شناسهٔ خبر: 45133 - سرویس باشگاه ترجمه

ترجمه‌ای از ضیا موحد؛

تأویل استعلایی پدیدار شناختی هوسرل

ضیا موحد هوسرل‌ تـأکید‌ مـی‌کند‌ که تأویل استعلایی-پدیدارشناختی به هیج وجه تجربه را محدود نمی‌کنند.پدیدار شناسان نه از کل حـقیقت و واقـعیت تجربه شده، روی بر می‌گردانند و نـه از بـخشهای مـعینی‌ از آن.آنان تنها از داوری دربـاره حـقیقت یا اعتبار آنچه تـجربه شـده است خودداری می‌کنند.جهان پیش از تأویل استعلایی- پدیدارشناختی با جهانی که آن را به«پدیده صرف»تبدیل می‌کنیم تـفاوت مـحتوایی‌ ندارد‌ بلکه آنچه تفاوت کرده اسـت نـسبت ما بـا هـر کـدام از این دو جهان است.

فرهنگ امروز/ریچارد اشمیت، ترجمه ضیاء موحد:

 

 

‌‌‌از‌ پیـش از هوسرل تا به امروز فیلسوفان از روشی به نام پدیدارشناسی سخن‌ گفته‌اند.این‌ روش‌ بـجای آنـکه مـوضوعات خود را توضیح دهد توصیف می‌کند.تفاوت پدیدارشناسی هوسرل با دیگران در شرایطی‌ است که هر پژوهشی بـاید داشته باشد تا بتوان آن را پژوهش پدیدارشناختی‌ نامید.به نظر هوسرل، تنها‌ هنگامی‌ پدیدار شـناس معتبری می‌تواند آغاز بـه پدیـدارشناسی کند که تأویل استعلایی-پدیدارشناختی را قبلا انجام داده باشد.توصیفاتی که پیش از آنها تأویل انجام نشده باشد پدیدارشناختی‌نیست. هر کسی که بخواهد ادعاهای هوسرل‌ در مورد پدیدارشناسی استعلایی را درک کند یا از این هم بیشتر، روش پدیدارشناختی را بـکار برد، نخست باید تأویل-استعلایی- پدیدارشناختی را بداند و بدان عمل کرده باشد.امّا دستیابی به چنین‌ درکی‌ دشورا است. توصیفات هوسرل کاملا گیج کننده و تعبیرهای مفسران از این توصیفات بسیار متفاوت با یکدیگر است.سعی من ایـن اسـت که این مرحله نخستین پدیدارشناسی را توضیح دهم. برای‌ این‌ توضیح نشان خواهم داد ویژگیهایی که هوسرل برای تأویل استعلایی- پدیدارشناختی بدست می‌دهد در حقیقت توصیف پدیدارشناختی اندیشیدن متأملانه در برابر اندیشیدن بی واسـطه غـیر متأملانه است.

