شناسهٔ خبر: 46321 - سرویس اندیشه

بررسی کتاب «همه چیز می‌درخشد» نوشته‌ی هربرت درایفوس و اس. دی. کلی (۲)؛

غیاب خدایان و نیهیلیسم عصر سکولار

زئوس راه نجات از نیهیلیسم و مقابله با آن، فهم پوئتیک است. فعالیت‌هایی چون ورزش، کارهای هنری و صنعتی (نه به شیوه‌ی تکنولوژیک)، توجه به مناسک روزمره چون آماده کردن قهوه‌ی صبحانه و ...مثال‌هایی از مهارتهای پوئتیک هستند. ما با انجام این فعالیتها نسبت به بدن و جهان بیرون آگاه می‌شویم و از درونی که رهاورد دکارت و کانت و فلسفه‌ی مدرن است فاصله می‌گیریم. از نظر نویسندگان کتاب خدایان نه مرده‌اند و نه تبعید شده‌اند، بلکه ما با لگد آنها را از جهان خویش بیرون رانده‌ایم.

فرهنگ امروز/مینا قاجارگر:

۴- نیهیلیسم معاصر در آینه‌ی نویسندگان امروز (دیوید فاستر والاس و الیزابت گیلبرت)

دیوید فاستر والاس[۲۰]، نویسنده‌ی بزرگ آمریکایی بود که در داستانها و نوشته‌هایش به دنبال معنایی برای زندگی و زیستنی معنادار بود. او که سالها از افسردگی رنج می‌برد، در سال ۲۰۰۸ و در سن ۴۶ سالگی خود را حلق‌آویز کرد. اثر درخشان او به نام شوخی بی پایان[۲۱] تجسم خودآگاهی مدرن بود؛ مملو از جمله‌هایی طولانی که خودشان را نقض می‌کردند، پیش‌فرضهای خود را به پرسش می‌گرفتند و  همچون ماری که دم خویش را می‌خورد، دوباره به جای اول برمی‌گشتند.

والاس در آثار خود از نوعی غم امریکایی سخن می‌گوید. نوعی گمگشتگی که او آن را در خود و در بسیاری از دوستانش دیده بود. او می‌نویسد غمی که من در کتابم از آن سخن گفته‌ام و خود نیز دچارش بوده‌ام نوعی غمگینی امریکایی واقعی است. من سفیدپوست، بالاتر از طبقه متوسط، به طرز شرم‌آوری تحصیل‌کرده بودم، در رشته‌ام به موفقیتهایی رسیده‌بودم که واقعاً حقم نبود؛ انگار دستخوش حوادث بودم. اکثر دوستانم هم همینطور بودند. برخی از آنها شدیداً معتاد به دراگ و دیگران هم به طور غیر قابل باوری معتاد کار بودند. برخی هر شب به بار مجردها می‌رفتند. همه‌ی اینها به هزار شکل مختلف نشان دهنده‌ی یک واقعیتند. به نظر او این غم و گمگشتگی یک حال و هوای امریکایی و نتیجه‌ی ناتوانی فرهنگ آمریکا در مواجهه با عمیق‌ترین پرسشها درباره‌ی هویت و کیستی افراد است.

درست است که بیماری افسردگی و تاثیرات فیزیولوژیک آن می‌توانسته در خودکشی والاس موثر باشد، اما شاید بیماری به او کمک کرده‌بود چیزهایی ببیند که دیگران متوجه آنها نبودند یا نمی‌خواستند به آنها بیندیشند. پس اگر چنین باشد خودکشی او تنها از دست دادن یک فرد با استعداد نبود. خودکشی او هشدار و اخطاری است که همه ما باید به طور جدی به آن توجه کنیم.

الیزابت گیلبرت نویسنده‌ی رمان بخور، عبادت کن، عشق بورز[۲۲] نیز همچون والاس در جستجوی یافتن راه نجاتی از تاریکی و افسردگی و بی معنایی است. هر دو نویسنده رسالت خودشان را یافتن راهی به سوی روشنایی و امید در جهان مدرن می‌دانند. هر دو اذعان می‌کنند که تاریکی و پوچی وجود دارد اما نباید تسلیم آن شد و باید در پی چیزهای ارزشمند و مقدسی بود که هنوز در جهان مدرن زنده مانده‌اند.

