیم و به آن کارناوال می‌گویند. از دیدگاه تاسیگ کارناوال یعنی شادی. تاسیگ معتقد بود می‌توان به کارناوال نگاه منفی هم داشت، یعنی آن را یک سوپاپ اطمینان دید که خشم جامعه را خالی می‌کند و حاکمان می‌توانند در روز بعد به کار خود ادامه دهند؛ یعنی کارناوال باعث می‌شود واقعیت به نفع قدرت و قدرتمندان بازسازی شود. این نگاه و تصویر منفی به کارناوال است، اما نگاه مثبت هم می‌شود داشت: کارناوال یعنی مناطق مستقل موقت؛ یعنی مناطق آزاد موقت، مثل مناطق آزاد اقتصادی که می‌سازند و این می‌تواند در روح جامعه هم باشد، در اخلاق، آداب و مناسک اجتماعی جامعه هم باشد.

 تاسیگ می‌گوید: کارناوال، آزادی هم‌بسته با وابستگی است، موقت است و دوباره به روح اجتماعی برمی‌گردد. این تصویری است که از جامعه دارد. جامعه تصویری از ناامیدی و امید است، این‌ها همیشه با هم هستند. شما اگر کارمندید و رؤسایتان زور می‌گویند، از مدیرتان خوشتان نمی‌آید، اما همین‌که یک کارت هدیه ۳۰۰ تومنی می‌دهند یک کمی نفس می‌کشید، آخر ماه هم که حقوق می‌دهند راحت می‌شوید نفس می‌کشید. کارناوال به شما یادآوری می‌کند که جامعه تلفیقی از امید و فقدان امید است.

تصویر دیگر را از اندیشه‌های پل ریکور گرفته‌ام ... ریکور می‌گفت یکی از مهم‌ترین مسائل ما در زندگی این است که ما دائماً میل به زندگی را از دست می‌دهیم، ما دائماً تبدیل به آدم‌های ناامید می‌شویم. این را از فیلسوف مشهور ژان نابر گرفته بود. ما به طور دائم میل به زیستن را از دست می‌دهیم. یکی از مهم‌ترین اهداف و وظیفه‌های ما در زندگی این است که دائماً سعی می‌کنیم میل به زیستن را در خود احیا کنیم و بتوانیم زندگی کنیم. چگونه می‌شود این کار را کرد؟ می‌گفت خیلی ساده است باید برویم به سمت محصولاتی که دیگران خلق کرده‌اند و دیگری هرچه خلق کرده متوجه آن شویم. در جلوی زندگی دیگران قرار گیریم و البته نه در پشت زندگی آن‌ها؛ این کتاب، این اثر هنری، سخنرانی، گفت‌وگو، سبک مدیریتی و هرچه از محصولات زندگی دیگران است را ببینیم و بر معنای آن گشوده شویم. البته خوب است این محصولات از جنس کتاب باشند و پر از معنا و نه روزنامه‌ای باشند که با اندکی نگاه از معنا تهی می‌شوند. باید در جلوی این‌ها بایستیم، چرا؟ چه اتفاقی می‌افتد؟ چگونه با این کار میل به زیستن در شما احیا می‌شود؟ اگر گشوده باشید قطعاً این کتاب از معانی جدید با شما حرف خواهد زد، این نیازمند گشودگی است، البته این تناقض امید است، عاملی که باعث می‌شود امید در شما خلق شود خودش جزو پیامدهای امید است. تخیل لازمه‌ی انسان امیدوار است و درعین‌حال پیامد امید است. ایستادن در مقابل موضوع، گشودگی، لازمه‌ی امیدوار شدن است، اما درعین‌حال گشودگی پیامد امیدوار بودن است.

