شناسهٔ خبر: 37666 - سرویس اندیشه

درس‌گفتاری از حاتم قادری؛

در نهانگاه ذهن جلال

قادری آیا [جلال] می‌خواهد شبیه سقراط در فایدون بحث كند؟ ... آیا جلال از آن دست انسان‌هایی است كه شیفته علم است؟ آیا جلال به جریان‌های دینی زمان خودش كه از دفن، مناسك برقرار می‌كنند واكنش نشان می‌دهد؟ آیا جلال اوج تعهد روشنفكری‌اش را به ما نشان می‌دهد؟ آیا جلال با این خواسته خودش نوعی ارتقای وجودی می‌دهد یا اضمحلال جسمی خودش را رقم می‌زند؟ شاید خود جلال هم نتواند پاسخ سر‌راستی به ما بدهد.

فرهنگ امروز/ علی ورامینی:  روشنفكر همیشه به عنوان كسی شناخته می‌شود كه دغدعه دارد؛ تفكر و واكاوای می‌كند. آسیب‌شناسی می‌كند و بعضی مواقع هم راهكار ارایه می‌دهد و نسخه می‌پیچد. جامعه، سیاست، فرهنگ، مردم و... همواره مورد توجه روشنفكر بوده است و هر روشنفكری رویكرد خاصی نسبت به این مسائل دارد. اما سوگیری‌های روشنفكر نسبت به این پدیده‌ها و همچنین دغدغه‌هایش از كجا ناشی می‌شود؟ اگر بخواهیم تبارشناسی از نظریات یك روشنفكر داشته باشیم كدام یك از سویه‌های زیست جهانش را باید مورد توجه قرار دهیم؟ جواب این سوالات شاید خیلی از گره‌های تاریخ روشنفكری ما را حل كند. اینكه كشف كنیم روشنفكر بر كدامین تپه نظاره‌گر پدیده‌هاست بهتر می‌تواند نسبت نظر و عمل آن روشنفكر را با وضعیت موجود روشن كند. با واكاوی نهان‌گاه یك روشنفكر می‌توانیم در ابتدا تشخیص دهیم كه روشنفكر با كدام گروه یا طبقه اجتماعی در پیوند است یا اصلا با گروه خاصی در پیوند است و اگر در پیوند بود بتوانیم با شناخت رفتارهای آن روشنفكری كه نمایندگی‌شان می‌كند رفتارهای آن گروه اجتماعی خاص را بهتر درك كنیم.

این گره‌گشایی‌ها در سنت تفكر ما بی‌سابقه نیست. اگر بخواهیم به چندتایی از این جنس كارها كه بیشتر دیده شده اشاره كنیم می‌توانیم به كار محمد صنعتی در رابطه با صادق هدایت اشاره كرد. یا كتاب آشوب كه به ابعاد زندگی دكتر مصدق می‌پردازد و به تعبیر حاتم قادری كه بر آن مقدمه نوشته است (این كتاب پایان نامه دكترای احمد بنی جمال و به استاد راهنمایی حاتم قادری است) در پی «آشنایی‌زدایی» از مصدق است. آشنازدایی كه به نظر می‌رسد این روزها دلمشغولی حاتم قادری باشد. حاتم قادری نام این دلمشغولی‌اش را «كشف ذهن ایرانی» گذاشته است. یكی از كسانی را كه وی به عنوان مورد مطالعاتی خود انتخاب كرده، جلال آل‌احمد است. جلال‌آل‌احمد كه می‌توان او را از تاثیرگذارترین روشنفكران تاریخ معاصر دانست زندگی پیچیده و به قولی غیرمسطح داشته است. در خانواده‌ای مذهبی- روحانی در یكی از محله‌های قدیمی شهر تهران به دنیا آمد. جلال دوران كودكی و نوجوانی را در رفاه گذراند. پس از اتمام دوران دبستان، پدر جلال، سید احمد طالقانی، به او اجازه درس خواندن در دبیرستان را نداد، اما او فرزند خلف پدر نبود و به هر طریقی شده شبانه درس می‌خواند. در سال‌های آخر دبیرستان با كلام كسروی و شریعت سنگلجی آشنا و زمینه پیوند او با حزب توده فراهم می‌شود. پیوستگی‌اش به حزب توده زیاد دوام پیدا نمی‌كند. همان‌طور كه بی‌اعتقادی‌اش به اصول دینی زیاد دوام ندارد. جلال باری دیگر هم فرزند ناخلف پدر می‌شود و با وجود عدم تمایل باطنی پدر با سیمین دانشور ازدواج می‌كند اما به نظر می‌رسد بعدها با پدر و گرایش‌های پدری بیشتر همدل می‌شود لحظه وفاتش به دین پدر از دنیا می‌رود. به هر روی زندگی ٤٦ ساله و پر تلاطم جلال در این مقدمه كوتاه نمی‌گنجد. تنها به بخشی اشاره شد كه شاید در ادامه بحث به كار آید. متنی كه در ادامه مشاهده می‌كنید درسگفتارهای حاتم قادری است كه اخیرا با عنوان «كشف ذهن ایرانی مورد جلال» در موسسه مطالعات سیاسی- اقتصادی پرسش برگزار شد كه این موسسه مجموعه سخنرانی‌ای را در اختیار «اعتماد» گذاشت. قابل ذكر است كه متن پیش رو متن خلاصه شده از این درسگفتار چهار جلسه‌ای است. درسگفتاری كه برای فهم بهتر آن باید به اصل سخنرانی رجوع كرد. همچنین حلقه دوم این درسگفتار كه ادامه بررسی جلال آل احمد است در موسسه پرسش در حال برگزاری است.

 

حلقه مفقوده

پروژه كشف ذهن، پروژه‌ای است كه من چندسالی است در دانشگاه دنبال می‌كنم و هر بار فرصتی شود سر كلاس دكترا آن را با دانشجویان مطرح می‌سازم. به نظر من یكی از حلقه‌های مفقوده پژوهش‌های ایرانی ما همین كشف ذهن است. ما گونه‌های مختلف از مطالعات در رابطه با ایران داریم. گونه‌هایی مانند مردم‌شناسی، تاریخ، جامعه‌شناسی، اما باید رشته و نظریه‌ای را دنبال كنیم كه بتواند به ما بگوید حاصل جمع این مطالعات در كجا قرار دارد.

البته هر رشته‌ای در علوم انسانی حالت‌های انكشافی دارد. با این تفاوت كه بعضی از این داده‌ها كاملا آشكار هستند و برای داده‌های آشكار می‌توان تفاسیری آشكار داشت. برخی مواقع هم ممكن است داده‌ها آشكار باشند اما تفاسیرشان لزوما آن چیزی نباشد كه از داده‌ها بر‌می‌خیزد و تفسیر آن در فضای پنهان‌تری رقم می‌خورد. مراد من از كشف ذهن ایرانی همین فضاست.

فروید هنگامی كه می‌خواست از ضمیرآگاه و ناآگاه صحبت كند، با مثال كوه یخ آن را بیان می‌كرد. كوه یخی كه قله‌اش بیرون آب است و بخش اعظم آن درون آب قرار دارد و باید با حدس و گمان متوجه اتفاقات شد. به نظر من وقتی صحبت از ذهن ایرانی می‌كنیم در حال جست‌وجوی قسمت زیر آب آن هستیم. قسمتی كه زیاد آشكار نیست و خودش را نمایان نمی‌كند. حتی ممكن است نشانه‌ها و نمودهایی كه از خودش بروز می‌دهد، نمودها و نشانه‌های واقعی نبوده باشد.

كشف ذهن موضوعی است كه مصرف‌كننده دیگر علوم انسانی است. مردم‌شناسی، روانكاوی، روانشناسی اجتماعی و... همه می‌تواند در خدمت كشف ذهن قرار گیرد، اما هنگامی كه در كشف ذهن و در الحاق، این زمینه‌ها و رشته‌ها خودشان را آشكار كردند وضعیتی ایجاد می‌كنند كه وقتی شما برگردید می‌توانند كلیه مطالعات اولیه كه برای كشف ذهن داشتند متاثر از كشف ذهن خودشان را بازنگری و چه بسا به یك وضعیت جدیدی دست پیدا كنند. از این نظر است كه من فكر می‌كنم كشف ذهن یك حلقه مفقوده است.