از نظر والاس، چالش اصلی جهان معاصر، تنها این نیست که ما نمی‌دانیم زندگی معنادار چگونه است؛ مسئله این است که ما حتی قادر نیستیم برای مدتی طولانی روی این پرسش تمرکز کنیم. در اواسط کتاب شوخی بی‌پایان از فیلمی با همین نام سخن به میان می‌آید. فیلمی بسیار سرگرم‌کننده و جذاب که هر کس آن را می‌بیند آب از دهانش سرازیر می‌شود. روزی شخصی از سر تصادف فیلم را در دستگاه ویدیو می‌گذارد و آن را تماشا می‌کند. او به مدت بیست ساعت متوالی سرگرم دیدن فیلم است، در حالی که شلوار و صندلی‌اش کاملاً خیس شده‌اند. تفریحاتی از این دست، انسانیت ما را از ما می‌گیرد، به جای اینکه آن را احیا کند. شادی کاذب این سرگرمی تنها یک فریب محض است، چرا که ما را تهی می‌کند و جهان را به یک نقطه کوچک سرخوشی فرومی‌پاشد و دیری نمی‌پاید.

از نظر والاس رستگاری و شادی واقعی آن سوی دیگر ملال ویرانگر است. والاس می‌گوید به کسل‌کننده‌ترین چیزهایی که می‌توانید توجه کنید ( اظهارنامه مالیاتی یا مسابقه گلفی که از تلویزیون پخش می‌شود) و ناگهان ملال به شما حمله ور می‌شود و نزدیک است که جانتان را بگیرد. اگر از این ملال جان سالم به در ببرید گویی از جهان سیاه و سفید به جهان رنگها وارد شده‌اید. همچون آب گوارا پس از روزها تشنگی در کویر.

والاس عقیده داشت راه رهایی از نیهیلسم مدرن که خودش را در انفعال مردم معاصر در برابر مواد مخدر، تلویزیون و لذات پوچ نشان می‌دهد کنترل افکار و کشیدن دیواری دور لحظه‌ی حال و زیستن در یک حال جاودانه[۲۳] است. او در یک سخنرانی برای فارغ‌التحصیلان دانشگاه گفت اکثر کسانی که با شلیک گلوله خودکشی می‌کنند، گلوله را به سرشان، دشمن اصلی، شلیک می‌کنند. سری که جایگاه افکار معطوف به گذشته و آینده است.

به طور حتم همگی ما روزهای کسالت‌باری در زندگی داشته‌ایم، همه‌ی ما در ترافیک های طولانی و سرسام آور ساعتهایمان را از دست داده‌ایم، به موسیقی‌های مبتذل و سطح پایین گوش داده‌ایم و با انسانهای شروری مواجه شده‌ایم که سدّ راه ما شده‌اند. اما این همه‌ی زندگی انسان معاصر نیست. وقتی در یک صف طولانی زنی پشت سر ما ایستاده که سر کودک گریانش داد می‌زند، ممکن است عصبی شویم و بخواهیم واکنشی توام با خشم نشان دهیم، اما آنچه والاس به ما پیشنهاد می‌دهد این است که خود و افکارمان را کنترل کنیم و از زاویه‌ای دیگر به این زن و کودک نگاه کنیم. کمی در مورد زندگی احتمالی‌اش بیندیشیم. شاید او سه روز متوالی بر بالین همسرش که سرطان استخوان دارد بیدار بوده‌است، شاید او یک کارمند جزء است که حقوقی ناچیز دارد و اتفاقاً همان کارمندی است که دیروز در اداره‌ای به همسر شما کمک کرده‌است که روندی بوروکراتیک را ساده‌تر طی کند...والاس اصرار دارد که پیشنهاد او توصیه‌ای اخلاقی نیست، بلکه راهکاری برای نجات از موقعیتهای ناخوشایند زندگی است. این راهکار دیدن جهان از پرسپکتیوهای مختلف است و در نظر او تنها امکان نجات انسان مدرن در همین امر نهفته‌است. او می‌گوید به این طریق می‌توان روحی مقدس در جهان یافت و وحدتی اسرارآمیز را تجربه کرد. اصلی‌ترین درسی که والاس به ما می‌دهد همین است. انتخاب زاویه‌ی دیدی که جهان را مقدس و بامعنا می‌سازد. شاید این انتخاب، نوعی نگاه قهرمانانه به جهان باشد، اما والاس می‌گوید چنین چیزی ممکن است.