 وقتی در کتابی گشوده هستید آن کتاب شما را متحول می‌کند، میل به زیستن را در تو زنده می‌کند. اگر من به‌عنوان یک زن بروم و آثار منیرو روانی‌پور، شهرنوش پارسی‌پور، زویا پیرزاد ... و این داستان‌هایی که زنان می‌نویسند و بسیار زیباست را بخوانم، خودم را بر جهان‌های جدید گشوده ساخته‌ام. در داستان «بی‌بی شهرزاد» -که قطعه‌ای از آن را می‌گویم تا ببینید چقدر ادبیات و متن مهم است- خانمی وجود دارد که دوست آقایی بوده، جدا شده و حالا زن دیگری با آن آقا دوست است. در می‌زنند (که خانم قبلی است)، زن یا دوست دختر جدید می‌گوید: بیا تو. می‌گوید: نمی‌آیم. می‌گوید: خانم خوشگله می‌ترسی بخورمت، یک لحظه بعد می‌گوید این ادبیات مردسالار بود، من زنم، من حق ندارم به زن دیگری بگویم تو خانم خوشگله‌ای و اگر بیایی تو می‌خورمت. ذهن مردها در ذهن من هم رفته تا آنجا که من هم به زن دیگری به‌عنوان یک سوژه‌ی جنسی نگاه می‌کنم. طبیعی است اگر شما با این متن روبه‌رو شوید یک افق است، یک گشودگی است، تازگی در زبان است، یک تحول است، یک پرسش است که نه تنها توده‌ها دارند از زنان حرف می‌زنند بلکه زنان را تحقیر می‌کنند. وقتی در اداره می‌گویند محیط خاله‌زنکی است؛ یعنی من به زبانم نگاه زنانه دارم. چه کسی می‌گوید که فقط زن‌ها خاله‌زنکی‌اند؟ مردها هم پر از خاله‌زنکی‌اند؛ اما «این زن‌ها خاله‌زنکی‌اند» گزارهی جنسیتی دارد. زنانند که فقط حرف می‌زنند، تا آنجا که مرسوم شده در بهزیستی‌ها حرف زیاد است زیرا جمعیت زنانش زیاد است. محیط بهزیستی محیط خاله‌زنکی است درحالی‌که این فقط ویژگی زن‌ها نیست، مردها هم این ویژگی را دارند.

 هر متن، هر دیدگاه جدید، هر اثر هنری، هر اثر ادبی به زبان پل ریکور جهان جدیدی است که تو را دعوت به ادامه‌ی زندگی و زیبایی‌ها و پیچیدگی‌های آن می‌کند. متون کارشان دقیقاً همین است، خلق امید از طریق گشودن چشمان شما بر جهان جدید.

داستان بعدی در مورد امید، داستان ریچارد رورتی فیلسوف مشهور امریکایی است. روتی در یکی از مقالات خود در خصوص الگوهای رستگاری از سه الگوی رستگاری گفته که سه الگوی امید هستند: نخست الگوی ادیان، دوم الگوی علم و سوم الگوی ادبیات است؛ الگوی قصه، الگوی روایت، الگوی داستان. به اعتقاد رورتی الگوی رستگاری ادیان حاصل یک رابطه‌ی غیرشناختی با موجودی ناشناخته به نام خداوند است؛ ما پر از امیدیم، ایمان مذهبی داریم، در اینجا رنج‌های جهان را تحمل می‌کنیم چون آن موجود ناشناخته وعده‌هایی به ما داده است که در آینده متحقق خواهند شد (این الگوی رستگاری نخست بود). الگوی رستگاری دوم الگوی علم بود که حاصل یک رابطه‌ی شناختی با یک‌سری گزاره‌های قابل شناخت است؛ علم کارش این است که یک رابطه‌ی شناختی برقرار می‌کند میان شما با یک‌سری گزاره‌های قابل شناخت و از طریق این گزاره‌ها به تزریق امید در درون شما می‌پردازد. لیوتار در کتاب وضعیت پست‌مدرن به شرح همین وعده‌های علم می‌پردازد؛ قصه‌ی توسعه، قصه‌ی رفاه، قصه‌ی تأمین اجتماعی و از این طریق به شما وعده‌ی رستگاری و وعده‌ی امید می‌دهد.

اما الگوی رستگاری سوم؛ رورتی معتقد است این دو الگوی رستگاری امروزه، هم قصه‌ی رستگاری دینی و هم رستگاری علمی هر دو ناتوانند. تنها جایی که شما می‌توانید یک اخلاق تازه پیدا کنید، یک ایده‌ی رستگاری تازه، یک امید تازه، یک راه نجات تازه برای انسان پیدا کنید ادبیات است. ادبیات یک درس به شما می‌دهد و هیچ‌چیز دیگری نیست و آن درس این است که به شما می‌گوید ما انسان‌ها تکیه‌گاهی جز یکدیگر نداریم. اگر همین را از ادبیات یاد بگیریم جامعه‌ی امیدواری هستیم. ادبیات، قصه‌ها و داستان‌هایی که در ادبیات هستند آغازگر امید و رستگاری در جهان امروزی هستند و یک دنیای تازه‌ای از اخلاق و امید برای ما طراحی می‌کنند.