بار دیگر‌ سخن‌ را با تقریر توصیف هوسرل از تأویل استعلایی-پدیدارشناختی آغاز می‌کنم.برای بررسی تأویل، راههای گوناگونی وجود دارد.می‌توان به پیروی از دکارت، راه شک کلّی را در پیش گرفت.می‌توان یکی از‌ موضوعات‌ سنتی‌ فـلسفی بـرای مثال، منطق را‌ بررسی‌ کرد‌ و هدفهای مندرج در گسترش آن را کشف کرد.هر کدام از این دو راه را برگزینیم بدانجا می‌رسیم که آنچه پیش‌ از‌ این‌ بدیهی به نظر می‌رسید مورد سؤال قرار دهیم.در‌ روش‌ دکارت، هـمه پیـش فـرضهای تجربیات انسان و در منطق پیش فـرضهای احـکام و صـدق و اعتبار آنان مورد سؤال‌ قرار‌ گیرند.بنابراین،‌ آغاز کار چنین خواهد بود که آنچه را در قبل‌ مسلم فرض کرده بودیم یا آنچه بـیشتر از هـر چـیز آشنا به نظر می‌رسید مورد سؤال قرار دهـیم‌ و ایـن‌ مستلزم تغییر نگرش (Einstellung) است.باید به جهان با دیدی تازه بنگریم‌ امّا‌ این نگرش تازه که در حین انجام تأویل اسـتعلایی-پدیدارشناختی پیـدا مـی‌کنیم چیست؟در اینجا هوسرل اصطلاحات گوناگونی‌ برای‌ نشان‌ دادن این نگرش تـازه به خواننده بکار می‌برد:دیگر هیچ اعتباری برای «اعتقاد‌ متداول‌ به‌ وجود آنچه تجربه می‌کنم»قایل نیستم.نسبت به موضوعاتی کـه تـجربه کـرده‌ام هیچ تعهدی (Stellungnehmen) ندارم،‌ همه‌ این‌ تعهدات را«بی اعتبار»غیر کافی و ناپذیرفتنی مـی‌دانم.جهان عـینی را در«پرانتز»می‌گذارم.این این اصطلاح آخری معروفترین‌ اصطلاحی‌ است که در این بحث بکار برده است.هوسرل‌این استعاره را از ریاضیات بـه‌ وامـ‌ گـرفته‌ است.در ریاضیات، عبارت را در پرانتز می‌گذاریم و در جلوی پرانتز، علامت«+»یا«-»می‌افزاییم.با در پرانتز‌ نهادن‌ جهان عـینی، ارزش دیـگری بـدان می‌دهیم.با عمل تأویل، پدیدار شناس خود را تبدیل‌ به«ناظریی‌ بی‌ طرف»می‌کند و هدفهای عملی خود را تغییر مـی‌دهد.نتیجه ایـن تـغییر نگرش، تغییر تجربه ناظر است.حقیقتی‌ که‌ قبلا تجربه کرده بود اکنون«پدیده‌ای صرف»می‌شود.این اصطلاح کـانتی در ایـنجا به معنای‌ تازه‌ بکار‌ می‌رود.موضوع تجربه، برای ناظری که حقیقتی بودن آن موضوع را مـی‌داند، تـبدیل بـه«پدیده»می‌شود امّا تصمیم‌ گیری‌ در‌ مورد اعتبار آن به تأخیر می‌افتد. در نگرش«طبیعی»یعنی نگرش مقدم بر تحلیل‌ و مـقدم بـر پدیدارشناسی، که هوسرل آن را نگرش«خام»(نه به معنای منفی)هم می‌نامد، عموما اعتقاد داریم که‌ مـوضوع‌ تـجربه حـقیقی است و معتقدیم که در جهانی حقیقی زندگی می‌کنیم.اکنون این‌ اعتقاد‌ را از عمل باز می‌داریم، معوق می‌گذاریم‌ و از‌ آن اسـتفاده نـمی‌کنیم.جهان به عنوان پدیده، تنها‌ چیزی‌ است که برای ما بجا می‌ماند.جهان مـدّعی وجـود داشـتن است ولی ما عجالتا‌ از‌ پذیرفتن اعتبار این ادّعا خودداری‌ می‌کنیم.