غم‌انگیزترین بخش داستان زندگی والاس شاید این است که آن چیزی که او در جستجویش بود، نه یک امکان، بلکه یک سراب بود. آنچه والاس خودش را به خاطر دست نیافتن به آن سرزنش می‌کرد، اساساً برای ماهیت انسان ناممکن بود. از این جهت شباهتی میان والاس و مارتین لوتر وجود دارد. مارتین لوتر نیز با وسواسی شدید در پی زدودن گناهان از روح خود بود. لوتر می‌خواست با خشم، غرور، سرخوردگی، پوچی و پریشانی که در وجود خود می‌دید مبارزه کند. او به شدت خودش را زیر نظر داشت و با دیدن کوچکترین لکه‌ای بر لوح روح خویش به مبارزه با آن برمی‌خواست. والاس نیز مرتباً خودش را به خاطر ضعف اراده سرزنش می‌کرد. همانطور که خودش در مصاحبه‌ای گفته‌است او مدتها روزی هشت ساعت خودش را به خاطر ننوشتن سرزنش می‌کرد، همچون مارتین لوتر که به خاطر پاک و خالص نبودن روحش.

پولوس قدیس در نامه به رومیان به این تعارض روانشناختی – رابطه عکس میان توجه به فرمان و توانایی فرد در دست یافتن به آن- اشاره کرده‌است. پولوس قدیس می‌گوید «من نمی‌توانستم گناه را بشناسم مگر از طریق قانون». قانون «حرص نورز» کارکردی شبیه به این جمله دارد: «به فیل صورتی فکر نکن». داستان پولوس به ما می‌آموزد که همیشه رشد معنوی، ذهنی و روحی از طریق کار و کنترل شدید حاصل نمی‌شوند. اما والاس همچون نیچه تنها راه نجات و رستگاری را در اراده‌ی فردی می‌دید و به هیچ چیز بیرون از وجود انسان باور نداشت.

اما در جهان والاس هیچ اثری از شادی نیست. گویا بار سنگین مسئولیت – مسئولیت فرار از بی‌معنایی جهان بی‌خدا و ساختن معنایی شادمانه از هیچ، به معنای واقعی کلمه از هیچ! آنگونه که خدا خود خلق می‌کند – در توان هیچ بشری نیست. برای انجام چنین کاری ما باید به خدایان تبدیل شویم.

الیزابت گیلبرت، نویسنده‌ی بسیار موفق معاصر منتقد چنین نگاهی است. او می‌گوید این نوع نگاه به رسالت نویسنده و نوشتن رهاورد رنسانس و اومانیسم مدرن است. نگاهی که فرد انسانی را در مرکز جهان و بالاتر از هر چیز مقدس و اسرارآمیز قرار می‌دهد. بدین ترتیب این ایده به وجود می‌آید که خلاقیت باید کاملاً از درون  خود فرد بجوشد. خلاقیت و نویسندگی نیز همچون داشتن قلبی پاک (چیزی که لوتر در جستجویش بود) تماماً با کوشش به دست نمی‌آید. اراده‌ی ما تمام آن چیزی نیست که برای احساس شادی به آن نیازمندیم. گیلبرت همچون لوتر (نه لوتری که می‌کوشید با ریاضت و سختگیری نفس خود را پاک کند، بلکه لوتر پس از مکاشفه) عقیده دارد که رستگاری، شادی و رهایی لطف و رحمت الهی است.

دیدگاه نیچه‌ای والاس تمامی بار سنگین رستگاری را بر دوش خود فرد و اراده‌ی او می‌گذارد و الیزابت گیلبرت به کلی این بار را از دوش او برمی‌دارد و آن را به دست تقدیر و مشیت الهی می‌سپارد. دیدگاه والاس، فرد را زیر بار مسئولیت خرد می‌کند و دیدگاه گیلبرت انسان را منفعل و بی‌اراده در انتظار لطف خدا نشان می‌دهد. آیا حد وسطی میان این دو رویکرد وجود دارد؟ نویسندگان کتاب عقیده دارند که راه سومی وجود دارد و در فصل آخر به آن خواهندپرداخت.