 

نیازهای كشف ذهن

وقتی صحبت از كشف ذهن می‌كنم با توجه به تركیبی كه از ذهن وجود دارد منظورم یك بحث فلسفی، معرفتی یا فیزیولوژی (به معنای اینكه ذهن چگونه كار می‌كند) نیست. در پی آن هستم تا بیان كنم كه ذهن ایرانی در گذرگاه خودش چگونه واكنش نشان می‌دهد. چه وضعیتی برای خودش ایجاد می‌كند؟ در این مواجهات چه اتفاق‌هایی صورت می‌گیرد؟ به این معنا كشف ذهن از طرفی به روانكاوی فردی و از دیگر سو روانشناسی اجتماعی نزدیك است، اما مطلقا نه روانكاوی است و نه روانشناسی.

اگر اصول كشف ذهن در ذهن ما شكل بگیرد به نظر می‌رسد بخشی از برون رفت تاریخی خود را می‌توانیم رقم بزنیم. تا هنگامی كه ما نتوانیم این قضیه را حل كنیم برون رفت تاریخی ما دچار مشكل می‌شود. اگر بخواهم خیلی خلاصه بگویم، كشف ذهن یعنی دسترسی داشتن به نهان‌گاه‌های ذهن ایرانی. مرادم از نهان‌گاه تنها آن قسمت‌هایی نیست كه عمدا پنهان كردیم و اجازه آشكار شدن به آنها نمی‌دهیم، بلكه مواردی كه برای خود فرد هم آشكار نیست مورد توجه است.

برای پیدا كردن تبحر در كشف ذهن به سه چیز نیاز است:

١- مطالعات گسترده در همه زمینه‌ها. باید در ملتقی (مفصل‌گاه) اندیشه قرار بگیریم و بر اساس آن بتوانیم نظر بدهیم.

٢- انجام دادن كارهای تجربی با پیدا كردن افراد خاص و مورد مطالعه قرار دادن آنها.

٣- برخورداری از نوعی فراست و بصیرت شخصی. به عنوان مثال می‌توان سقراط و افلاطون را بر اساس رساله‌های افلاطون خواند اما نمی‌توان راجع به سقراط دارای ذهنیت ژرفی بود بدون اینكه با سقراط احساس همدلی كنیم. بدون اینكه دل‌نگرانی‌ها، دغدغه‌ها، درگیری‌ها، گفت‌وگوهای درونی، واكاوی‌ها، واگویی‌های سقراط مآبانه نداشته باشید، امكان شناخت كامل و وافی بعید به نظر می‌رسد. این امر به خصوص در رابطه با فیلسوفان غیر‌مسطح (فیلسوفانی كه دارای ابعاد مختلفی هستند) بسیار مهم است. در رابطه با این فیلسوفان صرف رجوع كردن به آثارشان كافی نیست و باید به نهان‌گاه‌آنها نزدیك شد. برای نزدیك شدن به این نهان‌گاه باید خودمان بخشی از این نهان‌گاه باشیم. اگر اندیشه جنون‌آمیز است شما هم برای درك آن به جنون آمیز بودن نیاز دارید. قابل ذكر است كه مسطح بودن یك فیلسوف از نظر من به معنای سطحی بودن تفكر آن فیلسوف نیست. بلكه به این معناست كه فیلسوف مسطح چیزی را كه می‌گوید در قالب اندیشه‌اش بیان می‌كند. مثلا ارسطو یك فیلسوف مسطح است اما این را درباره سقراط نمی‌توان گفت. بعدا اشاره می‌كنم كه از نظر من جلال هم یك آدم غیر مسطح است و خواهم گفت كه چرا جلال را انتخاب كرده‌ام.

 

مراد از «ایرانی»

در رابطه با جزء سوم عنوان خودم (كشف ذهن ایرانی) یعنی «ایرانی» هم باید توضیحی بدهم. منظور از ایرانی یك ذهن یكپارچه نیست. بهتر بود كه می‌گفتیم كشف ذهن «ایرانی‌‌ها». یك ایرانی كه حالت نمادین كل ایران را داشته باشد و بتواند ایران را نمایندگی كند وجود ندارد. در تمام عالم این حكم صادق است، اما در كشورهایی مانند ما كه دچار مشكل و بحران توسعه هستند یا همچنان در نزاع سنت و مدرنیته به سر می‌برند این امر شدت بیشتری دارد. در كشوری مثل فرانسه رگه‌های مختلفی وجود دارد. از سرمایه‌دار و شهرنشین تا سوسیالیست و روستایی، اما در نهایت یك نزدیكی با همدیگر دارند. در ایران شكاف رگه‌های مختلف بسیار گسترده است. ما یك قطار بسیار طویل با واگن‌های بسیار هستیم. بعضی از واگن‌های ما در فضای پیشا‌مدرن نفس می‌كشد و بعضی دیگر در فضای پسا‌مدرن. گسست بسیار زیادی بین ذهنیت، حسیات یا عاطفه پیشا‌مدرن ما نسبت به مدرن و پسا‌مدرن ما وجود دارد. در جاهای دیگر این گسست كمتر است چرا كه گذار تاریخی ما طولانی شده است.

ما بحران‌های اساسی خود را نتوانسته‌ایم حل كنیم. اگر می‌توانستیم گذارهای تاریخی خود را كوتاه‌تر یا بر بحران‌های خود غلبه كنیم، این امكان وجود داشت كه گسست‌های خود را كاهش دهیم.

پس در واقع اینجا منظور من ایرانی‌هاست چون ما یك ایرانی ثابت نداریم. من این نگرانی را دارم كه اگر گسست ما در سالیان نزدیك حل نشود، ما در نهایت دچار تلاشی ملی شویم. هر‌چه زودتر باید وارد چرخه‌ای شویم كه بتوانیم به لحاظ سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی با همدیگر آمیختگی‌های بیشتری داشته باشیم و اگر نه امكان دارد ما به دلیل تحولات منطقه یا ایجاد قطب بندی‌های جهانی حتی كلیت ملی‌مان را از دست بدهیم.

 

چرا جلال؟

چرا مسیر كشف ذهن ایرانی باید از مسیر كشف ذهن فرد یا فردها بگذرد؟ چرا مستقیم سراغ رگه‌های اجتماعی خودمان نرویم؟ نگوییم كارگران، روشنفكران، فلان قومیت‌ها و... ؟ چرا فرد را برجسته می‌كنیم؟

ما نمی‌توانیم به راحتی به نهان‌گاه عامه ایرانیان دسترسی داشته باشیم، مگر در قالب احكام كلی. ما یك‌سری افراد انتخاب می‌كنیم و می‌گوییم این افراد چه رگه‌هایی را نمایندگی می‌كنند و اگر در اینجا ثابت باشد در كل هم می‌تواند از صدق و اعتبار برخوردار باشد. افرادی مانند جلال و عده‌ای دیگر این قابلیت را دارند كه رگه‌هایی را نمایندگی كنند.

جلال همیشه موافقان و مخالفان خاص خود را داشته است. چند دهه از فضای روشنفكری ما متاثر از جلال و چند نفر دیگر بود. قابل ذكر است كه من در اینجا بحث ارزشی نمی‌كنم. نه در موافقت جلال می‌خواهم صحبت كنم و نه در مخالفت او. جلال در جایی ایستاده بود كه می‌توانست یك‌سری اقداماتی انجام دهد كه خیلی‌ها نه در آن دوران می‌توانستند انجام دهند و نه در دوران دیگری. به یك معنا جلال آینه بسیار شفافی از فضاهای گروه‌های روشنفكری ما در چند دهه بود.