نتیجه دیگر‌ این‌ کار،‌ کشف من اسـتعلایی (Trenscendtal ego) اسـت.به‌ نـاگهان‌ در می‌یابم که این من هستم که باید تصمیم بگیرم که آیا‌ ادّعـای‌ حـقیقی بودن موضوعات تجربه و در‌ کلّ ادّعای حقیقی بودن‌ جهان،‌ اعتباری دارد یا نه.همچنین کشف‌ می‌کنم‌ که هر چـیزی کـه اعتبار و معنایی دارد برای من است که آن‌ اعتبار‌ و معنی را دارد.از اینجا‌ «وجود‌ مـطلق‌ مـن استعلایی»را کشف‌ می‌کنم.‌ (Seiendes) در شکل هستی‌ التفاتی‌ خـود از هـر چـیز آگاهی داشته باشد در همان حال از خود هـم آگـاهی‌ دارد».«من»‌ که جهان را به«پدیده ناب»تبدیل می‌کند‌ در‌ این تبدیل‌ به‌ خود‌ به عنوان تـبدیل کـننده‌ اشعار پیدا می‌کند و از این رو خـود نـمی‌تواند در معرض چـنین تـبدیلی قـرار گیرد.امّا‌ این‌ «من»، جدا از اشکال نـسبتهایی کـه‌ با‌ جهان‌ دارد‌ و جدا از وجوه‌ رفتار‌ خود، به کلّی از هر محتوایی که بـتوان بـررسی کرد شرح داد، خالی است و از‌ آنجا‌ کـه‌ چیزی جز«من ناب» نـیست بـه کلّی توصیف‌ ناپذیر‌ است.

هوسرل‌ تـأکید‌ مـی‌کند‌ که تأویل استعلایی-پدیدارشناختی به هیج وجه تجربه را محدود نمی‌کنند.پدیدار شناسان نه از کل حـقیقت و واقـعیت تجربه شده، روی بر می‌گردانند و نـه از بـخشهای مـعینی‌ از آن.آنان تنها از داوری دربـاره حـقیقت یا اعتبار آنچه تـجربه شـده است خودداری می‌کنند.جهان پیش از تأویل استعلایی- پدیدارشناختی با جهانی که آن را به«پدیده صرف»تبدیل می‌کنیم تـفاوت مـحتوایی‌ ندارد‌ بلکه آنچه تفاوت کرده اسـت نـسبت ما بـا هـر کـدام از این دو جهان است.

اکنون مـی‌توانیم معنا یاصطلاحاتی را که هوسرل انتخاب کرده است بهتر دریابیم. تأویل استعلایی‌ پدیدارشناختی‌ را استعلایی می‌نامیم زیـرا کـاشف آن معنی است که هر چیز بـرای آن مـعنی و وجـود دارد، پدیـدارشناختی مـی‌نامیم زیرا جهان را بـه«پدیده‌ صـرف»تبدیل‌ می‌کند و کلمه«تأویل»را بکار می‌بریم‌ زیرا‌ با کشف التفاتی بودن ما را به سر چشمه معنی و وجود جـهان تـجربه شـده، تا آن اندازه که تجربه شده است، بـر مـی‌گرداند.هوسرل،‌ اصـطلاج«امساک»(epoche)را‌ هـم بـکار مـی‌برد که‌ در‌ اول به نظر می‌رسد.مترادف با«تأویل»نباشد.امّا هوسرل در آخرین نوشته‌هایش میان این دو تفاوت می‌گذارد:تغییر در نگرش، یعنی تعلیق هر باور طبیعی به جهانی از پدیده‌هاست. اصطلاح تأویل استعلایی-پدیدارشناختی هم امساک‌ را‌ در بـر می‌گیردهم تبدیل را. هوسرل در اواسط و اواخر عمر خود در تماس نوشته‌هایش بر این اصرار می‌ورزید که پدیدارشناسی، فعالیتی متأملانه است.بنابراین، معقول به نظر می‌رسد که تأویل‌ استعلایی-‌ پدیدارشناختی را‌ توصیف گذر از نگرش غـیر مـتأملانه از نوعی خاصّ تعبیر کنیم.اما از اینکه پدیدارشناسی، فعالیتی متأملانه است‌ البته نباید نتیجه گرفت که هر تأملی، تأمل پدیدارشناختی است بنابراین،‌ پیش‌ از‌ آنکه تأمل پدیدارشناختی را از انواع دیگر تأملات متمایز کـنیم بـاید بپرسیم که چه چیزی اندیشه متأملانه ‌‌را‌ از غیر متأملانه جدا می‌کند.

