شناسهٔ خبر: 45308 - سرویس مسائل علوم‌انسانی

گزارشی از نشست «نهاد دانشگاه در ایران» (۲)؛

پرولتاریای دانشگاهی در ایران

عباس کاظمی برخلاف آنچه برخی جامعه‌شناسان فرهنگی می‌گویند، در ساختارهای سیاسی مثل ما حتی اگر شما در بهترین دانشگاه‌ها هم درس بخوانید، امکان آن را ندارید که در دستیابی به شغل وضعیت برابری با سایرین داشته باشید. بنابراین نابرابری از نوعی از سیاست‌گذاری ناشی می‌شود که تنها به تجاری شدن ارتباط ندارد. بنابراین در کنار نقد تجاری شدن و خصوصی شدن دانشگاه، باید درباره استقلال دانشگاه‌ها نیز بحث شود.

فرهنگ امروز: دومین نشست از سخنرانی‌های پنجشنبه سال جاری موسسه پرسش به موضوع وضعیت نهاد دانشگاه در ایران اختصاص یافت. همگان از هر طیف سیاسی یا اجتماعی بر وجود مشکلات عدیده در نهاد دانشگاه اذعان دارند و بر لزوم تغییر این نهاد چه در وجه علمی آن و چه در وجه فرهنگی و سیاسی و ... تاکید. اما هر کدام با دید خود به این معضل می نگرند و بر همان اساس هم به دنبال ریشه یابی آن هستند. در این نشست مقصود فراستخواه درباره دانشگاه و گفتمان ایدئولوژیک در ایران سخن گفت، محمد مالجو با نگاه اقتصاد سیاسی دانشگاه ایرانی مورد نقد قرار داد و عباس کاظمی به نقد و بررسی پرولتاریای پژوهشی در دانشگاه‌های ایران اشاره کرد. بخش نخست گزارش نخست به سخنان مالجو اختصاص داشت که با در نظر گرفتن یک سیر تاریخی به این پرسش پاسخ داد که دانشگاه در عصر اعتدال به کجا می‌رود؟ گزارش پیش رو سخنان عباس کاظمی در این نشست است.

گسترش بی‌رویه دانشگاه‌ها محصول تجاری شدن


گاهی با خودم می‌اندیشم که آیا می‌شود در یک موقعیت فرادستی بود و راجع به فرودستان فکر کرد یا فرودستان را آن طور که زندگی را تجربه می‌کنند، فهمید؟ تجربه‌ای که از سال ١٣٨٩ به بعد در زندگی شخصی داشتم، این کمک را به من کرد که از موقعیت استاد دانشگاه تهران خارج شوم و برای یک بار هم شده، رده‌های پایین‌تر سلسله‌مراتب دانشگاهی را لمس کنم. یکی از آنها حق‌التدریسی بودن است. به عنوان کسی که شغلی نداری و باید با حق التدریس زندگی را بگذرانی، می فهمی که تا چه حد زندگی مشکل است. وقتی دقیق‌تر فکر می‌کنی، می‌بینی که چقدر آدم‌های بی‌شماری مثل تو و در کنار تو هستند و تو آنها را نمی‌بینی. این افراد گویا invisible بودند. اما وقتی رویت‌پذیر می‌شوند که در درون‌شان و در کنارشان و هم‌عرض‌شان شوی و ببینی که ٧٠ درصد از اعضای هیات علمی‌هایی که در دانشگاه‌ها تدریس می‌کنند، حق‌التدریسی هستند. بعد وقتی دقیق‌تر می‌شوی، دانشجویان تحصیلات تکمیلی را می‌بینی، کسانی که درگیر کارهایی برای استادان و دانشجویان دیگر هستند، پایان نامه و مقاله و تحقیق می‌نویسند و خودشان جایگاه و هویتی در نظام دانشگاهی ندارند و اسم‌شان هیچ جا شنیده نمی‌شود و خودشان نامرئی هستند. این چیزی است که من اسم این را پرولتاریای دانشگاهی