شناسهٔ خبر: 41185 - سرویس اندیشه

تاملی بر نحوه مواجهه ایرانیان با هگل؛

موقعيت و منطقِ "واوِ"ما و هگل

هگل نخستین خبری که ما از این «واو» داریم، مربوط به گزارشی از دوگوبینوی فرانسوی است که گزارش کرده که تنی چند از ایرانیان – یعنی بخشی از «ما» – ضمن دیداری از او خواسته اند برایشان از هگل بگوید. دوگوبینو هم از این درخواست قدری شگفت زده شده و از آنها پرسیده که چرا و چگونه از هگل می پرسند؛ او در ادامه آنها را به آموختن فلسفه دکارت رهنمون کرده است. همین جا نخستین وجه قصه‌خواهی و اندرزجویی ما بر پایه عادات قصه گویی و قصه شنوی آشکار می شود. خودِ ساختار این رخداد یادآور موقعیت قصه و پند است.

فرهنگ امروز/ میثم سفیدخوش*:



تا اندازه های شنیدن گزاره هایی مانند اینکه «ما از هگل یا از این و آن فیلسوف، این یا آن درس را گرفته یا باید بگیریم» برای مان آشنا است. ریشه فرهنگی چنین خواستی در مفهوم «عبرت گیری» نهفته است. این مفهوم به ما می گوید ماجرایی رخ داده و ما شنوندگانِ این ماجرا باید در آن نگریسته و با دقت جویای درس‌هایی باشیم که کلیت این رخداد یا برخی از اجزایش به ما می دهند. «درس» حقیقتی است نهفته در چیزی که بیننده بصیر و آگاه باید آن را بیابد. درس در اینجا سرشت عملی دارد و نه نظری. مطابق این دیدگاه حتی اگر رخداد مورد نظر یک دستگاه نظری باشد باید درسی برای عمل از آن آموخت. این دیدگاه نشان دهنده فلسفه تاریخ عمومی ما است؛ ما رابطه میان رخدادها و افراد را به صورت یک «قصه» می‌بینیم. قصه ها برای پند و اندرز برساخته می شوند و این غیر از آن است که آنها حظّ زیباشناختی ویژه ای نیز برایمان فراهم می کنند. نه تنها هر رخداد و واقعههای قصههای جذاب پر از پند و اندرز است، آراء و اندیشه‌های نظرورزان و سخنوران هم چنین چیزی هستند. البته فیلسوفان مدعی هستند که قصه نمی گویند و مورخان فلسفه ما را گویی به شنیدن قصه فرانمی‌خوانند ولی به نظر می رسد، برخلاف خواست آنها، منطق عمومی مطالبه درس و عبرت و پند و اندرز به هر ترتیب هنگام رویارویی با فلسفه هم خود را بر ما بار کرده است.
من در این نوشته کوتاه می کوشم تا برخی از وجوه این تمایل زیباشناختی و فرهنگی نه چندان روا را با تحلیل شیوه های رویارویی ما ایرانیان با اندیشه های هگل بازشناسی کنم. در واقع فلسفه هگل در اینجا، در آغاز، در حکم یک مورد برای بررسی است هرچند در ادامه خواهیم دید که این مورد از چشمگیرترین نمونه‌های چنین الگویی از ارتباط فرهنگی است و ضمناً خودِ فلسفه هگل، بنا به خوانش رایجش نزد ما، زمینه مناسبی برای تقویت و توجیه چنین الگویی بوده است. دست آخر اینکه این بررسی ناظر به تعبیر«ما و هگل» است، که البته در این تعبیر نه این «ما» چیز روشنی است و نه «هگل»؛ ولی برای اینکه تااندازه ای به روشنایی این هر دو مفهوم یاری در خوری رسانیم شاید بهتر باشد وجوه ارتباط آنها را بررسی کنیم . این ارتباط در «واوِ» «ما و هگل» متبلور است و از همین روی، بررسی ما ناظر به «واوِ» این تعبیر است.