در سنت فلسفی، تمایز میان اندیشیدن و تأمل‌ کردن‌ بر‌ این مبتنی بود که اولی درباره امـور بـیرون از ذهن است و دومی درباره مـوضوعات‌ درون ذهـن.به گفته جان لاک، «... هنگامی که ذهن، نگاه خود را متوجه‌ درون خود می‌کند و به‌ مشاهده اعمالی می‌پردازد که با ایده‌های خود انجام می‌دهد، از آنجا یه ایـده‌های دیـگری می‌رسد...».این ایده‌ها تأمل هـستند.هیوم نـیز این تمایز را به همین گونه می‌نهد.این تمایز سنتی که ذهن را‌ دارای«درون»می‌داند دیگر طرفداری ندارد و از این رو تفاوت میان اندیشیدن و تأمل کردن ار باید، به گونه‌ای دیگر بررسی کرد.

اعتراض جدی بدین مفهوم کـه تـأمل را«اندیشیدن ذهن درباره خود»می‌پندارد‌ این‌ است که اندیشیدنهای بسیاری درباره خود داریم که مطلقا از نوع تأمل نیستند بلکه اغلب بهانه گریز از تأمل کردنند.این نوع اندیشیدن غیر متأملانه را می‌توان در مواردی مـشاهده کـرد‌ که‌ افـراد دستخوش احساسات و عواطف، دلسوزی به حال خود، پشیمانی و آزردگی و موارد شدیدتر، دستخوش تشنجات عاطفی هستند.برای مثال، کـودکی را تصور کنید که به دلیل نافرمانی تنبیه‌ شده‌ باشد چنین کـودکی بـا خـشم به اتاق خود خواهد رفت و بارها در ذهن او این خواهد گذشت که در مورد او اشتباه کرده‌اند و با او عادلانه رفـتار‌ ‌ ‌نـشده‌ است.کودک‌ می‌اندیشد، درباره ذهن خود می‌اندیشد‌ و اندیشه‌های‌ درون ذهن او همه مربوط به این اسـت کـه چـه اندازه تنها و ناشادم و اینکه هیچکس مرا دوست ندارد.تا اینجا‌ کودک‌ تأمل‌ نمی‌کند.از خود نمی‌پرسد کـه چه بسا مستحقّ تنبیه‌ بوده‌ باشد و تنبیه او تنها به دلیل نامهربانی و سوء نـیت پدر و مادرش نبوده است.کودک در پریـشانی و خـشم‌ قارد‌ نیست از صحنه فاصله بگیرد و ماجرا را با آرامش‌ بررسی کند.در هنگام خشم، تعادل و دیدگاه درست خود را گم می‌کند.لازمه تأمل همین فاصله گیری انتقادی است.وقتی‌ موج‌ شدید‌ عاطفی فرو نشست، کودک آغـاز به تأمل می‌کند.در این حالت نیز‌ درباره‌ خود می‌اندیشد اما نه فقط درباره خود رنجی که برده است و گناهی که نسبت به‌ او‌ مرتکب‌ شده‌اند بلکه درباره نسبت خود با دیگران نـیز مـی‌اندیشد.ماجرا را در ذهن‌ خود‌ مرور‌ می‌کند، می‌کوشد خود را در جای پدر و مادر هم بگذارد و دریابد که‌ رفتار‌ او‌ تا چه اندازه آنان را مضطرب کرده است.این بحساب آوردن دیدگاه دیگران می‌شود‌ که‌ کودک به گونه دیگری دربـاره خـود بیندیشد.دیگر تنها به ناخشنودی خود نمی‌اندیشد-این را‌ برای‌ لحظه‌ای‌ کنار می‌گذارد-بلکه در فکر آنچه خود انجام داده است فرو می‌رود.بنابراین، میدان تأمل درباره‌ خود‌ بسیار و وسیعتر از میدان اندیشیدن به خود است؛زیرا تـأمل وقـایع مربوط به‌ نسبت‌ شخص‌ با دیگران را هم در بر می‌گیرد.