۵-خدایان: بازیگران اصلی جهان هومر

فصل سوم کتاب با نقل دیالوگی از فیلم چشمان کاملاً بسته[۲۴] آغاز می‌شود. در این دیالوگ آلیس (نیکول کیدمن) برای همسرش اعتراف می‌کند که یک شب با یک نگاه عاشق افسر جوانی شده‌بود و حاضر بود برای رسیدن به او از همسر و فرزندش بگذرد. این گفتگو ما را به یاد هلن و داستان تروا می‌اندازد. هلن نیز در حضور شوهرش ملنوس و درباریان داستان فرار خود با مردی بسیار جذاب به نام پاریس را روایت می‌کند. احتمالاً فکر می‌کنید چنین داستانی موضوع مناسبی برای گفتگو بر سر میز شام و در حضور مهمانان نیست. اما آنچه برای خواننده مدرن از این هم عجیب‌تر است آن است که هیچ یک از حاضرین در آن ضیافت از شنیدن این داستان شوکه نمی‌شود. هلن به همسرش خیانت می‌کند، از خانه می‌گریزد، باعث به وجود آمدن جنگ تروا می‌شود و بعد دوباره به خانه برمی‌گردد. رفتار همسرش با او هیچ تغییری نکرده است. همچون پیش او را می‌ستاید و عاشقانه دوستش دارد. هومر نیز احترام بسیار برای هلن قائل است. به نظر می‌رسد هلن غیراخلاقی بودن ترک خانواده‌اش را انکار می‌کند و همچنین مسئولیت این اتفاق را نیز متوجه خویش نمی‌داند. آفرودیت، الهه‌ی عشق مسئول این ماجراست و هلن تنها به ندای آفرودیت پاسخ داده‌است. پس جایی برای پشیمانی و عذاب وجدان وجود ندارد!

جهان هومر را نباید با جهان مدرن مقایسه کنیم و آن را با توجه به پیشرفتهای فلسفی و روانشناختی عصر خود ابتدایی و اولیه بپنداریم. همچنین این فرض نیز درست نیست که جهان هومر را سرآغاز جهان مدرن قلمداد کنیم. بلکه باید توجه داشته‌باشیم که جهان مدرن جذابیتهای واقعی جهان هومری را از نظر پنهان کرده‌است. انسانهای جهان هومر نسبت به جهان گشوده بودند، اما انسان مدرن با پیشرفت روزافزون در درون‌نگری و محافظت از حوزة خصوصی گشودگی کمتری دارد. بهترین شیوه‌ی زندگی در جهان هومر هماهنگی با خدایان بود و خدایی که هلن بیش از خدایان دیگر با او هماهنگ بود و ندایش را می‌شنید آفرودیت نام داشت. در نظر نویسندگان کتاب یکی از راههای نجات انسان معاصر به یاد آوردن خدایان کهن پس از مرگ خداست.

مفهوم آرته (arête) در اشعار هومر و زندگی یونانیان باستان نقش پررنگی ایفا می‌کند. نویسندگان عقیده دارند که ترجمة آرته به فضیلت[۲۵] خطر آناکرونیزم را به همراه دارد. باید توجه داشت که آرته در یونان باستان با آنچه در مسیحیت یا جامعه‌ی رومیان فضیلت و برتری محسوب می‌شود تفاوت دارد. آرته در جهان هومری نسبت عمیقی با حس شکرگزاری در برابر خدایان و حیرت در برابر جهان دارد. نیچه شرح داده‌بود که آرته در یونان باستان ربط وثیقی به قدرت، سلامت، جنگاوری و ... دارد. اما آنچه او به آن اشاره‌ای نمی‌کند این است که همانطور که برنارد ناکس تاکید می‌کند، واژه‌ی یونانی آرته با فعل یونانی(araomai) به معنای «عبادت و پرستش) هم ریشه است. آنچه هلن را در یونان باستان برجسته و قابل احترام و تحسین می‌کند، توانایی او در برقراری رابطه با آفرودیت (مثال درخشان بعد اروتیک مقدس وجود) است.