***
نخستین خبری که ما از این «واو» داریم، همان گونه که مشهور است، مربوط به گزارشی از دوگوبینوی فرانسوی است که حدود صد و پنجاه سال پیش سفیر وقت فرانسه در ایران بوده و گزارش کرده که تنی چند از ایرانیان – یعنی بخشی از «ما» – ضمن دیداری از او خواسته اند برایشان از هگل بگوید. دوگوبینو هم از این درخواست قدری شگفت زده شده و از آنها پرسیده که چرا و چگونه از هگل می پرسند و می خواهند از او بشنوند؛ او در ادامه آنها را به آموختن فلسفه دکارت رهنمون کرده است. همین جا نخستین وجه قصه‌خواهی و اندرزجویی ما بر پایه عادات قصه گویی و قصه شنوی آشکار می شود. خودِ ساختار این رخداد یادآور موقعیت قصه و پند است. پندآموزان غالباً قصه های پندآموز را از غریبه های مسافری که تجربه دارند جویا می شوند. آنها به دور این غریبه حلقه زده و از سیمرغ های ناشناخته ای که او یحتمل دیده و آنها فقط شنیده اند پرسش می کنند. این نام «هگل» از کدامین سیارک به گوش زمینیانِ ما رسیده بود که جمعی را پرسش گر او کرده بود؟ پاسخ مهم نیست، مهم این است که شنیده شده در گوشه ای حکیمی هست و می‌توان از او درس هایی گرفت و آموخت و بر تجربه خود افزود. این ساختار همان ساختار آشنای قصه های هزار و یک شب است که مردمانی هزار و بی شمار شب مایل اند قصه های دیگران را بشنوند: کافی است راوی خوش سخنی باشد تا گوش جان بدو سپرده شود. دوگوبینو که از درخواست ما شگفت زده شده بود منطق قصه و عبرت و درس را در موقعیت فرهنگی ما نمی شناخت وگرنه بی هیچ تعجبی و بی هیچ تلاشی برای فراخوانی آنها به «آنچه باید»، می گفت و می گفت از مردی به نام هگل و از آنچه بر او گذشته و نظرات عجیب و غریبش، تا خاطره  اش در حافظه ما بیش از آنچه هست نقش می بست.
به راستی همان اتفاقی که برای دوگوبینو افتاد بارها و بارها رخ داده است. امروزه هگل برای اغلب فلسفه‌نخوانده ها نام غریبی نیست. من از تجربه شخصی خودم سخن می گویم. من بارها و بارها دیده ام که آدم هایی با سطح تحصیلی دیپلم تا می فهمند من در کار و بار فلسفههام از هگل نامی پرسش می کنند. در سال‌های تحصیل در مقطع دبیرستان یعنی زمانی که چشمم به یک برگ از نوشته های هگل نیافتاده بود، با چیزی به نام فلسفه آشنا شده بودم و علاقه ای از خود بدان نشان داده بودم. جالب است که بروز همین علاقه ابتدایی کافی بود تا من از هزار جا نام هگل را از زبان دوستان و اطرافیانی که قطعاً نسبتی با فلسفه هم نداشتند بشنوم، و جالب تر اینکه پس از مدتی همان ها سراغ اندیشه های وی را از من می گرفتند!! گویی یکی را یافته بودند که می تواند قصه آقای هگل را برایشان روایت کند؛ جمله ای که تا همین اکنون هم بارها شنیده و می شنوم این است: «حالا این هگل چه می گوید؟»!!. همین الان شما اگر سر هر کوچه و برزنی بروید و فریاد زنید که می خواهید از هگل بگویید زنبیل بدستان هم گردتان را می گیرند تا از وی چیزی آموخته و طرفی بسته و پندی گیرند!. این خواستِ دانستنِ عمومی درباره هر چیز و هر کس و هر نظری در اینجا مطابق منطق قصه قابل توجیه است و البته در این شکل و شمایل سطح اول قصه گویی و قصه‌شنوی را هم نمایندگی می‌کند.