تفاوت میان اندیشیدن و تأمل کردن برای موضوعات‌ بیرون‌ از ذهن نیز صادق است. سیاستمداری اصلاح طلب را در نظر بگیرید‌ که‌ سخت‌ پایبند نـظریه خـود دربـاره جهان است و مشاهده می‌کند کـه جـامعه را اخـتلافات طبقات آشفته‌ کرده‌ است.در‌ ضمن، حاضر نیست شعارهای سیاسی کهنه را تکرار کند.درباره جهان که در‌ آن‌ است می‌اندیشد و در هر کجا شاهد تـازه‌ای در تـأیید تـشخیص خود از امراض جامعه پیدا‌ می‌کند.درباره‌ این هم کـه چـگونه باید درمانهای پیشنهادی او را بکار برد، بسیار‌ اندیشیده‌ است.برای اینکه یک انقلابی موفق باشیم نیاز‌ به‌ تأمل‌ نیست، شاید حـتی نـباید تـأمل کرد، باید‌ اندیشید.اگر‌ اصلاح طلب تأمل می‌کرد چه بسا شـور انقلابی خود را متعادل می‌ساخت، از‌ هدفها‌ و نگرش عادی خود به‌ جهان‌ فاصله می‌گرفت‌ و آنچه‌ را به نظرش بدیهی رسیده بـود‌ مـورد‌ سـؤال قرار می‌داد.باید این سؤال را مطرح می‌کرد که آیا جهانی که‌ در‌ تـجربه مـستقیم آن را مسلّم فرض‌ کرده بود لااقل تا‌ انداره‌ای‌ تجسّم آرزوها و محصول تخیلاتش‌ نبوده‌ است.در اینجا نیز تـأمل کـردن مـستلزم فاصله گرفتن و وسیع کردن میدان تحقیق‌ است.

این مثالها نشان می‌دهند که‌ تـفاوت‌ انـدیشیدن‌ و تـأمل کردن،‌ ارتباطی‌ به موضوع این اعمال‌ ندارد‌ و هر موضوعی می‌تواند موضوع اندیشیدن یا تـأمل کـردن بـاشد.افزون بر این خواهیم دید‌ که‌ توصیف هوسرل از تأویل استعلایی-پدیدارشناختی تمام‌ مفاهیم‌ و تمایزاتی‌ را‌ که‌ بـرای تـحلیل این دو‌ مثال لازم است در اختیار ما می‌گذارد.

الف)شخصی که می‌اندیشد به موضوع اندیشه خود عـلاقمند‌ اسـت،‌ آن موضوع، تـوجه او را جلب‌ کرده‌ است.این‌ را‌ بوضوع‌ در دو مثال‌ مذکور‌ می‌بینیم.کودک، مغلوب خشم و آزردگی خود شده است.اصلاح طـلب مـجذوب دنیایی است که در انتظار اصلاح‌ آن‌ است.

ب)علاقه‌مند شدن و جذب شدن به موضوع‌ بـاعث‌ مـی‌شود‌ کـه‌ آن‌ موضوع‌ را همان گونه که خود را به ما عرضه می‌کند بپذیریم.خود را به ناظر تحمیل مـی‌کند.برای کـودک، خشم و آزردگی او بدون شک حقیقی است.کودک هر حرفی‌ را مبنی بر اینکه اوضـاع آن قـدرها هـم بد نیست جدا رد می‌کند.فردی که بدین معنی متوجه جهان یا خود شده است، جهان و خـود را بـه هـمان شکل ظاهری‌ آن‌ می‌پذیرد.این نگرش را هوسرل، «نگرش طبیعی»می‌نامد؛یعنی پذیرفتن بی چون و چـرای وجـود آنچه به تجربه درآمده است.