مجادله‌ای هم وجود دارد مبنی بر اینكه جلال اصلا روشنفكر هست یا خیر؟ مخالفان جلال بر این باورند كه جلال روشنفكر نیست. در كتاب‌هایش به‌شدت اغلاط تاریخی وجود دارد، پر از اطلاعات غلط و مواجهه نادرست است. به باور من جلال كاملا روشنفكر ‌است، اما نه روشنفكر را به معنای ارزشی به كار می‌برم و نه به یك نوع روشنفكر اعتقاد دارم كه بگویم كه جلال آن را نمایندگی می‌كند. اتفاقا مدل‌های روشنفكری من با جلال متفاوت است. جلال در كنار شریعتی و عده‌ای دیگر مدل روشنفكران متعهد هستند. مدل روشنفكر متعهد هم خودش درگیر سویه‌های مختلفی بود. از چپ ایرانی در نظر بگیرید تا چپ جهانی. جلال از معدود آدم‌هایی است كه جنم‌شان، جنم اعتراض است. جلال در هر شكل‌بندی تاریخی قرار بگیرد به نوعی اعتراض دست می‌زند. برخی روشنفكران جنم‌شان، جنم نقد است. اینها حتی در نظام مطلوب خودشان هم قرار بگیرند باز هم به گونه‌ای دست به اعتراض می‌زنند. بعضی از روشنفكران ما در تاریخ این ویژگی را داشته‌اند كه دوتا از مهم‌ترین آنان جلال و شریعتی بودند. شریعتی را شما در هرجای عالم قرار دهید به یك روشنفكر دینی تبدیل می‌شود، اما نه لزوما روشنفكر دینی مسلمان. می‌توانست روشنفكر دینی كالوانیست، پروتستانیست، كاتولیك و هر روشنفكر دینی بومی در هر گوشه‌ای از زمین باشد. این جنم شریعتی است. اینچنین آدم‌ها بسیار معدود هستند.

ممكن است شما این اعتراض را به من وارد كنید كه چنین انسان‌هایی كه از جنم خاصی برخوردار هستند چگونه می‌توانند نمایندگی تیپیك داشته باشند؟

باید گفت اتفاقا چون جنم خاص و نادری دارند می‌توانند آن محدودترین حلقه را شكل دهند و به خاطر آن می‌توانند حلقه دیگری را نمایندگی كنند. یعنی نه تنها می‌توانند حلقه خودشان را نمایندگی كنند بلكه حلقه وسیع‌تری كه مشخصا درباره جلال روشنفكری است را می‌توانند نمایندگی كنند.

در زمان جلال بعضی روشنفكران بودند كه متاثر از او بودند و بعدها هم تاثیرگذار شدند اما جنم جلال را نداشتند. به عنوان مثال احمد شاملو. او آدم متاثری است و بسیاری از نسل‌ها هم با شعرهایش زندگی كردند ولی لااقل به نظر من جنم متفاوتی با جلال دارد. در كل در تاریخ معاصر ما آدم‌های با این جنم زیاد نیستند. امثال جلال چون جنم دارند می‌توانند رگه‌های دیگری را نمایندگی كنند.

روشنفكرانی كه توزیع‌كننده هستند، خودشان نمی‌توانند در یكجا بنشینند كه بخشی از فضای روشنفكری را تولید و فقط توزیع‌می‌كنند در واقع عناصر تیپیك همان رگه هستند ولی اینكه این رگه چگونه شكل گرفته و به كجا بر می‌گردد شما را به همان آدم‌ها باز می‌گرداند. مثلا مصدق را دارید و به جبهه ملی یا بختیار و سنجابی بر می‌گردید. روشنفكری مانند شریعتی را دارید كه به هواداران شریعتی و روشنفكران دینی برمی‌گردید. می‌خواهم این را بیان كنم كه در جایی عده‌ای خاص هستند به خاطر جنم‌شان یك چیزی را شكل می‌دهند، رگه‌های بعدی را متاثر می‌كنند و رگه‌های بعدی را آینه‌وار در خودشان نشان هم می‌دهند. نه تنها در تاسیس رگه موثر هستند بلكه خودشان ویژگی‌های آن رگه را هم نمایندگی می‌كنند. بعضی جاها هم به خاطر درگیری‌های بسیار زیادی كه پیدا می‌كنند می‌توانند آن رگه سوم (حلقه گسترده‌ترین) را هم نمایندگی كنند. جلال كسی است كه با حساسیت و بی‌قراری‌های بسیار زیادی كه دارد، نمونه بسیار برجسته یك روشنفكر متعهد است. من اعتقادی ندارم كه روشنفكر الگو دارد و آن هم روشنفكر متعهد است اما در دهه ٤٠ و ٥٠ این اعتقاد، اعتقاد بارزی است. معنای حرف من این نیست كه روشنفكر یك انسان قدیس‌گونه است. نمی‌خواهم بگویم روشنفكر متعهد كسی است كه هیچگاه اشتباه نمی‌كند و فدایی خلق است. روشنفكر متعهد كسی است كه تمام قوای خودش را صرف مواجهه با چیزهایی می‌كند كه در اطرافش قرار دارد. جلال این‌طور بود. در دهه ٤٠ و ٥٠ روشنفكر متعهد كسی بود كه می‌خواست پوشش خیلی گسترده داشته باشد. جلال بسیار پر كار بود. از جلال آثار بسیار زیادی به جا مانده است. خیلی‌ها با داستان‌ها جلال را می‌شناسند. به نظر من داستان‌های جلال از نظر كیفی ارزش كمتری نسبت‌به دیگر آثارش دارند. شاید دوستان ادبیاتی با این نظر من زیاد موافق نباشند، اما من این‌طور می‌بینم. جلال یك سری مقالات و پژوهش دارد كه به نظر من از داستان‌هایش ارزش بیشتری دارد. اما بهتر از این دو، نامه‌های جلال است. جلال جزو معدود و حتی تنها آدمی است كه نامه‌های بی‌پرده دارد. به همین دلیل است كه ما می‌توانیم به صندوقچه نهان‌گاهش نزدیك شویم. شما بالاخره باید جایی اسناد و شواهدی داشته باشید كه دست روی آن بگذارید و بگویید من به چه چیزی می‌خواهم نزدیك شوم. اگر این نشانه‌ها را نداشته باشید بحث‌ها در خلأ و حالت انتزاعی صورت می‌گیرد. نامه‌های جلال و سیمین جزو معدود تولیدات روشنفكری در ایران است كه در نوع خودش بی‌نظیر است. نامه‌های جلال در مقایسه با نامه‌های دیگران به لحاظ حجم بسیار گسترده و به جهت بی‌پروا بودن هم فوق‌العاده است. جلال وارد حوزه‌هایی شد كه بسیاری از روشنفكران وارد آن نشدند. نامه‌های جلال چیزی است كه در ایران راجع به آن كار نمی‌شود. نامه‌های جلال با سیمین به عنوان اسناد بی‌نظیری است (حداقل برای بحث ما و راه بردن به كشف ذهن ایرانی) كه چاپ شده و موجود است. یك سری یادداشت‌ها هم جلال دارد كه متاسفانه در اختیار نیست.

 

وصیت جلال

بخشی از وصیت جلال در رابطه با امور مالی‌اش است كه من با آنها كاری ندارم. در رابطه با آثارش هم وصیت دارد و اینكه چگونه آثارش چاپ شوند و در‌آمدش چگونه خرج شود. یك وصیت دیگر هم دارد كه من با آن كار دارم.

جلال وصیت می‌كند كه پس از وفاتش، جسد وی را به نزدیك‌ترین دانشكده پزشكی برای استفاده تحویل دهند. البته این اتفاق هرگز نیفتاد. اما چرا جلال چنین وصیتی می‌كند؟

آیا می‌خواهد شبیه سقراط در فایدون بحث كند؟ توصیه‌ای فایدونی به ما می‌كند؟ آیا جلال از آن دست انسان‌هایی است كه شیفته علم است؟ آیا جلال به جریان‌های دینی زمان خودش كه از دفن، مناسك برقرار می‌كنند واكنش نشان می‌دهد؟ آیا جلال اوج تعهد روشنفكری‌اش را به ما نشان می‌دهد؟ آیا جلال با این خواسته خودش نوعی ارتقای وجودی می‌دهد یا اضمحلال جسمی خودش را رقم می‌زند؟ شاید خود جلال هم نتواند پاسخ سر‌راستی به ما بدهد. اینجاست كه باید یك بازگشتی به بحث‌های پیشین داشته باشیم و بگوییم كه اندیشه‌ها و سلوك هركس درگیر است با وضعیت وجودی‌اش. نمی‌خواهم بگویم كه اندیشه ما وضعیت وجودی ما است و وضعیت وجودی ما عین اندیشه ما است. اما ارتباط این دو بسیار زیاد است و آدم‌های چند‌پهلو این ارتباط را آگاه و نیمه‌آگاه از خود نشان می‌دهند.