می‌گذارم. گروه‌های بی‌شماری از دل گسترش تحصیلات تکمیلی در دانشگاه‌های ایران ایجاد شده‌اند که موقعیت‌های متزلزل، فرودست و نابرابری را در جامعه دارند. در حالی که می‌دانیم بخشی از توسعه دانشگاه‌ها محصول این سیاستگذاری بودکه گذشته از آنکه بیکاری را به تاخیر بیندازد، برای کسی که دو دهه یا یک دهه پیش وارد دانشگاه شد، به این امید بود که بتواند بعد از یک دهه یا پنج سال وارد بازار کار شود، یعنی مساله بیکاری از ابتدا مساله مهمی بود. مساله امروز ما نیست و سه دهه پیش هم یک مساله حاد بود. اما توسعه دانشگاه‌ها برای دولت به عنوان یک مسکن عمل می‌کرد و برای مردمی که وارد دانشگاه‌ها می‌شدند، امید واهی. فرض بر این است که دانشگاه‌ها و توسعه شان حداقل مقداری از عمق نابرابری که در بازار کار هست و بیکاری را کم می کند، اما آنچه ما می‌بینیم این است که بعد از چند دهه نه تنها بیکاری کم نشده است، بلکه نابرابری در بازار اشتغال و کار هم حادتر شده است. این دو فاکتور هر دو مهم هستند، یک بار موقعیتی داریم که منابع شغلی محدود است و بار دیگر موقعیت نابرابری داریم که منابع محدود را علنا، آشکارا، عامدانه و رسما به کسانی می‌دهند که سهم برابری با دیگران ندارند.

این مقدمه اول من بود. بنابراین چیزی که قصد صحبت از آن را دارم، ظهور طبقات اجتماعی جدید یا سلسله مراتب و قشربندی جدید در مراتب دانشگاهی است و قرار است راجع به نابرابری در نظام دانشگاهی صحبت کنم. این نابرابری را باید هم به تجاری شدن و کالایی شدن نظام دانشگاهی در بحث دکتر مالجو ربط داد و هم با بحث سیاست‌گذاری که در استخدام هیات علمی بیان کردند. البته بحث‌ها وسیع‌تر از این است و وارد این جزییات نمی‌شوم که چقدر این نابرابری در مصوبات استخدامی زیاد است.  مقدمه دوم بحث تمایز میان سه مفهوم است: سرقت علمی (plagiarism)، سایه‌نویسی (ghostwriting) و پرولتاریای دانشگاهی. وقتی راجع به مفهوم پرولتاریای دانشگاهی بحث می‌کنم، می‌بینم آن را به مفاهیم سایه نویسی و سرقت علمی اشتباه می‌گیرند و این مباحث را به انگیزه‌های نامشروع فردی برای ارتقا و توسعه ربط می‌دهند؛ در حالی که وضعیت نامشروع جامعه را نمی‌بینند که چنین موقعیتی را برای اقشار فرودست درون نظام دانشگاهی پدید آورده است. منظور از سرقت علمی مشخص است، وقتی فرد ایده یا جمله یا کلمه‌ای را از منبعی می‌گیرد و بدون اینکه رفرنس دهد، آن را به اسم خودش منتشر می‌کند. غالب کارهایی که در زمینه صورت گرفته است، آن را به خاستگاه‌های خانوادگی، بی‌توجهی به ارزش‌های اخلاقی و مسائلی از این دست ربط داده‌اند. سایه نویسی نیز اینچنین تعریف می‌شود که کسی مواد و مطالب لازم تحقیق را به دیگری می‌دهد و دیگری از دل تحقیق او کتاب یا مقاله بیرون می آورید. غالبا سیاستمداران وقتی می‌خواهند خطابه‌ای بنویسند، به افرادی نیاز دارند که تحقیقات لازم را انجام دهد. در