زمانی که انتظارش را نداریم و اتفاق خوشایندی برایمان می‌افتد، یا در موقعیتی که احتمال موفقیت بسیار کم است موفق می‌شویم، حس شکرگزاری و خشنودی به ما دست می‌دهد. اما برای یونانیان باستان این امر اندکی متفاوت بود. آنها نه تنها در چنین مواقعی به خاطر بخت و اقبال و موفقیت در شرایطی که کاملاً تحت کنترلشان نبود شادمان بودند، بلکه در نظرشان چنین رخدادی معنادار بود و خدایان اوضاع امور را به این سو هدایت کرده‌بودند. برای روشن‌تر شدن این مسئله تفاوت زندگی یونانیان عصر هومر و رومیان را در قرون اول و دوم پیش از مسیح در نظر بگیرید. اهمیت بخت و اقبال و شانس برای رومیان بسیار زیاد بود و ایزدبانویی نابینا به نام فورچونا[۲۶] مظهر این نیرو بود. نابینا بودن او نشان می‌دهد که او تصادفاً انتخاب می‌کند. همچنین فورچونا صورت اولیه‌ای در جهان هومری ندارد.

تمایز میان فورچونا و خدایان یونانی در اشعار هومر بسیار مهم است. اگر فورچونا شهروندی رومی را برگزیند و بخت و اقبال به او رو کند، احساس متناسب با این موقعیت، شکرگزاری و قدرشناسی نخواهد بود زیرا فورچونا حتی به او نظر نکرده‌است. تجربة حضور فورچونا در زندگی بیشتر با صبر و بردباری و خویشتنداری همراه است. در دوران سکولار، مفهوم شانس کور[۲۷] این ایده‌ی نیهیلیستی را به ذهن متبادر می‌کند که زندگی بی‌معناست. به همین دلیل می‌توان گفت که رواقی‌گری رومی پدربزرگ نیهیلیسم عصر سکولار است.

رابطة میان شانس و بی‌معنایی زندگی موضوعی است که با دغدغه‌های زندگی در جهان معاصر تناسب بسیار دارد.  وودی آلن در فیلم match point به این موضوع پرداخته‌است. او با نشان دادن رابطه‌ی گسترده میان زندگی و شانس به وادی نیهیلیسم قدم میگذارد.

این حس که موجودی مهربان و قدرتمند همواره مراقب ماست با حس خوش‌شانس بودن تفاوت بسیاری دارد. مراقبت و مهربانی شکرگزاری را به همراه دارد ولی هیچ کس برای خوش‌شانسی شکرگزاری نمی‌کند. در سراسر اشعار هومر می‌توان دید که قهرمانان تحت حمایت و مراقبت خدایان هستند. برای مثال ادیسه نجات پیدا می‌کند زیرا آتنا همواره مراقب او بوده‌است. آنان به شکر حضور خدایان و به احترام آنان قربانی می‌کنند و این قربانی نشانة ادب و نیکی است. در داستان ادیسه، خواستگاران پنه‌لوپه افرادی بی‌ادب و گستاخ بودند، نه از آن رو که حقوق ادیسه را محترم نشمردند بلکه به این دلیل که در محضر زئوس دست به کارهای ناشایست زدند.

قهرمانان هومر از این جهت که خود را عامل اصلی فعل قهرمانانه نمی‌دانند شبیه به قهرمانان معاصری هستند که در فصل نخست به آنان اشاره شد. هومر مجموعه‌ای از موقعیت‌ها را توصیف می‌کند که در آنها چیزی خارج از کنترل ما سبب ایجاد حس حیرت و تحسین در ما می‌شوند. در آثار هومر معمولاً غریبه‌ای که وارد داستان می‌شود و به قهرمانان کمک می‌کند خدایی است که به صورت بشر در آمده است.

برای آنکه بتوانیم درکی عمیق از حس تقدس در اشعار هومر داشته باشیم، لزومی ندارد به وجود خدایان یونانی باور داشته باشیم. اما نباید این ایده‌ی مدرن را نیز بپذیریم که فاعل انسانی تنها منبع کنشهای خود است، زیرا این تصور مدرن پدیده‌های مقدس هومری را از چشم ما پنهان می‌کند. ما زمانی در بهترین حالت خود هستیم که به سوی جهان گشوده‌ایم و اجازه می‌دهیم نیروهای مقدس جهان آنچه را که درون ماست شکوفا کنند. بهترین شیوه‌ی زندگی از نظر هومر گشودگی به جهان و خدایان، حیرت و شکرگزاری در برابر انان است. در نتیجه فرار هلن با پاریس را نباید از منظری اخلاقی نگریست. هلن، دختر زئوس، تجسم آفرودیت مقدس بود و به ندای اروس آری گفته‌بود.