پ)برای شروع تأمل باید عمل اپوخه را بکار برد، یعنی باید این‌ عـلاقه‌ را بـه حال تعلیق در آورد و بی طرف شد.کودک، تنها وقتی شروع به تأمل می‌کند کـه از چـسبیدن به تجربه فعلی دست‌ بر‌ دارد، از موضوع فـاصله بـگیرد‌ و مـوضع بی طرفانه اتخاذ کند.این مستلزم تعلیق قـبول تـجربه قبلی است و چنانگه هوسرل می‌گوید، مستلزم قرار دادن خود بر فراز جهان طبیعی اسـت.منظور‌ هـوسرل‌ از«طبیعی»، «مقدم بر تأمل»است.

ت)بنابراین،‌ اپوخـه آنـچه را در پیش مـسلّم و بـدیهی فـرض کرده بودیم مورد سؤال قرار مـی‌دهد.این بـه معنای آن نیست که کلّ تجربه را نفی کنیم.مورد سؤال قرار دادن یک چیزی،‌ نـفی‌ آن چـیز نیست.کودک ناگهان نمی‌گوید:«من واقعا عصبانی نـیستم». اصلاح طلب منکر ایـن نـمی‌شود که جهان پر از بی عدالتی اسـت بـلکه تجربه او دیگر چندان واضح و نامبهم هم نیست‌ و جای سؤال‌ دارد.قطعیت پیشین تجربه بـه ادعـای صرف تبدیل می‌شود.به زبان هـوسرل، نـفسانیات فـرد، «پدیده محض»می‌شود.اکنون نـگرش مـتأملانه را‌ آغاز می‌کنیم، تأملی بـا فـاصله و پرسش انگیز.در اینجا، اپوخه پایان‌ می‌یابد‌ و به گفته هوسرل مرحله تأویل آغاز می‌شود.

در این نـگرش تـازه، آنچه زمانی داده‌ای روشن بود بـه ‌‌تـجربه‌ای‌ پیچیده تـبدیل مـی‌شود کـه نیاز به توضیح دارد.آنـچه واقعی بود امکان صرف می‌شود‌ و این‌ دگرگونی، نتایج مهم و متعددی دارد.

ث)آنچه زمانی واقعیت تجربه‌ای بـه واسـطه به نظر می‌رسید،‌ اکنون چه بـسا صـرفا یـک تـعبیر، آن هـم تعبیری احتمالا نـادرست بـه نظر‌ آید.چه بسا سخت‌گیری پدر‌ کودک،‌ امری غلط یا تصادفی نبوده است؛شاید فقر کارگران تنها نتیجه اسـتثمار و طـمع کـار فرمایان نباشد.تنها در نگرش متأملانه است که آنـچه را بـه واقـع در تـجربه بـه مـا داده شده‌ است و آنچه را که بررسی دقیق و نزدیک وجود آن را کشف می‌کند، آنچه مشاهده کننده به این تجربه به شکل تعبیر یا پیش بینی اضافه کرده است جدا مـی‌کنیم.به‌ گفته‌ هوسرل در اینجا آنچه خود داده شده است از اندیشه متداعی با آن متمایز می‌شود.در این تأمل است که میان باور صادق و علم برای نخستین بار تمایز گذاشته می‌شود.

ج)از‌ طرف دیگر، اندیشه جـانبدار گـزیننده است.مادامی که جهان تجربه طبیعی را بی‌چون و چرا می‌پذیریم، یا به برخی از وقایع اصلا توجه نمی‌کنیم یا آنها را به عنوان اموری‌ که‌ مهم نیستند کنار می‌گذاریم.اما اکنون در تأمل، واقعیاتی کـه در قـبل بدیهی به نظر می‌رسیدند در معرض سؤال قرار می‌گیرند و واقعیاتی که فراموش شده بودند یا نسبتا مهم‌ شمرده‌ نمی‌شدند‌ ظاهر و به دقت بررسی‌ مـی‌شوند.به‌ مـحض‌ آنکه از مرحله اندیشیدن به تـأمل کـردن برسیم میدان موضوعات مرتبط وسیع می‌شود.کودک خشمگین از خشم خود فراتر می‌رود و در‌ مورد‌ آن‌ در ارتباط با رفتار خود و رفتار پدر‌ و مادر خود تأمل می‌کند.اصلاح طلب، واقـعیاتی را کـه در نظر نگرفته بود و یـا از آنـها غفلت کرده بود‌ بررسی‌ می‌کندن.باید‌ گذشته از امور دیگر در پیش فرضهای خود تأمل کند.این‌ واقعیات تازه پیش از این ناشناخته بودند اما اکنون شناخته می‌شوند.مفاهیم یا احساسهاتی که در پشت ذهن مخفی‌ مـانده‌ بـودند‌ و موضوعاتی را که دیده بودیم و شنیده بودیم و به‌ آنها‌ توجه نکرده بودیم اکنون آشکار می‌شوند.