«واوِ» ما و هگل سطح جدی تری از منطق قصه را هم به خود دیده است، ولی چون سنگ بنایش همان سرهم سازی و پندآموزی بوده در همان دایره  باقی مانده است. این «واو» برای دومین بار توسط انقلابیون سوسیالیست شکل گرفت. مبارز انقلابی رنجور از نابرابری و ستم این بار از زبان غریبه ای غیرشخصی و بزرگ قصه نظریات مردی را شنیده که می تواند جهان او را تغییر دهد. این غریبه دستگاه ایدئولوژیک شوروی سوسیالیست است که به عنوان پشتوانه کنش سیاسی- اجتماعی خود کلان روایت نظری ویژه ای را برساخته و در آن روایت هگل و منطق دیالکتیکی اش نقش مهمی بازی می کنند. راوی در اینجا پیچیده و انتزاعی و نادیدنی است. در آن هنگام معلوم نیست که ما قصه را از قول که می شنویم. البته راوی ظاهری، نویسنده ای ایرانی همانند تقی ارانی و مانند او است ولی به راستی آنچه رخ داده بیشتر ترجمه آزاد بیانیه های حزبی است همراه با جور کردن آنها مطابق زبان و درک عمومی وطنی. برای شنوندگان هم اهمیت ندارد که چه کسی می گوید و چه چیزی می گوید مهم این است که روایت دل نشین است و تشجیع کننده. اصولاً در قصه چیزی که اهمیت ندارد اعتبار و مطابقت و عینیت است، زیرا بنا است ما پندی گیریم و برای این منظور هرگونه اسطوره سازی و خیال پردازی روا است بلکه فراتر از این، حتی اگر قصه ای که می گوییم غریب تر و اسطوره ای تر هم باشد در فضای این سبک موثرتر هم هست، و از همین رو است که هم درباره شخص هگل و هم دستگاه نظریه اش اسطوره سازی کم نشده است.
در قصه غیر از راوی مسیر روایت هم اهمیت فراوان دارد. مسیر روایت در آشنایی ما با هگل از همان منطق ساده روایت حسین کرد شبستری پیروی می‌کند: یعنی از مسیر خطی؛ گیرم آنچه روایت می شود یعنی دیالکتیک ماهیتاً نقد مسیرهای خطی است. باری، دیالکتیک هم اگر بنا باشد پند و اندرزی دهد به رغم تمام پیچیدگی، احتیاط، و تردید و آپوریایش، باز باید به صورت خطی روایت شود. اینجا است که قصه گوی مخاطب شناس دیالکتیک را برای دلنشین شدنش خطی می کند. قصه من درآوردی تز و آنتی تز و سنتز در دیالکتیک هگلی از همین جا ظهور کرده است. مطابق این قصه، از نظر هگل همیشه تاریخ صحنه حضور و پیکار تزها و آنتی  تزهایی است که جدالشان سرانجام به سنتزی کشیده می شود که جامع جمیع محسنات است و نافی جمیع سیئات! این در حالی است که با اینکه اصطلاحات تز و آنتی تز و سنتز پیش از هگل توسط کانت و مهم تر از او توسط فیشته مورد استفاده قرار می گرفت، هگل آگاهانه از کاربست آنها دوری می جست. هگل اصولاً تنها یک بار در دوره جوانی اش پیش از آنکه نخستین بخش دستگاه فلسفی‌اش یعنی پدیدارشناسی روح را بنویسد به نوعی علاقمند ارائه نوعی سه تایی مطابق تثلیث مسیحی شده بود. ولی خیلی زود این ایده الهیاتی را کناری نهاد. طرح فلسفی هگل نه تنها مطابق این ساختار خطی نیست بلکه وی حتی چنین الگویی را با نام «سه تایی مرده مسیحی  فیثاغوری» نکوهیده است. ولی ما همه می‌دانیم چگونه این قصه بسیار جذاب در جامعه ایرانی عمومیت تام یافته و همگان با نام هگل آن را می شناسند؛ قصه ای است پر از جدال جذاب و سرانجام صلح و آرامش. این قصه جدال موجود را برای قصه‌شنوان توجیه می کند و رؤیای صلح و آرامش را در دل آنها زنده نگه می دارد.