 

جلال؛ روشنفكری متعهد و خوشبخت

همان‌طور كه قبل هم بیان كردم جلال را می‌توان نوعی موسس روشنفكری متعهد نامید. در دوران مشروطه یا گروه موسوم به ٥٣ نفر هم می‌توان روشنفكرانی یافت كه حس تعهدشان زیاد است. اما با نوع تعهدی كه جلال می‌گوید تفاوت‌های ظریفی دارند. مثلا گروه‌های سوسیالیستی تعهدشان متكی بر نوعی نظام و ایدئولوژی است. برای خودشان نوعی نظام‌یافتگی و فلسفه تاریخ دارند. شما وقتی به ارانی یا كسانی كه پیش‌تر از ارانی هستند نگاه می‌كنید متوجه می‌شوید كه هر چقدر تاثیر‌پذیری‌شان از سوسیالیسم جهانی بیشتر باشد، نظام‌یافتگی‌شان هم بیشتر است. برای خودشان فلسفه تاریخ دارند، نظام عدالتی كه طرح كنند و توضیح ‌دهند، متفاوت است با تیپی مانند جلال كه اینها را ندارد. آنها در نهایت به جریانات حزبی و تشكیلاتی كه ایده‌های‌شان را تحقق بخشد می‌پیوندند. اما جلال فارغ از این قضایاست. یا از سوی دیگر روشنفكران ملی مذهبی را می‌توان دید كه به یك معنا از اید‌ئولوژی‌های آشكارتری برخوردار هستند. یك سری اعتقادات و اصول دینی پابرجایی دارند كه براساس آن اعتراض می‌كنند. براساس آن فضای روشنفكری خود را تقویت می‌كنند. هیچ كدام از این موارد را در جلال به صورت آشكار نمی‌توان مشاهده كرد. با این تعابیر می‌توان گفت كه جلال نمونه یك روشنفكر متعهد در دهه ٤٠ است. همچنین جلال را می‌توان روشنفكر خوشبخت و خرسندی به شمار آورد چرا كه آن روشنفكری كه با ویژگی‌های جلال سازگار است، در زمان خودش موضوعیت جدی و بنیادی دارد و جلال هم می‌تواند در آنجا نقش‌آفرینی كند و در تلاقی این روشنفكری بنشیند و ارتباط زیادی با افراد برقرار كند. بعضی از روشنفكران هستند كه به لحاظ تاریخی یك شوربختی دارند. روشنفكر هستند و حرف‌های مهمی هم بیان می‌كنند اما زمانه‌شان، زمانه مناسبی برای شنیدن آن حرف‌ها نیست. از دیگر سو افرادی می‌بینید كه حرف‌های‌شان بار كمتری دارد اما در زمانه مناسبی قرار گرفته‌اند كه حرف‌های‌شان شنیده می‌شود.

 

در خدمت و خیانت روشنفكران

جلال در رابطه با شكل‌گیری كتاب «در خدمت و خیات روشنفكران» می‌گوید: «طرح اول این دفتر در دی‌ماه ١٣٤٢ ریخته شد. به انگیزه خونی كه در ١٥ خرداد ٤٢ از مردم تهران ریخته شد و روشنفكران در مقابلش دست‌های خود را با بی‌اعتنایی شستند.»

جلال تعریف خاص خودش از روشنفكر را در این كتاب بیان می‌كند. مهم نیست كه وی راجع به روشنفكری درست می‌گوید یا غلط و مخالف هستیم یا موافق؟ از آن رو به گزاره‌های جلال اشاره می‌كنم كه برای كشف ذهن مورد نظر ما به كار می‌آید. می‌دانید كه عبارت «دست‌های خود را شستند» تعبیری تاریخی دارد. هنگامی كه مسیح را می‌خواستند اعدام كنند، پیلاتوس در برابر یهودیان كه می‌گفتند اعدام می‌گوید به چه جرمی؟ مسیح می‌گوید كه من حقیقت را بیان می‌كنم؟ پیلاتوس می‌پرسد حقیقت چیست؟

در آخر و هنگامی كه یهودیان در حال اعدام مسیح بودند پیلاتوس دست‌های خود را می‌شوید و می‌گوید كه من خودم را از این قتل مبرا كردم. جلال خواه‌ناخواه دارد به این اشاره می‌كند. این نوع اشارات كه سابقه دینی به خود می‌گیرد در آثار جلال بسیار زیاد است.

اما بحث من حول این سوال است كه جلال به چه چیزی اعتراض می‌كند؟

بخشی از اعتراضش به نظام یا به تعبیری رژیم وقت بر‌می‌گردد؛ رژیمی كه برای منافع خودش دست به كشتن مردم زده است. از طرفی هم مردمی هستند كه دم تیغ هستند. این دوتا را من همدلانه می‌توانم بپذیرم. اما اگر واكاوی كنیم آیا چیزهایی است كه از ما یا خود جلال پنهان باشد؟ من به این كار دارم و در اساس این «كشف ذهن» است. این را متوجه می‌شوم كه روشنفكر متعهد بیان می‌كند كه باید وجدان آگاه و هوشیار مردم باشیم و به جای بی‌حركتی‌های مردم ما باید حركت‌هایی را ساماندهی كنیم. اما خود این پرسش است كه چرا روشنفكر این میزان متعهد می‌شود؟ ما معمولا این را به عنوان یك امر پذیرفته‌شده در نظر می‌گیریم. امروزه هم بسیاری از روشنفكران، حتی در میان سكولارها معتقدند كه روشنفكر یعنی آدم متعهد. یا به تعبیری روشنفكر كسی است كه در بزنگاه تاریخی سر قرار تاریخی‌اش حضور دارد. حالا از نظر جلال تمام‌وقت قرار تاریخی است و نه یك لحظه و چند لحظه. اما اینكه روشنفكر می‌خواهد به نیابت از مردم فعال باشد و اعتراض كند حرفی است كه ما در این دوران می‌بینیم. در دوران پس از جنگ جهانی دوم موج روشنفكر متعهد یك امر جهانی است. وقتی كشورهای بسیاری از سلطه استعمار بیرون می‌آیند، سعی می‌كنند از نزاع‌های امپریالیستی فاصله بگیرند و استقلال ملی داشته باشند. در خود اروپا روشنفكری بسیار جدی چپ را داریم. روشنفكر راست هم داریم اما روشنفكران چپ بسیار برجسته هستند. این روشنفكران بیشتر به صنعت، نظام سرمایه‌داری، نقش امریكا در ویتنام و... اعتراض می‌كنند. برجسته‌ترین اینان كه جلال با آنها مرتبط است سارتر است؛ روشنفكری كه نوع نگاهش كاملا اگزیستانسیالیستی است. جلال در بسیاری از جاها از سارتر نام می‌برد. اما روشنفكری چپ معترض در غرب علیه نیروهای بورژوازی فعال هستند. نیروهای بورژوازی از اواخر قرن نوزدهم به‌شدت تحت فشار نیروهای چپ از جمله سوسیالیست‌ها قرار دارد. همه چپ‌ها را من به سوسیالیست‌ها تقلیل نمی‌دهم. چپ‌ها فراتر از سوسیالیست‌ها هستند اما بخش اعظم آنها سوسیالیست‌ها هستند. اما در ایران چپ معترض پیكان اعتراض را نه به سمت بورژوازی، بلكه به سمت نظام حكومتی برده است. استحاله‌ای در حال صورت گرفتن است؛ استحاله از بورژوازی به نظام حكومتی. نظام حكومتی بدون اینكه مورد واكاوی قرار بگیرد همواره در معرض انتقاد قرار دارد. یعنی اگر در اروپا چپ‌های معترض از هر چیز مرتبط با بورژوازی بیزار هستند و عمدا سعی می‌كنند كه رفتاری خلاف بورژوازی داشته باشند، بورژوازی در ایران هنوز شكل نگرفته است. بورژوازی ما كاملا وابسته به دولت است، هیچ قدرتی از خودش ندارد و یكی از تفاوت‌های عمده ما با اروپا وابستگی طبقه بورژوازی به ساختار رانتی است. از این رو است كه كسی مانند جلال سیبل و هدف اصلی را به جای بورژوازی نوپا و متكی به حكومت، خود نیروهای حكومتی قرار می‌دهد. فارغ از اینكه نیروهای حكومتی چه وضعیتی داشته باشند یك دوقطبی برقرار می‌كند بین نیروهای حكومتی و مردم و فكر می‌كنند كه مردم و حكومت همواره دوقطب مقابل همدیگر هستند؛ وضعیتی كه در آن اگر با حكومت نیستید، با مردم هستید و اگر با مردم نیستید با حكومت هستید. این اتفاقی است كه به لحاظ نظری در عالم بیرون افتاده است. تا اینجا روشن است و می‌توان با جلال و سخنی كه درباره نوشتن كتاب گفته است همدلی كرد.