۵-۱ خدایان هومر و آیسخولوس: کثرت یا وحدت؟ مسئله این است!

در فصل چهارم نویسندگان به مقایسه‌ی خدایان هومری و خدایان آیسخولوس می‌پردازند. آیسخولوس چندصد سال پس از هومر می‌زیست و در نمایشنامه‌های او خدایان روابط و مناسبات متفاوتی نسبت به خدایان هومری دارند. در نمایشنامه‌های هومر کثرت خدایان پذیرفته شده بود و نیازی به امری وحدت بخش احساس نمی‌شد. در نمایشنامه‌های آیسخولوس اما شاهد نیاز به وحدت خدایان هستیم. آتنا به الهگان انتقام و خدایان المپ گفت که آنان نباید با یکدیگر بجنگند بلکه باید نیروهای خود را در جهت سعادت و خوشبختی آتنیان به کار گیرند. زئوس نیز همچون نیرویی مقدس در پس‌زمینه‌ی همه‌ی رخدادهای آتن حضور داشت. وطن‌دوستی مردم آتن خود همچون خدایی جدید آنان را به وحدت فرامی‌خواند. نویسندگان این جریان را به تاثیر اثر هنری تشبیه می‌کنند. اثری که فرهنگ مردم یک جامعه را تغییر می‌دهد و بر آنان تاثیری عمیق بر جای می‌گذارد. بنا به نظر هایدگر، اثری که توریستها در موزه به تماشایش می‌ایستند و به به و چه چه می‌کنند نمونه‌ای از این کار هنری نیست. کار هنری زنده و پویاست، با مردم ارتباط برقرار می‌کند، فرهنگ را به پیش می‌راند، فرهنگ را از نو زنده می‌کند و یا فرهنگی نو به وجود می‌آورد. کار هنری شبیه کار خدایان است، مردم را برمی‌انگیزد و با خود همراه می‌کند.

۵-۲  عیسی و دکارت: تغییردهندگان پارادایم

در تاریخ غرب تنها دو نمونه از چنین پیکربندی مجددی می‌توان یافت: ظهور عیسی مسیح و فلسفه‌ی دکارت. عیسی مسیح مفهوم جدیدی از انسان ارائه داد. کی‌یرکگارد او را «پارادایم» می‌نامد. پارادایم متفاوت از پس‌زمینه و بیش از آن است. پارادایم تجسم پس‌زمینه‌ی نادیدنی است. به همین دلیل مسیح می‌گوید «پدر بزرگتر از من ات» (انجیل یوحنا ۱۴:۲۸( و در جایی دیگر می‌گوید «من و پدر یکی هستیم»  (انجیل یوحنا ۱۰:۳۰) یا « به یقین خواهید دانست که پدر در من است و من در پدر هستم». (انجیل یوحنا ۱۰:۳۸) یکی از دشوارترین جملاتی که یوحنا درباره‌ی مسیح می‌گوید چنین است: «او در جهانی بود که خودش به وجود آورد». (انجیل یوحنا ۱:۱۰). چنین چیزی غیرممکن است اما راه بهتری برای توصیف پدیده‌ی پارادایم وجود ندارد. پارادایم همیشه به شیوه‌ای پارادوکسیکال توصیف می‌شود. کسی که ابداع‌گر شیوه‌ی نوینی است باید در جهان جدید باشد و از این رو به جهان وابسته است و از طرفی اوست که جهان جدید را می‌گشاید و به وجود آورد، بنابراین جهان نیز به او نیازمند است.

جهان جدیدی که مسیح همچون خدایی آن را خلق نمود جهانی بود که انسانها در آن نه بر اساس امور بیرونی بلکه بر اساس درونشان داوری می‌شدند. گناه و ثواب درون انسانها بود و این نخستین بار در تاریخ غرب بود که به «درون» اشاره می‌شد. مسیح بر خلاف دوران هومر و آیسخولوس که مردمان رو به جهان بیرون گشوده بودند، اشارتگری به جهان درون بود. از نظر نویسندگان این همان بذری است که آگوستین از پولوس قدیس گرفت و به دکارت رساند؛ دکارت آن را آبیاری نمود و کانت با طرح سوژه‌ی اتونوم آن را به ثمر رساند.