دانشگاه‌های غربی نیز به خصوص در رشته‌های پزشکی رایج شده کسانی که شدیدا درگیر تحقیقات وسیع پزشکی هستند، فرصت نمی‌کنند از دل تحقیقات‌شان مقاله و کتاب بنویسند و این منابع را به دیگری می‌دهند و در نهایت نیز اشاره می‌شود که این کار با کمک و همکاری این فرد نوشته شده است. این پدیده هم پدیده‌ای نیست که امروز در دانشگاه‌های ما صورت می‌گیرد. شما بهتر از من می دانید آنچه در خیابان انقلاب رخ می‌دهد، آنچه در خیابان‌های حول و حوش دانشگاه‌ها در سراسر کشور می‌گذرد، چنین پدیده‌ای نیست، بلکه یک پدیده بسیار پیچیده و چند بعدی است. از یک سو شرکت‌های تجاری و سرمایه داری هستند که بنگاه‌هایی را تاسیس می‌کنند و از سوی دیگر همان کسانی را که نمی‌توانند بعد از فارغ‌التحصیلی شغلی در دانشگاه یا بازار کار به دست آورند را استخدام می‌کنند،و ناچارند ذیل این بنگاه ها کار بکنند تا برای شان همچون کارگر خدمت بکنند. بنابراین وقتی این بخش از جامعه را پرولتاریای دانشگاهی می‌نامیم، خیلی فرق می‌کند با مفهوم سایه نویسی که آقای قاسمی درباره‌اش مقاله‌ای نوشته است با عنوان سایه نویسی در ایران که با مطالعات من الان از آن صحبت می کنم متفاوت است و ایشان این پدیده را اشتباه گرفته‌اند. از یک طرف کارخانه‌ای به اسم دانشگاه وجود دارد که باید مقاله، کتاب، پایان نامه تولید کند. چه بازاری بهتر از اینکه سرمایه داران و فرصت طلبان به سمت این کارخانه بیایند و تلاش کنند سودی از آن کسب کنند. در نهایت نیز چیزی به اسم علم و مقالات علمی- پژوهشی تولید می‌شود و ما افتخار می‌کنیم که توسعه مقالات علمی پژوهشی مان سیر صعودی دارد و ما ده برابر کشورهای دیگر رشد داشته‌ایم؛ در حالی که متوجه نیستند که چرخ‌های این مقاله‌نویسی و پایان‌نامه‌نویسی را گروهی می‌چرخانند که هیچ اسم و نامی از آنها نیست. به اختصار عرض می کنم که چه عواملی موجب ظهور این پدیده شده است؟ من به علت ضیق وقت، فقط دو عامل را ذکر می‌کنم. عامل اول را بحران آموزش زیادی (over education crisis) می‌نامم. یعنی زیاده از حد آموزش دهیم و جامعه را بیش از حد ذیل آموزش قرار دهیم. از یکسو تعداد دانشگاه‌ها در مقایسه با سال‌های قبل از انقلاب و سال‌های آغازین انقلاب، گسترش پیدا کرده است و حجم دانشگاه بزرگ شده است؛ در حالی که در سال ١٣٤٩، سیزده دانشگاه داشتیم، در سال ١٣٩٣، ٢٦٤٠ دانشگاه داشتیم. در این آمار واحدهای علمی-کاربردی و هر واحد دانشگاه آزاد هر کدام یک دانشگاه به طور مستقل فرض می‌شود. بنابراین بدنه دانشگاه متورم می‌شود.
همچنین گسترش دانشجویان را می‌بینیم. در سال ١٣٥٨، ١٦٠ هزار دانشجو داشتیم اما حالا حدود ٤ میلیون و ٧٠٠ هزار دانشجو داریم. اگر این را با تعداد اساتید جمع کنیم، می‌توانیم بگوییم حدود ٥ میلیون نفر جمعیت دانشگاهی داریم؛ جامعه‌ای که می‌توان راجع به ساختار سلسله مراتبی و قشربندی درونی آن صحبت کرد.