یکی از نیروهای پیش برنده هر قصه ای نیروی الهام است. در نگاه پیروان قصه، آن قصه ای که نتواند الهام‌بخش باشد مستندی است که درسی برای گفتن ندارد و تنها حجمی را در حافظه اشغال می کند. قصه خوب، هم باید خود برآمده از الهام باشد و هم به مخاطبانش الهام دهد. ما در پیشگاه قصه در پیشگاه معجزه ایم و این نشان دهنده وجه غیرتاریخی قصه هم هست. در مورد قصه هگل در ایران همه عناصر الهام کار می کنند. اولاً نام و نظریه هگل به ناگاه و بدون هیچ تناسب تاریخ فلسفه ای و فلسفه تاریخی خاصی بر زمین ما فرود آمده است. سپس با اندکی آشنایی، از سنخ شنیدن قصه های هزار و یک شب، از اندیشه های او الهام گرفته ایم و به فکر این افتاده ایم که با وی چه کنیم. ما از هگل هم برای مبارزه با استبداد الهام گرفته ایم و هم برای برپایی استبداد. با او هم شعار آزادی داده ایم و هم شعار مرگ بر آزادی. ولی نه اینجا و نه آنجا چندان به هگل و به آزادی نیندیشیده ایم؛ زیرا سرشت قصه ای رویارویی‌مان با هگل فوراً بنا بود الهامی به ما دهد برای رتق و فتق آنچه می خواستیم سریعاً انجام دهیم. به این ترتیب فلسفه هگل را فوراً «سرمشق عمل» و «سرمشق تغییر» ساخته ایم؛ گویی هگل پزشکی است که نسخه ای برای درمان فوری ما تجویز کرده است که اگر رعایتش نکنیم هلاک می شویم. طبیعی است که مخالفانش هم ترسان از پیامدهای این نسخه، نسخه اش را بی ارزش و گمراه کننده بخوانند. فعالیت بسیاری از هگل گویان و هگل‌سرایان در مام وطن به همین منوال است. قدری تأمل بفرمایید:
در این چند دهه اخیر بیشتر کتاب هایی که از هگل ترجمه شده توسط چه کسانی ترجمه شده است؟ از غیب کسانی دچار الهام می شوند و می پندارند که مسئولیتی تاریخی دارند تا نسخه پر از پند و مفید هگل را به گوش "نامدگان و رفتگان از دو کرانه زمان" برسانند و در این خیال اند که اگر خلایق با این قصه آشنا شوند و از آن پند آموزند متنبه شده و خود را اصلاح می کنند. از همین رو بی هیچ مقدمه‌ای و بی هیچ آمادگی و به قول قدیمی ها بدون اثبات برادری، دست در برگردان آثار سترگ و دشوار هگل می زنند. وجه مشترک همه آنان بر اساس قرینه های زیادی که هست به نظرم در این است که در مقطعی احساس کرده اند برای بهتر شدن اوضاع باید از هگل درس و الهام گرفت و لذا باید هر طور شده بدون ملاحظات اصولی علمی به جامعه این خوراک درس آموز را رساند.