میشل سرس فیلسوف، مؤلف و مورخ فرانسوی تصویر دیگری از امید می‌دهد و می‌گوید: امید یعنی رابطه، امید چیزی نیست جز رابطه‌ها. او معتقد است به جای آنتولوژی و این‌همه بحث در خصوص هستی‌شناسی باید به بحث دسمولوژی بپردازیم. دسمو لغت یونانی است به معنای رابطه، به سمت رابطه برویم، چرا؟ به اعتقاد سرس، بزرگ‌ترین مشکل انسان در جهان و آنچه انسان را ناامید می‌کند یکی پارازیت و یکی نویز noise است، انسان گرفتار پارازیت و نویز است. مثال ساده‌ای می‌زنم؛ اگر زن و مردی از شما درخواست کمک کنند شما در مقابل درخواست کمک چه کار می‌کنید؟ مهم‌ترین کاری که اتفاق خواهد افتاد احتمالاً این است: آقایی که می‌خواهد کمک کند یا به سمت کمک به مرد می‌رود یا به سمت کمک به زن می‌رود، درحالی‌که امید، رستگاری انسان و کمک نیازمند این است که ما در وضعیت ارتباطات انسانی سکس‌لس (sexless) باشیم، فاقد جنسیت باشیم، نگویم این زن است به آن کمک کنم و این مرد است به آن کمک کنم. به همین دلیل مهم‌ترین سؤال ما در جهان امروزی این است چه کسی می‌تواند واسطه‌ی کمک باشد؟ میانجی کمک شدن و واسطه‌ی کمک شدن به تحقق روابط انسانی وابسته است و مهم‌ترین مشکلی هم که در روابط انسانی وجود دارد همین است که ما گرفتار نویز در روابط هستیم.

انسان‌شناس استرالیایی «غسان هیج» (Ghassan Hage) متفکر بعدی است که از امید برای ما سخن گفته است. تصویر او از امید تصویری است که پیر بوردیو گفته است -بوردیو جامعه‌شناس مشهور فرانسوی است-. هیج می‌گوید: ما دو نوع امید داریم، امید مثبت و امید منفی. پرسش یک جامعه‌شناس نباید این باشد که یک جامعه آیا امید می‌دهد یا نمی‌دهد، پرسش باید این باشد چه نوع امیدی می‌دهد. ممکن است نوع امیدی که می‌دهد خودش از جنس انفعال باشد، از جنس ناامیدی باشد، به خصوص امیدهایی که به شما می‌گویند فعلاً صبر کن در آینده بهتر می‌آید. این چیزی که اریک فروم می‌گفت امید نیست، ایمان داشتن به آینده یا گذشته است. از نگاه اریک فروم امید یعنی اینکه زمان حال سرشار شود، امید، رفتن در آینده یا به گذشته نیست، امید یعنی سرشار کردن و پربار کردن حال و افق تازه‌ای در حال خلق کردن. غسان هیج می‌گفت این امید منفی است.

 اما یک امید مثبت هم داریم، همان‌طور که پیر بوردیو به زبان ساده می‌گفت انسان‌ها بزرگ‌ترین دغدغه‌شان این است که «بودن» (being) خود را زیاد کنند (در کتاب «تأملات پاسکالی» این بحث‌ها را مطرح می‌کند). انسان‌ها بیشترین گرایش را دارند به اینکه being و بودن خود را در جهان زیاد کنند. بودن در جهان زیاد شود یعنی سرمایه‌ی نمادین بیشتری داشته باشند، سرمایه‌ی نمادین بیشتر که ترکیبی است از قدرت اجتماعی، قدرت مادی، قدرت فرهنگی و روابط اجتماعی. سرمایه‌ی نمادین بیشتر یعنی بودن بیشتر یعنی امید بیشتر؛ پس انسان‌ها دوست دارند در جامعه به بودن خودشان بیفزایند. به اعتقاد بوردیو مسئله‌ی شکسپیر («بودن یا نبودن، مسئله این است») مسئله‌ی انسان‌ها نیست، بودن پرسش انسان‌ها نیست انسان‌ها به دنبال این هستند تا می‌توانند بگیرند، نمی‌خواهند پرسش کنند، می‌خواهند بودنشان را زیاد کنند و بودنشان کجاست؟ سرمایه‌هایشان است و با همین سرمایه‌ها برای به دست آوردن سرمایه‌ی بیشتر تلاش می‌کنند؛ سرمایه‌ی اجتماعی نمادین بیشتر یعنی بودن بیشتر و امید بیشتر.