۵-۳ اتونومی: ریشه‌ی نیهیلیسم

پیش از دکارت چندان درکی از مفهوم خود درونی وجود نداشت. همانطور که اشاره شد آگوستین قدیس کوشید با تفسیر فلسفی و یونانی خود از مسیحیت نشان دهد که انسانها جهانی درونی نیز دارند. در جهان دانته روح انسانی  هم می‌توانست پذیرای عشق الهی باشد و هم اینکه فریب شیطان او را به سوی اتونومی بکشاند. در واقع یکی از اشتراکات جهان هومری و قرون وسطی این بود که ما زمانی در بهترین حالت خود هستیم که اجازه ندهیم افکار و ایده‌هایمان بر آنچه ما را مستقیماً به عمل فرامی‌خواند سیطره داشته باشند.

اما دکارت تحت تاثیر آگوستین می‌گفت ما موجودات قائم به ذاتی هستیم که با افکار و امیال درونیمان تعریف می‌شویم. من اگر می‌خواهم خودم را بشناسم راه بهتری جز درون نگری ندارم. جهان خارج برای دکارت چندان اهمیتی نداشت و از ابژه‌های بی‌معنا ساخته شده‌بود که در مقابل من اندیشنده ایستاده بودند. پیش از دکارت مردم خودشان را همچون سوژه و ابژه نمی‌دیدند بلکه همه چیز مخلوق خداوند بود. پس از او ما خودمان را معنابخشان آزادی می‌بینیم که به ابژه های بی‌معنای اطرافمان هر معنایی که بخواهیم نسبت می‌دهیم. بنابراین برای نخستین بار در تاریخ بشر این پرسش به وجود آمد که حال که ما موجودات مستقل و خودمختاری هستیم چگونه باید زندگی کنیم؟ دکارت گمان می‌کرد پاسخ را یافته است و بر آن بود که پس از به اتمام رساندن کار خود در ریاضیات و علم به سراغ اخلاق برود و با استفاده از عقل و تجربه روشن کند که در هر شرایطی فعل اخلاقی کدام است. اما ظاهرا او نتوانست اخلاقی متناسب با فلسفه خویش طرح‌ریزی کند. با این حال او به کلی شاکله‌ی جهان غربی را تغییر داد. خودسری و خودآیینی که زمانی در قرون وسطی پررنگ ترین ویژگی شیطان بود در فلسفه دکارت به بنیادی‌ترین و خدایی‌ترین جنبه‌ی وجود انسان تبدیل شد. به این ترتیب او گام بزرگی به سوی نیهیلیسم برداشت.

کانت نیز به دنبال دکارت استدلال کرد که اگر ما سوژه‌های قائم به ذات و خودبسنده‌ای هستیم بنابراین هیچ قانونی نمی‌تواند به ما بگوید چگونه رفتار کنیم مگر قانونی که ما خود آن را وضع کرده‌باشیم. در فلسفه‌ی کانت سوژه جایگزین خدا می‌شود. یکی از معروف ترین سخنان کانت این است که روشنگری یعنی ما بالاخره بیاموزیم که مسئولیت افعال خود را بپذیریم. به عبارت دیگر، بلوغی که به همراه روشنگری می‌آید مستلزم این است که من در صورتی از پاپ یا حاکم تبعیت کنم که آزادانه چنین کاری را برگزیده باشم. اتونومی، آن بزرگترین گناه در جهان دانته، در جهان کانت به خیر اعلی تبدیل می‌شود.

فلسفه‌ی کانت تاثیر عمیقی بر جهان مدرن گذاشته است. امروزه ما همه پذیرفته ایم که هر شخص مسئول اعمال خود است. ما از جهان هومری بسیار بسیار دور شده ایم. آنچه هومر آرته‌ی انسان می‌پنداشت، در جهان مدرن ما اصلاً انسانی محسوب نمی‌شود. خطر تفکر کانتی این است که وقتی هر سوژه ی انسانی به تنهایی مسئول اعمال خود است، پاسخ به این پرسش نیز به خود ما واگزار می‌شود که چه چیز از همه مهم تر است. اما تاریخ ۱۵۰ سال گذشته نشان می‌دهد که ما منبع مناسبی برای معنا نیستیم. در واقع از سوژه ی اتونوم کانت تا مفهوم نیچه از انسان به مثابه روح آزادی که هر معنایی که دوست دارد می آفریند تنها یک گام کوچک فاصله است. دقیقاً به این دلیل که معانی و قوانین آزادانه ساخته می‌شوند، می‌توانند آزادانه هم کنار گذاشته شوند. این همان نیهیلیسم فعالی است که دانته در موردش هشدار داده بود. هرمان ملویل خطر جدی این نیهیلیسم در شرف وقوع  را می دید. شگفت انگیزتر آن که او راه غلبه بر  نیهیلیسم را احیای خدایان هومری می دانست.