چ)تأمل باید این مواقعیات تازه را بجای توضیح دادن، توصیف‌ کند.توضیح‌ در‌ جای مجاز است که از جهان یا شـرایط فـعلی خود اطـلاع داشته‌ باشیم‌ و در پی کشف آن باشیم که چرا در این حالتند؛امّا وقتی از اندیشیدن به‌ تأمل‌ کردن‌ می‌رسیم باید از قطعیتهای قـبلی دست برداریم.در اینجا هیچ چیز قطعی که محتاج توضیح‌ یا‌ حـتی تـوضیح پذیـر باشد وجود ندارد.در عوض، واقعیتها را داریم، واقعیتهایی که اتفاقا‌ مشاهده‌ شده‌ یا اصلا مشاهده نشده‌اند.اینها نیاز بـه ‌ ‌بـررسیهای مکرر دارند تا بتوانیم آنچه را در‌ تجربه‌ دریافت کرده‌ایم از آنچه به ذهن تداعی شـده یـا افـسانه محض است جدا‌ کنیم.هنگامی‌ که‌ انسان انقلابی، نظریه تسن خود دربازه جهان را مورد سؤال قـرار دهد، واقعیات، آن اهمیت‌ حاضر‌ و آماده‌ای را که نظریه تسن او بدانها داده بود از دست‌ می‌دهند.جهان‌ مـفهوم‌ قبلی، جای خود ار بـه تـجربه‌های گسسته‌ای می‌دهد که به هیچ طرحی تسلیم نمی‌شود و اولین‌ هدف‌ او این خواهد بود که به مشاهدات واقعی توجه دقیق کند و در‌ یابد که جامعه او در حقیقت چه جامعه‌ای است و در تجربیات قبلی او چه واقـعیتی‌ اصیل‌ و چه چیزی صرفا تعبیر و فرض بوده است.

ح)در تبیین اپوخه‌ و تأویل، بارها به تأمل کردن نفس اشاره‌ کردیم.اکنون‌ باید‌ این مفهوم را روشن کنیم.هنگامی که فاعل‌ به‌ نگرش با فاصله‌ای می‌پردازد تـجربه او شـکل دیگری می‌یابد، چه موضوع مطالعه خود‌ فاعل‌ باشد چه جهان.بنابراین، به نظر‌ می‌رسد‌ که محتوای‌ تجربه‌ بستگی‌ به فاعل دارد.تجربه، ادّعای اعتبار خود‌ را‌ به فاعل عرضه می‌کند و فاعل(یا من)باید صـحّت ایـن ادّعا را تحقیق‌ کند(کنم).می‌توانم‌ اطمینان یا اعتقاد خود را از‌ موضوع سلب و آن‌ را‌ از تجربه‌ای معتبر به پدیده‌ای‌ صرف‌ تبدیل کنم. بدین معنی من به عنوان فاعل منشأ اعتبار تجربه خواهم بود.امّا‌ ایـن‌ در عـین حال، معنای تجربه‌ را‌ دگرگون‌ می‌کند.هنگامی که تجربه‌ فعلی‌ مورد سؤال قرار گرفت‌ فاعل‌ به جهان به چشم تازه‌ای می‌نگرد و جهان به نظر او چیزی متفاوت از‌ قبل‌ می‌رسد.بدین معنی، فاعل نـه تـنها مـنشأ‌ اعتبار‌ تجربه است‌ بلکه‌ مـنشأ‌ مـعنای آن نـیز خواهد‌ بود.