 

پرده‌هایی از زندگی جلال

از طرفی ما متوجه هستیم كه جلال می‌گوید روشنفكر باید مردمی باشد اما اگر روشنفكر بدون توجه به نیروهای مردمی و صف‌بندی‌های اقتصادی و اجتماعی در هر معركه‌ای وارد شود كه نامش دیگر روشنفكر نیست. جلال چنین نیست كه پشت سر هر جریانی برود. رجوع كنید به مثالی كه در رابطه با جایگزینی حزب توده در ١٥ خرداد بیان كردم. می‌توان گفت كه وجدان جلال در جای دیگری آشفته شده و در اینجا محل بروز و ظهور پیدا كرده است؟

از یك طرف نقشی است كه جلال خودش برای خودش به لحاظ روشنفكر بودن قایل است. اما از طرف دیگر ممكن است وجدانش در جاهایی معذب باشد؟ یعنی می‌توان گفت جلال به جای اینكه بر اعصابش مسلط باشد و تحلیلی ارایه كند برای فهم شرایط عینی، وجدانش معذب است و در جایی آزرده و رنجیده شده و عاطفی با قضایا برخورد می‌كند؟ به نظر می‌رسد كه این امكان تقریبا ممكن است. جلال از یك خانواده مذهبی برخاسته است؛ از پدری قدرتمند كه با او ستیزدارد.

اگر بخواهیم از روانكاوی كمك بگیریم، می‌توانیم در اینجا بگوییم كه نوعی تبدیل (ترانسفر) در اینجا در حال روی دادن است؟

یعنی ستیز با پدر تبدیل شده است به ستیز با حكومت. بدون اینكه خود حكومت درست فهم شده باشد. آیا ممكن است جلال به دلیل آن گسست شتابانی كه از مذهب و نیروهای مذهبی داشت اینجا درصدد جبران آن است؟

در كتاب «در خدمت و خیانت روشنفكران» است كه جلال بحث شیخ فضل‌الله نوری و اعدام وی را مطرح می‌كند كه خیلی از نیروهای سنتی از وی حمایت كردند و البته خیلی‌ها هم با او مخالفت كردند. چند سال پیش كتابی در رابطه با جلال و برادرش (شمس) به قلم خواهرزاده آنها و توسط انتشارات اطلاعات منتشر شد. كتاب صادقانه و راهگشایی برای ما است. در آن كتاب می‌بینید كه در خانواده جلال سنت حمایت از شیخ فضل‌الله وجود دارد. در همین كتاب و در آخر آنكه عكس‌های زیادی وجود دارد، نكته جالبی نهفته است. چهره پدر جلال بسیار شبیه است به امام خمینی (ره). خود شمس آل احمد می‌گوید ما وقتی به قم رفتیم و آیت‌الله خمینی را دیدیم احساس كردیم پدر آنجا نشسته است. پس جلال این وضعیت را دارد كه از پدری كه زمانی گسسته است حالا گویی پدری را كه به صحنه سیاسی، اجتماعی و اعتراضی آمده بازیافته است. این امر در مورد شمس چون سال‌های بعد از انقلاب هم زنده ماند كاملا برجسته شد. شمس همیشه می‌گفت كه امام خمینی(ره) یاد آور پدرم است و من آنچه در رابطه با پدرم كوتاهی كردم در رابطه با امام دوست دارم، انجام بدهم. اما جلال فوق‌العاده پیچیده‌تر از شمس است.

در تحلیل بازگشت جلال باید مسائل جدی‌تری را نیز در نظر گرفت و انگیزه‌های دیگری مانند بازگشت به خویشتن، بازگشت به شرق، ضدیت با دولت مستبد و دولت كودتا و... همه توجیهاتی است كه ما می‌توانیم از آن بفهمیم. اما اینكه چرا پشت این رگه اجتماعی می‌رود؟ دیگر جلال نمی‌تواند پاسخ دهد. مگر اینكه ما واكاوی كنیم برای چی كفه سنگین این طرف است؟ این نهان‌گاه‌های ما است. شما روشنفكران غرب را كه می‌بینید، متوجه می‌شوید كه صدها سال مجادله آنها با قدرت كلیسا به یك جایی رسیده است. توجه داشته باشید كه بحث من راجع به رد یا قبول قدرت كلیسا نیست. مرادم شرایط اجتماعی‌ای است كه اتفاق افتاده. جلال در كتابش یكی از ویژگی‌های روشنفكر را این می‌داند كه از قضا و قدر رسته باشد.

آیا جلال واقعا در موضع روشنفكر نشسته است؟ جلال هم مانند بسیاری از ما دچار اودیسگی هویتی است. ما در بزنگاه‌های بحران به چیزی پناه می‌بریم كه برای ما شدنی‌تر باشد.

 

مولفه‌های روشنفكر در اندیشه جلال

از نظر جلال روشنفكر هم فراغت دارد (به این معنا كه می‌تواند بیندیشد) هم توان اندیشیدن دارد، هم جرات و هم از قضا و قدر هم رسته است.

جزء اول كاملا ارسطویی و صحیح است. اگر كسی فراغت نداشته باشد، نمی‌تواند در رابطه با امور پیرامون خود تفكر داشته باشد. ارسطو در قالب آن زمان می‌گوید اگر شما برده نداشته باشید كارهای برده را باید انجام دهید و خستگی مداوم اجازه تفكر به شما نمی‌دهد. معنای حرف من و جلال البته به معنای امكانات گسترده و تن‌آسایی نیست. اما به هر حال منظور جلال این است كه شیوه زندگی شما به‌گونه‌ای باشد كه امكان اندیشه و تامل داشته باشید. به هر روی من روی صحبتم بیشتر به دو مورد بعدی مربوط است. مولفه دوم كه جلال به آن اشاره می‌كند (روشنفكر توان اندیشیدن باید داشته باشد) حرف درست و مهمی است اما به چه معنا است؟