۶- راه نجات از نیهیلیسم مدرن

از نظر نویسندگان راه نجات از نیهیلیسم و مقابله با آن، فهم پوئتیک است. فعالیتهایی چون ورزش، کارهای هنری و صنعتی (نه به شیوه‌ی تکنولوژیک)، توجه به مناسک روزمره چون آماده کردن قهوه‌ی صبحانه و ...مثالهایی از مهارتهای پوئتیک هستند. ما با انجام این فعالیتها نسبت به بدن و جهان بیرون آگاه می‌شویم و از درونی که رهاورد دکارت و کانت و فلسفه‌ی مدرن است فاصله می‌گیریم. از نظر نویسندگان کتاب خدایان نه مرده‌اند و نه تبعید شده‌اند، بلکه ما با لگد آنها را از جهان خویش بیرون رانده‌ایم. آنها هنوز امیدوارند که ما ندایشان را بشنویم و با این کار به زندگی خویش معنا ببخشیم: خدای ورزش، خدای قهوه‌ی صبحانه، خدای هنرهای دستی و...تکنولوژی همه چیز را ساده کرده‌است، غایت و هدف تکنولوژی این است: حتی بچه‌ها هم می‌توانند این دکمه را فشار دهند و غذا درست کنند، چای دم کنند، تلفن بزنند و...اما این سادگی باعث می‌شود ما جهان را فراموش کنیم و نخواهیم راه و چاه آن را «بلد» شویم. «بلد شدن» و حرفه‌ای شدن لذت بخش و معنابخش است. خدایان چنین انتظاری از ما دارند.

نتیجه‌گیری:

نویسندگان کتاب می‌خواهند جنبه‌هایی دیگر از زندگی و جهان را به ما نشان بدهند. می‌خواهند بگویند فلسفه‌ورزی و یافتن بنیادهای اندیشه تنها بخش کوچکی از زندگی ماست. فیلسوف در اتاق کوچک تنهایی‌اش می‌نشیند و به اتونومی، بنیاد تصمیم‌گیری و انتخاب، نیهیلیسم و مرگ خدا می‌اندیشد در حالی که آن بیرون هنوز اتفاقات هیجان‌انگیزی می‌تواند در جریان باشد. این ایده گرچه بسیار جالب و نویدبخش است اما به نظر من پاسخ درستی به مسئله نیست. تصور کنید به یک ریاضیدان که به شدت درگیر حل یک مسئله‌ی پیچیده‌ی ریاضی است بگوییم مسئله‌ات را فراموش کن. یاد بگیر خوب قهوه درست کنی و به باشگاه بدنسازی بروی. آن وقت می‌بینی که جهان چقدر درخشان و زیباست و مسئله‌ی تو تنها بخش کوچک و بی‌اهمیتی از آن است. ریاضیدان از آن جهت که ریاضیدان است باید به فکر یافتن راه حل مسئله‌اش باشد. فیلسوف نیز از آن جهت که فیلسوف است باید به مسائل بنیادین و اساسی بیندیشد. آنچه من در موردش با نویسندگان کتاب موافقم این است که نباید اجازه دهیم ذهن فلسفیمان بر تمام ابعاد زندگیمان سلطه داشته باشد. اما در این تردیدی نیست که پاسخ پرسشی نظری نمی‌تواند در زندگی عملی و پوئتیک نهفته باشد!

ارجاعات:

[۲۰] . David Foster Wallace

[۲۱] . Infinite Jest

[۲۲] . Eat, Pray, Love

[۲۳] . eternal now

[۲۴] . eyes wide shut

[۲۵] . virtue

[۲۶] . Fortuna

[۲۷] . blind chance