یکی از پیامدهای بسیار  بسیار آشکار این رشد، جابه‌جایی در مساله بیکاری است، یعنی اگر از سال ١٣٩١ در نظر بگیریم، می‌بینیم که میزان بیکاری در میان دانش آموختگان از میزان بیکاری به طور کلی فراتر می‌رود و این نشان می‌دهد که تحولی در ساختارهای فرم بیکاری در ایران ایجاد شده است. ما با بیکارانی مواجهیم که بیشتر آنها دانشگاهی‌ها و تحصیلکرده هستند؛ در حالی که بیکاری سه دهه گذشته، مفهومی بود که عمدتا در اشاره به طبقات کارگری، پایین و کم‌سواد به کار می‌رفت و کلیشه معروفی بود که می‌گفتند درس نخواندیم که کاری پیدا کنیم و ای کاش درس می‌خواندیم اما امروزه آدم‌های زیادی درس می‌خوانند و بیکارند. نوعی دگردیسی در فرم و شکل بیکاری ایجاد شده است. بنابراین روند به سمتی می‌رود که نوعی نابرابری و انشقاق در ساختارهای دانشگاهی و تحصیلکردگان ایجاد می‌شود که شکاف‌های وسیعی را در آینده نزدیک درون جامعه تحصیلکرده ایجاد می‌کند و دعوا را از سطح طبقات فرودست اقتصادی کم‌درآمد به سمت درون طبقات متوسط می‌برد که تحصیلکرده هستند و می‌شود آنها را نوعی پرولتاریا یا طبقه کارگری یقه سفید خواند، یعنی طبقات تحصیلکرده‌ای که دکترا و فوق لیسانس دارند اما به دلایل مختلف برایشان ممکن نشد که وارد بازار کار بشوند. همان طور که آقای مالجو گفتند، در طول ٣٠- ٢٠ سالی که این تحقیقات انجام می‌شود و آخرین تحقیقی که در پژوهشکده مطالعات فرهنگی وزارت علوم انجام شده، این آمارها تکرار شد. یعنی با اینکه دانشگاه بزرگ شده و تحصیلات تکمیلی از لیسانس به فوق لیسانس و دکترا گسترش یافته است، میزان وابستگی دانشجویان به خانواده‌ها کم نشده است، یعنی ٧٠ درصد دانشجویان گفته‌اند که منبع درآمد ما خانواده‌ها هستند. این میزان بیست سال پیش هم با تفاوت‌هایی جزیی، همین مقدار بوده است. بنابراین عامل اول گسترش بی‌رویه دانشگاه‌ها است که محصول تجاری شدن است.

عدالت آموزشی و عدالت در دستیابی به منابع اشتغال

عامل یا متغیر دوم به دو مفهوم عدالت آموزشی و عدالت در دستیابی به منابع اشتغال باز می‌گردد. در مطالعات فرهنگی بر اساس سنت بوردیویی بحث می‌شود که اگر نظام آموزشی را به طور عادلانه توزیع کنیم، به تدریج فقر و نابرابری در جامعه کم می‌شود، زیرا فرض بر این است که کسی که تحصیلات مناسبی نداشته یا به دانشگاه‌های خوب دسترسی نداشته است، نتوانسته است موقعیت بهتری را کسب کند. مثلا فردی وارد دانشگاه آزاد رودهن درس خوانده و فرد دیگری در دانشگاه تهران درس خوانده است و این دو موقعیت متفاوتی از نظر اشتغال دارند. بنابراین این پیش فرض در مطالعات فرهنگی و جامعه‌شناسی فرهنگی است که می‌گوید اگر منابع آموزشی عادلانه توزیع شود، نابرابری در دستیابی به منابع کمیاب هم کمتر می‌شود. به بحث آقای مالجو بیفزایم که بعد از انقلاب، اتفاق خوبی که افتاد، سهمیه‌بندی مناطق بود. سهمیه‌بندی مناطق می‌گفت که رقابت در مناطق متفاوت، براساس معیارهای درونی هر منطقه صورت می‌گیرد. در نهایت همه سهم برابری در دانشگاه‌های برتر مثل دانشگاه تهران، شریف، امیرکبیر و... داشتند تا بتوانند نابرابری‌ای که در بازار کار هست را کم کنند. اتفاقی که در اینجا می افتد این است که به یک سوی قضیه تامل شد اما درباره سمت دیگر عامدانه چندان تاملی صورت نگرفت. آن هم این است که دستیابی به منابع شغلی با محدودیت‌های فرهنگی و سیاسی همراه است. بنابراین برخلاف آنچه برخی جامعه‌شناسان فرهنگی می‌گویند، در ساختارهای سیاسی مثل ما حتی اگر شما در بهترین دانشگاه‌ها هم درس بخوانید، امکان آن را ندارید که در دستیابی به شغل، هیات علمی شدن، کارمند دانشگاه شدن و ... وضعیت برابری با سایرین داشته باشید. بنابراین نابرابری از نوعی از سیاست‌گذاری ناشی می‌شود که تنها به تجاری شدن ارتباط ندارد. بنابراین در کنار نقد تجاری شدن و خصوصی شدن دانشگاه، باید درباره استقلال دانشگاه‌ها نیز بحث شود. به میزانی که دانشگاه‌ها به سمت خصوصی شدن و تجاری شدن به معنای خاص ایرانی می‌روند، بر خلاف آنها محدودیت‌های زیادی از لحاظ کنترل بر دانشگاه‌ها افزوده می‌شود و اینکه چه کسی استاد دانشگاه می‌شود و چه کسی دانشجو بشود، مسیرها محدودتر و بسته تر می‌شود. بحث آقای مالجو دقیقا درست است. ما یک سمت را باز می‌کنیم و سمت دیگر را شدیدتر می‌بندیم. می‌گوییم همه باید تحصیل کنند اما همه حق ندارند در یک موقعیت‌های برابری برای دستیابی به اشتغال باشند.