به نظر می‌رسد ما در اینجا دچار اشتباهی شده‌ایم كه این اشتباه به شالوده معرفتی سنتی ما بر می‌گردد. به این نكته توجه نداریم كه روشنفكر را به شكل یك مفرداتی در نظر می‌گیریم (آدم‌های كاملا خاص) كه در هر عصر و زمان‌های ممكن است پیدا شوند. اینها آدم‌های ویژه‌ای هستند كه می‌توانند فراتر از عصر خودشان تبلورهای اندیشه خودشان را پیدا كنند. اما در خیلی از مواقع دیگر روشنفكر و اندیشه هنگامی تحقق پیدا می‌كند كه به بخشی از زیست اجتماعی (به معنای وسیع) تبدیل شود. شما نمی‌توانید در خلأ بیندیشید و بگویید كه از بند قضا و قدر هم رهایی پیدا می‌كنم. این شدنی نیست. امر، امر فردی نیست بلكه تاریخی و اجتماعی است. روشنفكر نمی‌تواند از زیست اجتماعی‌اش خیلی متفاوت باشد. برای همین است كه جلال در این بزنگاه دچار بحران می‌شود. گروه دیگری هم وجود ندارد كه در كنار هم تشكیل یك حزب، اپوزیسیون، محفل و بدهند. مانند فرانسه نیست كه گروه بندی‌های متفاوت وجود داشته باشد و قدرت انتخاب داشته باشید كه به كدام بپیوندید. اینجا وقتی موج عظیم بیاید شما را خواهد برد. پس آگاهی روشنفكر در خلأ شكل نمی‌گیرد. اما سخن جلال به سخن اصحاب روشنگری قرن هیجدهم شبیه است، با توجه به اینكه شرایط تاریخی اصحاب روشنگری بسیار متفاوت با ما است. جلال همچنین می‌گوید كه روشنفكر باید جرات داشته باشد. اما جرات هم چیزی نیست كه در خلأ شكل بگیرد. جرات به عوامل بسیار زیادی ربط دارد كه بسیاری از آنها در اختیار ما نیستند. مانند فیزیولوژی یا زیست اجتماعی هركس می‌تواند به شجاع یا ترسو بودن كسی ربط داشته باشد.

 

روشنفكری در دوران روشنگری اروپا

برای اینكه بهتر متوجه شویم كه جلال در ایران در كجا ایستاده بود باید اشاره‌ای هرچند كوتاه به آنچه در دوره مدرن در اروپا اتفاق افتاد بكنم. هنگامی كه فضای مدرن اروپا را نگاه می‌كنید، می‌بینید كه ارتباط وثیقی بین روشنفكران و گروه‌بندی‌های اجتماعی‌ای كه روشنفكران می‌توانند با آنها تعامل برقرار كنند، وجود دارد.

اگر شما قرون ١٧ و ١٨ را عصر خرد اروپا در نظر بگیرید و بخواهید رگه‌های اصلی آن را برجسته كنید به نظر من به قدرت‌گیری بورژوازی باز می‌گردد. رگه اصلی تحولات اروپا یا نیروهایی كه می‌توانستند حامل این تحولات باشند به این قشر باز می‌گردند. در اواخر قرن نوزدهم ما شاهد رگه‌های فردی جنبش روشنگری هستیم كه به صورت برابری، برادری و سوسیالیسم خود را نمایان می‌كند. اگرچه شعار برابری، شعار انقلاب فرانسه بود اما در برابر شعار آزادی یك شعار فرعی بود. این بسیار مهم است كه منافع و نگاه روشنفكر با چه گروه‌بندی از اجتماع پیوند ارگانیك دارد. اینكه منافع، نگاه و مصالح و تدبیر‌های شما چه گروه‌های اجتماعی را تضعیف یا تقویت می‌كند و چه گروه‌های اجتماعی هستند كه از شما حمایت می‌كنند یا در مقابل شما می‌ایستند. در غرب این اتفاق افتاد. یعنی روشنفكران ربط تنگاتنگی با گروه‌های اجتماعی دارند. اما در ایران كه نگاه می‌كنیم روشنفكران خاستگاه اجتماعی دارند اما پیوندهای اجتماعی با گروه‌های متناسب با خودشان ندارند. این اتفاقی است كه چه در صد سال پیش و چه بعدتر (به صورت تضعیف شده) وجود دارد. از همین رو در ادامه بحث خدمت و خیانت جلال می‌خواهم این را روشن كنم و توضیح بدهم كه وقتی جلال می‌گوید روشنفكران سكوت كرده‌اند دلیل اصلی‌اش این است كه روشنفكران پیوندهای اجتماعی مناسب خود را نداشته‌اند. این را در تحلیل امر بیرونی بیان می‌كنم و نه در دفاع از روشنفكری. در غرب روشنفكر می‌دانست كه چه منافعی را تقویت می‌كند، اما در ایران حامی اجتماعی به عنوان نیروی حاضر در صحنه را نداریم. این بر می‌گردد به وضعیت تاریخی ما كه از دوران سنتی خود منفك شدیم و پیوند ناقص برقرار كردیم با آن چیزی كه دوران مدرن خوانده می‌شود. ما از شعارهایی استفاده می‌كنیم بدون اینكه زمینه اجتماعی متناسب با شعارها را داشته باشیم. فقط می‌دانیم كه دیگر نمی‌توانیم به شكل گذشته ادامه حیات بدهیم. این بحران عصر مشروطه هم هست. به همین دلیل بعد از اینكه مشروطه تاسیس می‌شود پس از مدتی اغتشاش‌های فكری، اجتماعی و سیاسی به یك دیكتاتوری تبدیل می‌شود.

شعارهایی گفته می‌شود كه این شعار‌ها برخاسته از حیات و زیست اجتماعی و سیاسی واقعی شعاردهندگان نیست. اما چرا این شعار‌ها گفته می‌شود؟ زیرا كه دیگر نقطه ثقل در ایران نیست. نقطه ثقل تمدن، فرهنگ، اقتصاد، ادبیات، سیاست و... در جای دیگر در حال شكل گرفتن است و ما نمی‌توانیم بیرون از حوزه این نوع ارتباطات قرار داشته باشیم. ناچارا به جاذبه این وضعیت گرفتار می‌شویم. این وضعیت می‌شود كه روشنفكران و گروه‌های اجتماعی از شعارهایی كه در غرب شكل گرفته به شكل برفكی در اینجا دفاع می‌كنند، اما خودشان متناسب با آن نیستند. پس در ایران وارد جاذبه غرب شده‌ایم و چه از رگه فرعی و چه رگی اصلی آن استفاده می‌كنیم اما در عین حال گروه‌بندی اجتماعی متناسب و همچنین گروه‌های روشنفكر متناسب با آن هم نداریم. گروه‌های اجتماعی و روشنفكران از دستاوردهای غربی دفاع می‌كنند و دفاع‌شان هم از این جنس است كه ما باید تابعی از غرب باشیم. مثلا در همان مشروطه از آخوندزاده تا تقی‌زاده را در نظر بگیرید. تقی‌زاده‌ای كه می‌گوید ما باید از سر تا پا غربی شویم. شریعتی سال‌ها بعد به تقی‌زاده جواب می‌دهد و می‌گوید من از چند تا «ت» بدم می‌آید كه یكی از آنها تقی‌زاده است. اما تقی‌زاده واقعا در اشتباه بود؟ حرف تقی‌زاده اگرچه خام است اما تقی‌زاده می‌دید آنچه در فرستنده‌های اصلی غرب اتفاق افتاده است به صورت خام و با یك شور و شوق نوایمانی در فضای سنتی‌ای كه فضای پذیرندگی و پذیرش آن را نداریم در حال اتفاق افتادن است.

 