آخرین تصویر از هانا آرنت است. آرنت در کتاب «در اعصار ظلمانی» به ارائه‌ی ده تصویر یا داستان از امید می‌پردازد، اما قبل از آن در کتاب «وضع بشر» هم یک تصویر جالب از امید می‌دهد: امید یعنی نیکی کردن. اما نیکی کردن به چه شکلی؟ می‌گوید نیکی زمانی نیکی است که محسوس نباشد، همین‌که بگوید من نیکی کردم تبدیل به شهروند خوب شده است. ضرورت نیکی پوشیده و پنهان ماندنش است. کارهای نیک باید فوراً به فراموشی سپرده شوند تا هرگز بخشی از جهان ما نشوند، عادی نکنیم، مبتذل نکنیم، پیش‌پاافتاده و دم‌دست نکنیم، نگوییم طرف خیّر مدرسه‌ساز است او را بالا بیاوریم و از او تقدیر و تشکر کنیم، این یعنی دم‌دست کردن نیکی. نیکی فقط خیّرین مدرسه نیست، می‌شود خیّرین سواد هم بود، می‌شود خیّر علم هم بود، برویم در روستاها و شهرها مجانی درس بدهیم، حتماً باید پول بدهند برای سخنرانی کردن و خیلی چیزهای دیگر! می‌شود رفت در بوشهر، سیستان و بلوچستان و خیلی شهرهای دیگر و به این مردم آموزش داد تا به جلو بروند. 

تصویر دوم آرنت از امید تصویر داستان‌گویی است که در کتاب «در اعصار ظلمانی» به شرح آن می‌پردازد. امید یعنی داستان بگو، قصه بگو از خودمان، از آدم‌ها، از درد و رنج‌هایی که وجود دارد. به اعتقاد آرنت، مهم‌ترین چیزی که می‌تواند انسان را از ظلمت نجات دهد سخن گفتن از دوستان و نزدیکان است، قصه‌های انسان‌ها را گفتن، درد و رنج‌ها را در جلوی چشم آدم‌ها آوردن. داستان یعنی ما آدم‌ها دلبسته و وابسته‌ی هم هستیم، داستان گفتن از یکدیگر یعنی ما وابسته و عاشق هم هستیم. آرنت در کتابش ده نکته از بنیامین، یاسپرس، هرمان بروخ، رزا لوکزامبورگ، ... می‌آورد و سعی می‌کند با هریک از این قصه‌ها از دوستانش یک امکان تازه‌ای برای زیستن به ما بدهد. در ابتدا از لسینگ می‌گوید، از نگاه لسینگ، دوستی امید است، دوستی، دوست داشتن است. تصور کنید این طرف نظامیان دارند شلیک می‌کنند و آن طرف مردم دارند کشته می‌شوند و فکر کنید در صحنه‌ی منازعه و درگیری یک‌دفعه آن‌کسی که کلاهخود بر سرش است کسی دست به شانه‌اش می‌زند، کلاهش را بالا می‌زند می‌بیند دوستش است و این پایان خصومت است، چون این دو نمی‌توانند یکدیگر را بکشند، یکدیگر را می‌بوسند، بوسیدن و در آغوش گرفتن. آدمی که دارد می‌زند به مردم، آن طرف مردمند، همین‌که شما دوستی را کشف کنید و به یاد دوستان بیفتید از خودتان فراتر می‌روید، از عادات، از وظیفه‌هایی که برایتان تعیین شده و قید و بندهایی که برایتان گذاشته‌اند.

 از نگاه یاسپرس مهم‌ترین چیزی که امید می‌آورد ارتباطات بی‌حد و حصر است. در ارتباط و در رابطه و در دوستی حد و مرز قائل نشو، اگر به شما گفتند یاد بگیرید و مُد روز باشید، یاد بگیرید و مُد روز نباشید. یاد بگیرید مطابق مُد روز روابط کنترل‌شده نباشید. یاد بگیریم برویم به سمت ارتباطات بی‌حد و حصر، با یکدیگر دوست باشیم. هرمان بروخ می‌گوید: «نجات و فریادرسی انسانی یکی از راه‌های امید است، فریادرس باشید.» تصویر دیگر آنکه نقل‌قول امید می‌آورد. سؤال بنیامین این‌گونه بود: «چگونه می‌شود به گذشته بپردازیم به شکلی که یک افق در آینده ایجاد کند که وابسته به گذشته نباشد؟» نقل‌قول، از گذشته نقل‌قول کنیم، «علی گفت: ... »، این نقل‌قول علی را به آینده می‌آورد بدون آنکه آن را محدود در گذشته نگه دارد. رزا لوکزامبورگ هم می‌گوید انقلاب؛ در حوزه‌ی سیاست دو راهکار داریم یکی پیشرفت و یکی بحث انقلاب است.