دو نوع پرولتاریا


آن چیزی که من نامش را پرولتاریای دانشگاهی گذاشته‌ام، مفهومی است که در غرب مطرح شده و ریشه در مفهوم طبقه کارگر در مانیفست مارکس و انگلس دارد. منظور از آن طبقه کارگر مزدور جدیدی است که مالک هیچ وسیله تولیدی نیست و نیروی کار خودش را برای تامین زندگی می‌فروشد. فروش نیروی کار برای ادامه زندگی به این دلیل است که وضعیت زندگی‌اش به‌شدت برای کار به بازار وابسته است. بر خلاف وضعیت بردگان و مزدوران دیگر که خود را به طور کلی در اختیار مالکان قرار می‌دهند، پرولتاریا از طریق فروش تکه تکه خودش و نیروی خودش روزگار را می‌گذراند. این مفهوم را نخستین بار فالتوم در هلند در سال ٢٠٠١ تحت عنوان پرولتاریزه شدن دانشگاه مطرح کرده است. در امریکا و انگلیس این مشکل وجود دارد که در حال حاضر بر اساس آمارهای موجود بین ٥٠ تا ٧٠ درصد استادان دانشگاه‌ها حق‌التدریسی هستند بنابراین در امریکا و انگلیس این مفهوم پرولتاریای آموزشی عمدتا به حق‌التدریسی‌ها ارجاع دارد، یعنی کسانی که نمی‌توانند در دانشگاه موقعیت ثابت شغلی پیدا کنند و موقعیت متزلزلی دارند و درسی به آنها می‌دهند و درآمد اندکی می‌گیرند و بیمه و سنوات ندارند و جایگاه تثبیت شده‌ای ندارند. در نظام دانشگاهی نوعی قشربندی میان گروه‌های اندکی که فرادست هستند و استادان تمام وقت وجود دارد و گروه‌های وسیعی که پاره وقت هستند و با اینکه برای تامین درآمد بیشتر از استادان تمام وقت درس می‌دهند ولی موقعیت فرودست‌تر نسبت به استادان تمام وقت دارند.  بر اساس چنین وضعیتی کسانی این بحث را مطرح کردند که دانشگاه‌ها هر چه بیشتر از خلاقیت‌های روشنفکری در حال تهی شدن هستند و آدم‌ها به کارگران معرفت و دانش تبدیل می‌شوند. برخی اعتقاد دارند که دانشگاه نوعی هویت شرکتی می‌یابد و مثل یک بنگاه می‌شود. خصوصا وقتی با استادان مراکز علمی کاربردی صحبت می‌کردم، یکی از مسائلی که بر آن تاکید می‌کردند، این بود که این دانشگاه علمی کاربردی ترجیح شان این است که کسی که دکترا گرفته را برای تدریس استخدام نکنند زیرا کسانی که فوق لیسانس هستند، درآمد کمتری دارند بنابراین دانشگاهی به سمت یک شرکت تجاری پیش می‌رود که سود بیشتری کسب کند و استادان کم‌رمق‌تری را بگیرد و فشار بیشتر و استثمار بیشتری روی استادان قرار دهد.  