سه‌گانه روشنفكران در مشروطه

در دوران مشروطه ما با یك سه‌گانه روشنفكری روبه‌رو هستیم. كسانی كه ‌فكر می‌كنند شرق و سنت آنقدر از منابع لازم برخوردار است كه می‌تواند ما را مستقل از غرب به جاده سعادت و رستگاری برساند. گروه دوم كسانی هستند كه فكر می‌كنند رگه‌های اصلی را در غرب ببینند و ما را پیوند بدهند با آن چیزی كه در غرب اتفاق افتاده است. اینان عمدتا روشنفكران سكولار و لاییك هستند. گروه سوم كسانی هستند كه به نظر من پل‌سازی می‌كنند یعنی می‌دانند كه به سادگی نمی‌توان به وضعیت گذشته بازگشت و در عین حال غرب هم مضار خود را دارد. هنگامی كه ایران با دوران مدرن روبه‌رو شد، زمانی كه از روسیه در جنگ شكست خوردیم و حس تحقیر عمومی به ما دست داد، وارد یك فضایی شدیم كه حس عقب‌افتادگی و آشفتگی شدیدی در ما ایجاد شد. جامعه ما متفاوت است از جوامعی كه به لحاظ انسانی، تاریخی و دعاوی محدودیت دارند. وقتی در اینجا از یك فضای اسلامی و در دل فضای اسلامی از یك وضعیت شیعی صحبت می‌كنید و بر این گمان هستید كه تاریخی هزار ساله را پشت سر خود دارید، اما می‌بینید تمام تاریخ هزار ساله و دعاوی‌ای كه در رابطه با كاینات، انسان، خیر و شر و... دارید، همه تحت تاثیر و وضعیت مستحدثات جدید دچار بحران و به آشفتگی دچار می‌شوند، جامعه وضعیت سختی پیدا می‌كند. آن حس تحقیر و آشفتگی كه ایجاد شد، ادامه یافت. نقطه ثقلی كه ما فكر می‌كردیم در درون ما است با برخورد و تصادم با فضای بیرون این نقطه ثقل را دیگر در درون خود ندیدیم اما ما هم چنان افرادی هستیم كه از این فضای گذشته برخورداریم. مانند ثروت بی‌كرانی كه امروزه فكر می‌كنیم قدرت خرج آن را نداریم. چون این ثروت در عالم بیرون آن‌گونه كه باید مورد توجه نیست. این ثروتی كه ما خودمان فكر می‌كنیم داریم پذیرفته نیست و حتی با دیده انكار و تحقیر به آن نگاه می‌كنند. این وضعیت صد و اندی ساله ما است. با توجه به این است كه می‌گویم خیلی از روشنفكران ما چون این دلبستگی به گذشته را نداشتند، خیلی راحت یك فاصله‌ای بین خودشان و سنت برقرار و بیان كردند آن چیزی كه در غرب اتفاق افتاده درست بوده و خوب است كه ما از آن برخوردار شویم.

بعضی دیگر كسانی بودند كه با توجه به پیشرفت دانش، شكل‌گیری طبقات تحصیلكرده در بین ما، افرادی كه مدرسه و دانشگاه می‌رفتند و خیلی هم وابسته به گذشته نبودند بیشتر با افق غرب آشنا شدند. یعنی بدون اینكه خیلی دغدغه گذشته ما را داشته باشند از پنجره‌ای نگاه می‌كردند كه غرب را می‌دیدند. اینچنین افرادی راحت می‌توانستند بیان كنند كه ما باید با غرب و پذیرش آن مماشات داشته باشیم. اما در بخش اعظمی از مردم ما این‌گونه نبود. مقاومت‌های سختی صورت می‌گرفت به دلیل داشته‌هایی كه ما داشتیم. در اینجا بود كه حس تحقیر بسیار گسترده بود. در اینجا بود كه عده‌ای خواستند این حس تحقیر را با پل‌سازی تخفیف دهند. به این صورت كه می‌گفتند ما یك سری ویژگی‌هایی داشتیم كه باید شفاف، تصفیه و استخراج و در عالم بیرون به كار برده شوند. در این حال باید از مواهب غرب هم استفاده كنیم. كسانی مانند شریعتی كه مورد بحث من نیستند وارد این فضا شدند. گروه سومی كه سعی در پل‌سازی داشتند و جلال هم به آنها پیوست بر این باور بودند كه ما با استخراج و تصفیه داشته‌های كهن خود می‌توانیم قدرت مقابله با غرب هم داشته باشیم. راه سوم به ظاهر راه درستی است. اینكه ما نه بخواهیم تماما تسلیم غرب شویم و در عین حال این را هم نمی‌خواهیم كه منفك از تحولات و پیش آمدهای روز باشیم. عمده‌ترین مشكلی كه روشنفكران گروه سوم و از جمله جلال با آن روبه‌رو است، این است كه این عناصر تصفیه شده چه چیزی است بالاخره؟ وقتی ما چیزی را نفی می‌كنیم و می‌گوییم كه این فكلی و قرتی مآبی است، و از دیگر سو هم نمی‌خواهیم به دامن خاستگاه‌های اجتماعی پیشا‌مدرن بیفتیم، راه سوم چیست؟ گفتنش ساده است، اما این راه سوم مثلا در آموزش و پرورش می‌خواهد چه كاری انجام دهد؟ تعاملات ما چگونه باید باشد؟ نوع بهره‌مندی ما از فرمول و تكنیك غربی چگونه باید باشد؟

اصلا می‌شود تكنیك غربی را از نوع زندگی غربی جدا كرد؟ اگر می‌شود تا چه حد؟ این بحران خیلی جدی به وجود آمد و ادامه یافت.

 

تعامل با غرب و دو استثنا

به نظر من تعامل با غرب و در كل تعامل با مدرنیته برای ما فوق العاه مهم است. در این مورد و در اینجا نمی‌توانم بحث تفصیلی داشته باشم، تنها می‌توانم به این نكته اشاره كنم كه این تعامل دو پرهیز اساسی هم دارد. یعنی دو قضیه را باید از تعامل جدا كنیم. مراد هم از تعامل آن شاه بیت‌های اصلی است كه بتواند به ما رشد و شكوفایی بدهد.

از نظر من نظام سیاسی - اجتماعی كه هم حقوق پایه فردی ما را به عنوان لیبرالیسم بر آورده كند، هم اندكی سوسیالیسم در صحنه‌های اقتصادی به ما بدهد، هم اینكه یك نظام انتخاباتی مهار قدرت به نام دموكراسی داشته باشیم و هم بتوانیم چند صدایی را تحمل كنیم در دل مدرنیته (با تمام انشعاباتش) وجود دارد.

در اینجا باید دو استثنا برقرار كنیم. اول اینكه لازم نیست ما صورتبندی اموری مانند عقلانیت، انسان، حقوق انسان و... صورت گرفته، یك صورتبندی خاص ماخوذ از یك متفكر غربی در نظر بگیریم. مثلا بگوییم عقل همان است كه دكارت یا عصر روشنگری گفته است. منظورم عقلانیت لزوما با یك تفسیر مشخص كه از غرب آمده نیست. خود ما هم می‌توانیم در این تفاسیر موثر بوده باشیم. استثنای دوم این است كه وقتی در رابطه با غرب می‌گویم مرادم قطعا زیاده‌خواهی امپریالیستی نیست.

 

روشنفكر فراطبقه؟

مساله مهم دیگری كه باید طرح كنم این است كه ما اساسا روشنفكر فرا طبقه (فراتر از گروه اجتماعی) داریم؟ اگر بخواهم توضیحی كوتاه در این‌باره بدهم باید بگویم به نظر من روشنفكر فراطبقه به معنای حداكثری نداریم. نمی‌توانیم داشته باشیم. ممكن است بعضی از پیام‌های روشنفكری فرا طبقه باشد اما معنایش این نیست كه خود روشنفكر تماما فراطبقه است. بعضی از خواسته‌ها و آمال روشنفكر می‌تواند فراتر از گروه اجتماعی‌اش برود (كه درستش هم همین است) اما نمی‌تواند از گروه اجتماعی خودش منفك باشد. حداقل تعاریفی كه به دست می‌دهد بسیار وابسته است به گروه اجتماعی‌اش. یك روشنفكر نمی‌تواند ابتدا به ساكن مستقل از هر گروه اجتماعی باشد. نه تنها روشنفكر بلكه فیلسوف هم كه راجع به امور كلی می‌اندیشد، نمی‌تواند. بسیاری از فیلسوف‌ها مباحث، صورتبندی ذهنی و مصادیق‌شان ریشه در زمانه خودشان دارد. اهمیت فیلسوف در این است كه می‌تواند فراتر از آن هم به ما دلالت‌ها و نشانه‌هایی بدهد و همین‌هاست كه آنها را در ادوار بعدی زنده نگه می‌دارد. همین وضعیت برای روشنفكر هم صادق است. امكان ندارد روشنفكری پیدا كنید كه برای هر زمانی و برای هر گروه اجتماعی روشنفكر باشد. اگر دغدغه اجتماعی و انسانی فردی متفاوت از هر گروه‌بندی اجتماعی باشد به این معناست كه با آن جامعه نمی‌تواند ارتباط برقرار كند. اما نه اینكه آن فرد روشنفكر نباشد. شاید باشد اما در سرنوشت جامعه نمی‌تواند موثر باشد. در حالی كه یكی از تعاریف روشنفكری این است كه روشنفكر می‌تواند فارغ از دغدغه‌ها و دلتنگی‌های جامعه‌اش زندگی كند؟ به تعبیری كه اجماع هم بر آن وجود دارد و البته من با آن موافق نیستم «روشنفكر خصوصی» نداریم. ممكن است حیطه تاثیرگذاری یك روشنفكر به قدری محدود باشد كه شبیه یك امر خصوصی شود. یا اینكه معرفت و تلقی كه از زمانه خودش دارد بسیار فاصله با هم‌عصرانش داشته باشد و در زمانه خودش آدم غریبی باشد. فرض براین است كه روشنفكر در زمانه خودش آدمی آشنا است. مانند ماهی در آب. اما در واقع ممكن است روشنفكر در زمانه خودش غریب باشد و بعدها اهمیت اندیشه‌هایش مكشوف شود. به این معنا در زمانه خودش خصوصی است. اما خصوصی نه به این معنا كه در زمانه خودش حرف نمی‌زند، بلكه مخاطب اجتماعی ندارد. پس به یك تعبیری روشنفكر خصوصی نداریم و به یك تعبیر كه (روشنفكری كه در زمانه خودش غریب باشد) داریم.