آخرین قصه‌ای که از امید خواهم گفت، قصه‌ی اریک فروم است. فروم می‌گفت در جهان امروز بزرگ‌ترین درد ما و بزرگ‌ترین چیزی که باعث شده ما امیدمان را از دست بدهیم این است که از یکدیگر جدا شده‌ایم؛ ما مثل آنچه افلاطون می‌گفت دو نیمه بوده‌ایم، زن و مرد، با افتادن در این جهان از هم جدا شدیم. چرا دردآور است؟ به اعتقاد فروم احساس شرمی که هنگام نگاه کردن زن و مرد به یکدیگر به آن‌ها دست می‌دهد به خاطر آن نیست که ما لخت هستیم و احساس شرم داریم، شرم ما از این است که می‌توانیم از یکدیگر سوءاستفاده کنیم، تو زنی من مردم، تو مردی من یک مرد دیگرم، تو زنی من یک زن دیگرم، امکان سوءاستفاده کردن وجود دارد. تنها راه‌حلی که وجود دارد برای اینکه ما به هویت انسانی خودمان برگردیم وحدت دوباره است.

 اما وحدت دوباره نه از طریق پیوستن به توده‌ی ملت، نه از طریق پیوستن به یک حزب، نه از طریق پیوستن به یک کار و نه از طریق حتی پیوستن به هنر و در آن سو از طریق پیوستن به مشروب، سکس، مواد مخدر و... چراکه در این‌ها به وحدت به دیگری نمی‌رسی، به وحدت به خودت هم نمی‌رسی، فقط چند لحظه جهان را حذف می‌کنی و بعد که مستی پرید دوباره برمی‌گردی، اما جهان در مقابل تو قوی‌تر ایستاده است. تنها یک راه برای وحدت وجود دارد و آن عشق است، چه عشقی؟ نه عشق مازوخیسم، نه عشق سادیسم و نه عشق‌های منفی دیگر، نه اینکه خودت را در دیگری حل کنی و نه اینکه بر دیگری ظلم کنی و سلطه بر او بگیری که در بیشتر روابط خانوادگی ما هست، عشقی که می‌پسندد و امیدوارکننده است، عشق مبتنی بر نثار کردن است، عشقی که مبتنی بر این ایده نیست که ما معشوق باشیم، چون ما آدم‌ها عادت کرده‌ایم بیش از آنکه عاشقی کنیم در جایگاه معشوق باشیم، بیشتر سؤال می‌پرسیم که چه چیزی را امروز بیشتر دوست دارند تا من هم مثل او شوم که دوستم بدارند.

 اما اگر عاشقی بکنیم و از طریق عشق ورزیدن خود را شایسته‌ی قرار گرفتن در جایگاه معشوق بکنیم، توانسته‌ایم عشق را درک کنیم، چه عشقی؟ عشقی که می‌گوید خیلی ساده است، مبتنی بر ایثار است، ایثار چه چیزی؟ مگر پول داری که بخواهی ایثار کنی! می‌گوید نه پول داری که بدهی و نه می‌خواهی خودت را مثل عارفان نابود کنی. عشق خیلی ساده این است تو غنی هستی پس می‌بخشی، چون بخشنده‌ای غنی هستی، عشق یعنی بخشنده بودن؛ از چه می‌بخشی؟ از درون خودت، از احساست، از عاطفه‌ات، از وقتت، از ذهنت، از زبانت، از اندیشه‌ات. می‌بخشی برای اینکه دیگری را غنی کنی، چیزی نمی‌دهی برای بخشیدن، خودت را می‌بخشی و وقتی خودت را می‌بخشی love made love، عشق، عشق می‌آورد؛ امید، امید می‌آورد؛ رستگاری، رستگاری می‌آورد؛ اگر رستگاری در انسان دیگری ایجاد کنی طبعاً آن عشق و امیدی که به آن انسان داده‌ای آن عشق و امید هم به شما رستگاری می‌دهد.