من در بحث خودم دو نوع پرولتاریا را از یکدیگر جدا می‌کنم: نخست پرولتاریای آموزشی که در غرب خیلی از آن صحبت شده است، یعنی حق‌التدریسی‌ها. اگر در نمودارها نگاه کنید، از سال ١٣٧٨ به بعد، استادان تمام وقت سه برابر شده‌اند؛ در حالی که استادان پاره وقت تقریبا ٢٠ برابر شده‌اند. آمار را نیز از موسسه تحقیقات آموزش عالی گرفته‌ام. یعنی ما ٢٣٦ هزار و ٨٥٠ استاد پاره‌وقت داریم. البته من فکر می‌کنم تعداد بیش از این است زیرا اینها کسانی هستد که ثبت شده‌اند و ‌ای دی گرفته‌اند. ما خیلی استادان پاره وقت داریم که ثبت نمی‌شوند. اتفاق دیگر این است که زمانی حق‌التدریسی جنبه fun داشت، یعنی استادی ثابت بود و جایی دیگر حق‌التدریس ارایه می‌کرد. یا فردی بود که جایی کار می‌کرد و حق التدریسی هم ارایه می‌کرد. اتفاقی که در دهه اخیر رخ داده این است که حق‌التدریس به عنوان یک شغل تمام وقت می‌شود یعنی کسانی هستند که با حق‌التدریس زندگی‌شان می‌گذرد، با ماهی حدود ٨٠٠ هزار تومان تا ١ میلیون تومان زیرا ماهانه حقوق نمی‌گیرند و ترمی حقوق می‌گیرند و اگر حساب کنیم که تمام واحدهای درسی شان را پر کنند، همین میزان حقوق می‌گیرند. در واقع حقوق ایشان در حد کارگران عادی غیرماهر است که فکر می‌کنم درآمد ایشان همین میزان است.
مایکل دابسون در سال ٢٠٠١ کتابی با عنوان ارواح در کلاس درس (Ghosts in the Classroom) می‌نویسد. او در این کتاب از ٢٦ استاد حق‌التدریسی می‌خواهد که شرح زندگی شان را بنویسند. هر فصلی شرح زندگی یک استاد حق‌التدریسی است. دابسون می‌نویسد که این افراد در نظام دانشگاهی under class هستند یعنی در هیچ طبقه‌ای جا نمی‌شوند. مفهوم Adjunct معلم حق التدریسی ترجمه می‌شود. وقتی کنارش who قرار می‌گرفت، از نظر گرامری مشکل داشت. دابسون به شکل طنز آمیزی می‌گوید که این افراد حتی به لحاظ گرامری هم آدم حساب نمی‌شوند! او این افراد را با کارگران مهاجر و کارگرانی که در فروشگاه‌ها به طور غیرقانونی کار می‌کنند و روزگار می‌گذرانند، مقایسه می‌کند.