وقتی روشنفكر گروه اجتماعی خاصی نداشته باشد یا گروه‌های اجتماعی نتوانند پیوند ارگانیك با روشنفكر برقرار كنند چه وضعیتی پیش می‌آید؟ (این بحث در فضای ایران حایز اهمیت است.)

بعضی از روشنفكران جذب كار دولتی می‌شوند. در جوامعی مانند ما كه روشنفكران جذب كار دولتی می‌شوند، همواره به گونه‌ای تلقی می‌شوند كه متعهد نیستند. این را هم در نظر داشته باشید كه در جامعه ما دولت همواره و غالبا ناكار آمد بوده است. اما بعضی گمان می‌كردند كه از دل دولت می‌توانند كاری انجام دهند. مانند علی اصغر حكمت كه فكر می‌كرد از طریق دولت و با آن ساز و كار می‌تواند روشنگری كند. حكمت از جهت اینكه دایی سیمین دانشور (همسر جلال) هم است برای ما مهم می‌شود. از این بابت كه سیمین به جهت اجتماعی و خانوادگی موقعیت متفاوتی از جلال دارد. شاید مدل سیمین برای گذر از بن‌بست‌هایی كه داشتیم، عبورمان برای تعامل متناسب با تمدن جدید، به مراتب برای ما بهتر بود. به این بحث در اینجا نمی‌توانم مفصل بپردازم.

گروه دوم روشنفكرانی بودند كه سعی می‌كردند پیشتاز شرایط باشند و پیشتازی آنها هم به گونه‌ای بود كه شرایط را برای جهش‌های بعدی فراهم كنند. بعضی از این روشنفكران جذب گروه‌های چریكی می‌شدند. منظورم این نیست كه همه گروه‌های چریكی روشنفكر بودند. اما بعضی از كسانی كه جذب چریك‌ها می‌شدند، روشنفكر بودند. تصورشان بر این بود كه با به حركت در آوردن یك چرخ كوچك می‌توانند چرخ بزرگ‌تر را هم به حركت دربیاورند. اگرچه برخی از اینان نیروهای مذهبی بودند اما عمده آنها را سوسیالیست‌ها تشكیل می‌دادند.

گروه بعدی كسانی بودند كه سعی می‌كردند یك تور خیلی گسترده‌ای اطراف خود ایجاد كنند. مانند روشنفكرانی كه رو به سمت توده، مردم و خلق می‌آورند. اینان گمان می‌كردند كه می‌توانند گروه‌های مردم به خصوص فرودستان را نمایندگی كنند. هرچند خاستگاه خودشان فرودست نباشد. این دست از روشنفكران آفاتی هم داشته‌اند كه بسیار هم گسترده است. با تمام احترامی كه برای جلال قایل هستم این آفات را در جلال هم می‌بینیم.

 

آفات روشنفكران

به تعبیر من یكی از لوازم روشنفكری علاقه به پروژكتور یا میكروفن است. روشنفكر بدون این نمی‌تواند زندگی روشنفكرانه داشته باشد. روشنفكر همیشه باید جلوی نور باشد و فضایی داشته باشد كه بتواند صحبت كند. در ایران به دلیل محدودیت میكروفن‌ها و پروژكتورها همیشه یك نزاع پروژكتوری هم داریم. در همه عالم این را داریم. به عنوان مثال در فرانسه و امریكا كه بی‌نهایت پروژكتور و میكروفن وجود دارد باز هم نزاع پروژكتوری هست. ولی در ایران به علت محدودیت‌هایی كه وجود دارد نزاع می‌تواند با همه آفاتش به وجود بیاید. یعنی روشنفكر خواهان این است كه صدایش شنیده شود، هرچند به وسیله تخطئه دیگری یا رادیكالی كردن شعارها. نمی‌خواهم حكم یكسانی بدهم، اما روشنفكر معمولا پروژكتورزده است و معمولا میل به پروژكتور در روشنفكران زیاد است. این میل به ارتباط مستقیم، می‌تواند آفت روشنفكری هم باشد. مرحوم مطهری قبل از انقلاب و در ویژه‌نامه‌ای كه در یادبود آیت‌الله بروجردی منتشر شده بود در مقاله‌ای توضیح می‌داد كه از آفات روحانیت عوام‌زدگی آن است. نزدیكی زیاد به مردم باعث عوام‌زدگی روحانیت می‌شود. روشنفكر هم به یك معنا مردم زده است.

ادوارد سعید در جایی می‌گوید: عمده روشنفكران هنر بارزی دارند در اینكه هنر خود را نمایندگی كنند. یعنی روشنفكر به دنبال این است كه گروهی را حتی به جهت ذهنی و انتزاعی سر و شكل دهد و خودش را نماینده خواسته‌ها و دغدغه‌های این گروه رقم بزند. این امر حداقل سه آفت دارد. روشنفكر به نوعی ایدئولوژی زده می‌شود. با بودن پروژكتور شكوفا و با نبودن آن افسرده می‌شود. سعی می‌كند پروژكتور به دست بیاورد برای این امر مجبور است شعارهایی بدهد، تخظئه كند و... كه پروژكتور به او بدهند. نبود پروژكتور حتی می‌تواند به آفات شخصی روشنفكر تبدیل شود و روشنفكر را به آدم معتاد، افسرده و نا‌امید تبدیل كند یا حتی ممكن است باعث كوچ روشنفكر شود. این نزاع پروژكتوری كه امروز هم وجود دارد نوعی جرات روشنفكری را می‌گیرد.

آسیب شناختی دومی كه می‌خواهم بیان كنم حالت دیالكتیكی دارد. به نوعی خود را در جایگاه نمایندگی مردم قرار می‌دهیم، اما در دل این نمایندگی عامل سركوب همان گروه هم می‌شویم. به این معنا كه ابتدا نمایندگی گروه خاصی كه عمدتا كارگران هستند را بر عهده می‌گیرند، اما اندك اندك از گروه جدا می‌شوند و گارد محافظ و توجیه ایدئولوژیك خود را تشكیل می‌دهند و بعد هم به نیروی سركوب تبدیل می‌شوند. مانند اتفاقی كه در شوروی و فرانسه افتاد. آفت سومی كه این نوع روشنفكر (كه بیرون از گروه اجتماعی است) دارد این است كه تلاشی كه برای پیوند با مردم دارند به قیمت افق تاریخی‌شان تمام می‌شود. من نوعی اگر حرفی را بزنم و فرض كنم این حرف ٥٠ سال بعد شنیده می‌شود و امروز اصراری نداشته باشم كه مخاطب داشته باشم، خیلی علاقه به میكروفن پیدا نمی‌كنم. اما اگر شما فرض را بر این بگذارید كه باید در مردم تحول ایجاد كنید و امكان اندیشگی متحول كردن هم دارید و یكی از طرق ایجاد تحول این میكروفن باشد، حرف شما برد تاریخی ندارد.

 

منبع: روزنامه اعتماد