خ)با گسترش یافتن میدان آگاهی، نفس به عنوان فاعل در معرض توجه قرار می‌گیرد‌ اصلاح‌ طلب از خود می‌پرسد تا چه‌ انـدازه‌ آرزوهـا،‌ امـیدها،‌ نیازها‌ و پیشداوریهای خود‌ او‌ تجربه او را از جهان شکل داده‌اند.کودک بـه ایـن فکر می‌افتد که شاید اعمال خود او‌ مستوجب‌ تنبیه‌ او شده است.بنابراین، تأمل همیشه در دو‌ جهت‌ امتداد‌ پیدا‌ می‌کند:وقتی‌ بخواهم‌ آن جنبه‌های تـجربه را کـه بـداهت اصیل دارند از جنبه هایی که صرفا فرض کرده ام چنینند مـتمایز کنم جهان در نسبت با من بررسی می‌شود.و هنگامی‌ که در مورد آن باورها، احساسها و آرزوهایی تحقیق کنم که تجربیاتی در مـن شـکل دادهـ‌اند و درباره آنها اکنون با تأمل می‌پردازم من در نسبت با جهان بـررسی مـی‌شوم.هوسرل‌ این‌ دو جهت را در تأمل کردن جنبه‌های نوئتیک (noeic) و نوئماتیک (noematic) ، نسبت التفاتی می‌نامد.اولی به فاعل در نسبت با موضوع اشـاره مـی‌کند و دومـی به موضوع در‌ نسبت‌ با فاعل.این دو جهت نسبت التفاتی کاملا به یکدیگر وابـسته‌اند.هر یـک دیـگری را متعین می‌کند و هر یک تنها در پرتو دیگری شناخته‌ می‌شود.هیچ‌ موضوعی وجود ندارد مگر ایـنکه‌ بـر‌ فـاعلی موضوع قرار گیرد و هیچ فاعلی وجود ندارد مگر اینکه جهانی به عنوان موضوع داشـته باشد.

خـ)تحلیل نوئنیکی تنها وقتی نفس را کشف‌ می‌کند‌ که نفس موضوع عمل‌ تأمل‌ قرار گـیرد.نفس کـه در ایـنجا تأمل می‌کند، همان گونه که در هر تأمل دیگر، ناشناخته می‌ماند.از حضور آن آگاهیم اما مـحتوایی نـدارد و نمی‌توان آن را توصیف کرد.آنگاه تأمل به‌ سه‌ طریق مختلف رجعت ذهنی پیدا می‌کند:موضوع انـدیشیدن بـه عـنوان موضوع برای فاعل کشف می‌شود، به عنوان موضوعی که معنی و اعتبار آن از فاعل نشأت می‌گیرد.فاعل بـه عـنوان فاعل این‌ موضوع‌ رؤیت می‌شود،‌ فاعلی که به بیان هوسرل، موضوع را بـر مـی‌سازد (onsti tutes) .و در هـمان زمان نفس که‌ تأمل می‌کند اما از چنگ هر توصیفی می‌گریزد خود را نشان‌ می‌دهد.

اکنون‌ نشان دادیـم کـه تـأویل استعلایی-پدیدارشناختی همه جنبه‌های مشترک گذر از اندیشیدن به تأمل را نشان می‌دهد.مسئله علایم ‌‌مـشخصه‌ پدیـدارشناختی که آن را از هر تأمل دیگر در زندگی روزانه یا علوم‌ جدا‌ می‌کند‌ به مقاله دیگر موکول می‌شود.

ترجمه از:

***

Phenomenology The Philosoplhy of Edmund Hmund Husserl‌ and Its Inter- pretation,ed by J.K.Kockelmans,Book,NewYork,۱۹۶۷,PP. ۵۸-۶۸.

 

منبع: مجله فرهنگ شماره ۱۸