وجه دیگری از ساختار قصه ای هگل شناسی سطح دوم ما، مربوط به ساختار کنایی و استعاری آن است. ما در قصه و ادبیات برای آنکه مستقیم سخن نگوییم به استعاره و کنایه پناه می بریم. در ادبیات چنین ترفندی غیر از کاربردهای معنایی به سرشت زیباشناختی و حظّ واژگانی مربوط می شود. ولی تصور بفرمایید که ما در شرایطی قرار بگیریم که بنیادی ترین اَشکال زندگی فرهنگی و اجتماعی خود را هم با همان الگوی ادبی سر و سامان دهیم. در این شرایط پناه بردن به کنایه و استعاره بیشتر به دلیل بیم از رویارویی مستقیم با واقعیت است. بگذارید دو نمونه ملموس را پیش اندازم. برای نمونه حمید عنایت بر پایه ایده های سوسیالیستی‌اش مایل است از مارکس برای ما چیزی بگوید ولی می داند که نظام پهلوی به مارکس حساس است از همین رو هگل را استعاره از مارکس گرفته و از هگل برای ما سخن می گوید(نک به نقل قول مستقیم دکتر مجتهدی درباره ایشان در مصاحبه ای که در همین شماره چاپ شده است). نمونه دیگر برخورد اندیشمندان و نویسندگان لیبرال وطنی است در دهه شصت با هگل؛ آنها برای مبارزه با متفکران و دولت‌مردان غیرلیبرال در نظام جدید، هگل را استعاره از آنها گرفته و با بیان قصه ای که پوپر درباره او ساخته و پرداخته بود وی را توجیه کننده استبداد و فاشیسم و مانند آن معرفی می کردند. برای آنها اهمیتی ندارد که بزرگ ترین فیلسوف لیبرال قرن بیستم یعنی جان راولزِ آمریکایی با صراحت دو رکن از چهار رکن پایه هر لیبرالیسمی را ارکانی می داند که هگل بنا نهاده است و از این رو به نظر او نمی توانید او را دشمن لیبرالیسم قلمداد کنید؛ چیزی که برای آنها مهم است این است که هگل می تواند استعاره مناسبی برای حمله و تهاجم به چیزی باشد که با آن مخالفهاند. ما هنگام برسازی قصه ها به ساختار نمادین افراد و نظرات احتیاج داریم و از همین رو هر طور که شده از آنها استفاده می کنیم: در ساختار قصه ای، هگل نماد مبارزه طبقاتی، نماد فاشیسم، نماد انتزاع جویی مرفهان و بورژواها از راه پرداختن به مفاهیم تهی، نماد لیبرالیسم، نماد صعوبت نظر و غیرقابل فهم بودن و نماد هزار امر متناقض دیگر شده است.
آخرین سطح که دیرترین و آخرین هم هست سطح دانشگاهی است. در اینجا دیگر انتظار نداریم که نشانی از قصه بیابیم. ولی مگر دانشگاه از آسمان آمده که وضعش با کلیت فرهنگ ما دیگرگون باشد؟ تا جایی که من می دانم در دهه های نخستین تدریس فلسفه در دانشگاه های ایران کمتر درس مشخصی برای هگل پیش بینی شده بود. این نه از آن رو بود که برنامه ریزی فرهنگی-علمی بنیادینی وجود داشت که فلسفه هگل در آن جایی نداشت، بلکه دلیل این امر آن بود که ما قصه گوی مناسبی برای این درس نداشتیم. ما آقای قصه گویی داشتیم که اگوست کنت می گفت یا راسل می گفت ولی برای هگل چنین کسی را نداشتیم. این وضع آرام آرام تغییر کرد. بخشی از این تغییر مرهون بصیرت کسانی بود که در سرشت دانشگاه به دیده نقد نگریستند و دریافتند که دانشگاه نه جایی برای سرگرمی است و نه جایی برای موضع گیری و صدور بیانیه. البته بخشی هم به دلیل خستگی تاریخی از منطقی بود که در رویارویی با اندیشه ها پیشه می‌کردیم. باری اگر امیدی به بهبود اوضاع است با پیگیری همین زمینه ها است ولی گفتنی این است که هنوز همان منطق کهنه حکم فرما است. اینکه معلم یا دانشجویی جزوه های استادانش را در دست گیرد و هگل درس دهد یا هگل پژوهی کند، اینکه در همین دانشگاه های مادرِ ما هنوز استادانی هستند که هگل را از روی استیس یا کاپلستون درس می دهند، اینکه روایت های عمومی و کلی در میان دانشگاهیان هنوز جریان دارد همه از نشانه های منطق قصه  هستند. ما از استادانی قصه ای می شنویم و آن را برای دانشجویان مان تعریف می کنیم و این بدین معنا است که هنوز منطقِ پژوهش شکل درستی نیافته است. سخن من این است که آیا ساختار تدریس تاریخ فلسفه از تالس تا هیدگر، این پایان بخش متافیزیک!، و از کِندی تا ملاصدرا، این پهلوان پایانی حقیقت!، چیزی جز ارضای میل به قصه گویی و قصه شنوی است؟! بر اینها تمایل به تطبیق فلسفه هگل با اندیشه های اندیشمندانی چون صدرا یا مولوی را هم بیافزاییم تا روشن شود که چگونه امتزاج افق ها که در پهنه خیال، این پهنه شعر و قصه، ساده و آسان است و در پهنه خرد دشوار و سترگ، بر فرهنگ  قصه پرور ما جولان داده است. مجموع این شرایط موجب شده تا ما دانشگاهیان حتی به رغم تلاش های طاقت فرسا هنوز موانع مهمی در راه فلسفه ورزی داشته باشیم.