اما گروهی نیز پرولتاری پژوهشی هستند. من  دو ماه پیش در اندیشه پویا مقاله‌ای با عنوان پرولتاریای دانشگاهی و پژوهشی منتشر کردم، این مباحث را به شکل دیگری مطرح کردم. آنجا با تعدادی از کسانی که شروع به نوشتن کتاب و مقاله و پایان نامه برای دیگران کرده‌اند، گفت‌وگو کردم. وقتی وارد این تحقیق شدم، نگاهم در وهله نخست مثبت نبود و می‌پرسیدم که چرا این افراد برای دیگران اعم از استاد و دانشجویان دیگر مقاله و کتاب می‌نویسند؟! این را نوعی فساد علمی محسوب می‌کردم اما وقتی با این افراد گفت‌وگو کردم و بحث کردم، همان مفهوم پرولتاریا به نظرم رسید، یعنی این افراد به نحوی قربانی هستند. کسانی نیستند که دانشگاه را به فساد می‌کشند، دانشگاه پیش از این توسط استادان به فساد کشیده شده است، توسط استادان و دولت و کسانی که در دانشگاه‌ها سیاستگذاری می‌کنند تا به هرقیمتی دانشگاه باز کنند. حتی کسانی که ثبت نام هم نکرده‌اند را در دانشگاه‌های علمی-کاربردی فراخوان می‌کنند که در دانشگاه ثبت نام کنند، بدون کنکور. حتی وقتی قبول هم نشدند، به آنها نامه می‌دهند که به دانشگاه بیایند زیرا این کارخانه مدرک‌سازی باید چرخ‌هایش بچرخد. من احساس کردم این پرولتاریای پژوهشی از پرولتاریای آموزشی هم وضعیت اسف‌بارتری دارد، زیرا درست است که یک استاد حق‌التدریسی بیمه و سنوات ندارد و به لحاظ دانشگاهی استاد شناخته نمی‌شود و در جلسات گروه هم نمی‌رود و... اما وقتی به کلاس می‌رود استاد است و درسی به او می‌دهند و هویت استادی دارد اما کسانی که به نظر من پرولتاریای پژوهشی هستند، کسانی هستند که به کلی بی‌هویت و بی‌شناسنامه هستند و مهم‌تر از همه کسانی هستند که برای کسانی مثل من و شما کتاب می‌نویسند و ما به واسطه ایشان ارتقا پیدا می‌کنیم اما خودشان هیچ جایگاهی ندارند. این افراد می‌بینند پیشرفت کسان دیگری را و بعد موقعیتی را که خودشان در آن قرار گرفته‌اند. این بی‌هویت بودن و ناشناخته بودن و بی‌منزلت بودن، وضعیت اسف‌بارتری است که در این گروه از آدم‌ها دیده‌ام.
من سعی کردم حیات ذهنی پرولتاریای پژوهشی را به تصویر بکشم. البته کسانی که پایان نامه و مقاله می‌نوشتند و من با آنها مصاحبه کرده‌ام، همه کسانی نیستند که این کار را می‌کنند. قطعا کسانی هم هستند که فرصت‌طلب هستند یا وضع خوبی دارند و دفتری تاسیس کرده‌اند و پولدار شده‌اند اما ما از جماعت زیادی حرف می‌زنیم که در این بازار جز کارگر چیزی نیستند. بنابراین این بخش مورد نظر ما نیست. کسانی که من با آنها صحبت کرده‌ام، از دانشگاه‌های شریف، تهران، امیرکبیر و... بوده‌اند.  اینها غالبا دانشجویان یا فارغ‌التحصیلانی با نمره‌های خوب بوده‌اند که خوب درس خوانده‌اند. مجموعا حس خیلی منفی نسبت به دانشگاه و استادان دانشگاه دارند و در فرآیند کار نیز مجبور شده‌اند به حوزه‌های مختلف سرک بکشند و در نتیجه حوزه پژوهش‌های‌شان تکه‌تکه شده است و در زمینه‌های مختلفی پایان‌نامه نوشته‌اند مثل زمین شناسی، باستان شناسی، مدیریت و ...اما اتفاقی که می‌افتد، به نحوی وضعیت بغرنجی برای این آدم‌ها ایجاد می کنند. مهم‌تر از همه بخش عمده‌ای از این افراد ٥٠ درصد پولی را می‌گیرند که نویسنده به موسسات و شرکت‌ها می‌دهد و همه پول نصیب آنها نمی‌شود و وضعیتی که در آن هستند، وضعیت تکرار شونده‌ای است که دایما آنها را در وضعیت پرولتاریا تثبیت می‌کند.
نکته پایانی صحبت من این است که در بحث از وضعیت دانشگاه‌ها، تلاش کردم به بخشی از فارغ‌التحصیلان دانشگاهی و دانشجویان تحصیلات تکمیلی اشاره کنم که آن بخش در نظام جدید دانشگاهی جایگاه و امیدی برای آینده شغلی‌اش ندارد و تبدیل به طبقات فرودستی در ساختار دانشگاهی شده است. اینکه در آینده با توجه به گسترشی که در نظام آموزشی ما شاهدهش هستیم، این پرولتاریا چقدر وسعت می‌گیرد، بحث دیگری است که پیامدهای منفی هم برای نهاد علم و هم جامعه را به دنبال خواهند داشت.