در راستای همین بحث بالا باید به نکته ای اشاره کنم که در آغاز یادداشت خود نیز پیش انداختم و آن این بود که خوانش ما از برخی از اندیشه های خود هگل هم در تقویت منطق قصه تأثیر گذاشته است. بررسی دقیق این وجوه مجال گسترده تری را می طلبد ولی در اینجا تنها به فهرست کردن آنها ذیل دو عنوان اصلی بسنده می کنم. نخستین مسأله در سرشت مشروع و مناسب بیان اندیشه های فلسفی از نگاه هگل نهفته است. هگل به دلایلی شکل سنتی استدلال فلسفی را جدّاً نقد می کند. او این شیوه را متناسب با موضوع فلسفه که امر زنده و روحانی است نمی داند. وی در همین راستا شکل پیچیده تر و نویی را پیش می اندازد که اگر دچار ساده سازی و زمینه زدایی شود توهم نوعی روایت قصه ای را متبادر می کند. این ساده سازی و زمینه‌زدایی بی تردید در فضای فرهنگی ما رخ داده است و پیروان فلسفه ای تحلیلی هم با نگاهی البته نقادانه بدان دامن زده اند. دومین زمینه مربوط به تقریر هگل از تاریخیت حقیقت است که انواع کژفهمی ها و سوءبرداشت ها را در اینجا پدید آورده است. شاید مهم ترین بدفهمی این بوده که چون چیزی تاریخی است پس باید با نقالی و مراجعه به امور جذاب تاریخی روایتی از آن به دست داد. برخی از تواریخ فلسفه از سطح نوعی گفتگوی دورهمی بالفضولانه درباره زندگی فیلسوفان فراتر نمی روند و برخی دیگر به دنبال روایتی از تاریخ فلسفه برای اثبات حقانیت یک دیدگاه و ضرورت به کرسی نشاندن آن هستند. و همه اینها بارها و بارها با ارجاع به سخنان و روش های هگل صورت گرفته و می گیرد، کما اینکه طراحی درس تاریخ فلسفه در دانشگاه ها هم برداشتی سطحی از الگوی تاریخ فلسفه هگل است.
در پایان این یادداشت، ادعای اصلی را تکرار می کنم. به نظر می رسد فلسفه، بما هو فلسفه، قصد آن ندارد که نسخه ای پیچد یا درسی دهد یا جهانی را تغییر دهد. فیلسوف اتفاقاً در همه چیز درنگی می آفریند و این درنگ و به پرسش کشی، نیروی تأثیر عمیق و کارا و اجتماعی اش را از همین دامن کشی از جزئیات و اغراض  فردی و گروهی به دست می آورد. باری ما که عادت به حکیم و حکیم باشی داریم می خواهیم آقای فیلسوف، یا در اینجا هگل، برای مان قصه ای از جهان گوید که با آن بر لب جویی نشسته و گذر عمر دیده و سری تکان دهیم و بگوییم جالب است(سطح نخست)، یا نسخه ای بپیچد که فوراً دردهای هزاران ساله خود را با آن درمان کنیم(سطح دوم)، یا به یاری آن روایتی از تاریخ فلسفه به دست دهیم و سرخوش باشیم که دوره‌های علمی ضروری برای فرهیختگی را از سر گذرانده ایم(سطح سوم). اینها همه مقومات منطق قصه اند. خروج از این منطق، پس از خودآگاهی بدان، شرط لازم فلسفیدن در معنای عام و هگل پژوهی در معنای خاص است. از آن پس می توان درباره مفهوم مهم تری اندیشید: ما رئالیست ها و هگلِ ایده آلیست! چگونه؟

* عضو هیأت علمی دانشگاه شهید بهشتی تهران

 

منبع: اطلاعات حکمت و معرفت